عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هنوز آغاز رعنایی ست عشق سرکش ما را
فروزان تر کند دامان محشر آتش ما را
جگر خون از خمار بوسهٔ آن لعل میگونم
ازین سر جوش جامی ده، لب دردی کش ما را
تمناها شهید، از فیض آه بی اثر دارم
فراوان است بسمل، تیر روی ترکش ما را
خجل شد در امیدش سینه ی چاک و ندانستم
که حسرت، هاله آغوش باشد مهوش ما را
حزین ، از گریه ام چون شمع کاری برنمی آید
که آب دیده نتواند نشاند آتش ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
چون گرد باد حیرت، از خود رهاند ما را
سرگشتگی به جایی، آخر رساند ما را
خار ترم که بارم، بر دوش باغ و گلبن
دهقان بی مروت، بیجا دماند ما را
آسایشی که دیدم، از چشم خون فشان بود
مژگان تر به بالین، گل می فشاند ما را
شد طفل مکتب ما، دوشیزگان معنی
تا عشق سالخورده، فرزند خواند ما را
ترک مراد بخشید، کامی که دل هوس داشت
در خاطر از دو عالم، حسرت نماند ما را
بر فرش سنبل و گل، بودم حزین خرامان
چون داغ لاله در خون، هجران نشاند ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
شهیدان تو را ای نونهال سرگرانیها
نمی آید قیامت بر سر، از نامهربانیها
که خودداری کند با جلوهٔ شمشاد نوخیزت؟
ز رفتارت خجالت می کشد سرو از روانیها
نهال عیش ما را گر به تاراج خزان دادی
بهارگریهام در پیش دارد، گل فشانیها
ندارم قوّت رفتن ز کویت، عجز را نازم
به فریادم رسید فتادگیها، ناتوانیها
عبث عمریست با دل ناخن غم کاوشی دارد
به سعی تیشه نتوان کندکوه سخت جانیها
ز طفلی تلخ دارد کام جان را شورش عشقی
نمک در دیده ما شد شکر خواب جوانیها
به هر نکهت نپردازد دماغ پیر کنعانی
نیسم پیرهن در آستین دارد نشایها
نمی فهمد کسی افسانهٔ ما را درین محفل
من و شمعیم داغ، از دولت آتش زبانیها
حزین از خارخار دل درین حسرت قفس گاهی
صفیری می زنم در یادِ گلبن آشیانیها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
عهد پیرانه سری، عشق جوان افتاده ست
جوش ایّام بهارم، به خزان افتاده ست
در فضایی که زند موج طلب، حیرت ما
کعبه، سرگشته تر از ریگ روان افتاده ست
عشق می گویم و چون شمع، لبم می سوزد
راز پنهان من امشب، به زبان افتادهست
از سر کوی تو نَبوَد رَهِ بیرون شدنم
بس که بر روی هم اینجا، دل و جان افتاده ست
به ادایی دو جهان دین و دل آرد به کمند
پیچ و تابی که در آن موی میان افتاده ست
نگه شوخ تو، در خار و خس هستی ما
گرمتر از نفس سوختگان افتادهست
مد احسان رسا، قامت یار است حزین
همه جا سایهٔ آن سرو روان افتاده ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دور از در تو روضه ی رضوان به ما نساخت
بوی گل و نسیم گلستان به ما نساخت
پروانه را در آتش سوزان چه زندگی ست؟
وصل تو چون مصیبت هجران به ما نساخت
در هیچ شهر و هیچ دیارم قرار نیست
صبح وطن، چو شام غریبان به ما نساخت
تنگ است جلوه گاه دو عالم به وحشتم
آرام شهر و شور بیابان به ما نساخت
عیسی نشسته است به بالین من خجل
آب و هوای کشور امکان به ما نساخت
ساکن، درای قافله ی ما نشد حزبن
در هجر و وصل، این دل نالان به ما نساخت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
چون صبح به بر، دیدهٔ من پیرهنی داشت
در پرده مگر حسرت نازک بدنی داشت
آن فیض کجا رفت کز افشاندن زلفش
هر نافهٔ داغم، به گریبان ختنی داشت؟
نگذاشت به کار دل صدپاره، درستی
آن عهد که با طرهٔ پیمان شکنی داشت
هر تار به راهی رود از زلف حواسم
جمعیت احباب، پریشان شدنی داشت
در جیب گریبان، گل چاکی نفشاندم
