عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
میخانه سبیل ماست امروز
هنگام می و صفاست امروز
از دولت عشق پادشاهیم
صد شه بر ما گداست امروز
بگذر ز حدیث دی و فردا
دریاب که روز ماست امروز
آن رند که شب حریف ما بود
سر حلقهٔ اولیاست امروز
مائیم حریف و جام بر دست
مخمور کسی چراست امروز
از فتنهٔ چشم مست ساقی
عالم همه پر بلاست امروز
مائیم حریف نعمت الله
بزمی به از این کراست امروز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
بر در میخانه بنشستیم باز
توبهٔ صد ساله بشکستیم باز
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
شد روان با بحر پیوستیم باز
لطف ساقی بین که از انعام او
در خرابات مغان مستیم باز
دل به دست زلف او دادیم و برد
بی سر و سامان و پابستیم باز
نیست گشتم از وجود و از عدم
از وجود و جود او هستیم باز
با وصالش شکر می گوئیم ما
کز بلای هجر وارستیم باز
رند و ساقی سید و بنده به هم
بر در میخانه بنشستیم باز
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
در میکده مست و رند و قلاش
همصحبت عاشقان او باش
هر نور که دیده یا بد از دل
در پای خیال عشق او باش
ای عقل تو زاهدی و ما رند
عاقل چه کند حریف قلاش
ظاهر جامیم و باطناً می
صورت نقشیم و معنی نقاش
معشوق خودیم و عاشق خود
گفتیم حدیث عشق خود فاش
می نوش ز جام ساقی ما
سرمست چو چشم یار خوش باش
من بندهٔ سیدم که دایم
مست است و حریف و رند و اوباش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
ساقیم می رفت و رندان در پیش
جام می بر دست و مستان در پیش
عزم کردم تا خرابات مغان
عاشقان و می پرستان در پیش
نعره مستانه می زد دم به دم
های و هوی باده نوشان در پیش
گر به مستی عربده کردی دمی
لطف فرمودی فراوان در پیش
چون روان شد از برم عمر عزیز
دل روان شد از بدن جان در پیش
در هوای بزم او نی در خروش
چنگ با زلف پریشان در پیش
دُرد دردش نوش کن ای جان من
تا بیابی صاف درمان در پیش
خضر رفته از پی ساقی ما
نوش کرده آب حیوان در پیش
خوش خرامان می رود مست و خراب
نعمةالله و حریفان در پیش
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
در خرابات مغان مست و خراب افتاده‌ایم
توبه بشکستیم و دیگر در شراب افتاده‌ایم
در خیال آن که بنماید خیال او به خواب
نقش بستیم آن خیال و خوش به خواب افتاده‌ایم
در به دست زلف او دادیم و در پا می‌کشد
لاجرم چون زلف او در پیچ و تاب افتاده‌ایم
آب چشم ما به هر سو رو نهاده می‌رود
ما چنین تشنه ولی در غرق آب افتاده‌ایم
آفتاب لطف او بنواخت ما را از کرم
روشن است احوال ما بر آفتاب آفتاده‌ایم
سید رندیم و با ساقی حریفی می‌کنیم
بر در میخانه مست و بی‌حجاب افتاده‌ایم
بر سر کوی محبت ما و چون ما صد هزار
جان به جانان داده‌ایم و بی‌حساب افتاده‌ایم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
در خرابات گرد گردیدم
ساقی رند سرخوشی دیدم
عاشقانه گرفتمش به کنار
عارفانه لبش ببوسیدم
ذوق مستی و حال میخواران
نازکانه از او بپرسیدم
گفت ناخورده می چه دانی چیست
داد جامی و کل بنوشیدم
حال سید به ذوق دانستم
ور همه نور او عیان دیدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
عاشق و مستم و در کوی مغان می گردم
جام می دارم و در دور روان می گردم
درد دل دارم و درمان خوشی می جویم
درد می نوشم و رندانه به جان می گردم
در خرابات چو کام دل خود می یابم
روز و شب گرد خرابات از آن می گردم
