عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
میثاق دوش را ز اول وفا نکردی
و آخر به جای پاداش الا جفا نکردی
سهل است جور خوبان زان غم خورم که هرگز
بربی وفایی خویش نیز اعتنا نکردی
چندان ستم که راندی بر بیدلان ناکام
جبران ما مضی را باری قضا نکردی
یک ره به آب یاری و ز باب غم گساری
گردم ز رخ نشستی دردم دوا نکردی
در بزم باده هر شب تا دل شکسته گردم
دشنام روبرو را مستی بهانه کردی
درحق اهل تسلیم از روی لطف و رأفت
برترک تندخویی خود را رضا نکردی
قانون مهربانی دانم که نیک دانی
دردا که جز تغافل نسبت به ما نکردی
در وصل کشته بودی به کز فراق ما را
بودیم ما سزاوار لیکن به جا نکردی
مفتی به حکم باطل می ریخت خون به خاکم
با احتساب خسروحق گر ابا نکردی
دیدی که چون صفایی در راه قرب جانان
دارای دل نگشتی تاجان فدا نکردی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
رسید جان به لبم ز انتظار و تیغ کشیدی
فدای دست تو زودم بکش که دیر رسیدی
زدی چو زخم و فکندی نکشته مگذرم از سر
که دیده بر سر راهت گشوده ام به امیدی
نه درد دل به توگفتم نه رازی از تو شنفتم
مرا نداد تماشا مجال گفت و شنیدی
ترا چه شد که ز قهر و غرور و ناز و مناعت
پس از فکندن و بستن، ز صید خویش رمیدی
مرا به عشق تو زین پس ملامتی نکندکس
چرا که پرده پرهیز شیخ و شاب دریدی
گزند غارت گلچین به سیر باغ نیرزد
به گوشه ی قفس ای مرغ دل چرا نخزیدی
ز گلشنت همه در دل خلید خار تغابن
عبث ز حلقه ی دامش به آشیانه پریدی
ز ناله های من آسوده نیست خاطر جانان
چه بودی ار عوض اشک دل ز دیده چکیدی
غم حبیب به چشم رقیب می ننمودم
گر اشک پرده در از دیده بر رخم ندویدی
به شست و بازوی صیاد نازمت که چو بسمل
به یک خدنگ صفایی به خون خویش طپیدی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
به کیش من که حرام است غیر فکر تو کاری
نظر حلال نباشد به ماسوای تو باری
دل اختلاط ترا برگزیده از همه عالم
که دیده در همه عالم ندیده چون تو نگاری
به طرف عارضت آن زلفکان تافته مانا
به گرد لاله ز سنبل کشیده اند حصاری
خطت دمید ز رخ یا قضا به خامه ی قدرت
ز مشک بر ورق گل نگاشت خط غباری
مرا به ملک دل این سان که عشق تاخت دو اسبه
غریب نیست که گیرد حصارها به سواری
شدی و بر سر راهت فشاندم اشک از آن رو
که گرد ره ننشاند به دامن تو غباری
به یاد وادی عشقت کشم چو غنچه به مژگان
مرا به پای دل آنجا خلیده هر سر خاری
علاج هجر تو دانم تحمل است و ندارم
توان و طاقت و تابی سکون و صبر و قراری
خدای را به صفایی نظر دریغ مفرما
عزیز را چه زیان زاید از رعایت خواری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
سر به فتراکم نخواهی بست بعد از جان‌سپاری
تا مرا باز از رقیبان حاصل آید شرمساری
گر ز خویشم رانده بودی خو به حرمان کرده بودم
نیست الا ناامیدی حاصل امیدواری
جز دل من کز پی زلف دلاویز تو خون شد
حاش لله خون ندیدم خیزد از مشک تتاری
دفع غم را می خورم و امید کاندازد به حشرم
عدل حق برگردن هجران گناه می گساری
گل کنم ز اشک آستانت و آستین ها گوهر آرم
دانم ار وصلت به زر گردد میسر یا به زاری
در شب هجران به خود پیچیم چون زلف تو تا کی
دل ز رشک بی قراران من زتاب بی قراری
نذر کردم تا فرو ریزم به مزد شست و بازو
جان به پاس قاتل ار بیرون برم زین زخم کاری
خواری اغیار بردم تا عزیز آیم دریغا
