عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۹
که می نالد که آه از جان شیدا برنمی خیزد؟
که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟
عبث ای ابر زحمت می دهی دریای رحمت را
به صد طوفان غبار از خاطر ما برنمی خیزد
غبار خاطری دایم به چشم پرده می پوشد
که می گوید که گرد از روی دریا برنمی خیزد؟
اگر از عرش افتد کس، امید زیستن دارد
کسی کز طاق دل افتاد از جا برنمی خیزد
کدامین شب خیال خال او در سینه می آید
که مانند سپند از جا سویدا برنمی خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۳
اگر از خال لب مهر دهان من نخواهی شد
حریف شکوه آتش زبان من نخواهی شد
بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی
زبیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد
اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی
نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد
به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری
خلاص از جذبه آتش عنان من نخواهی شد
زداغ آتشین مگذار خالی خانه دل را
زعارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد
چنین گرمی کنی با سینه پر خون من کاوش
حریف دیده دریافشان من نخواهی شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را
نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد
نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد
زچشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد
که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد
نخواهد پر زبرگ عیش شد چون غنچه دامانم
زعارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد
نخواهی یافت صائب رتبه حرف پریشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۳
نفس از سینه ام از بس به خون آغشته می آید
سخن از لب مرا بیرون چو خون از کشته می آید
ز اشک و آه مگسل گردل روشن طمع داری
که نبض آن گهر در کف ازین سررشته می آید
شود صاحب بصیرت هر که پوشد دیده از دنیا
گشاد این حباب از چشم بر هم هشته می آید
بلای آسمان را از که می آید عنا نداری؟
که پرزورست سیلی کز فراز پشته می آید
مظفر می شود هر کس زدنیا روی گردان شد
درین پیکار فتح از لشکر برگشته می آید
کدامین شاخ گل دامن کشان زین بزم بیرون شد؟
که بوی گل به مغزم از چراغ کشته می آید
کدامین دل زپیچ و تاب گردیده است خون یارب؟
که باد امروز از زلفش به خون آغشته می آید
چه نقش تازه ای بر آب زد بیرحمیش صائب؟
کز آن کو، نامه بر با نامه ننوشته می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۸
دلش از گریه من رنگ نمی گرداند
کوه را سیل گرانسنگ نمی گرداند
بس که ویرانه ام از گرد علایق پاک است
سیل در خانه من رنگ نمی گرداند
غم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟
عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداند
گرچه مضراب من از ناخن الماس بود
ساز من پرده آهنگ نمی گرداند
مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد
ورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداند
جگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردید
دل سنگ تو همان رنگ نمی گرداند
روشنی آینه را می کند از جوهر پاک
حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند
دل سنگین ترا گریه ام از جا نبرد
زور سیلاب من این سنگ نمی گرداند
انقلاب و دل سودازده من، هیهات
چهره سوختگان رنگ نمی گرداند
نیست از ذره من بر دل گردون باری
مرکز این دایره را تنگ نمی گرداند
از حضر آنقدر آزار کشیدم صائب
که سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۹
غم محال است که تدبیر دل من نکند
این نه برقی است که دلسوزی خرمن نکند
سرو چون قامت عاشق طلبی جلوه دهد
چه کند فاخته گر طوق به گردن نکند؟
ما و فرهاد به یک زخم ز عالم شده ایم
خون ما خواب به افسانه دشمن نکند
همه شب ناخن من با دل من در جنگ است
چه کند صیقل اگر آینه روشن نکند؟
بال پروانه ما شمع تجلی طلب است
عشقبازی به جگرگوشه گلخن نکند
بس که غم قفل به دلهای پریشان زده است
غنچه ای در دل شب یاد شکفتن نکند
چشم صائب ز جمال تو چنان معمورست
که توجه به گل و لاله ایمن نکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲۰
چون قلم بر سر غمنامه هجران آید
دل به جان، آه به لب، اشک به مژگان آید
گر شب هجر سیاهی شود و آه قلم
نامه شوق محال است به پایان آید
موج ساکن نشود قلزم بی پایان را
سخن شوق به پایان به چه عنوان آید؟