ساقیم هر نفسی جام دگر می بخشد
من سرمست از این است چنان می گردم
هر کجا آینه ای در نظرم می آید
روی او می نگرم زان نگران می گردم
آفتاب رخ او ملک جهان را بگرفت
من چو سایه ز پیش گرد جهان می گردم
نعمت الله در میکده بگشاد دگر
زین گشاد است که من بسته میان می گردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
گر بر افروزد آتش در دم
عالمی سوخته شود در دم
مرد گردن به بند در دینم
کشتهٔ عشق و مردهٔ دردم
داده ام دل بدست باد صبا
به هوائی که خاک او گردم
فاش کردند راز پنهانم
اشک گلگون و چهرهٔ زردم
ساقیا جام می به سید ده
که من از توبه توبه ای کردم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
هر کجا حسن خوشی می نگرم
جان به عشق تو به او می سپرم
نگرانم به جمال خوبان
چه کنم حسن تو را می نگرم
دم به دم کلک خیالت به کرم
صورتی نقش کند در نظرم
می خورم جام می عشق مدام
غم بیهودهٔ عالم نخورم
به هوای در میخانهٔ تو
از سر هر دو جهان در گذرم
تا ز اسرار می و دیر مغان
خبری یافته ام بی خبرم
بندهٔ سید سرمستانم
پیش رندان جهان معتبرم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
حالی است مرا با می و مستان که چه گویم
رازیست میان من و رندان که چه گویم
بزمیست ملوکانه و ساقی که چه پرسی
من عاشق سرمست حریفان که چه گویم
چون بلبل سودازده در مجلس عاشق
آورده ام این صورت بستان که چه گویم
هر نقش خیالی که مرا در نظر آید
گویم که بگوئید به جانان که چه گویم
از روز ازل عاشق مستم چه توان کرد
باشم ابدا مست بدان سان که چه گویم
خود خوشتر ازین قول که گفتم نتوان گفت
ذوقیست در این گفتل مستان که چه گویم
گنج ار طلبی کنج دل سید ما جو
نقدیست درین گوشهٔ ویران که چه گویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۸
داریم حضوری و سرابی که چه گویم
جامی که چه پرسی و شرابی که چه گویم
در کوی خرابات مغان همدم جامیم
مستیم و خرابیم و خرابی که چه گویم
مستانه بتم از در میخانه درآمد
بر بسته نقابی و نقابی که چه گویم
خوش نقش خیالی است که بستیم به دیده
بینیم به خوابی و به خوابی که چه گویم
از آتش عشقش دل بیچاره کبابست
سوزی و چه سوزی و کبابی که چه گویم
در مجلس ما مطرب عشاق درآمد
بنواخت ربابی و ربابی که چه گویم
با عشق به سر می بر و با عقل میامیز
کاین عقل حجابست و حجابی که چه گویم
مائیم و می و خلوت میخانه و ساقی
داریم هوای خوش و آبی که چه گویم
گر کام دلم دلبر عیار برآرد
والله که صوابست و صوابی که چه گویم
گر یک نفسی بی می و معشوق برآری
پرسند حسابی و حسابی که چه گویم
از گفتهٔ سید دو سه بیتی بنوشتم
خوش شعر لطیفی و کتابی که چه گویم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
می خوردم و از خمار رستم
مخمور نیم که مست مستم
در کوی فنا فتاده بودم
ساقی باقی گرفت دستم
رندانه حریف می فروشم
می خوردم و توبه را شکستم
در دیر مغان ندیم عشقم
زُنار ز زلف یار بستم
خورشیدم و سایه می نمایم
این خرقه نگر که نیست هستم
شادی روان نعمت الله
می خوردم و از خمار رستم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
رفتم به در خانه میخانه نشستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم
گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم
در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم
سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم
در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم
گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم
سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
من رند خراباتم ایمن ز کراماتم
در گوشهٔ میخانه دائم به مناجاتم
سر حلقهٔ رندانم ساقی حریفانم
نه زاهد و درویشم ، سلطان خراباتم
من آینهٔ اویم ، در آینه او جویم
از ذوق سخن گویم آسوده ز طاماتم
خواهی که صفات او در ذات یکی بینی
مجموع صفاتش بین در آینهٔ ذاتم
من سید عشاقم بگزیدهٔ آفاقم
در هر دو جهان طاقم اینست کراماتم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
من به جان دوستدار رندانم
عاشق روی باده نوشانم
به جز از عاشقی و می خواری
هیچ کار دگر نمی دانم
نوبتی توبه کردم از باده
مدتی شد کز آن پشیمانم
شعر مستانه ای همی گویم
غزلی عاشقانه می خوانم
دُرد دردش مدام می نوشم
یار و همدرد دردمندانم
بندهٔ حضرت خداوندم
پادشاه هزار سلطانم
سید مجلس خراباتم
ساقی بزم می پرستانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
مطرب خوش نوای رندانم
ساقی بزم باده نوشانم
سخن عاشقان اگر خواهی
بشنو از من که خوش همی خوانم
جام بر دست و مست و لایعقل
گرد رندان مدام گردانم
بزم عشق است مجلس دائم
روز و شب عاشق حریفانم
ساغر دُرد درد می نوشم
به از این خود دوا نمی دانم
صورتم موج و معنیم بحر است
ظاهراً این و باطناً آنم
می کشم خوان پادشاهانه
نعمت الله رسید مهمانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
من ترک می و صحبت رندان نتوانم
یک لحظه جدائی ز حریفان نتوانم
بی ساغر و بی شاهد و بی می نتوان بود
بی دلبر و بی مجلس جانان نتوانم
هرگز ندهم جام می ازدست زمانی
جان است رها کردن آسان نتوانم
گوئی که بکن توبه ازین باده پرستی
زنهار مگو خواجه که من آن نتوانم
سریست مرا در سر و با کس نتوان گفت
دردیست مرا در دل و درمان نتوانم
در کوی خرابات مغان مست و خرابم
بودن نفسی بی می و مستان نتوانم
در دیدهٔ من نقش خیال رخ سید
نوریست که پیدا شده پنهان نتوانم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
میخانهٔ ذوق درگشادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
اگر رندی و می نوشی بیا میخانه ای داریم
و گر تو عشق می بازی نکو جانانه ای داریم
اگر از عقل می پرسی ندارد نزد ما قدری
وگر مجنون همی جوئی دل دیوانه ای داریم
درین خلوتسرای دل نشسته دلبری با ما
هزاران جان فدای او که خوش میخانه ای داریم
تو گر گنجی همی جوئی در آ در کنج دل با ما
که گنج ما بود معمور و در ویرانه ای داریم
همه غرقیم و سرگردان درین دریای بی پایان
ولیکن هر یکی از ما نکو دُردانه ای داریم
چنین جائی که ما داریم به نزد او چه خواهد بود
برای شمع عشق او عجب پروانه ای داریم
خراباتست و ما سرمست و سید جام می بر دست
درین میخانهٔ باقی ، می مستانه ای داریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
خیزید که تا جام شرابی به کف آریم
این یک دو نفس عمر به ضایع نگذاریم
یک دم که ز ما فوت شود بی می و معشوق
شک نیست که آن دم ز خیالش نگذاریم
هر جام پر از می که بیابیم بنوشیم
با همنفسی عمر عزیزش به سر آریم
جان در تن ما عشق نهاده به امانت
امید که بر خاک در او بسپاریم
بزمیست ملوکانه و رندان همه سرمست
گر باده ننوشیم در اینجا به چه کاریم
آن عهد که با ساقی سرمست ببستیم
تا روز قیامت به همان قول و قراریم
روشن شده ازنور رخش دیدهٔ سید
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم