عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۵
ای دوش ز دست ما رهیده
امشب نرهی به جان و دیده
در پنجهٔ ماست دامن تو
ای دست در آستین کشیده
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسهٔ رسیده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
ای داده مرا شراب گلگون
گل از رخ زرد من دمیده
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
رفتی و ز چشم من بریدی
خون آید لاشک از بریده
بر گرد خیال تو دوانیم
ای بر سر ما غمت دویده
بر روزن تو چرا نپرد
مرغی ز قفص به جان رهیده
خامش کردم که جمله عیبیم
ای با همه عیبمان خریده
امشب نرهی به جان و دیده
در پنجهٔ ماست دامن تو
ای دست در آستین کشیده
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسهٔ رسیده
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
ای داده مرا شراب گلگون
گل از رخ زرد من دمیده
زلف چو رسن چو برفشاندی
از عشق چو چنبرم خمیده
رفتی و ز چشم من بریدی
خون آید لاشک از بریده
بر گرد خیال تو دوانیم
ای بر سر ما غمت دویده
بر روزن تو چرا نپرد
مرغی ز قفص به جان رهیده
خامش کردم که جمله عیبیم
ای با همه عیبمان خریده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
ای ز گلزار جمالت یاسمن پا کوفته
وز صواب هر خطایت، صد ختن پا کوفته
ای بزاده حسن تو، بیواسطهی هر مرد و زن
وان گه اندر باغ عشقت، مرد و زن پا کوفته
ای رخ شاهانهات آورده جان پروانهیی
صد هزاران شمع دل اندر لگن پا کوفته
ای دماغ عاشقان پربادهٔ منصوریات
تا دو صد حلاج عشقت، بر رسن پا کوفته
لاغری جان ز ذوقت آنچنان فربه شده
مینگنجد در جهان، در خویشتن پا کوفته
هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند
راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته
جان عاشق لامکان و این بدن سایهی الست
آفتاب جان به رقص و این بدن پا کوفته
قهقههی شادان عشقش کرد مجلس پرشکر
بوالحزن شادان شده، با بوالحسن پا کوفته
روی و چشم شمس تبریزی، گل و نسرین بکاشت
در میان نرگس و گل، جسم من پا کوفته
وز صواب هر خطایت، صد ختن پا کوفته
ای بزاده حسن تو، بیواسطهی هر مرد و زن
وان گه اندر باغ عشقت، مرد و زن پا کوفته
ای رخ شاهانهات آورده جان پروانهیی
صد هزاران شمع دل اندر لگن پا کوفته
ای دماغ عاشقان پربادهٔ منصوریات
تا دو صد حلاج عشقت، بر رسن پا کوفته
لاغری جان ز ذوقت آنچنان فربه شده
مینگنجد در جهان، در خویشتن پا کوفته
هدهدان اندر قفص چون زان سلیمان خوش شدند
راه پریدن نبد تا در وطن پا کوفته
جان عاشق لامکان و این بدن سایهی الست
آفتاب جان به رقص و این بدن پا کوفته
قهقههی شادان عشقش کرد مجلس پرشکر
بوالحزن شادان شده، با بوالحسن پا کوفته
روی و چشم شمس تبریزی، گل و نسرین بکاشت
در میان نرگس و گل، جسم من پا کوفته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۹
بده آن بادهٔ جانی، که چنانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوایند و هوا بندهٔ ماست
که برون رفته ازین دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
همه دکان بفروشیم، که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما، از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت، می نستانیم همه
هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است، ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخش تر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیکار طلب
زان که در پیش روی، تیر و سنانیم همه
در پس پردهٔ ظلمات بشر ننشینیم
زان که چون نور سحر، پرده درانیم همه
شام بودیم، ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم، کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان، همچو روانیم همه
که می از جام و سر از پای ندانیم همه
همه سرسبزتر از سوسن و از شاخ گلیم
روح مطلق شده و تابش جانیم همه
همه دربند هوایند و هوا بندهٔ ماست
که برون رفته ازین دور زمانیم همه
همچو سرنا بخروشیم به شکر لب یار
همه دکان بفروشیم، که کانیم همه
تاب مشرق تن ما را مثل سایه بخورد
که به صورت مثل کون و مکانیم همه
زعفران رخ ما، از حذر چشم بد است
ما حریف چمن و لاله ستانیم همه
مصحف آریم و به ساقی همه سوگند خوریم
که جز از دست و کفت، می نستانیم همه
هر که جان دارد، از گلشن جان بوی برد
هر که آن دارد، دریافت که آنیم همه
دل ما چون دل مرغ است، ز اندیشه برون
که سبک دل شده زان رطل گرانیم همه
ملکان تاج زر از عشق ره ما بدهند
که کمربخش تر از بخت جوانیم همه
جان ما را به صف اول پیکار طلب
زان که در پیش روی، تیر و سنانیم همه
در پس پردهٔ ظلمات بشر ننشینیم
زان که چون نور سحر، پرده درانیم همه
شام بودیم، ز خورشید جهان صبح شدیم
گرگ بودیم، کنون شهره شبانیم همه
شمس تبریز چو بنمود رخ جان آرای
سوی او با دل و جان، همچو روانیم همه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
دیدم نگار خود را، میگشت گرد خانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
صد زین قدح کشیده، چون عاقلان نشسته
یک ریسمان فکندی، بردیم بر بلندی
من در هوا معلق، وان ریسمان گسسته
از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت
هم پوست بردریده، هم استخوان شکسته
دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته
ای بندهٔ کمینت، گشته چو آبگینه
بشکسته آبگینه، صد دست و پا بخسته
در حسن شمس تبریز، دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته
صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده
صد زین قدح کشیده، چون عاقلان نشسته
یک ریسمان فکندی، بردیم بر بلندی
من در هوا معلق، وان ریسمان گسسته
از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت
هم پوست بردریده، هم استخوان شکسته
دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک
وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته
ای بندهٔ کمینت، گشته چو آبگینه
بشکسته آبگینه، صد دست و پا بخسته
در حسن شمس تبریز، دزدیده بنگریدم
زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده ازان خم مه پرکن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خندهی توام کشته زندهی توام
گر نه که بندهی توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه ازان لعل کان بخش برین پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده ازان خم مه پرکن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خندهی توام کشته زندهی توام
گر نه که بندهی توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه ازان لعل کان بخش برین پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همیرسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا ازان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهیی یا کنار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همیرسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا ازان بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهیی یا کنار پوشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۴
هل طربا لعاشق وافقه زمانه
افلح فی هوائه اصلح فیه شانه
هدده فراقه من غمرات یومه
ثم اتاه لیلة من قمر امانه
قال لبدره لقد احرق فیک باطنی
قال له حبیبه صرت انا ضمانه
لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق
حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه
اعظم کل شهوة هان لدی وصاله
اطیب کل طیب ظل لنا مکانه
قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه
ان قمر ینوبه او شجر وبانه
اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه
افضل من عیوننا کان لنا عیانه
رب لسان قائل یلفظ نار خده
احرق من شراره یؤمئذ لسانه
احرقه شراره ثم اتی نهاره
نوره بناطق اصبح ترجمانه
افلح فی هوائه اصلح فیه شانه
هدده فراقه من غمرات یومه
ثم اتاه لیلة من قمر امانه
قال لبدره لقد احرق فیک باطنی
قال له حبیبه صرت انا ضمانه
لا کقتول عاشق یقتلنا بشارق
حان وفاتنا و لا یمکننا بیانه
اعظم کل شهوة هان لدی وصاله
اطیب کل طیب ظل لنا مکانه
قد کفر الذی اتی من مثل لوجهه
ان قمر ینوبه او شجر وبانه
اکرم من نفوسنا طیف خیال وجهه
افضل من عیوننا کان لنا عیانه
رب لسان قائل یلفظ نار خده
احرق من شراره یؤمئذ لسانه
احرقه شراره ثم اتی نهاره
نوره بناطق اصبح ترجمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۹
دامن کشانم میکشد در بتکده عیارهیی
من همچو دامن میدوم اندر پی خون خوارهیی
یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند
یک لحظه مستم میکند خودکامهیی خمارهیی
چون مهرهام در دست او چون ماهیام در شست او
بر چاه بابل میتنم از غمزه سحارهیی
لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکارهیی
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خارهیی
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پارهیی
روزی ز عکس روی او بردم سبو تا جوی او
دیدم ز عکس نور او در آب جو استارهیی
گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچارهیی
شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخسارهیی
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگسارهیی
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشته آوارهیی
اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن
عیسی درآمد در سخن بربسته در گهوارهیی
در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی
سر برنیارد سرکشی نفسی نماند امارهیی
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مکر هر مکارهیی
جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک
نبود دگر زیر فلک مانند هر سیارهیی
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درسارهیی
بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشارهیی
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظارهیی
من همچو دامن میدوم اندر پی خون خوارهیی
یک لحظه هستم میکند یک لحظه پستم میکند
یک لحظه مستم میکند خودکامهیی خمارهیی
چون مهرهام در دست او چون ماهیام در شست او
بر چاه بابل میتنم از غمزه سحارهیی
لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او
مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکارهیی
در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی
در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خارهیی
اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان
تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پارهیی
روزی ز عکس روی او بردم سبو تا جوی او
دیدم ز عکس نور او در آب جو استارهیی
گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین
ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچارهیی
شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم
در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخسارهیی
آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان
بود این تنم چون استخوان در دست هر سگسارهیی
خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب
در شهر خویش آمد عجب سرگشته آوارهیی
اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن
عیسی درآمد در سخن بربسته در گهوارهیی
در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی
سر برنیارد سرکشی نفسی نماند امارهیی
خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان
وارست جان عاشقان از مکر هر مکارهیی
جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک
نبود دگر زیر فلک مانند هر سیارهیی
مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان
آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درسارهیی
بی خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل
زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشارهیی
خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان
مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظارهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۲
طوطی و طوطی بچهیی قند به صد ناز خوری
از شکرستان ازل آمدهیی بازپری
قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود
بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری
ای طربستان ابد ای شکرستان احد
هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری
یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی
یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری
ساقی این میکدهیی نوبت عشرت زدهیی
تا همه را مست کنی خرقه مستان ببری
مست شدم مست ولی اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری
پیش ترآ پیش که آن شعشعه چهره تو
مینهلد تا نگرم که ملکی یا بشری
رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی
شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری
جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده
از کف حق جام بری به که سرانجام بری
سر ز خرد تافتهام عقل دگر یافته ام
عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری
راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم
از همگان میببرم تا که تو از من نبری
با غمت آموختهام چشم ز خود دوختهام
در جز تو چون نگرد آن که تو در وی نگری؟
داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ
چون ابدا آن توام نی قنقم ره گذری
من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر
زان که مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری
ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان
حاضر آنی که ازو در سفر و در حضری
از شکرستان ازل آمدهیی بازپری
قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود
بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری
ای طربستان ابد ای شکرستان احد
هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری
یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی
یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری
ساقی این میکدهیی نوبت عشرت زدهیی
تا همه را مست کنی خرقه مستان ببری
مست شدم مست ولی اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری
پیش ترآ پیش که آن شعشعه چهره تو
مینهلد تا نگرم که ملکی یا بشری
رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی
شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری
جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده
از کف حق جام بری به که سرانجام بری
سر ز خرد تافتهام عقل دگر یافته ام
عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری
راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم
از همگان میببرم تا که تو از من نبری
با غمت آموختهام چشم ز خود دوختهام
در جز تو چون نگرد آن که تو در وی نگری؟
داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ
چون ابدا آن توام نی قنقم ره گذری
من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر
زان که مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری
ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان
حاضر آنی که ازو در سفر و در حضری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میکشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز میرود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میکشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز میرود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
