عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸
از قبول دگران طبع ملول است مرا
ور تو رد می کنیم عین قبول است مرا
خیره چشمی است بخورشید جمال تو نظر
چکنم مردمک دیده فضول است مرا
بروای همدم و بر من مفکن سایه مهر
که دل از سایه خود نیز ملول است مرا
مهل ای گریه که گردی رسد از من بدلی
چند روزی که در این خانه نزول است مرا
اهلی از نامه سیاهی چه امید باشد
گر امیدی است هم از لطف رسول است مرا
ور تو رد می کنیم عین قبول است مرا
خیره چشمی است بخورشید جمال تو نظر
چکنم مردمک دیده فضول است مرا
بروای همدم و بر من مفکن سایه مهر
که دل از سایه خود نیز ملول است مرا
مهل ای گریه که گردی رسد از من بدلی
چند روزی که در این خانه نزول است مرا
اهلی از نامه سیاهی چه امید باشد
گر امیدی است هم از لطف رسول است مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
تیره شد از تو به ساقی طبع شورانگیز ما
خشت خم بردار و بشکن شیشه پرهیز ما
گریه ما دشمنان خویش را در خون نشاند
عاقبت کاری بکرد این دیده خون ریز ما
آتش پنهان ما هر شعله اش تیغیست تیز
کشته شد هر کس که خود را زد به تیغ تیز ما
مابدست خود سر خود تحفه میکردیم پیش
گر پذیرفتی سگ کوی تو دست آویز ما
این قیامت کز می عشق تو ما مستان کنیم
عرصه محشر نیارد تاب رستاخیز ما
تا نریزد بر میان چهره مژگان خون دل
کی کشد نقش خیالت کلک رنگ آمیز ما
صبر اگر بر خار غم اهلی چو بلبل باشدت
صد گل شادی بر آرد گلبن نو خیز ما
خشت خم بردار و بشکن شیشه پرهیز ما
گریه ما دشمنان خویش را در خون نشاند
عاقبت کاری بکرد این دیده خون ریز ما
آتش پنهان ما هر شعله اش تیغیست تیز
کشته شد هر کس که خود را زد به تیغ تیز ما
مابدست خود سر خود تحفه میکردیم پیش
گر پذیرفتی سگ کوی تو دست آویز ما
این قیامت کز می عشق تو ما مستان کنیم
عرصه محشر نیارد تاب رستاخیز ما
تا نریزد بر میان چهره مژگان خون دل
کی کشد نقش خیالت کلک رنگ آمیز ما
صبر اگر بر خار غم اهلی چو بلبل باشدت
صد گل شادی بر آرد گلبن نو خیز ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه خطش سوخت ازغم صددل نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در گریبان ریز ساغر زاهد سالوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
خسته دل را دمی جانبخش می باید طبیب
عیسیی جو کین کرامت نیست جالینوس را
چون گدایانم بهل کز دور می بوسم زمین
زانکه من لایق نبودم دولت پابوس را
گرنه در دل آتشین رویی بود از دل چه سود
شمع اگر نبود چه خاصیت بود فانوس را
کاسه می گیر چون نرگس که دوران فلک
کاسه سر خاک ره کردست کیکاوس را
زیور حسن تو از فر سعادت چون هماست
حاجت زیور نباشد جلوه طاوس را
بیش ازین اهلی، نشاید بت پرستی را نهفت
طبل پنهان چون توان زد فاش کن ناقوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
خسته دل را دمی جانبخش می باید طبیب
عیسیی جو کین کرامت نیست جالینوس را
چون گدایانم بهل کز دور می بوسم زمین
زانکه من لایق نبودم دولت پابوس را
گرنه در دل آتشین رویی بود از دل چه سود
شمع اگر نبود چه خاصیت بود فانوس را
کاسه می گیر چون نرگس که دوران فلک
کاسه سر خاک ره کردست کیکاوس را
زیور حسن تو از فر سعادت چون هماست
حاجت زیور نباشد جلوه طاوس را
بیش ازین اهلی، نشاید بت پرستی را نهفت
طبل پنهان چون توان زد فاش کن ناقوس را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
باز چون شمع سحر رشته جان سوخت مرا
مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم
در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
سخن اینست که می نوش و دگر هیچ مپرس
مرشد عشق همین یکسخن آموخت مرا
بنده ساقیم ای خواجه زغم آزادم
دردسر چند دهی کس بتو نفروخت مرا
اهلی از برق غمش حاصل عمرت همه سوخت
آه از آن خرمن حسرت که دل اندوخت مرا
مرده بودم دگر آن شمع بر افروخت مرا
چون شهیدان توشد جامه خونین کفنم
در ازل عشق تو این جامه بتن دوخت مرا
سخن اینست که می نوش و دگر هیچ مپرس
مرشد عشق همین یکسخن آموخت مرا
بنده ساقیم ای خواجه زغم آزادم
دردسر چند دهی کس بتو نفروخت مرا
اهلی از برق غمش حاصل عمرت همه سوخت
آه از آن خرمن حسرت که دل اندوخت مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تاخریدار تو شد گل آبرو صدجا فروخت
هرکه یوسف میخرد نتاوند استغنا فروخت
بهر آن ترسا پسر گر جان فروشم عیب نیست
پیر ما دنیا و دین در خانه ترسا فروخت
بنده خوبان ز ناز هر دو کون آزاده است
هرکه عاقل بود در کوی بتان خود را فروخت
دیدمش دیشب که در کوی مغان می میخرید
آنکه زهد و پارسایی پیش ما صدجا فروخت
نقد عیش از کف مده اهلی که جنت نسیه است
از پی آن نسیه نتاون عیش خود نقدافروخت
هرکه یوسف میخرد نتاوند استغنا فروخت
بهر آن ترسا پسر گر جان فروشم عیب نیست
پیر ما دنیا و دین در خانه ترسا فروخت
بنده خوبان ز ناز هر دو کون آزاده است
هرکه عاقل بود در کوی بتان خود را فروخت
دیدمش دیشب که در کوی مغان می میخرید
آنکه زهد و پارسایی پیش ما صدجا فروخت
نقد عیش از کف مده اهلی که جنت نسیه است
از پی آن نسیه نتاون عیش خود نقدافروخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
امروز در لطف به روی همه بازست
کان نرگس سرمست به سوی همه بازست
تا جرعه جام تو نصیب که کند بخت؟
کاندر پی این جرع گلوی همه بازست
ازدر سگ کویت نرود با همه خواری
هر چند در عیش به روی همه بازست
در بزم حسودان مدهم جرعه آن لب
کانجا دهن بیهده گوی همه بازست
نومید مرو اهلی ازین در که رهم نیست
بازآ که در دوست به روی همه بازست
کان نرگس سرمست به سوی همه بازست
تا جرعه جام تو نصیب که کند بخت؟
کاندر پی این جرع گلوی همه بازست
ازدر سگ کویت نرود با همه خواری
هر چند در عیش به روی همه بازست
در بزم حسودان مدهم جرعه آن لب
کانجا دهن بیهده گوی همه بازست
نومید مرو اهلی ازین در که رهم نیست
بازآ که در دوست به روی همه بازست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
نمود چاک گریبان تنت که نسترن است
تو یوسفی و گواه تو چاک پیرهن است
حریف شاهد و ساقی کجا بود زاهد
میان خضر و مسیحانه جای اهرمن است
سبو بیار که آبی بر آتش بزنم
که آتشی عجب امروز در نهاد من است
تو سر عشق چه دانی خموش شو واعظ
سخن دراز مکن درس عشق یک سخن است
ز غصه چاک زدن جامه تا بکی اهلی
گذار جامه دریدن، که نوبت کفن است
تو یوسفی و گواه تو چاک پیرهن است
حریف شاهد و ساقی کجا بود زاهد
میان خضر و مسیحانه جای اهرمن است
سبو بیار که آبی بر آتش بزنم
که آتشی عجب امروز در نهاد من است
تو سر عشق چه دانی خموش شو واعظ
سخن دراز مکن درس عشق یک سخن است
ز غصه چاک زدن جامه تا بکی اهلی
گذار جامه دریدن، که نوبت کفن است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
مست شد صوفی و جنگش بر سر پیمانه است
خانقه برهم زد اکنون نوبت میخانه است
ساقیا می ده که جنت مستی و دیوانگی است
دوزخی دارد کسی کو عاقل و فرزانه است
خودپرستان جهان آرایشی دارند و بس
در خرابات است عیش و گنج در ویرانه است
عاشقی اینست و جان کندن که من دارم ازو
قصه فرهاد و کوه بیستون افسانه است
بر حذر باش ای رقیب از وی که هر کس پیش یار
آشنایی بیش دارد بیشتر بیگانه است
یار نازک خوی، و ما مست، و رقیبان تندخو
دم مزن اهلی چه وقت نعره مستانه است
خانقه برهم زد اکنون نوبت میخانه است
ساقیا می ده که جنت مستی و دیوانگی است
دوزخی دارد کسی کو عاقل و فرزانه است
خودپرستان جهان آرایشی دارند و بس
در خرابات است عیش و گنج در ویرانه است
عاشقی اینست و جان کندن که من دارم ازو
قصه فرهاد و کوه بیستون افسانه است
بر حذر باش ای رقیب از وی که هر کس پیش یار
آشنایی بیش دارد بیشتر بیگانه است
یار نازک خوی، و ما مست، و رقیبان تندخو
دم مزن اهلی چه وقت نعره مستانه است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
منم که حاصل من غیر نامرادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
گنج قارون بزمین رفت و ملامت باقی است
عشق گنجی است که تا روز قیامت باقی است
پیش تابوت من ای نخل خرامان بگذر
که هنوزم هوس این قد و قامت باقی است
هر که در پای سگت کشته نشد روز وصال
گرچه جان داد به هجر تو غرامت باقی است
گر کشندت بملامت نکنی توبه ز عشق
سخن من بشنو ورنه ملامت باقی است
من سگ کوی مغانم که درین قحط کرم
نیست جز میکده جایی که کرامت باقی است
اهلی از سر بگذر یا بکناری بنشین
گر نیی مرد بلا کنج سلامت باقی است
عشق گنجی است که تا روز قیامت باقی است
پیش تابوت من ای نخل خرامان بگذر
که هنوزم هوس این قد و قامت باقی است
هر که در پای سگت کشته نشد روز وصال
گرچه جان داد به هجر تو غرامت باقی است
گر کشندت بملامت نکنی توبه ز عشق
سخن من بشنو ورنه ملامت باقی است
من سگ کوی مغانم که درین قحط کرم
نیست جز میکده جایی که کرامت باقی است
اهلی از سر بگذر یا بکناری بنشین
گر نیی مرد بلا کنج سلامت باقی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
دیوانه یارم من و با کس نظرم نیست
مشغول خودم وز همه عالم خبرم نیست
من مست دل آشفته ام ای همدم مشفق
خارم مکش از پای پروای سرم نیست
زخمی بود از عشق بهرمو که مرا هست
با آنهمه از عشق نکویان حذرم نیست
ای قبله حاجت زدرت رو بکه آرم؟
زنهار مرانم که ازین در گذرم نیست
تا خون جگر بود فرو ریختم از چشم
رحمی بکن امروز که نم در جگرم نیست
زاهد دهدم توبه که کار تو صلاح است
پنداشت مگر خواجه که کاری دگرم نیست
اهلی ز جهان قسمت هر کس زر و سیم است
این قسمت من بس که غم سیم و زرم نیست
مشغول خودم وز همه عالم خبرم نیست
من مست دل آشفته ام ای همدم مشفق
خارم مکش از پای پروای سرم نیست
زخمی بود از عشق بهرمو که مرا هست
با آنهمه از عشق نکویان حذرم نیست
ای قبله حاجت زدرت رو بکه آرم؟
زنهار مرانم که ازین در گذرم نیست
تا خون جگر بود فرو ریختم از چشم
رحمی بکن امروز که نم در جگرم نیست
زاهد دهدم توبه که کار تو صلاح است
پنداشت مگر خواجه که کاری دگرم نیست
اهلی ز جهان قسمت هر کس زر و سیم است
این قسمت من بس که غم سیم و زرم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
کی آب خضر همدم طبع سلیم ماست
ما و شراب کهنه که یار قدیم ماست
ما را هوای عرش ازین آستانه نیست
حقا که آستان تو عرش عظیم ماست
این بوی جانفرای که از گل دمد مگر
بوی خوش غزاله عنبر شمیم ماست
ما درد دسوت پیش حکیمان نمی بریم
ساقی بیار می که مسیح و حکیم ماست
اهلی مرو بکعبه بیا در حریم عشق
کز کعبه آنچه می طلبی در حریم ماست
ما و شراب کهنه که یار قدیم ماست
ما را هوای عرش ازین آستانه نیست
حقا که آستان تو عرش عظیم ماست
این بوی جانفرای که از گل دمد مگر
بوی خوش غزاله عنبر شمیم ماست
ما درد دسوت پیش حکیمان نمی بریم
ساقی بیار می که مسیح و حکیم ماست
اهلی مرو بکعبه بیا در حریم عشق
کز کعبه آنچه می طلبی در حریم ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
گر چو گل در کف ما جام می صبحگهی است
آنهم از سایه اقبال تو ای سرو سهی است
بهر جان هر که دم از بی گنهی زد بکشش
چه گناهش بتر از دعوی این بی گنهی است
پادشاهان همه شب پاس درت میدارند
پاسبانی بسر کوی بتان پادشهی است
ایکه در بند بتانی ز جفا داد مزن
زانکه رسم و ره اینطایفه بی رسم و رهی است
آه مستان خرابات خدا رد نکند
بلکه مقبول تر از زمزمه خانقهی است
سرخ رویند چو گل اهلی ازین باغ همه
بلبل سوخته از بخت خودش روسیهی است
آنهم از سایه اقبال تو ای سرو سهی است
بهر جان هر که دم از بی گنهی زد بکشش
چه گناهش بتر از دعوی این بی گنهی است
پادشاهان همه شب پاس درت میدارند
پاسبانی بسر کوی بتان پادشهی است
ایکه در بند بتانی ز جفا داد مزن
زانکه رسم و ره اینطایفه بی رسم و رهی است
آه مستان خرابات خدا رد نکند
بلکه مقبول تر از زمزمه خانقهی است
سرخ رویند چو گل اهلی ازین باغ همه
بلبل سوخته از بخت خودش روسیهی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
سینه ایصوفی اگر صاف است چو آیینه ات
هر چه خواهی رو نماید از صفای سینه ات
خاطرت گنجینه مهرست بیمهری مباش
حیف باشد کر گهر خالی بود گنجینه ات
مهر یوسف پیشه کن وز فتنه انجم مترس
گرچه دندان تیز کرد این گرگ پیر از کینه ات
ایکه با یار نوت یار کهن از یاد رفت
یاد کن ای بیوفا از عاشق دیرینه ات
این چنین کز یاد خود بردی مرا نبود عجب
گر بیاد امروز نبود وعده دوشینه ات
ساکن میخانه شو زاهد که ترسم روز مرگ
مست بیرون آورند از مسجد آدینه ات
بت بزی خرقه داری اهلی از تقوی ملاف
تا نسوزد برق غیرت خرقه پشمینه ات
هر چه خواهی رو نماید از صفای سینه ات
خاطرت گنجینه مهرست بیمهری مباش
حیف باشد کر گهر خالی بود گنجینه ات
مهر یوسف پیشه کن وز فتنه انجم مترس
گرچه دندان تیز کرد این گرگ پیر از کینه ات
ایکه با یار نوت یار کهن از یاد رفت
یاد کن ای بیوفا از عاشق دیرینه ات
این چنین کز یاد خود بردی مرا نبود عجب
گر بیاد امروز نبود وعده دوشینه ات
ساکن میخانه شو زاهد که ترسم روز مرگ
مست بیرون آورند از مسجد آدینه ات
بت بزی خرقه داری اهلی از تقوی ملاف
تا نسوزد برق غیرت خرقه پشمینه ات
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
جان من مسکین که گرفتار غم اوست
موقوف بیک گوشه چشم کرم اوست
ما مست جفاییم و نخواهیم زساقی
هر جرعه که بی چاشنی زهر غم اوست
عمری است که در مدرسه از فکر دهانش
بحث همه اثبات وجود و عدم اوست
جز دردل ما صورت او نقش نبندد
کاین آینه غیب نما جام جم اوست
صدجان بفدای قلم صورت آنکس
کاین صورت زیبا همه نقش قلم اوست
با باد نشاید خبرش گفت ولیکن
جز باد کرا ره بحریم حرم اوست
شادند حریفان همه از عیش دمادم
خود شادی اهلی بغم دمبدم اوست
موقوف بیک گوشه چشم کرم اوست
ما مست جفاییم و نخواهیم زساقی
هر جرعه که بی چاشنی زهر غم اوست
عمری است که در مدرسه از فکر دهانش
بحث همه اثبات وجود و عدم اوست
جز دردل ما صورت او نقش نبندد
کاین آینه غیب نما جام جم اوست
صدجان بفدای قلم صورت آنکس