شد همینم پیش یاران مایهٔ بی‌اعتباری
راز دل آخر صفایی اوفتاد از پرده بیرون
ز آستین چندانکه کردم در نظرها پرده داری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
ای چشم یار بس که دل آشوب و دلبری
از یک نگاه آفت هفتاد کشوری
بی هوشی است علت بیماریت نه ضعف
ز آن رو به کار دل شکری بس دلاوری
اسلامم از تو خفت به خون راستی چرا
چندین سیه درون و کژ آیین وکافری
قلب صفوف جان و دل ار صد وگر هزار
چون چار فوج غمزه به یک لحظه بر دری
اندوه هر درونی و آشوب هر دیار
غوغای هر سرایی و سودای هر سری
از تیغ غمزه با همه کژی به قتل ما
با نیزه های خطی خون ریز همسری
داغ درون و زخم دلم را بهر نظر
با صد هزار دشنه و زوبین برابری
نازم به جادوی توکه با صد هزار چشم
در عمر خویش چون تو ندیدم فسون گری
بیمار تندرستی و سرمست هوشیار
هندوی پاسبانی و سالار لشکری
از هر نظاره غیرت صد راغ آهویی
از هر اشاره خجلت صد باغ عبهری
مستغنیم ز می به تو کز هر نگاه گرم
از صد پیاله صاف ز دل غم زدا تری
یک رشحه از شراب تو کم ناید ای شگفت
نشنیده هیچ کس چو تو ساقی و ساغری
بهر نشاط و نشاه ی خود دانم آنقدر
کز باده بهتری و ندانم چه جوهری
از دامن وفای تو تا دست نگسلم
در پای دل مرا عوض خار خنجری
چون کار من ز حالت عاشق خراب تر
چون بخت من ز روز صفایی سیه تری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
وه این میان یار چه باریک و لاغری
کز لاغری به یک موی باریک هم بری
آن نیست را که خالق هست آفرید و نیست
چون بنگرم به چشم دقایق تو مظهری
این حیرتم که هیچ نه ای در میان و باز
در رهزنی به صد قد موزون برابری
وین طرفه تر به دوش تو اندام زفت او
مویی ضعیف حامل یک کوه مرمری
سلطان وقت خویشی و داری علی الدوام
از آن سرین و سینه عجب تخت و افسری
دل می بری ز دست حریفان عشق خود
بیش از دو زلف گر چه ز یک موی کمتری
بودی هزار جان و سر ای کاش در کفم
تا هر نفس ز من سر و جانی به پا بری
با آن فروتنی که ترا پیش ساعد است
چون غمزه در شکستن دل ها دلاوری
پندارمت ز عشق چنین گشته ای نزار
پیوسته درکشاکش سودای دلبری
چون من به قید حلقه ی گیسو مقیدی
چون من به سحر نرگس جادو مسحری
گه در بلای فتنه ی حسنش مفتنی
گه در حصار حلقه ی زلفش مسخری
مطعون تیغ ابروی خون ریز نابکار
مفتون تیر چشم جفا کیش کافری
گردن به بند طره طرار تابدار
سر درکمند زلف دلاویز چنبری
در خیل یار گردنت از مو ضعیف تر
وز بهر ما چو ساعد سیمین تناوری
دستت کنم همی به کمر خواهد ار خدای
تا خود کجا به کام صفایی میسری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
بدین جمال که دل می بری ز دست پری
زهی سعادت آیینه کاندرو نگری
ز بس به راه تو ریزد ستاره دیده خلق
زمین به چرخ کشد سر، تو چون برآن گذری
اگر نبود ز شرم تو رشک حور و ملک
چرا نهفت ز مردم جمال خویش پری
تو آن بتی که ز لطف و صفا و مهر و وفا
ز دلبران همه دل برده ای به خوب تری
چرا به سیر گلستان ز دشت ناید باز
اگر خجل ز خرام تو نیست کبک دری
درون پرده و دل ها بری ز پرده برون
چها کنی اگر آیی برون به پرده دری
به بوی زلفت اگر خون خود خورم نه عجب
دلم ز لعل تو آموخت رسم خون جگری
به حسرتم رود اوقات و شادمانم باز
که زندگانی من در غمت شود سپری
صفایی از تو بگو صبر چون کند که گذشت
غم جدائیت از حد طاقت بشری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
سعادتی است زمین را تو چون بر آن گذری
کرامتی است فلک را تو چون در آن نگری
دریغ و درد که آغاز آشنایی ما
به کام غیر چو عمر عزیز می گذری
به ناامیدی و افسوس وحسرتم مپسند
کدام تاب و تحمل که بینمت سفری
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم
خدای را که هلاکم مکن به خون جگری
بریز خون من آنگه عزیمت سفر آر
چرا به دست فراقم به زندگی سپری
اگر به دست خود اکنون مرا کشی به از آن
که عمر در غم هجران همی شود سپری
ببر سر من و بار از برم ببند و برو
دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بری
حدیث عشق بپوشیدمی ز دشمن و دوست
اگر سرشک نکردی به خیره پرده دری
دلت ز آه صفایی به رحم نامد نرم
ثمر نبود فغان را ز فرط بی اثری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
کنون که نام من از سلک دوستان نبری
چه می شود که ز سگ های آستان شمری
بتی به جای تو در جان و دل ندارد جای
وگر شوند مرا جن و انس حور و پری
ز اشک شامگهی کار ما به کام نشد
هم از خدات بخواهم به ناله ی سحری
به چشم خلق چه حاصل ز پرده داری ما
چنین که چهر تو دارد بنای پرده دری
نهان ز دیده و دل ها ز شوق کردی چاک
تبارک الله از آن رخ به گاه جلوه گری
ز صبر حاصلم این شد که بردباری من
ترا به جور و جفا پایدار کرد و جری
رقیب حمل ریا بست صدق یاران را
چو ننگریست به ما از طریق حق نگری
نشد به حسن تو مفتون و عشق ما ناصح
ز روی بی بصری، یا ز راه بی خبری
صفایی از تو به ملک دوکون نارد روی
به فرق خاک درت به ورا ز تا جوری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
روی در پرده نهان کرده پری
که مبادا دلش از دست بری
آهم از حسرت ماهت همه شب
بر ثریا شد و اشکم به ثری
نیست جز چشم من و طلعت تو
پرده داری که کند پرده دری
سر و جان در قدمت خواهم باخت
بخت نیکم کند ار راهبری
دیده تا دل به لبت بست مرا
بهره ای نیست به جز خون جگری
چین ازین و آن دگر از چین این است
فرق زلف تو و مشک تتری
می درد پرده ات ای گل زنهار
پیش آن روی مکن جلوه گری
زلف برگرد رخش از دو طرف
درنگر فتنه ی دور قمری
دل صفایی ز کفش نتوان برد
برو از کف بنه این حیله وری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
یار در پرده کند دل شکری
وای بر ما کند ار جلوه گری
مرغ دل مان به دامت همه عمر
شد نشاطم غم بی بال و پری
ذل و فقرم سبب قرب تو گشت
خرما دولت بی پا و سری
تا شرف یافتم از خاک درت
جانم آسوده دل از دربدری
جز به مهر تو مرا دید و شنود
باشد از غایت کوری و کری
هست تا اشک سفید و رخ زرد
نیست ما را غم بی سیم و زری
آنکه چون اشک شد از دیده مگر
بازش آریم به آه سحری
همه از سخت دلی های تو نیست
ناله را علت این بی اثری
سر صفایی به رهت ساید و هست
خاک پای تو به از تاجوری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
ز رخ برداشت دوش آن مه جلیلی
تجلی کرد بر رویم سهیلی
از آن رو روز من چون شب سیه شد
به روز آوردم از غم طرفه لیلی
به چرخم خاست ز آه سینه ابری
به خاکم ریخت ز آب دیده سیلی
مرا تنها روا نبود ملامت
که دارم در فراقش وای و ویلی
پریشان درکمندش مانده جمعی
خروشان از خیالش گشته خیلی
عیان گشتی عیار زهد و پرهیز
گرش مقداد دیدی یا کمیلی
وفا و مهرش اندر سینه بسیار
حیا و شرمش اندر دیده خیلی
