عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : مثنویات
شمارهٔ ۲
ای به رخ رشک ارغوان و سمن
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کند
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
صد رَهٌم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
آنک سر با سپهر در نارد
سرو درد سر تو کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
بی گناهی ز بنده بر گشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خواندم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
هیچ دانی چه آمد از تو به من؟
تا به هجر تو مبتلا شده ام
با غم ومحنت آشنا شده ام
لذت عمرم آنقدر بوده است
که به کوی توام گذر بوده است
من که از خدمت تو دور شوم
چه عجب گر ز جان نفور شوم
بودم ایام وصلت ای دلکش
همچو گل هفته ای و لیکن خوش
عشق من با رخ تو خرم بود
درد و غم را لب تو مرهم بود
چون حدیث از سفر درافکندی
از دلم بیخ خرمی کند
آب رویم به باد بردادی
خونم از راه دیده بگشادی
شهر بر من به زاریان بگریست
که تو بی او چگونه خواهی زیست ؟
من بماندم اسیر و عاجز و خوار
روز و شب بر در بساط خمار
خود بر این کار تو مقرر بود
بنده را خود هزینه در سر بود
که تو ناگاه عهد من شکنی
همچو اشکم به خاک برفکنی
آخر ای بی حفاظ بی معنی
هیچ حاصل نداشت آن دعوی
من که از تو وفا طمع دارم
لاجرم این چنین بود کارم
دوستان را کسی نیازارد
چون منی را کسی چنین دارد؟
من ز روز نخست دانستم
وین حکایت درست دانستم
که تو این عهد بشکنی با من
بدرآیی به دشمنی با من
همه عالم تو را خریدارند
به چو من مفلست بنگذارند
صد رَهٌم عقل گفت: ای مسکین!
رو پس کار خویشتن بنشین!
عشق خوبان و سینه اوباش؟!
نور خورشید و دیده خفاش؟!
آنک سر با سپهر در نارد
سرو درد سر تو کی دارد؟!
این نصیحت ز عقل نشنیدم
لاجرم تا سزای خود دیدم
من به چنگال قهر افتاده
یار در گرد شهر سر داده
هرزه کاری نبود حِرفَت من
ای دریغ آن صلاح و عفت من!
دایه رویت به ماه ننموده
تاب مویت صبا نفرسوده
وهم را بر در تو کار نبود
باد را در بر تو بار نبود
بی گناهی ز بنده بر گشتی
تا به گرد جهان سمر گشتی
تو فکندی به خیره اندیشی
با همه شهر ری مرا خویشی
گر وصال منت به کام نبود
یا به من میل تو تمام نبود
به چه موجب فکندیم باری
خیره در چنگ پیر کفتاری؟!
کرده ابلیس را به عشوه سیاه
دله را داده بازی روباه
علت کونش سالها داده
استخوانهاش در هم افتاده
گر تو روزیش ناگهان بینی
چست بنشسته در پس بینی
راست گویی که هست اسرافیل
صور در دم گرفته بی تأویل
هست در بندکیر چون سندان
در دهانش نمانده یک دندان!
گه گهی خواندم به ناز پسر
کیر خر در کس چنین مادر!
چند ازین تن به غصه در دادن؟
پیر گشتم ز پیرزن گادن!
گنده پیری ددی بدین زشتی
خدمت نوح کرده در کشتی
چون جدا کرد ناگهان ز منت
در ربود آن نواله از دهنت
بعد ازین رخ به خون همی شویم
زار می گریم و همی گویم:
کای بکرده لب تو مکاری
هیچ ممکن بود که یکباری؟!
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - پیرکنعان
گرندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا
زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا
سرومن آغشته دراشک جگرخون من است
فارغم گرباغبان نگذاشت در بستان مرا
نیست فرقی درمیان شخص من با سایه ام
بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا
حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت
بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا
جامه جان چاک شد در وادی عشق وهنوز
هرطرف صد خارغم بگرفته دامان مرا
همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار
ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا
این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست
ورنه کی پروا بود ازقول بدگویان مرا
خانه من گلخن وفرش من از خاکستر است
تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا
زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا
سرومن آغشته دراشک جگرخون من است
فارغم گرباغبان نگذاشت در بستان مرا
نیست فرقی درمیان شخص من با سایه ام
بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا
حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت
بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا
جامه جان چاک شد در وادی عشق وهنوز
هرطرف صد خارغم بگرفته دامان مرا
همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار
ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا
این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست
ورنه کی پروا بود ازقول بدگویان مرا
خانه من گلخن وفرش من از خاکستر است
تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا ز رویش گلستان کردم نگاه خویش را
خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را
شکوهای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست
هیچکس چون خود نمیداند گناه خویش را
همچو خوابآلوده از کاروان افتاده دور
در تماشایش نظر گم کرده راه خویش را
میشود معلوم سوز سینه از دود جگر
همچو مشک آوردهام با خود گواه خویش را
گفتم از سوز درون رمزی و دلها شد کباب
وای اگر میدادم از دل رخصت آه خویش را
نیست قدسی شام تنهایی جز او کس بر سرم
چون ندارم عزت بخت سیاه خویش را؟
خود زدم آتش به دست خود گیاه خویش را
شکوهای در دل گذشت از هجر او تیغم سزاست
هیچکس چون خود نمیداند گناه خویش را
همچو خوابآلوده از کاروان افتاده دور
در تماشایش نظر گم کرده راه خویش را
میشود معلوم سوز سینه از دود جگر
همچو مشک آوردهام با خود گواه خویش را
گفتم از سوز درون رمزی و دلها شد کباب
وای اگر میدادم از دل رخصت آه خویش را
نیست قدسی شام تنهایی جز او کس بر سرم
چون ندارم عزت بخت سیاه خویش را؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
پرهیز ده ز هجر گرفتار خویش را
بنگر شکستهرنگی بیمار خویش را
بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل
کم کرد دیده گریه بسیار خویش را
بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست
دانستهام غرور ستمکار خویش را
جز شغل دوستی نبود کار دیگرم
شکر خدا که یافتهام کار خویش را
قدسی هوای باغ و لب جو چه میکنی
دریاب فیض سایه دیوار خویش را
بنگر شکستهرنگی بیمار خویش را
بهر ذخیره شب هجر تو روز وصل
کم کرد دیده گریه بسیار خویش را
بیداد دوست چون ستم چرخ عام نیست
دانستهام غرور ستمکار خویش را
جز شغل دوستی نبود کار دیگرم
شکر خدا که یافتهام کار خویش را
قدسی هوای باغ و لب جو چه میکنی
دریاب فیض سایه دیوار خویش را
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
از چشمهسار چشمم از بس که نم برآید
ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق
مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را
مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
در موجخیز دریا هر لحظه نیست طوفان
کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
از بار محنت دل فرسود جسم قدسی
یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟
ترسم که رفته رفته طوفان غم برآید
از اتحاد چشمم با پای، در ره عشق
مالم چو دیده بر خاک، نقش قدم برآید
گر دست شام هجران گیرد گلوی شب را
مشکل که تا قیامت، از صبح، دم برآید
در موجخیز دریا هر لحظه نیست طوفان
کز رشک آب چشمم دریا به هم برآید
از بار محنت دل فرسود جسم قدسی
یک مشت استخوان چند با کوه غم برآید؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دو روزه هجر تو با جان دوستان آن کرد
که از هزار خزان، با بهار نتوان کرد
ز آه بلبل شوریده دربدر گردید
نسیم اگرچه دل غنچه را پریشان کرد
نسیم صدق و صفا را دم زلیخا داشت
که شد چو وقت دعا، روی دل به زندان کرد
کجا ز ذوق گریباندریدنش خبرست؟
کسی که سوی چمن رفت و گل به دامان کرد
چه سان شود مژهام آب دیده را مانع
که شعله را نتوان زیر خار پنهان کرد
کسی که مانع قتلم شد از ترحم نیست
ترا ز کشتن من از حسد پشیمان کرد
که از هزار خزان، با بهار نتوان کرد
ز آه بلبل شوریده دربدر گردید
نسیم اگرچه دل غنچه را پریشان کرد
نسیم صدق و صفا را دم زلیخا داشت
که شد چو وقت دعا، روی دل به زندان کرد
کجا ز ذوق گریباندریدنش خبرست؟
کسی که سوی چمن رفت و گل به دامان کرد
چه سان شود مژهام آب دیده را مانع
که شعله را نتوان زیر خار پنهان کرد
کسی که مانع قتلم شد از ترحم نیست
ترا ز کشتن من از حسد پشیمان کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
چون غنچه بجز پرده دل نیست پناهم
چون لاله نظریافته بخت سیاهم
هر عقده که پیش آوردم عشق، دلیل است
چون اشک برد آبله پای، به راهم
شادم که شب هجر تو چون شمع ز مقراض
نگسسته ز برهم زدن دیده، نگاهم
چون صبح دوم، با همه کس صاف ضمیرم
هرگز نشود آینهای تیره ز آهم
از رشک به دل سنگ زند خانه کعبه
تا خانه سیه کرده آن چشم سیاهم
از دوستی شعله نگریم، که مبادا
چون هیزم تر بگذرد آتش ز گیاهم
محرومیام از وصل تو، کس چون تو نداند
بر تشنگی بادیه، خضرست گواهم
در چشم من از ضعف نماید ظلماتی
بر فرق اگر سایه کند یک پر کاهم
انداخت به رشکم چو فراقش به سر آمد
افکند به زندان چو برآورد ز چاهم
از گریه قدسی به مرادی نرسیدم
آبم نکند تازه، ندانم چه گیاهم
چون لاله نظریافته بخت سیاهم
هر عقده که پیش آوردم عشق، دلیل است
چون اشک برد آبله پای، به راهم
شادم که شب هجر تو چون شمع ز مقراض
نگسسته ز برهم زدن دیده، نگاهم
چون صبح دوم، با همه کس صاف ضمیرم
هرگز نشود آینهای تیره ز آهم
از رشک به دل سنگ زند خانه کعبه
تا خانه سیه کرده آن چشم سیاهم
از دوستی شعله نگریم، که مبادا
چون هیزم تر بگذرد آتش ز گیاهم
محرومیام از وصل تو، کس چون تو نداند
بر تشنگی بادیه، خضرست گواهم
در چشم من از ضعف نماید ظلماتی
بر فرق اگر سایه کند یک پر کاهم
انداخت به رشکم چو فراقش به سر آمد
افکند به زندان چو برآورد ز چاهم
از گریه قدسی به مرادی نرسیدم
آبم نکند تازه، ندانم چه گیاهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
هرگز به بزم وصل، شبی جا نکردهام
کز رشک غیر، هجر تمنا نکردهام
از ناله بستهام لب بلبل به نالهای
گر غنچه را ز دل گرهی وا نکردهام
تمکین نگر، که سلسلهجنبان وصل را
با این هجوم شوق، تقاضا نکردهام
تن در دهم به عجز، مبادا ز خصم خویش
شرمندگی کشم که مدارا نکردهام
شب نگذراندهام که ز سیلاب چشم خویش
چون موج، جلوه بر سر دریا نکردهام
بیماریام کشیده به مرگ و ز رشک عشق
اظهار درد خود به مسیحا نکردهام
یک پیک حاجتم چو به منزل نمیرسد
خوش خاطرم ز هرچه تمنا نکردهام
کز رشک غیر، هجر تمنا نکردهام
از ناله بستهام لب بلبل به نالهای
گر غنچه را ز دل گرهی وا نکردهام
تمکین نگر، که سلسلهجنبان وصل را
با این هجوم شوق، تقاضا نکردهام
تن در دهم به عجز، مبادا ز خصم خویش
شرمندگی کشم که مدارا نکردهام
شب نگذراندهام که ز سیلاب چشم خویش
چون موج، جلوه بر سر دریا نکردهام
بیماریام کشیده به مرگ و ز رشک عشق
اظهار درد خود به مسیحا نکردهام
یک پیک حاجتم چو به منزل نمیرسد
خوش خاطرم ز هرچه تمنا نکردهام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاد باش ای دل که خود را خوب رسوا کردهای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کردهای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذرهای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کردهای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کردهای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کردهای
در غمش لاف صبوری میزنی ای دل، برو
دیدهام خود را و ما را هر دو رسوا کردهای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کردهای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذرهای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کردهای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کردهای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کردهای
در غمش لاف صبوری میزنی ای دل، برو
دیدهام خود را و ما را هر دو رسوا کردهای
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قیمت به خود از عشق تو ارزان بگذارد
خواهد که دلم پا به سر جان بگذارد
خواهم به تو هنگامه هجران بنویسم
جانا اگر این دیده گریان بگذارد
کرده سفر زنگ دل اندر خم زلف
گر آب و هوایش به غریبان بگذارد
ترسم بگه وصل چنان عمر نپاید
تا دیده قضای شب هجران بگذارد
گفتم به سوی گوشه عزلت بگریزم
گر زلف توام دست ز دامان بگذارد
ای باد خزانی به گل اینقدر امان ده
تا مرغ سحر پا به گلستان بگذارد
گو باد صبا تا گذرد بر سر کویش
پیغام من زار پریشان بگذارد
گوید صنما چند ز هجران تو (صامت)
مجنون شود و سر به یابان بگذارد
آن کس که نموده است مرا یوسف دلبند
باری قدمی جانب زندان بگذارد
خواهد که دلم پا به سر جان بگذارد
خواهم به تو هنگامه هجران بنویسم
جانا اگر این دیده گریان بگذارد
کرده سفر زنگ دل اندر خم زلف
گر آب و هوایش به غریبان بگذارد
ترسم بگه وصل چنان عمر نپاید
تا دیده قضای شب هجران بگذارد
گفتم به سوی گوشه عزلت بگریزم
گر زلف توام دست ز دامان بگذارد
ای باد خزانی به گل اینقدر امان ده
تا مرغ سحر پا به گلستان بگذارد
گو باد صبا تا گذرد بر سر کویش
پیغام من زار پریشان بگذارد
گوید صنما چند ز هجران تو (صامت)
مجنون شود و سر به یابان بگذارد
آن کس که نموده است مرا یوسف دلبند
باری قدمی جانب زندان بگذارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
من که از وصل تو ای دوست جدا می باشم
سال و مه منتظر وصل شما می باشم
درد عشق تو مرا کشت دوا کن جانا
کاندر این درد به امید دوا می باشم
صبحدم باد صبا چون ز تو آرد پیغام
همه شب منتظر باد صبا می باشم
به تمنای وصال تو که بابم روزی
اندر غم و هجران و بلا می باشم
جان همی گفت که از دست غمت ای دلبر
اندر این مجلس تن بی سرو پا می باشم
را رهان زودم از این غمکده دیده کمال
کاندر این غمکده بی برگ و نوا می باشم
سال و مه منتظر وصل شما می باشم
درد عشق تو مرا کشت دوا کن جانا
کاندر این درد به امید دوا می باشم
صبحدم باد صبا چون ز تو آرد پیغام
همه شب منتظر باد صبا می باشم
به تمنای وصال تو که بابم روزی
اندر غم و هجران و بلا می باشم
جان همی گفت که از دست غمت ای دلبر
اندر این مجلس تن بی سرو پا می باشم
را رهان زودم از این غمکده دیده کمال
کاندر این غمکده بی برگ و نوا می باشم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
که خبر برد به بار از من مبتلای غمگین
که لبش بریخت خونم به بهانه های رنگین
شب هجر دلفروزان چو سحر ندارد امشب
تو هم ای چراغ مجلس به امید صبح منشین
سر ما دگر نخواهد بوجود آستانت
که بخواب هم ببیند همه عمر نقش بالین
بسمنبران بستان ببر ای صبا پیامی
که به بلبل خوش الحان مکنید ناز چندین
اگر آیدم به خلوت چو تو سرو گلعذاری
نکنیم میل صحرا و تفرج ریاحین
دل ازین کمند سودا عجب ار خلاص یابد
مگر آنکه تو گشانی گرهی ز زلف مشکین
چه غریب التفاتی به کمال اگر نمانی
که کنند پادشاهان نظری به حال مسکین
که لبش بریخت خونم به بهانه های رنگین
شب هجر دلفروزان چو سحر ندارد امشب
تو هم ای چراغ مجلس به امید صبح منشین
سر ما دگر نخواهد بوجود آستانت
که بخواب هم ببیند همه عمر نقش بالین
بسمنبران بستان ببر ای صبا پیامی
که به بلبل خوش الحان مکنید ناز چندین
اگر آیدم به خلوت چو تو سرو گلعذاری
نکنیم میل صحرا و تفرج ریاحین
دل ازین کمند سودا عجب ار خلاص یابد
مگر آنکه تو گشانی گرهی ز زلف مشکین
چه غریب التفاتی به کمال اگر نمانی
که کنند پادشاهان نظری به حال مسکین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
یارب این درد دل و فرقت جانان تاکی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تاکی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
زندگانی به من خسته بدین سان تاکی
هر کسی در پی کاری و سرو سامانیست
من سرگشته چنین بی سر و سامان تاکی
آخر ای بخت مرا راه به منزل بنما
که بجان آمدم این رنج بیابان تاکی
ای طبیب دل عشاق دوا سار مرا
جانم آید به لب از حسرت جانان تاکی
دلبرا کار دل خسته غمگین کمال
همچو حال سر زلف تو پریشان تاکی
در دلم بار فراق و غم خوبان تا کی
هر نفس جان به لب آمد ز غم هجر مرا
بر من این غصه چرخ و غم هجران تاکی
خود نگردد دلم از دور فلک روزی شاد
زندگانی به من خسته بدین سان تاکی
هر کسی در پی کاری و سرو سامانیست
من سرگشته چنین بی سر و سامان تاکی
آخر ای بخت مرا راه به منزل بنما
که بجان آمدم این رنج بیابان تاکی
ای طبیب دل عشاق دوا سار مرا
جانم آید به لب از حسرت جانان تاکی
دلبرا کار دل خسته غمگین کمال
همچو حال سر زلف تو پریشان تاکی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
چون کرد دیگر آن بت چابک سوار کوچ
آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ
پیوسته بیم هجر همی داشت این دلم
زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ
از آب دیده سیل برانم به روز و شب
باشد که بعد ازین نکند آن نگار کوچ
در آب دیده غرقد کنم کوه و دشت را
تا بر جمال او نشا ند غبار کوچ
پاینده باد قد تو ای سرو نوبهار
سرو روان اگر کند از جویبار کوچ
امسال بوی جان به مشامم همی رسد
از منزلی که کردهای از وی تو پار کوچ
جایی رسید حسن تو کانجا نمی رسد
خورشید اگر کند به مثل صد هزار کوچ
شاید که گر کنار پر از خون کند همی
آن کس که چون تویی کندش از کنار کوچ
کاریست سخت مشکل وفنی ست بس عجب
رسمی ست این که گل کند از نزدخارکوچ
چشمش به صد کرشمه نگه کرد سوی من
یعنی روا بود که کنم در خمار کوچ
شیرین لبش به لطف همی گفت ای همام
معذور دار نیست مرا اختیار کوچ
آرام کرد از دل و صبر و قرار کوچ
پیوسته بیم هجر همی داشت این دلم
زین سان نبود ناگهش اندر شمار کوچ
از آب دیده سیل برانم به روز و شب
باشد که بعد ازین نکند آن نگار کوچ
در آب دیده غرقد کنم کوه و دشت را
تا بر جمال او نشا ند غبار کوچ
پاینده باد قد تو ای سرو نوبهار
سرو روان اگر کند از جویبار کوچ
امسال بوی جان به مشامم همی رسد
از منزلی که کردهای از وی تو پار کوچ
جایی رسید حسن تو کانجا نمی رسد
خورشید اگر کند به مثل صد هزار کوچ
شاید که گر کنار پر از خون کند همی
آن کس که چون تویی کندش از کنار کوچ
کاریست سخت مشکل وفنی ست بس عجب
رسمی ست این که گل کند از نزدخارکوچ
چشمش به صد کرشمه نگه کرد سوی من
یعنی روا بود که کنم در خمار کوچ
شیرین لبش به لطف همی گفت ای همام
معذور دار نیست مرا اختیار کوچ
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
جان را به جای جانی جای توکس نگیرد
مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
هر درد را علاجی بنوشته اند یارا
دردی که هست ما را درمان نمی پذیرد
ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را
با خستگان هجران افسانه در نگیرد
پروانه چون بسوزد آخر خلاص یابد
بیچاره آن که دایم می سوزد و نمیرد
گفتم مگر صبوری کار همام باشد
دل را به هیچ وجهی زان رخ نمی گزیرد
