عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۹
بوی کباب داری، تو نیز دل کبابی
در تو هر آنچه گم شد، در ماش بازیابی
زین سر چو زنده باشی، تو سرفکنده باشی
خود را چو بنده باشی، ما را دگر نیابی
ای خواجه ترک ره کن، ما را حدیث شه کن
بگشا دهان و اه کن، گر مست آن شرابی
دوشم نگار دلبر، میداد جام از زر
گفتا بکش تو دیگر، گر مست نیم خوابی
گفتم که برنخیزم، گفتا که برستیزم
هم بر سرت بریزم، گر مستی و خرابی
چون ریخت بر من آن را، دیدم فنا جهان را
عالم چو بحر جوشان، من گشته مرغ آبی
ای خواجه خشم بنشان، سر را دگر مپیچان
ما را چه جرم باشد، گر ز آنک درنیابی؟
سر اله گفتم، در قعر چاه گفتم
مه را سیاه گفتم، چون محرم نقابی
ای خواجه صدر عالی تا تو درین حوالی
گه بستهٔ سوالی، گه خستهٔ جوابی
ای شمس حق تبریز، بستم دهان، ازیرا
هر دیده برنتابد نورت، چو آفتابی
در تو هر آنچه گم شد، در ماش بازیابی
زین سر چو زنده باشی، تو سرفکنده باشی
خود را چو بنده باشی، ما را دگر نیابی
ای خواجه ترک ره کن، ما را حدیث شه کن
بگشا دهان و اه کن، گر مست آن شرابی
دوشم نگار دلبر، میداد جام از زر
گفتا بکش تو دیگر، گر مست نیم خوابی
گفتم که برنخیزم، گفتا که برستیزم
هم بر سرت بریزم، گر مستی و خرابی
چون ریخت بر من آن را، دیدم فنا جهان را
عالم چو بحر جوشان، من گشته مرغ آبی
ای خواجه خشم بنشان، سر را دگر مپیچان
ما را چه جرم باشد، گر ز آنک درنیابی؟
سر اله گفتم، در قعر چاه گفتم
مه را سیاه گفتم، چون محرم نقابی
ای خواجه صدر عالی تا تو درین حوالی
گه بستهٔ سوالی، گه خستهٔ جوابی
ای شمس حق تبریز، بستم دهان، ازیرا
هر دیده برنتابد نورت، چو آفتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۰
با صد هزار دستان، آمد خیال یاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاریات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه میخرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاریات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه میخرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۳
ای از جمال حسن تو عالم نشانهیی
مقصود حسن توست و دگرها بهانهیی
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانهیی؟
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو، بهر زبانهیی
ای حلقههای زلف خوشت، طوق حلق ما
سازید مرغ روح دران حلقه لانهیی
گویی میان مجلس آن شاه، کی رسم؟
نی آن کرانه دارد و نی این میانهیی
این داد کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
زان دولتی که داد درختی ز دانهیی
مقصود حسن توست و دگرها بهانهیی
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانهیی؟
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو، بهر زبانهیی
ای حلقههای زلف خوشت، طوق حلق ما
سازید مرغ روح دران حلقه لانهیی
گویی میان مجلس آن شاه، کی رسم؟
نی آن کرانه دارد و نی این میانهیی
این داد کیست؟ مفخر تبریز، شمس دین
زان دولتی که داد درختی ز دانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۳
ای ساقییی که آن می احمر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای زهرهیی که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفتهیی؟
از جان و از جهان، دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتیست که از سر گرفتهیی؟
ای آسمان چو دور ندیمانش دیدهیی
در دور خویش، شکل مدور گرفتهیی
پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفتهیی؟
هان ای فقیر روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفتهیی
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینهیی عظیم منور گرفتهیی
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفتهیی؟
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفتهیی؟
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بیروی دوست، چیز محقر گرفتهیی
داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی، صفت خر گرفتهیی؟
خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفتهیی؟
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای زهرهیی که آتش در آسمان زدی
مریخ را بگو که چه خنجر گرفتهیی؟
از جان و از جهان، دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای هجر تو ز روز قیامت درازتر
