عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۲۰
«فرخی » کاین ادبیات سروده است خشن
عذرخواه است صمیمانه ز ابناء وطن
هر که را دوخته شد در ره مشروطه دهن
پر بدیهی است نگوید بجز از راست سخن
این وطن فتنه ضحاک ستمگر دیده
آفت پور پشن رنج سکندر دیده
جور چنگیزی و افغان ستمگر دیده
گر چه از دشمن دون ظلم مکرر دیده
باز بر جای فتاده است بسنگینی کوه
گوئیا نامده از حمله اعدا بستوه
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۲۲ - ماده تاریخ، انحلال عدلیه نقل از جنگ خطی کوهی کرمانی
تا به کی داری به ایران و به ایرانی امید
تا به کی گوئی که صبح دولت ایران دمید
تا به کی گوئی که آب رفته باز آید بجوی
تا به کی باید از این الفاظ بی معنی شنید
تا به کی باید که ملت را نمود اغفال و رنگ
تا به چند این ملت بی مغز را دادن نوید
مملکت یکباره استقلال خود از دست داد
شاهباز سروری از بام ایرانی پرید
یک نظر بنما به عدلیه ببین داور چه کرد
با تمام آن هیاهو با همه وعد وعید
گر نقاب از چهره این عدل بردارند خلق
رشته را بی پرده دست اجنبی خواهند دید
این هیاهو از برای خدمت ایران نبود
کرد از ما این سیاست عاقبت قطع امید
سال تاریخش شنیدم از سروش غیب گفت
داوری بی دادگر عدلیه را بر گه کشید
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
افزود جفای بت بیدادگرم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
اشک من مانع آه سحری نیست که نیست
ورنه آه سحری را اثری نیست که نیست
خبر این است که کس نیست ز خود بیخبران
ورنه در بی خبریها خبری نیست که نیست
مست آن شد که لب از باده ی مستانه نیست
ورنه در ناله مستان اثری نیست که نیست
گل فروبسته در مهر و وفا ورنه مرا
از قفس باز به گلزار دری نیست که نیست
دست امید در این باغ به شاخی نرسید
ورنه بر نخل بلندش ثمری نیست که نیست
قابل درگه خاقان جهان نیست (سحاب)
ورنه در مخزن طبعش گهری نیست که نیست
حکمران فتحعلی شاه که خاک قدمش
سرمه ی دیده ی صاحب نظری نیست که نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
خطا نکرده بود روزم از تو تار عبث
مراست شکوه خود از جور روزگار عبث
نداد وعده و من در رهش ز غایت شوق
تمام عمر نشستم در انتظار عبث
سوی تو صید خود آید اگر تو صیادی
متاز رخش خود ای نازنین سوار عبث
دلا تو قابل فتراک آن سوار نئی
مرو به صید گهش هر دم ای شکار عبث
به این گمان که شود روزگار ما به تو خوش
به صرف عشق تو کردیم روزگار عبث
گذشتی از پی کار دگر بکلبه ی من
ز شوق وصل تو شد کار من ز کار عبث
ز جور مدعیان شد جدا ز یار (سحاب)
و گرنه یار نگردد جدا ز یار عبث
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گفتی دل نا شاد تو را شاد توان کرد
آری چو یکی بوسه توان داد توان کرد
دیگر نکنم فکر دل خویش که چندان
ویران نشد این خانه که آباد توان کرد
یک بار در آن بزم مرا راه توان داد
ور ره نتوان داد زمن یاد توان کرد
باید چو شب هجر توام روز وصالی
تا با تو ز خویت گله بنیاد توان کرد
در باغ ز گلچین نکشیدیم جفایی
کاکنون به قفس شکوه ز صیاد توان کرد
با قصه ی محرومی من زان لب شیرین
کی گوش به افسانه ی فرهاد توان کرد
گیرم که در آن کو بودم قوت فریاد
فریاد رسی نیست که فریاد توان کرد
صید دلم آسان نتوان کرد گرفتار
ور زانکه توان مشکلش آزاد توان کرد
اندیشه (سحاب) ارز خدا باشد و رحمی
با خلق کجا این همه بیداد توان کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
آن شوخ را ز دوستیم تا خبر نبود
هر لحظه دوستیش بمن بیشتر نبود
تدبیر اگر چه جز به دعای سحر نبود
کردم بسی دعا و یکی را اثر نبود
شد مهربان زناله دلش لیک با رقیب
خوش آن زمان که ناله ی ما را اثر نبود
فرزانه آنکه بر درد و نان نرفت و ساخت
با لقمه ی جوینی اگر بود یا نبود
مه در حذر ز آه دلم بود دوش و باز
آن ماه را ز آه دل من حذر نبود
دل بستگی نبود مرا تا به آشیان