تا نیفتد به دو چشم تو مرا چشم، دگر
چه خیال است مرا خواب به مژگان آید؟
مژده وصل مگر مانع رفتن گردد
خسته ای را که ز هجر تو لب جان آید
چون گل از دست نگارین تو چون یاد کنم
چاکم از سینه جلوریز به دامان آید
کشت امید مرا ابر بهار دگرست
قاصدی کز سر کویت عرق افشان آید
گر بداند که چه خون می خورم از تنهایی
دل شب بر سر من مست و غزلخوان آید
چه نظر بر دل صد پاره ما خواهد کرد؟
لاله رویی که خراجش ز گلستان آید
گریه ای سر کنم از درد که آن سرو روان
همره قافله اشک به دامان آید
چشم یعقوب مرا پیرهن بینایی است
هر غباری که ز کوی تو خرامان آید
خنده شیشه می بر تو گران می آید
به چه امید کسی بر سر افغان آید
چه بهشتی است که تا پای در آن کوی نهم
یارم از خانه برون دست و گریبان آید
از غریبی دل من باز نیاید صائب
مگر آن روز که یارم به صفاهان آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۰
قبا ز شرم بر آن سیمتن نمی چسبد
که شمع را به بدن پیرهن نمی چسبد
به حیرتم که چرا زلف یار با این قرب
به هر دو دست به سیب ذقن نمی چسبد
ز گل توقع خونگرمیم ز ساده دلی است
که خار خشک به دامان من نمی چسبد
اگر ز جانب شیرین توجهی نبود
به کار دست و دل کوهکن نمی چسبد
علاقه ای به حیات دو روزه نیست مرا
چو گل به دامن کس خون من نمی چسبد
دهان شکوه ما را به حرف نتوان بست
که زخم تیغ به آب دهن نمی چسبد
به نامه یاد نکردن نه از فراموشی است
ز دوریت به قلم دست من نمی چسبد
شهید را ز کفن چشم پرده پوشی نیست
نمک به سینه مجروح من نمی چسبد
به هر دلی که ندارد ز معرفت خبری
کلام صائب شیرین سخن نمی چسبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹۷
زین درد بی شمار که دل را نصیب شد
خواهد زراه تجربه آخرطبیب شد
نتوان نگاه داشت به زنجیر در بهشت
چشمی که آشنا به خط دلفریب شد
غیرت به بی نیازی من می برند خلق
تا درد بی دوای تو ما را نصیب شد
تیغ برهنه فلک از شرم غمزه ات
زندانی نیام چو تیغ خطیب شد
دلسرد کرد روی تو پروانه را زشمع
گل در زمان حسن تو بی عندلیب شد
چون شانه چاک شد دل شمشاد قامتان
روزی که سرو قامت او جامه زیب شد
گیرایی کمند پروبال جرات است
خال تو از دمیدن خط دلفریب شد
غفلت نگر که بر دل کافر نهاد خویش
هر خط باطلی که کشیدم صلیب شد
تا ذوق خاکبازی طفلانه یافتم
دیوار و در به تربیت من ادیب شد
ما از شکست گوهر خود داغ نیستیم
داغیم از این که گرد یتیمی غریب شد
غافل نشد دمی زنظر بازی خیال
صائب زوصل یار اگر بی نصیب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۳
رفتی و خط و خال تو از دل نمی رود
این نقش دلنشین ز مقابل نمی رود
گرد کدورت از دل بیرحم گلرخان
بی بال وپر فشانی بسمل نمی رود
یک سو گذار شرم که بی روی گرم شمع
پروانه بی حجاب به محفل نمی رود
افسردگان چو سنگ نشانند خرج راه
پای به خواب رفته به منزل نمی رود
دل را بهم شکن که ازین بحر پرخطر
تا نشکند سفینه به ساحل نمی رود
تا غوطه در عرق نزند جبهه کریم
گرد خجالت از رخ سایل نمی رود
بی پیچ وتاب نیست غبارم چو گردباد
از مرگ خار خار تو از دل نمی رود
از پا شکستگان چراغ است تیرگی
زنگ کدورت از دل عاقل نمی رود
از دور باش وحشت مجنون دور گرد
صائب به طوف بادیه محمل نمی رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۳
دل کجا در سینه ویرانه می گیرد قرار؟
کوچه گرد زلف کی درخانه می گیرد قرار؟
غنچه منقار مارابر گریز ناله نیست
عندلیب است آن که بیدردانه می گیرد قرار
جوش سودامغز را چون گل پریشان می کند
مرغ چون بر تارک دیوانه می گیرد قرار؟
جز تو کز غمخانه دل می روی چون برق و باد
سیل گرآید به این ویرانه، می گیرد قرار
داروی بیهوشی عاشق بود هجران یار
صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار
تادل از خون شدتهی، چشم از پریدن باز ماند
شیشه چون خالی شود پیمانه می گیرد قرار
عرض اهل درد پروانه بیدرد برد
زیر تیغ شمع نامردانه می گیرد قرار
پایتخت بیستون و دامن دشت جنون
عشق اگر خواهد، به این دیوانه می گیرد قرار
آستین در منع اشک ماعبث پیچیده است
طفل بازیگوش کی در خانه می گیرد قرار؟
می کند مژگان صائب قطع الفت از سرشک
تاک اگر از گریه مستانه می گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۹
بیرون میا ز گوشه میخانه در بهار
لب بر مدار از لب پیمانه دربهار
بی موج سبزه نشأه می گل نمی کند
زندان می پرست بود خانه در بهار
تا گل شکفت شمع دگر سربرون نکرد
داغم ز تیره بختی پروانه دربهار
بی اختیار، چشم ترا هوش می برد
محتاج نیست خواب به افسانه در بهار
آغاز عاشقی است، ز قربم حذر کنید!