مهر تو زنده ماند روزی که تن بمیرد
هر درد را علاجی بنوشته اند یارا
دردی که هست ما را درمان نمی پذیرد
ای دوستان ملامت کمتر کنید ما را
با خستگان هجران افسانه در نگیرد
پروانه چون بسوزد آخر خلاص یابد
بیچاره آن که دایم می سوزد و نمیرد
گفتم مگر صبوری کار همام باشد
دل را به هیچ وجهی زان رخ نمی گزیرد
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
در این دو هفته که با گل مدار می گذرد
پیاله گیر که ابر بهار می گذرد
به این خوشم که شب هجر، تیره روزان را
به یاد صبح بناگوش یار می گذرد
به حیرت از روش چشم می پرست توام
که دور مستی او در خمار می گذرد
از آن شبی که به زلف تو کرد شانه کشی
هنوز باد صبا مشکبار می گذرد
خجسته باد صباحی که میگساران را
به روی ساقی مشکین عذار می گذرد
حیات خواجهٔ دلمرده بین که روز و شبش
به فکر عالم ناپایدار می گذرد
ز دور چرخ چه اندیشم، از فلک چه کشم؟
مرا به گردش ساغر مدار می گذرد
چرا دراز نباشد شب فراق حزین ؟
سخن ز سلسلهٔ زلف یار می گذرد
پیاله گیر که ابر بهار می گذرد
به این خوشم که شب هجر، تیره روزان را
به یاد صبح بناگوش یار می گذرد
به حیرت از روش چشم می پرست توام
که دور مستی او در خمار می گذرد
از آن شبی که به زلف تو کرد شانه کشی
هنوز باد صبا مشکبار می گذرد
خجسته باد صباحی که میگساران را
به روی ساقی مشکین عذار می گذرد
حیات خواجهٔ دلمرده بین که روز و شبش
به فکر عالم ناپایدار می گذرد
ز دور چرخ چه اندیشم، از فلک چه کشم؟
مرا به گردش ساغر مدار می گذرد
چرا دراز نباشد شب فراق حزین ؟
سخن ز سلسلهٔ زلف یار می گذرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ازین دهشت که هجرانی مبادا در کمین باشد
ز حسرت هر نگاه من نگاه واپسین باشد
گره سازد زبان شعله شمع انجمن پیرا
به هر محفل که حرفی زان عذار آتشین باشد
شود در موج آب زندگانی سبزه اش غلتان
در آن گلشن که ابروی تو را از ناز چین باشد
ازین آشفته حالی سر نمی پیچم، سرت گردم
چنین خواهد اگرزلف پریشانت چنین باشد
فریب حرف و صوت خضرم از جا برنمی آرد
که آب زندگی لعل تو را پر نگین باشد
نمی افتد به دست مدّعی سرمایهٔ معنی
که این گنج گهر، کلک مرا در آستین باشد
دل خود می خورد مورش، حزین از تنگدستیها
در آن خرمن که برق بی مروت خوشه چین باشد
ز حسرت هر نگاه من نگاه واپسین باشد
گره سازد زبان شعله شمع انجمن پیرا
به هر محفل که حرفی زان عذار آتشین باشد
شود در موج آب زندگانی سبزه اش غلتان
در آن گلشن که ابروی تو را از ناز چین باشد
ازین آشفته حالی سر نمی پیچم، سرت گردم
چنین خواهد اگرزلف پریشانت چنین باشد
فریب حرف و صوت خضرم از جا برنمی آرد
که آب زندگی لعل تو را پر نگین باشد
نمی افتد به دست مدّعی سرمایهٔ معنی
که این گنج گهر، کلک مرا در آستین باشد
دل خود می خورد مورش، حزین از تنگدستیها
در آن خرمن که برق بی مروت خوشه چین باشد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
هجران رسیده، کی برد از روزگار، فیض
شاخ بریده را نبود از بهار، فیض
می پرورد نگاه تو هر ذرّه را چو مهر
عام است دور چشم تو در روزگار فیض
اقلیم بیخودی همه فصلیش خوش هواست
دیوانه می برد ز خزان و بهار فیض
مستان اگر برند ز ابر بهار فیض
ما می بریم از مژه اشکبار فیض
بی زخم ناوکی چه خوشی صید عشق را
دل می برد ز غمزهٔ عاشق شکار فیض
ورزم به تیره بختی خود عشق، در نهان
تا برده ام ز ساقی مشکین عذار فیض
نبود حزین به روزنهٔ صبح، چشم ما
ایجاد می کند دل شب زنده دار فیض
شاخ بریده را نبود از بهار، فیض
می پرورد نگاه تو هر ذرّه را چو مهر
عام است دور چشم تو در روزگار فیض
اقلیم بیخودی همه فصلیش خوش هواست
دیوانه می برد ز خزان و بهار فیض
مستان اگر برند ز ابر بهار فیض
ما می بریم از مژه اشکبار فیض
بی زخم ناوکی چه خوشی صید عشق را
دل می برد ز غمزهٔ عاشق شکار فیض
ورزم به تیره بختی خود عشق، در نهان
تا برده ام ز ساقی مشکین عذار فیض
نبود حزین به روزنهٔ صبح، چشم ما
ایجاد می کند دل شب زنده دار فیض