مرا بر سر ز سودایش نه شوری
مرا در دل به دیدارش نه میلی
که آن آید به میزانی و وزنی
که این گنجد به مقداری و کیلی
صفایی عشق ما و حسن او برد
ز یاد افسانه ی مجنون و لیلی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
دریغ و درد کز این لطمه های پنهانی
نهاد کشور دل باز رو به ویرانی
ز دیگران بشنو شرح حال من که مرا
خبر ز خویش نباشد ز فرط حیرانی
چه زخمها که به دل خورد و تن بجاست هنوز
مرا بسی عجب آید از این گران جانی
ببند طره ی دلم باز جو ترا چه گناه
که پرسشی بکنی ز آن غریب زندانی
به چشم کفر ندارم چرا سپاری دل
که این معامله دور است از مسلمانی
خیال وصل تو خرسند داردم ورنه
ز هجر حاصل من چیست جز پشیمانی
به خلد بی تو کنم زندگی به دشواری
به همره تو به دوزخ روم به آسانی
به حرمت قد و تعظیم قامتت ننشست
که ایستاده به یک پای سرو بستانی
اگر نه شرم غزال تو بند خاطر اوست
نیاید از چه به شهر آهوی بیابانی
صفایی ار ز خدایت امید مغفرت است
چرا بری همه فرمان نفس شیطانی
به کام خواهی اگر کارهای هر دو جهان
متاب روی ز درگاه وجه یزدانی
جهان دانش و دین آفتاب فضل و شرف
سپهر مجد و کرامت حکیم کرمانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
از این خشم و غرور و سرگرانی
وزین بی رحمی و نامهربانی
ملامت ها کشد بر بی وفایی
قیامت ها کند در دلستانی
شکایت با که گویم ز آن پری روی
که دل بربود از دستم نهانی
به تیر اولم از پا در افکند
مرا آخر کشد زین شق کمانی
صنوبر گفتمش ماند به بالا
ولی آنرا نباشد این روانی
خرامان می رود گویی در این مرز
به راه افتاده سرو بوستانی
فرازان قامتی چون شاخ شمشاد
فروزان طلعتی چون نقش مانی
مگر دارد سرکشور گشایی
مگر دارد دل گیتی ستانی
بیا واعظ به خلوت خانه ی خاص
اگر خواهی خواص از زندگانی
عوام الناس را بگذار و بگذر
چه حاصل باشدت زین خرچرانی
صفایی در صفاتش من چه گویم
که نطقم بسته شد با این روانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
آه که گشتم ز عشق با همه دانی
عاشق آن ترک بچه همدانی
از چه نهان شد ز چشم مردم اگر خود
لعبت ما نیست شرم صورت مانی
مرغ دل از قید گیسویش سوی گلشن
پر نگشاید به ذوق بال فشانی
خاک به فرقم اگر همی دهم از کف
خاک سر کوی او به تاج کیانی
بهر خدای ای صبا به بزم دلارام
بگذر و از من پس از سلام رسانی
با تب و تیمار و سوز و زاری و افغان
از غم و دردم چنانکه دیده و دانی
شرح و بیانی نه مختصر که مفصل
سرکن و با وی بگوکه گفت فلانی
سوختنم بیش از این مخواه خدا را
چاره ی دردم بکن چنانکه توانی
نیست وفای نهانیت به من اما
گه به گهم دل بجو به مهر زبانی
کین ضمیر از درون به روی میفکن
گر چه به دل نیستت محبت جانی
آنقدر از نام من که عشق تو پیداست
نظم صفایی ز حسن تست نشانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با آن همه لطف و مهربانی
داری سر خشم و سر گرانی
پیداست از آن دو چشم جادو
اقسام رموز دل ستانی
بالای تو در زمین برانگیخت
صد چرخ بلای ناگهانی
بشتاب به سیر باغ کآنجاست
گسترده بساط کامرانی
برخیز که سرو قامتان را
جاوید به جای خود نشانی
بخرام که بر سر است ما را
در پای تو شوق جان فشانی
کاندر قدمت هلاک صد بار
بهتر ز حیات جاودانی
برخاک تو خون خویش خوردن
ما را به از آب زندگانی
گفتی که به فرقتم بنه دل
تا باز مرا به خود رسانی
دل کو که نهم به صبر کاو را
بردی ز کفم چنانکه دانی
زنهار تو رسم صابری را
آموز به ما اگر توانی
در پیریم او غلام خود خواند
صد حیف صفایی از جوانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
راه دیار یا مرا ای صبا بپوی
از تاب هجر و حسرت وصل منش بگوی
کای سست عهد ماه ستمکار کند مهر
وی سخت خشم یار دلازار تند خوی
ای شاه زود رنج من ای یار دیر صلح
ای ماه مهر سوز من ای ترک جنگجوی
یار رقیب بازم و شاه عدو نواز
ترک بهانه سازم و ماه لطیفه گوی
دانی شکستگی دل از حسرتم اگر
وقتی به تجربت زده ای سنگ بر سبوی
نزدیک شد به گردن جانم طناب مرگ
تا دورم از کشاکش آن زلف مشکبوی
زد زخمه ی فراق تو زخمی بدل مرا
کز تار موی و سوزن مژگان سزد رفوی
عشق تو و تن من باد وزان و خاک
شوق تو و دل من آب روان و جوی
با فر عشق کش همه شاهان گدای در
شد جان و سر به کوی تو کمتر ز خاک کوی
یکبار در تو آه صفایی اثر نکرد
آه از دلت که سخت تر از آهن است و روی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
به میدانت از کشتگان نیست جانی
که بتوان به دلخواه زد دست و پایی
مرا بر مگردان ز دنبال محمل
اگر باید این کاروان را درایی
پس از قتلم انداختی بر سر ره
ندانستمت اینقر بی وفایی
به کین سازی و مهر سوزی بنازم
عجب سخت رویی عجب سست رایی
دل افتادگان را به جای تفقد
در اندیشه ی جور و فکر جفایی
به دستی زدی زخم و افکندی از پا
که نبود مرا مهلت مرحبایی
بپرداز از تیر دیگر رفویی
بفرمای از درد دیگر دوایی
جدایی فتاد از غمت جسم و جان را
چو از دل شکیب از برم تا جدایی
مریضت به رقص آید از بعد مردن
به رسم عیادت به بالینش آیی
پی صید یک دل مرا زان دو گیسو
بهر سوی گسترد دام بلایی
مگر بر سر رحمش آری ز افغان
صفایی چنین سر به زانو چرایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
تا شدی ای دوست از کنار صفایی
شد چو دل از کف ز دل قرار صفایی
بو که کند بخت رهبری که دگر بار
بر سر کویت فتد گذار صفایی
سعد سعیدش نبود ورنه از آن در
نیست جدایی به اختیار صفایی
با همه ضعف احتمال بار فراقت
صبر مفرما که نیست کار صفایی
دی رود ار صد ره و بهار درآید
بی تو کجا بشکفد بهار صفایی
کی ننشیند مرا به جای تو در دل
مهر تو کافی است غمگسار صفایی
در دو جهانم بتی به جز تو نباید
یاد جمالت بس است یار صفایی
گوی بدان ترک تندخو که بیاموز
طرز وفا داری از نگار صفایی
شکر خدا کاین صنم ز لطف برانداخت
رسم شکایت به روزگار صفایی
گفتیت از در چو صبح عید درآیم
تا چه کند حکم کردگار صفایی
از اثر داغ عشق بعد شهادت
خون چکد از سبزه ی مزار صفایی
باشد اگر لطف دوست با همه نقصان
نور صفایی زند به نار صفایی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بدین اخلاق و اوصاف خدایی
ترا نبود گریز از دل ربایی
به دام و آشیان مرغ غمت راست
بسی بهتر اسیری از رهایی
دل از قیدم رهان کاین رشته برپای
ندارد فرق بندی یا گشایی
قوی تر بر وفایت عهد بستم
ز خوبان هر چه دیدم بی وفایی
شکیبایی مدار از ما تمنا
گذشت از صبر کارم در جدایی
چه دولت ها دهد دستم که یکبار
به سر وقتم به پای پرسش آیی
چو زلفت بار غم در هم شکستم
مرا ز آن حقه باید مومیایی
سرم بر عرش ساید گر کند باز
به چشمم خاک پایت توتیایی
مرا باشد شفا از آن لب تو مپسند
که من گردم هلاک از بی دوایی
به دوزخ رفتنش مشکل نباشد
توگر همراه باشی با صفایی