از تند باد حادثه زیر و زبر نبود
هر چیز کآیدت بنظر پرتوی ازوست
خوش آن که هر چه دید جز او در نظر نبود
جز راه کوی خویش (سحابت) در انتظار
یک شب نشد که بر سر هر رهگذر نبود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دانی که از کیم می وصلت به جام بود
زآن پیشتر که از می و معشوق نام بود
آزادیش کجا و رهایی کدام بود
تا بود جای مرغ دلم کنج دام بود
دانم که هوش من یکی از نیکوان ربود
اما نه آن قدر که بگویم کدام بود
گفتم رسم به وصل تو اما نشد نصیب
بودم به دل خیال خوشی لیک خام بود
چون من چرا رقیب نشد مبتلای هجر
با هر کس از فلک ز پی انتقام بود
صد ره خواص طاعت پنهان فزون تر است
مقصود شیخ اگر نه فریب عوام بود
کاری نگشت بر تنم آن خنجری که زد
لطفی (سحاب) کرد ولی ناتمام بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
مرغ دل با زلف او آرام نتواست کرد
گر چه مرغی آشیان در دام نتواست کرد
بارها کردیم ساز می کشی از باده هم
چاره ی نا سازی ایام نتوانست کرد
شد چنان شرمنده از رنگ لب میگون یار
ساقی محفل که می در جام نتوانست کرد
چشم او را دیدم و چشم از جهان بستم که گفت
خویش را قانع به یک بادام نتوانست کرد
در تمام عمر چندان نا امید از وصل بود
دل که هرگز این خیال خام نتوانست کرد
حسن روی نیکوان از بسکه آغازش خوشست
ترک آن ز اندیشه ی انجام نتوانست کرد
گر چه ماندم چند روزی زنده در هجران (سحاب)
لیکن آن را زندگانی نام نتوانست کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
نتوان شنید وصف رخش را و جان نداد
باید نخست گوش به این داستان نداد
فردا نوید وصل به عشاق داده بود
امشب عبث نبود که مرگم امان نداد
دارد به انتقام کی این دشمنی به من
هرگز ز مهر کام مرا آسمان نداد
بسیار کس که نام وفا برد بر زبان
اما کسی نشانی از این بی نشان نداد
دانی ز جور خویش که را داد ایمنی
او را که از نگاه نخستین امان نداد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
جدا کرد از منت بخت بد امروز
که تا گردد به کامش بخت فیروز
جهان خود جای آن جان جهان است
چه سان از دل کشم آه جهان سوز؟
یکی را زین دو بیرون خواهم از تن
غم جانکاه یا جان غم اندوز
کند قتل منش تعلیم و غافل
که نیکی می کند با من بد آموز
به ناکامی چو باید رفت روزی
زکوی او چه فردا و چه امروز
دل ریش مرا مرهم چه حاجت
مرا بس مرهم دل تیر دلدوز
شب من چون سیه باشد چه حاصل
که روی تست ماه عالم افروز
یک امروزم (سحاب) از وصل ماهی
به فیروزی گذشت از بخت فیروز
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ز دوری تو نمردم همین گناهم بس
ولی امید وصال تو عذرخواهم بس
به کوی باده فروش ار دهند راهم بس
که از حوادث دوران همین پناهم بس
مکن ز چشم سیاهت سیاه تر روزم
سیاهکاری آن طره ی سیاهم بس
نخواهم اینکه کسی پی برد به قاتل من
و گرنه پنجه ی خونین او گواهم بس
به محشرم بتو دعوی خونبهائی نیست
بزیر تیغ همین از تو یک نگاهم بس
امید وصل گه و بیگه از توام نبود
یکی نگاه بسوی تو گاهگاهم بس
مرا بودای عشقت دلیل حاجت نیست
چرا که جذبه ی شوق تو خضر راهم بس
فروغ مهر فلک گو متابم از روزن
(سحاب) پرتو آن روی همچو ما هم بس
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
آمد ز درو داد به کف جام شرابم
هم آب بر آتش زد و هم آتش از آبم
از آتش سودای گلی دل زندم جوش
این است که دایم چکد از دیده گلابم
با مدعی آمد به سرم آه که دارد
ماری به سر این گنج که بینی به خرابم
تا کس نبرد آرزوی روی تو در خاک
نگذاشته از خاک اثری چشم پر آبم
شادم که فزون روز حساب از کرمت نیست
هر چند که باشد گنه افزون زحسابم
هرگز به سری سایه ای از من نفتاده است
خوش کرده به این خاطر خود را که (سحابم)
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
خواهم اگر به کوی تو خاکی به سر کنم
باید نخست چاره ی این چشم تر کنم
گوید مخواه ناله در آن دل اثر ز من
کآن سنگ خاره نیست که در وی اثر کنم
از سنگ جور چون پردش طایری ز بام
من شکر از شکستگی بال و پر کنم
آن به که با حدیث غم آن جهان جان
افسانه های هر دو جهان مختصر کنم
امشب غم تو تا سحرم گر امان دهد
شاید که چاره اش به دعای سحر کنم
تا شوق این نوید هلاکم کند (سحاب)
گوید پس از هلاک به خاکت گذر کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
به کوی می فروش افتاد راهم
ز آسیب حوادث در پناهم
به غیر از دل که آن هم مایل تست
که خواهد بود در محشر گواه هم
سیه کاری چشمان سیاهم
نشاند آخر به این روز سیاهم
نبودش خاطر از قتلم تسلی
به حرف غیر بگذشت از گناهم
در اول از وفاداری با غیر
فگند آن بی وفا در اشتباهم
همین تأثیر دارد آه بسیار
که باید نیست تأثیری در آهم
چه حاصل گر (سحابم) من که دایم
ز من فیضی نمییابد گیاهم؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
پیغام تو را گر همه دل بود بریدم
یک بار نگفتم که ندامت نکشیدم
سنگ ستم هیچ کس این ذوق ندارد
بسیار زهر گوشه ی دیوار پریدم
در مجلس اغیار ندانم به که بودی
هر گه سخن مهر و وفا از تو شنیدم
از بس که به امید تو هر روز نشستم
تا شام در این راه به وصلت نرسیدم
امروز ز امیدم همه آنست که گوید
روزی که زوصل تو شود قطع امیدم
دیگر به چه امید شوم زنده به محشر؟
کم نیست (سحاب) آنچه بیک عمر کشیدم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
چه غم گر در برش مهر خموشی بر دهن دارم
که با او در میان از هر نگاهی صد سخن دارم
مرا نه طاقتی در دست و نه خویی به بیدادی
نمیدانم علاجش چیست این دردی که من دارم
شود روزی که پرسد از تو خون خلق و من پوشم
نهانی زخمهایی را که در زیر کفن دارم
مرا رانند از بزم وصال اغیار و من غافل
که در بزم دل از وصلش هزاران انجمن دارم
نه حسنی کامل و نه بی غم عشقش شکیبائی
فغان از دست این مشکل پسندیها که من دارم
علاج درد هجر امشب به آه صبحدم خواهم
(سحاب) از سادگی تا صبح امید زیستن دارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
دل شد از دست و به راه طلبش آنچه دویدم
غیر ناکامی و رنج و غم و اندوه ندیدم
رشته ی مهر و وفا را چو گسست آن بت زیبا
نبود جای ملامت که دل از عمر بریدم
هر چه آن دوست بسوزاندم از آتش هجران
هیچگه در ره وصلش نشود قطع امیدم
بر در میکده از راه خلوص آمدم اکنون
به امیدی که دهد پیر خرابات نبیدم
سالها در ره مقصود زدم گام ولیکن
لحظه ی ئی نو گلی از گلشن آمال نچیدم
من (سحابم) که نشستم به امیدی که بناگه
پیکی از جانب دلبر دهد از وصل نویدم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
دردا که وفا در این زمانه
از اهل زمان بود فسانه
زاهد کشد آه حسرت و من
در دیر مغان می مغانه
خواهد ز سپهر دادم از دل
این شعله که می کشد زبانه
من غرقه ی بحر عشق و عشقش
بحری و چو بحر بی کرانه
با آن لب و خال بی نیاز است
مرغ دل من زآب و دانه
یک لحظه وصال دوست خوشتر
ای خضر ز عمر جاودانه
گفتم: روم از در تو گفتا:
کم باش سگیم ز آستانه
دل در خم طره ی تو مرغی است
در دام گرفته آشیانه
به ز آن که زدوریت نمردم
نبود پی قتل من بهانه
بگذار که پا نهم بکویت
نگذاریم ار قدم بخانه
ای گل سخن وفا چه گویم
گوش تو کجا و این ترانه
دلها به زمین (سحاب) ریزد
هر گه که زند به زلف شانه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
نمیدانم کسی در کوی او دارد گذریانه
اگر دارد گذر از حال دل دارد خبر یا نه
اثر در سنگ خارا دارد افغانم نمیدانم
که او را دل بود از سنگ خارا سخت تر یا نه
به کویش جرأت فریادم ار باشد ز بیدادش
رسد یا رب به فریاد من آن بیدادگر یا نه
نهالی را کز آب دیده عمری پرورش دادم
ندانم بر مرادم عاقبت بخشد ثمر یا نه
پس از عمری که اذن یک نگه دارم نمیدانم
که گردد مانع نظاره آب چشم تر یا نه
نمی پرسی (سحاب) آمد به کویت یا نه ور آمد
تواند دیدت از بیم رقیبان یک نظر یا نه