جهل است آشنایی دیوانه در بهار
صائب به فیض عالم بالا برابرست
یک هایهای گریه مستانه در بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶۷
رخنه در دل می کند مژگان قتالش هنوز
می کشد آب ازجگرها دانه خالش هنوز
شاهبازغمزه اش راگرچه خط دربوته کرد
در کمین سینه کبک است چنگالش هنوز
گر چه ازخط غمزه شوخش حصاری گشته است
موج جوهر می زند شمشیر اقبالش هنوز
گر چه دود از خرمن حسنش برآورده است خط
ریشه دردل میدوانددانه خالش هنوز
گشت در چشم غزالان گرد مجنون گوشه گیر
برنداردسنگ طفلان سرزدنبالش هنوز
از غم فرهاد آن زخمی که برشیرین رسید
اشگ خونین می چکداز چشم تمثالش هنوز
گرچه موی صائب از گردحوادث شد سفید
همچنان داردطراوت کشت آمالش هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱۹
ساغر می کی بشوید گرد غم از سینه ام
همچو جوهر ریشه کرده زنگ درآیینه ام
هرسرمویم چو سوزن رخنه ای دارد زغم
مشرق آه است چون مجمر سراسر سینه ام
گرچه خود عاجزترم از مور در جنگاوری
ناخن شیر از جگرها می دماند کینه ام
لاله زاری درجگر دارم ز زخم مشکسود
می چکد چون نافه خون از خرقه پشمینه ام
حرف مهر از دشمن خونخوار باور می کنم
داغ دارد صبح را در ساده لوحی سینه ام
سینه ام از پرتو داغ است روشن این چنین
از فروغ این گهر فانوس شد گنجینه ام
بس که دارم بر جگر سوراخها از نیش خلق
سفته می آید برون گوهر ز بحر سینه ام
تا گذشتم همچو صائب ازمی لعلی قبا
چون ردای زاهدان در مجلس می پینه ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۳
زمین کان نمک گردیده است از شور سودایم
به جای گرد مجنون خیزداز دامان صحرایم
ریاض دردمندی را من آن نخل برومندم
که می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایم
خلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازد
ز بس از گوهر سنجیده لبریزست دریایم
ندارد نقطه خاک سیه روشندلی چون من
فلک واکرده مکتوبی است پیش چشم بینایم
درین دریای پر آشوب خود را جمع چون سازم؟
که وحشت می کند از یکدگر چون موج اعضایم
به دنبال تمنا می روم با آن که می دانم
که می سازد بیابان مرگ ناکامی تمنایم
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
درین معموره وحشت فزا در هر کجا باشم
بغیر از گوشه دل، عضو بیرون رفته از جایم
ز فکر نرگس مخمور او بیماریی دارم
که می سوزد به جای شمع بر بالین مسیحایم
خدا از بر گریز این نوبهاران را نگه دارد
که از فیض هوا قد می کشد چون سرو مینایم
در احیای سخن می کرد انفاسم مسیحایی
اگر درد سخن می داشت صائب کارفرمایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵۵
به سرمگی سوی آن خاک پا نمی بینم
به چشم کم طرف توتیا نمی بینم
چه لازم است که خود را سبک کنم چون کاه
چو رنگ جاذبه در کهربا نمی بینم
نسیم صبحم و کارم دریدن جیب است
به تنگ گیری بند قبا نمی بینم
چه لازم است بر آیینه مشق بوسه کنم
چو نقش خویش در آن نقش پا نمی بینم
به بر گرفته مرا تنگ، ذوق دلتنگی
چو غنچه راه نسیم صبا نمی بینم
که بسته است حنا دست با دستان را
که غیر خاک به مشت گدا نمی بینم
اگر به دوزخ ازین خاکدان مرا خوانند
چو سیل می روم و بر قفا نمی بینم
چه چشمداشت ز بیگانگان گوشه نشین
که گوش را به سخن آشنا نمی بینم
چراغ طور اگر خضر راه من گردد
ز بخت تیره همان پیش پا نمی بینم
هزار غنچه تصویر باز شد صائب
منم که روی دلی از صبا نمی بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۳