تا سینه ام از غنچهٔ پیکان چمنی داشت
چشم از غم محرومی دیدار چه می کرد
گر فرصت یک ره، مژه بر هم زدنی داشت؟
از ضعف رسا، خانه نشینیم وگر نه
دیوانهٔ ما هر گذری، انجمنی داشت
بودش سخن از حسرت آب دم تیغت
در پیش تو آن روزکه زخمم دهنی داشت
از شوق تو دل خانه به دوش است وگر نه
درکوی غم، آواره ما هم وطنی داشت
بیکار نیارست کند دست مرا مرگ
بستد ز گریبان و به چاک کفنی داشت
عمریست حزین از نظرت رفت ونگفتی
درگاه صنم خانهٔ ما، برهمنی داشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
دل در هوس نرگس مستانه اسیر است
مرغ حرم امروز به بتخانه اسیر است
چون آبله ام بود دلی در کف و اکنون
در دست تو بد مست چو پیمانه اسیر است
مرغی نفتد بی طمع دانه به دامی
عنقای دل ماست که بی دانه اسیر است
فریاد که این مرغ دل بال شکسته
در دام سر زلف تو چون شانه اسیر است
شوریده دلم بازگرفتار جنون شد
زنجیر بیارید که دیوانه اسیر است
مرگش مگر آزاد کند ورنه حزین را
خاطر به غم فرقت جانانه اسیر است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
تاکی ز جوی هر مژه ام اشک و خون رود
یک ره ز در درآ،که غم از دل برون رود
در پیش چشم من نگهت با رقیب بود
این داغ حسرت از دل آزرده چون رود؟
خون می رود ز دیدهٔ ما دل شکستگان
از شیشهٔ شکسته، می لاله گون رود
عطار زلف او چه کند با دماغ من؟
نشنیده ام ز فکر پریشان جنون رود
هرکس به عالم آمد و بشکست پای سعی
با دست خالی از در دنیای دون رود
گر طعنه زد، مرنج حزین از امام شهر
بسیار ازین میانهٔ عقل و جنون رود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
یاد آن زمان که بادهٔ عشرت به کام بود
دوری که خوش گذشت به ما، دور جام بود
ساقی ز خود شدیم، شرابی به کار نیست
مستانه جلوه های تو ما را تمام بود
از بس گذشت بی تو به ما تیره، روزگار
روشن نشد که روز و شب ما کدام بود
دوشم نمود باغ نوی، رنگ آل تو
جستم ز خواب، بوی گلم در مشام بود
باشد به روز رفتهٔ عمرم امیدها
دیدم چو صبح دولت پروانه شام بود
حرف الف نبود همان در میان حزین
در دل خیال قامت آن خوش خرام بود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
دلم از زمزمه عشق پریشان می کرد
مرغ بی بال و پری یاد گلستان می کرد
گر چه می داد لب تلخ عتابش، زهرم
دل تسلّی به شکرخندهٔ پنهان می کرد
رخنهٔ دام، به رویم در فیضی می بود
گر شکار افکن من، یاد اسیران می کرد
کرده بود ازسر نو مصر وفا را معمور
ماه کنعان من ار یاد عزیزان می کرد
در غبار خط مشکین، لب لعل تو همان
خون حسرت به دل چشمهٔ حیوان می کرد
دل همین داند و من، چشم تو هم آگه نیست
که چها کاوش مژگان تو با جان می کرد
شورش عشق و جنون فیض رسان بود حزین
سینهٔ چاک مرا، گل به گریبان می کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
کار رسوایی ما حیف به پایان نرسید
نارسا طالع چاکی که به دامان نرسید
دل بر آن شبنم لب تشنه مرا می سوزد
که به سرچشمهٔ خورشید درخشان نرسید
تا به پای علم دار نیاوردش عشق
سر شوریدهٔ منصور به سامان نرسید
شمع بالین من خسته شد آن گاه رخش
کز ضعیفی نگهم تا سر مژگان نرسید
چشم دارم که رسد گریهٔ مستانه به داد
گر به سرمنزل ما سیل بهاران نرسید
دیده دیری ست که در راه غبار در توست
نکهت مصر سفر کرد و به کنعان نرسید
من گرفتم به قفس تن زنم از دوری گل
چون ننالم که فغانم به گلستان نرسید؟
نگه عجز عجب قوّت تقریری داشت
این ستم شد که به آن چشم سخندان نرسید
نفس صبح قیامت علم افراشت حزین
