عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
بر مثال نامه بر خود چند پیچانی مرا
چون قلم تا کی به فرق سر بگردانی مرا
چند بفریبی به تقریر و به تحریرم دگر
این چنین نادان نیم آخر تو می دانی مرا
شاهباز وصل ما در دست تو قدری نداشت
کز هوا در دامت آوردی به آسانی مرا
ز آتش دل همچو خاکم چند بر بادم دهی
وز دو دیده در میان آب بنشانی مرا
من هم اوّل روز دانستم که در سودای تو
حاصلی دیگر نباشد چز پریشانی مرا
خاک ره گشتم که آویزم مگر در دامنت
تا به کی جانا چو گرد از دامن افشانی مرا
دردم از حد رفت بنشین یک دم ای جان و جهان
کاندر این دردم تو درمانی تو درمانی مرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
به دوش برمفکن آن دو زلف مشکین را
مکش به تیغ جفا عاشقان مسکین را
چه باشد ار به شب وصل شاد گردانی
ز لطف خاطر، بیچارگان غمگین را
ز غبن عنبر سارا چو موم بگدازد
اگر تو باز گشایی دو زلف پرچین را
به رنگ و بوی چنین گر به بوستان گذری
خجل کنی به چمن ارغوان و نسرین را
مشام جان و جهانی یقین برآساید
اگر به شانه زنی زلف عنبرآگین را
چه کرده ام گنهی در جهان بگو با تو
بجز وفا که کمر بسته ای چنین کین را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا تو از لب کرده ای درمان ما
آتشی افکنده ای در جان ما
نور چشم ما تو مردم زاده ای
یک شبی از لطف شو مهمان ما
در نیاید چشم بیدارش به خواب
بر سر هر کو رسد افغان ما
گفتم از دستش برون آریم دل
چون کنم دل نیست در فرمان ما
یک نظر گفتم کند در ما ولی
هست فارغ از گدا سلطان ما
در چمن از جست و جوی قامتت
شد پراکنده سر و سامان ما
بی تکلّف راست گویم در جهان
نیست قدّی چون قد جانان ما
بس عجب دیدم که آن سرو سهی
چون برون رفت از سر پیمان ما
عید رویش گفت با من کای جهان
جان چه باشد تا کنی قربان ما
چند گردد بر سر کویت مدام
این دل مسکین سرگردان ما
دل ببرد از ما و رفت آن بی وفا
کشت تخم قهر خود در جان ما
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
افتاده در دلم ز دو زلف تو تابها
زان هر شبم ز غصّه پریشانست خوابها
مهمان دیده است همه شب خیال تو
آرم برای بزم خیالت شرابها
خون دل از دو دیده ی مهجور می کنم
اندر پیاله وز جگر خود کبابها
گفتم نظر به حال من خسته دل فکن
از روی لطف دوست شنیدم جوابها
گفتم مکن جفا به من خسته بیش ازین
کز دیده رفت در غم هجرم شرابها
تابم ببردی از دل مجروح ناتوان
دادی مرا به دست غم هجر تابها
مه در نقاب می نتوان دید در جهان
بگشا به لطف از رخ چون مه نقابها
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای خجل از شرم رویت آفتاب
وی ز تاب هجر تو دلها کباب
آتش دل را دوا می خواستم
از طبیب و صبر فرمودم جواب
صبر فرمودی مرا در عاشقی
عشق مشکل صبر گیرد در حساب
در غمت هر چند زاری کرده ام
زان دهن نشنیده ام هرگز جواب
چون میسّر نیست وصلت دلبرا
دولتی باشد گرت بینم به خواب
در جهان ملجاء من درگاه تست
بیش ازین روی از من مسکین متاب
پیر گشت از غصّه دوران دلم
یاد باد آن دولت وقت شباب
چون جهان را جز تو دارایی نبود
از چه رو کردی جهان یک سر خراب
رحم کن بر من که در ایام حسن
رحم بر بیچارگان باشد ثواب
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
سهی سرو مرا بالا بلندست
لب جان بخش او خوشتر ز قندست
منم در عشق او نالان همانا
نمی داند شب هجران که چندست
کسی داند درازی شب هجر
که در زلف دلارامی به بندست
دل مسکین من در بام و در شام
به نار هر دو رخسارت سپندست
چرا آن دلبر نامهربانم
درخت مهر ما از بیخ کندست
ندارد با من دلخسته یاری
به غایت سرکش و بدخو و تندست
چو بدخویی نباشد در جهان هیچ
مکن جانا که کاری ناپسندست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
چون دیده به دیدار تو مشتاق ز جانست
ای دیده چرا روی تو از دیده نهانست
گرچه تو ز ما فارغ و ما کشته به هجریم
لیکن همه شب یاد توأم روح و روانست
انصاف ندارد دل سنگین نگارین
کاو با دگران از دل و با مابه زبانست
گر بشنود آهی که کشم از دل محزون
گوید به سر کوی من آخر چه فغانست
هرچند دعا گویمش او روی بتابد
یارب ز دعای منش آخر چه زیانست
از ناله و فریاد چه حاصل دل ما را
چون حال من خسته به پیش تو عیانست
با این همه تا سعی و توانست دلم را
جان می دهد از بهر تو تا او به جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ندانستم که اهلیت گناهست
و یا این ره که می پویم چه راهست
ز جور روزگار و طعن دشمن
جهان پیش جهان بینم سیاهست
نه هر مردی تواند کرد مردی
سواری شیر دل پشت سپاهست
کسان را بر در هرکس پناهست
مرا بر درگه لطفش پناهست
اگر آهی کشم در هم کشد روی
مگر آیینه را تندی ز آهست
خیال آن بت خورشید پیکر
جهان پیما و شب رو همچو ماهست
تو چون در خلوت وصلی چه دانی
که مسکینی ز هجرت دادخواهست
نگار ماه رویم را ز خوبی
هزاران یوسف مصری به چاهست
چرا رحمت نیارد بر گدایان
چو دایم بر جهان او پادشاهست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از مهر منت به دل اثر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
به درد ما بجز از وصل تو دوا خوش نیست
بیا که جانی و جانم ز تن جدا خوش نیست
دریغ ماه رخت را اگر وفا بودی
چرا که دلبر مه روی بی وفا خوش نیست
به جان رسید دل من ز جور هجرانت
جفا مکن صنما کاین همه جفا خوش نیست
جفا اگر چه ز خوبان طریقه ایست قدیم
نگار من مکن آن را که گوییا خوش نیست
کنند جاهل و نادان جفا به خلق ولی
ستم ز پادشه لطف بر گدا خوش نیست
اگرچه باغ و بهارست و سبزه خرّم
به جان دوست که این جمله بی شما خوش نیست
ز دیده گرچه شدی دور در دو دیده من
به غیر خاک کف پات توتیا خوش نیست
مگر که نیست خوشی در بهار و طوف چمن
اگر خوش است خدا را مرا چرا خوش نیست
بیا که بی تو جهان ناخوش است بر دل من
اگر خوش است ترا بی جهان مرا خوش نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
پشتم ز غم بار فراق تو دوتا گشت
امّید شب وصل توأم جمله هبا گشت
هرگز به سر کوی نگاری نرسیدم
تا مرغ دل خسته ی ما گرد هوا گشت
یکتا شدم اندر غم عشق تو نگارا
بر روی تو تا زلف سمن سات دو تا گشت
آن قد دلارای که صبر از دل ما برد
بالاش نگویید که آن عین بلا گشت
امّید وفا بود مرا از کرم دوست
گویی که همه عهد و وفای تو جفا گشت
از یار نیامد سوی این خسته پیامی
تا محرم راز دل ما باد صبا گشت
گویی که ببرّید ز ما آن بت بی مهر
بگذاشت وفا یک سرو همدست جفا گشت
هر تیر که در کیش دلم بود بیفکند
بر تیر چه از دست دلم چونکه خطا گشت
آخر بده امروز مراد دل تنگم
چون کام دلت از دو جهان جمله روا گشت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
فریاد کان نگار دل از مهر برگرفت
جور و جفا به حال دل ما ز سر گرفت
ترک وفا و مهر و محبت بکرد و باز
یارم برفت بر من و یاری دگر گرفت
چون صبر و طاقتم ز ستمکاریش نماند
دل نیز رفت و دلبرکی خوبتر گرفت
درد دل از طبیب چه پنهان کنی کنون
چون داستان عشق جهان سر به سر گرفت
روزی به رهگذار ز دورم بدید یار
در خشم شد ز ما و به تک راه برگرفت
آهی چنان ز آتش دل در جهان زدم
کز آه من جهان همه از خشک و تر گرفت
چندان ز دیده اشک ببارید مردمک
کز آب دیده ام به جهان ره گذر گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
چرا با ما چنینی بی عنایت
مکن جوری به جانم بی نهایت
ز حد بگذشت جانا جور بر من
جفا را نیز باشد حد و غایت
گناهی جز وفاداری ندارم
ستان از من بدین معنی جفایت
تویی شاه جهان از روی رحمت
نظر فرما خدا را بر گدایت
گرم بر جان دهی فرمان روانست
چه گونه سرکشم از حکم و رایت
به جان آمد دل من از جفاها
بگو تا کی کشم جور از برایت
گرم یک شب به لطف از در درآیی
کنم جان و جهان ایثار پایت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
ای مردمک دیده تا کی کنی این بیداد
خون جگرم ریزی از دیده که شرمت باد