اول سری به رخنه دیوار می کشم
دیگر به آشیانه خود خار می کشم
سوزن تمام چشم شد از انتظار و من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم
چون زاهدان به مهره گل دل نبسته ام
از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم
امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است
خمیازه بر شکفتگی پار می کشم
از خار خار تیغ به تن پوست می درد
از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم
دارم به هر دو دست دل نازک ترا
از موم گرد آینه دیوار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
با شانه دست کرده یکی در شکست من
دست از میان طره طرار می کشم
آیینه ام، به جامه خاکستری خوشم
از بخت سبز زحمت زنگار می کشم
صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ
خود را به گوشه دهن یار می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳۹
آن طفل یتیمم که شکسته است سبویم
از آب همین گریه تلخی است به جویم
حاشا که پر از می نکند پیر خرابات
روزی که شود خالی ازین مغز کدویم
چون صفحه مسطر زده آید به نظرها
از سیلی بیرحمی اخوان بر رویم
از دایره عشق تو بیرون ننهم پای
گر مه کند از هاله خود طوق گلویم
چون صبح گذشته است ازان چاک دل من
کز رشته تدبیر توان کرد رفویم
آن سوخته جانم که اگر چون شرر از خلق
در سنگ گریزم بتوان یافت به بویم
صائب به دلم باد مرادی نوزیده است
چون غنچه ازان روز که دلبسته اویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۵
به سینه تخم امیدی چو شوره زار ندارم
ستاره سوخته ام چشم بر بهار ندارم
چو درد و داغ محبت درین قلمرو وحشت
بغیر گوشه دل هیچ جا قرار ندارم
گذشته است ز منصور پایه سخن من
سر جدال به هر طفل نی سوار ندارم
عنان سیر مرا شوق بیقرار که دارد؟
که همچو ریگ روان هیچ جا قرار ندارم
خجل ز رهزن این وادیم که در همه عالم
چو گردباد لباسی به جز غبار ندارم
گرم به چرخ برآرد، ورم به خاک سپارد
دماغ شکر و شکایت ز روزگار ندارم
هزار حلقه فزون جنگ با نسیم نمودم
هنوز راه در آن زلف تابدار ندارم
عبیر پیرهن گوهرست گرد یتیمی
به دل غباری ازان خط مشکبار ندارم
(بود چو تیغ ز من آب لاله زار شهادت
چه شد به ظاهر اگر نم به جویبار ندارم؟ )
گذشتیم از سر ناموس و اعتبار چو صائب
هنوز در نظر عشق اعتبار ندارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۶
هرگز آهی سر نزد از جان غم فرسود من
چشم مجمر روشن است از آتش بی دود من
سوختم در دوزخ افسردگی، یارب که گفت
روی گرم از آتش سوزان نبیند عود من
گرم چون خورشید یک بار از در یاری درآ
سرمه ای شد چشم روزن ها ز آه و دود من
پنجه مرجان شود در بحر خجلت موج زن
دست چون بیرون کند مژگان خون آلود من
ضعف دل دارم مسیح از نبض من بردار دست
هست در سیب زنخدان بتان بهبود من
از سر سودای تیغ او گذشتن مشکل است
سر درین سودا نهادم تا چه باشد سود من
صائب از گلزار صلح کل خرامان می رسم
شیوه رنجش نمی داند دل خشنود من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۵
بس که شبها چین غم می چیند از ابروی من
موج جوهر می زند آیینه زانوی من
بی تو گر پهلو به روی بستر خارا نهم
اضطراب دل زند صد سنگ بر پهلوی من
پنجه دعوی بتابم تیشه فولاد را
بسته تا پیکان او تعویذ بر بازوی من
سهل باشد خار مژگان گر به چشمم سبز شد
شیشه می می کشد قد در کنار جوی من
بس که آمد پا به سنگ محنتم در روزگار
رفته رفته سنگ شد همکاسه زانوی من