جان به فدای عاشقان خوش هوسیست عاشقی
عشق پراست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند ازین منافقی؟
از سوی چرخ تا زمین سلسلهییست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پراست ای پسرعشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟
طاقت تو که را بود؟ کاتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخن وری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
عشق پراست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند ازین منافقی؟
از سوی چرخ تا زمین سلسلهییست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پراست ای پسرعشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟
طاقت تو که را بود؟ کاتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخن وری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
باز ترش شدی مگر یار دگر گزیدهیی
دست جفا گشادهیی پای وفا کشیدهیی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیدهیی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهیی؟
آینهیی خریدهیی مینگری به روی خود
در پس پرده رفتهیی پرده من دریدهیی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیدهیی
لعبت صورت مرا دوختهیی به جادویی
سوزنهای بوالعجب در دل من خلیدهیی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویدهیی؟
هر که حدیث میکند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیدهیی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفتهیی؟ وین ز کجا خریدهیی؟
دست جفا گشادهیی پای وفا کشیدهیی
دوش ز درد دل مها تا به سحر نخفتهام
زان که تو مکر دشمنان در حق من شنیدهیی
ای دم آتشین من خیز تویی گواه دل
ای شب دوش من بیا راست بگو چه دیدهیی؟
آینهیی خریدهیی مینگری به روی خود
در پس پرده رفتهیی پرده من دریدهیی
عقل کجا که من کنون چاره کار خود کنم؟
عقل برفت یاوه شد تا تو به من رسیدهیی
لعبت صورت مرا دوختهیی به جادویی
سوزنهای بوالعجب در دل من خلیدهیی
بر در و بام دل نگر جمله نشان پای توست
بر در و بام مردمان دوش چرا دویدهیی؟
هر که حدیث میکند بر لب او نظر کنم
از هوس دهان تو تا لب که گزیدهیی
تهمت دزد برنهم هر که دهد نشان تو
کین ز کجا گرفتهیی؟ وین ز کجا خریدهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۷
سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
از گذری که او کند گردد سرد دوزخی
وز نظری که افکند زنده شود ولایتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهیی یاد کند حکایتی
آن که ز چشم شوخ او هر نفسیست فتنهیی
آن که ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمیست آتشی
آه که از هوای او میرسدم ملامتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
از گذری که او کند گردد سرد دوزخی
وز نظری که افکند زنده شود ولایتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهیی یاد کند حکایتی
آن که ز چشم شوخ او هر نفسیست فتنهیی
آن که ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمیست آتشی
آه که از هوای او میرسدم ملامتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۹
گر ز تو بوسهیی خرد صد مه و مهر و مشتری
تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوش تری
ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند
در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری
آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد؟
ای صنما به جان تو کاینه در بننگری
دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او
غاشیه تو را کشد بر سر خود به چاکری
دولت سنگ پارهیی گر چه بیافت چارهیی
در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری
ای دل بازشکل من جانب دست عشق او
با پر عشق او بپر چند به پر خود پری؟
در پی شاه شمس دین تا تبریز میدوان
لشکر عشق با وی است رو که تو هم ز لشکری
تا نفروشی ای صنم کز مه و مهر خوش تری
ور دو هزار جان و دل بر در تو وطن کند
در مگشای ای صنم کز دل و جان تو برتری
آینه کیست تا تو را در دل خویش جا دهد؟
ای صنما به جان تو کاینه در بننگری
دست مده تو چرخ را تا که به پیش اسب او
غاشیه تو را کشد بر سر خود به چاکری
دولت سنگ پارهیی گر چه بیافت چارهیی
در تن خویش بنگرد بیند وصف گوهری
ای دل بازشکل من جانب دست عشق او
با پر عشق او بپر چند به پر خود پری؟
در پی شاه شمس دین تا تبریز میدوان
لشکر عشق با وی است رو که تو هم ز لشکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۰
ساقی جان فزای من بهر خدا ز کوثری
در سر مست من فکن جام شراب احمری
بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا
باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهیی
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری
گرچه به بتکدهی دلم هر نفسیست صورتی
نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری
می چو دود برین سرم بسکلد از تو لنگرم
چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری
بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعهیی؟
فضل خدا چه کم شود گر برسد به کافری؟
این دل بیقرار را از قدحی قرار ده
وین صدف وجود را بخش صفای گوهری
یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم
یا بتراش نردبان باز کن از فلک دری
در سر مست من فکن جام شراب احمری
بحر کرم تویی مرا از کف خود بده نوا
باغ ارم تویی مها بر بر من بزن بری
ای به زمین ز آسمان آمده چون فرشتهیی
وی ز خطاب اشربوا مغز مرا پیمبری
بزم درآ و می بده رسم بهار نو بنه
ای رخ تو چو گلشنی وی قد تو صنوبری
گرچه به بتکدهی دلم هر نفسیست صورتی
نیست و نباشد و نبد چون رخ تو مصوری
می چو دود برین سرم بسکلد از تو لنگرم
چهره زرد چون زرم سرخ شود چو آذری
بحر کرم چه کم شود گر بخورند جرعهیی؟
فضل خدا چه کم شود گر برسد به کافری؟
این دل بیقرار را از قدحی قرار ده
وین صدف وجود را بخش صفای گوهری
یا برهان ز فکرتم یا برسان به فطرتم
یا بتراش نردبان باز کن از فلک دری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۷
بیامد عید ای ساقی، عنایت را نمیدانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوش تر، که می جان است و تو جانی
بیا ساقی، کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه، به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده، که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی، که بیخویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو، سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری، سبو را نیک پر داری
ازان میهای روحانی، وزان خمهای پنهانی
میی اندر سرم کردی، ودیگر وعدهام کردی
به جان پاکت ای ساقی، که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو، به بازوی مسلمانی
غلامانند سلطان را، بیارا بزم سلطانی
منم مخمور و مست تو، قدح خواهم ز دست تو
قدح از دست تو خوش تر، که می جان است و تو جانی
بیا ساقی، کم آزارم، که من از خویش بیزارم
بنه بر دست آن شیشه، به قانون پری خوانی
چنان کن شیشه را ساده، که گوید خود منم باده
به حق خویشی ای ساقی، که بیخویشم تو بنشانی
به عشق و جست و جوی تو، سبو بردم به جوی تو
بحمدالله که دانستم که ما را خود تو جویانی
تو خواهم کز نکوکاری، سبو را نیک پر داری
ازان میهای روحانی، وزان خمهای پنهانی
میی اندر سرم کردی، ودیگر وعدهام کردی
به جان پاکت ای ساقی، که پیمان را نگردانی
که ساقی الستی تو، قرار جان مستی تو
در خیبر شکستی تو، به بازوی مسلمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
دل پر درد من امشب، بنوشیدهست یک دردی
از آنچه زهرهٔ ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا، که خواب آرد حشر ما را
که امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر، زبون خواب چون گردی
دلا میگرد چون بیدق، به گرد خانهٔ آن شه
بترس از مات و از قایم، چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب میباید، ولیکن خواب میناید
که بیرون شد مزاج من، هم از گرمی، هم از سردی
از آنچه زهرهٔ ساقی بیاوردش ره آوردی
چه زهره دارد و یارا، که خواب آرد حشر ما را
که امشب مینماید عشق بر عشاق پامردی
زنان در تعزیت شبها نمیخسبند از نوحه
تو مرد عاشقی آخر، زبون خواب چون گردی
دلا میگرد چون بیدق، به گرد خانهٔ آن شه
بترس از مات و از قایم، چو نطع عشق گستردی
مرا هم خواب میباید، ولیکن خواب میناید
که بیرون شد مزاج من، هم از گرمی، هم از سردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۹
ایا نزدیک جان و دل، چنین دوری روا داری؟
به جانی کز وصالت زاد، مهجوری روا داری
گرفتم دانهٔ تلخم، نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار، این شوری روا داری؟
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری؟
اگر در جنت وصلت، چو آدم گندمی خوردم
مرا بیحلهٔ وصلت، بدین عوری روا داری؟
مرا در معرکهی هجران، میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری؟
مرا گفتی تو مغفوری، قبول قبلهٔ نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری؟
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پر نورت
به زخم چشم بدخواهان درو کوری روا داری؟
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری؟
به جانی کز وصالت زاد، مهجوری روا داری
گرفتم دانهٔ تلخم، نشاید کشت و خوردن را
تو با آن لطف شیرین کار، این شوری روا داری؟
تو آن نوری که دوزخ را به آب خود بمیرانی
مرا در دل چنین سوزی و محروری روا داری؟
اگر در جنت وصلت، چو آدم گندمی خوردم
مرا بیحلهٔ وصلت، بدین عوری روا داری؟
مرا در معرکهی هجران، میان خون و زخم جان
مثال لشکر خوارزم با غوری روا داری؟
مرا گفتی تو مغفوری، قبول قبلهٔ نوری
چنین تعذیب بعد از عفو و مغفوری روا داری؟
مها چشمی که او روزی بدید آن چشم پر نورت
به زخم چشم بدخواهان درو کوری روا داری؟
جهان عشق را اکنون سلیمان بن داوودی
معاذالله که آزار یکی موری روا داری
تو آن شمسی که نور تو محیط نورها گشته ست
سوی تبریز واگردی و مستوری روا داری؟