هجران تو جانم را آورد به لب باری
وز دولت وصل تو یک لحظه نگشتم شاد
شیرین لب تو هرگز کی داد شبی کامم
وز حسرت روی تو جان داد چنین فرهاد
آن روز که می بستی بر عهد و وفا بندی
با من خردم می گفت عهدیست نه بر بنیاد
دادم بده از وصلت ای دوست شبی آخر
ورنی بر دادارم از جور تو خواهم داد
دریاب دل ما را ورنه دو جهان باری
از دست جفای تو بر باد نخواهم داد
هستت دل چون پولاد رحمی نبود در وی
تا چند زنم آخر فریاد ز تو فریاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
اگر دمی ز تو بویی به من رساند باد
هزار جان و جهانم فدای آن دم باد
تویی که یاد من خسته سالها نکنی
منم که با غم رویت نشسته ام دلشاد
چه شد چرا چه سبب حال من نمی پرسی
که هر دمم به فلک می رسد ز غم فریاد
من از ملامت دشمن به عشق نگریزم
بیا که دل به تو دادیم و هرچه باداباد
مرا سریست ز عهدت به باد خواهد شد
که در طریقت عشقست عهد بر بنیاد
چو بخت یار نباشد ستیز نتوان کرد
دلا ز کار جهان همچو سرو باش آزاد
رقیب بی خرد آخر نصیحتم کم کن
چرا که با تو چنین حادثه بسی افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
فریاد و فغان در غم هجران تو فریاد
تا چند کنی بر من دلسوخته بیداد
تا کی غم هجران بنهی بر دل ریشم
تا کی نکنی یک شبک از وصل خودم یاد
یک دم نزنم بی تو تو دانی که چنین است
با آنکه نیاری ز من خسته دمی یاد
از آتش هجران تو خاکستر محضیم
از ما که رساند به تو پیغام مگر باد
این اشک که می رانمش از رخ بر مردم
با آنکه جگر گوشه بدم از نظر افتاد
گر راست بپرسی سخن مهر و محبّت
با مات نبود ای بت بگزیده ز بنیاد
از ماه رخان جمله جفا گشت مسلّم
گویی به جهان عادت این رسم که بنهاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
نگردانی به وصلم یک زمان شاد
$نیاری از من مسکین دمی یاد
اگرچه بنده ایم و تو خداوند
مکن زین بیشتر بر بنده بیداد
به تاریکی هجرم عمر بگذشت
ز وصل تو نگشتم هیچ دلشاد
بیندیش ای صنم زان دم که دانی
بر دادارم از تو گر کنم داد
ببرد آب رخ من آتش عشق
شدم خاک و مرا بر باد برداد
نکردی از جفا تقصیر با من
هزارت آفرین بر جان و تن باد
بتا مهرت نه امروزست بر دل
مرا گویی که مادر با غمت زاد
وصالت را نمی بینم نگارا
مگر بوی تو آرد سوی من باد
گرفتارم به هجرانت چه باشد
جهان را گر کنی از وصلت آباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نگار من دلی چون سنگ دارد
ز نام عاشقانش ننگ دارد
دلم بر آتش هجران او سوخت
کنون باد از غمش در چنگ دارد
مرا با او سر صلحست و یاری
چرا با ما همیشه جنگ دارد
ز دست روز هجرانش خدا را
دلم را چون دهانش تنگ دارد
سهی سرویست در باغ دل ما
به دستان حیله و نیرنگ دارد
چرا بی جرمی آن یار ستمگر
به خون جان ما آهنگ دارد
خوشا حال دلی کاندر جهان او
دو گوش و هوش و رو در چنگ دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
نگار از حال زارم غم ندارد
به ریش خاطرم مرهم ندارد
طبیب سنگ دل دانم که در دست
به یک مو داروی دردم ندارد
دل مسکین من در درد دوری
به غیر از غم کسی همدم ندارد
از آن رو بر منش رحمت نیاید
که از من بنده بهتر کم ندارد
هلال عید می جستم چو دیدم
چو ابروی بت من خم ندارد
جز اینش نیست عیبی کان دلارام
بنای عهد خود محکم ندارد
اگر عالم همه طوفان بگیرد
جهان از دولت او غم ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
دلبر برفت و بر دل تنگم نظر نکرد
وز آه سوزناک جهانی حذر نکرد
بگرفت اشک ما دو جهان سر به سر ولی
آن بی وفا ز لطف سوی ما گذر نکرد
آهم گذشت و بر فلک هفتمین رسید
وز هیچ نوع در دل سختش اثر نکرد
دانی که دیده ی من مهجور مستمند
بی روی آن نگار نظر در قمر نکرد
دادم به باد عمر عزیز و به عمر خویش
یک بوسه ام نداد که خون در جگر نکرد
دل با وجود آن لب شیرین همچو قند
هیچ التفات باز به سوی شکر نکرد
مسکین دل ضعیف جفادیده در جهان
جز بندگی یار گناهی دگر نکرد