کاین صورت زیبا همه نقش قلم اوست
با باد نشاید خبرش گفت ولیکن
جز باد کرا ره بحریم حرم اوست
شادند حریفان همه از عیش دمادم
خود شادی اهلی بغم دمبدم اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ساقیا بی لب لعلت می ناب اینهمه نیست
گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست
گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار
زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست
جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت
هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست
غرض از دود دلم بوی محبت باشد
ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست
اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب
چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست
گرنه ذوق تو بود شوق شراب اینهمه نیست
گنج مستی طلبی عالم هستی بگذار
زانکه این عالم پرشور خراب اینهمه نیست
جز دل خسته که با جور و ستم خوی گرفت
هیچ کسرا ستم و جور تو تاب اینهمه نیست
غرض از دود دلم بوی محبت باشد
ورنه مستان ترا میل کباب اینهمه نیست
اهلی سوخته خون گریه اگر کرد چه عیب
چکند در جگر سوخته آب اینهمه نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
نه که در کوی تو جز من دگری گمره نیست
هیچکس ز آمدن و رفتن خود آگه نیست
سر نتابم زدر میکده تاخاک شوم
که سری نیست که خاک ره این درگه نیست
نخل مقصود من سوخته کوته دست
خوش بلندست ولی دست دعا کوته نیست
زاهد از میکده مارا سوی مسجد طلبید
دلق آلوده ما لایق بیت الله نیست
نیست حاجت بنصیحت که مرو از در دوست
کاین چنین اهلی دلسوخته هم ابله نیست
هیچکس ز آمدن و رفتن خود آگه نیست
سر نتابم زدر میکده تاخاک شوم
که سری نیست که خاک ره این درگه نیست
نخل مقصود من سوخته کوته دست
خوش بلندست ولی دست دعا کوته نیست
زاهد از میکده مارا سوی مسجد طلبید
دلق آلوده ما لایق بیت الله نیست
نیست حاجت بنصیحت که مرو از در دوست
کاین چنین اهلی دلسوخته هم ابله نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
باغبان، آنسرو اگر برطرف جو خواهد نشست
آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست
از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ
گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست
از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق
گر غزالی چون تو یکدم پیش او خواهد نشست
گر چو شمع آتش زنی ای آرزوی جان مرا
کی ز جانم آتش این آرزو خواهد نشست
میدمد بوی محبت از دلم کز آب چشم
در کنارم چون تو سروی مشکبو خواهد نشست
عاشق دیوانه را از صحبت خود ای پری
گر برانی همچو سگ بر خاک کو خواهد نشست
گر نبخشد صاف می ساقی بما دردی کشان
غم مخور اهلی که دردی در سبو خواهد نشست
آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست
از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ
گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست
از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق
گر غزالی چون تو یکدم پیش او خواهد نشست
گر چو شمع آتش زنی ای آرزوی جان مرا
کی ز جانم آتش این آرزو خواهد نشست
میدمد بوی محبت از دلم کز آب چشم
در کنارم چون تو سروی مشکبو خواهد نشست
عاشق دیوانه را از صحبت خود ای پری
گر برانی همچو سگ بر خاک کو خواهد نشست
گر نبخشد صاف می ساقی بما دردی کشان
غم مخور اهلی که دردی در سبو خواهد نشست