شب افسانهٔ ما خوش که به پایان نرسید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
از عشق، تن سوخته جانان گله دارد
زین شعلهٔ بی باک، نیستان گله دارد
زندان شده مجنون مرا دامن صحرا
در سینه دل از تنگی میدان گله دارد
افزود غم عشق ز غمخواری ناصح
دردیست دلم را که ز درمان گله دارد
بسمل شدنم جنبش تیغ مژه می خواست
دل ازکمی جور فراوان گله دارد
درشور محبت نبود غیرلب ما
زخمی که در آغوش نمکدان گله دارد
جیب کفنی چاک پس از مرگ نکردیم
از کوتهی دست، گریبان گله دارد
بر آتش حسرت نزد آبی که به جو داشت
زان تیغ، لب زخم نمایان گله دارد
آن خط بناگوش که محرم به لبش نیست
خضری ست که از چشمهٔ حیوان گله دارد
از زلف کجت راست نشد کار دل ما
این گوی سراسیمه ز چوگان گله دارد
نبود عجبی گر نکشد بار نگاهم
مژگان تو از سایهٔ مژگان گله دارد
در رهگذرت هستی ما جلوه پرستان
گردیست کز افشاندن دامان گله دارد
پیشت به سرافکندگی مهر و وفا کیست؟
عهد تو ز همدوشی نسیان گله دارد
بر جوش خط سبز، شد آن کنج دهن تنگ
این طوطی مست از شکرستان گله دارد
شد صرف غبار غم دل اشک روانم
سیل از عطش ریگ بیابان گله دارد
از جسم گران در دل سنگ است شرارم
شمع من ازین تیره شبستان گله دارد
رشح قلمم، ریخته بر گرد کسادی
از شور زمین، ابر بهاران گله دارد
از طعنهٔ دشمن، نشود رنجه دل ما
خاطر ز ستایشگر نادان گله دارد
این تیره شب از غفلت ما یافت درازی
از بالش پر، خواب پریشان گله دارد
اندام دهد سختی دوران به درشتان
انگارهٔ بدبین، که ز سوهان گله دارد
خودداری یوسف زند آتش به زلیخا
خاطر هوس از چیدن دامان گله دارد
بار ستم عشق نیارست کشیدن
از جان نفس باخته جانان گله دارد
آواره کند قافله، آرام جرس را
از همرهی ما دل نالان گله دارد
ساقی قدحی باده بپیمای حزین را
کز زهد، دل توبه پشیمان گله دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
خالی دمی ز درد تو این ناتوان نبود
بی ناله های زار، نی استخوان نبود
گلزار حسن توست کز آدم دمیده است
هرگز مرا به مشت گلی این گمان نبود
زلف تو داشت جانب کوتاه دستیم
هرگز ز نارسایی خویشم زبان نبود
خود را چرا ز میکده بیرون برد کسی؟
تقصیر بیخودی ست که درکف عنان نبود
آخر حجاب حسن به بیگانگی کشید
یاد آن زمان که ما و تویی در میان نبود
داغ جهان فروز کنار دل من است
آن گوهری که در صدف بحر و کان نبود
کاش آن گل شکفته در آغوش خار و خس
می زد پیاله لیک به ما سرگران نبود
احوال ناتوانیم از چشم خود شنید
کار زبان نبود اگر ترجمان نبود
فارغ تویی و گرنه به کویت ز دیده ام
هرگز نشد که قاصد اشکی روان نبود
دردت نصیبهٔ دل اغیار هم رساند
هرگز متاع جور چنین رایگان نبود
سر تا به پای، محشر زخم تغافلم
تیری دگر به کیش تو ابرو کمان نبود
در زیر بال خود گذراندم بهار و دی
کاری مرا به خار و خس آشیان نبود
عمری حزین نشانهٔ آن غمزه بودهای
یاد زمانه ای که وفا بی نشان نبود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ازین دهشت که هجرانی مبادا در کمین باشد
ز حسرت هر نگاه من نگاه واپسین باشد
گره سازد زبان شعله شمع انجمن پیرا
به هر محفل که حرفی زان عذار آتشین باشد
شود در موج آب زندگانی سبزه اش غلتان
در آن گلشن که ابروی تو را از ناز چین باشد
ازین آشفته حالی سر نمی پیچم، سرت گردم
چنین خواهد اگرزلف پریشانت چنین باشد
فریب حرف و صوت خضرم از جا برنمی آرد
که آب زندگی لعل تو را پر نگین باشد
نمی افتد به دست مدّعی سرمایهٔ معنی
که این گنج گهر، کلک مرا در آستین باشد
دل خود می خورد مورش، حزین از تنگدستیها
در آن خرمن که برق بی مروت خوشه چین باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
بود یارم غم دیرینهء خویش
پریزادم دل بی کینهٔ خویش
عنانم درکف طفلی ست خود رای
ندانم شنبه و آدینهٔ خویش
بود عمری که می سازد چو شیران
تن آزاده با پشمینهء خویش
به امّیدگشاد تیر نازی
هدف دارم به حسرت سینهٔ خویش
نیاراید بساطم را متاعی
چو داغم، گوهر گنجینهٔ خویش
نمی باشد خماری مستیم را
خرابم از می پارینهٔ خویش
حزین از هر دو عالم تافتم روی
ز دل کردم چو آب، آیینه خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
زندگی در جمع سامان رفت، حیف
صبح در خواب پریشان رفت، حیف
دانه اشکی نیفشاندیم ما
عمر چون سیل بهاران رفت، حیف
نور جان در ظلمت آباد بدن
چون چراغ زیر دامان رفت، حیف
از بیابان رفت تا مجنون ما
شوخی از چشم غزالان رفت، حیف
می شدی بتخانه ها تعمیر کرد
مشت خاک ما به جولان رفت، حیف
شیشه ها شد از می روشن تهی
نور چشم می پرستان رفت، حیف
دل به امیدی درین وحشت سرا
از پی آهو نگاهان رفت، حیف
دیدهٔ عبرت نمالیدیم ما
عمر در غفلت به پایان رفت حیف
بوی عشق از جیب جانی برنخاست
زین سفال کهنه، ریحان رفت، حیف
ناله ی عاشق نمی آید به گوش
از حمن مرغ خوش الحان رفت، حیف
اول شب از گداز دل حزین
شمع بزم ما به پایان رفت، حیف
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
جاری چو به یاد رخ جانان شودم اشک
گلپوش تر از صحن گلستان شودم اشک
بی قدر شود رشته چو خالی ز گهر شد
کو عشق که آویزهٔ مژگان شودم اشک؟
از جلوهٔ مستانهٔ آن سرو قباپوش
چالاکتر از سیل بهاران شودم اشک
مستانه رگ ابر تری از مژه برخاست
تا صف شکن زهد فروشان شودم اشک
از حسرت نظارهٔ آن ناوک مژگان
در سینه گره گردد و پیکان شودم اشک
ویرانهٔ عالم شده محتاج به سیلی
بگذار حزین آفت دوران شودم اشک
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
ترسم که پریشان شود از ناله غبارم
در کوی تو خاموشی از آن است شعارم
این مژده ز من بال فشانان چمن را
کنج قفس امسال گذشته ست بهارم
نارس نگهی دیدم و آشفته ترم ساخت
ساقی می کم داد و فزون گشت خمارم
پیداست که خواهی به سر تربتم آمد
چون دل نتپد بی سببی سنگ مزارم
ای صبح بیا هم نفسم باش زمانی
شاید به صفا با تو دمی چند برآرم
محویم حزین از دل چون آینه خویش
افتاده به دیدار پرستی سر و کارم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
رفتیم و به آن قامت رعنا نرسیدیم
ما جلوه پرستان به تماشا نرسیدیم
چون موج سرابیم درین وادی خونخوار
هر چند تپیدیم به دریا نرسیدیم
از عقل بریدن به تمنّای جنون بود
از شهر گذشتیم و به صحرا نرسیدیم
اعجاز لبت بود علاج دل بیمار
ما درد نصیبان به مسیحا نرسیدیم
انگور نشد غورهٔ ما خام سرشتان
از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم
افسوس که ما در طلب گمشدهٔ خویش
بسیار دویدیم و به خود وا نرسیدیم
گشتیم بسی دامن صحرای جنون را
یک ره به دل بادیه پیما نرسیدیم
بستیم حزین از حرم و بتکده محمل
اما به در کعبهٔ دلها نرسیدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
از بس غبار حسرت دیدار داشتم
چشمی به رنگ رخنهٔ دیوار داشتم
آتش زدند مغبچگانش به میکده
یک خرقه وار، رشتهٔ زنّار داشتم
شاید غرور سبحه ام از دل برون رود
ساغر به دست، بر سر بازار داشتم
از حیرت جمال تو ای برق خانه سوز
آیینه وار، پشت به دیوار داشتم
هرگز برون ز چاه نمی آمدم حزین
گر من خبر ز ناز خریدار داشتم