این چه قیامتیست که از سر گرفتهیی؟
ای آسمان چو دور ندیمانش دیدهیی
در دور خویش، شکل مدور گرفتهیی
پیلان شیردل چو کفت را مسخرند
این چند پشه را چه مسخر گرفتهیی؟
هان ای فقیر روز فقیری گله مکن
زیرا که صد چو ملکت سنجر گرفتهیی
ای روی خویش دیده تو در روی خوب یار
آیینهیی عظیم منور گرفتهیی
ای دل طپان چرایی چون برگ هر دمی
چون دامن بهار معنبر گرفتهیی؟
ای چشم گریه چیست به هر ساعتی تو را
چون کحل از مسیح پیمبر گرفتهیی؟
هجده هزار عالم اگر ملک تو شود
بیروی دوست، چیز محقر گرفتهیی
داری تکی که بگذری از خنگ آسمان
کاهل چرا شدی، صفت خر گرفتهیی؟
خامش کن و زبان دگر گو و رسم نو
این رسم کهنه را چه مکرر گرفتهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
سوگند خوردهیی که ازین پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی؟
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
کاندیشه کردهیی که از این پس وفا کنی
بیتو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟
آن گه روا شود، که تو حاجت روا کنی
بیبحر تو، چو ماهی بر خاک میطپیم
ماهی همین کند، چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد، چونش بها کنی؟
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و میکشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی؟
میخندد آن لبت صنما مژده میدهد
کاندیشه کردهیی که از این پس وفا کنی
بیتو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟
آن گه روا شود، که تو حاجت روا کنی
بیبحر تو، چو ماهی بر خاک میطپیم
ماهی همین کند، چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد، چونش بها کنی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۷
دوش همه شب، دوش همه شب، گشتم من بر بام حبیبی
اختر و گردون، اختر و گردون، برده ز زهره جام حبیبی
جملهٔ جانها، جملهٔ جانها، بسته پر و پا، بسته پر و پا
همچو دل من، همچو دل من، دلخوش اندر دام حبیبی
دام تو خوشتر، دام تو خوشتر، از می احمر، وز رز اخضر
از زر پخته، از زر پخته، نادره تر بد، خام حبیبی
نور رخ شه، نور رخ شه، حسرت صد مه، ره زن صد ره
صبح سعادت، صبح سعادت، درج شده در شام حبیبی
مخزن قارون، مخزن قارون، اختر گردون، ملک همایون
گر بدهد جان، گر بدهد جان، او نگزارد وام حبیبی
عام شدهست این، عام شدهست این، نظم سخنها، لیک تو این بین
ای شده قربان، ای شده قربان، خاص جهان در عام حبیبی
اختر و گردون، اختر و گردون، برده ز زهره جام حبیبی
جملهٔ جانها، جملهٔ جانها، بسته پر و پا، بسته پر و پا
همچو دل من، همچو دل من، دلخوش اندر دام حبیبی
دام تو خوشتر، دام تو خوشتر، از می احمر، وز رز اخضر
از زر پخته، از زر پخته، نادره تر بد، خام حبیبی
نور رخ شه، نور رخ شه، حسرت صد مه، ره زن صد ره
صبح سعادت، صبح سعادت، درج شده در شام حبیبی
مخزن قارون، مخزن قارون، اختر گردون، ملک همایون
گر بدهد جان، گر بدهد جان، او نگزارد وام حبیبی
عام شدهست این، عام شدهست این، نظم سخنها، لیک تو این بین
ای شده قربان، ای شده قربان، خاص جهان در عام حبیبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۸
خواجه سلام علیک، گنج وفا یافتی
دل به دلم نه که تو گم شده را یافتی
هم تو سلام علیک، هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن، کین ز خدا یافتی
خواجه تو چونی، بگو، در بر آن ماه رو؟
آن که ز جا برتر است، خواجه کجا یافتی؟
ساقی رطل ثقیل، از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی، چون که رضا یافتی
ای رخ چون زر شده، گنج گهر برزدی
وی تن عریان، کنون، باز قبا یافتی
ای دل گریان، کنون، بر همه عالم بخند
یار منی بعد ازین، یار مرا یافتی
خواجه تویی خویش من، پیش من آ، پیش من
تا که بگویم تو را من که، که را یافتی
کوس و دهل میزنند، بر فلک از بهر تو
رو که تویی بر صواب، ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد، زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین، چون که سقا یافتی
خواجه، بجه از جهان، قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید، قفل گشا یافتی
دل به دلم نه که تو گم شده را یافتی
هم تو سلام علیک، هم تو علیک السلام
طبل خدایی بزن، کین ز خدا یافتی
خواجه تو چونی، بگو، در بر آن ماه رو؟
آن که ز جا برتر است، خواجه کجا یافتی؟
ساقی رطل ثقیل، از قدح سلسبیل
حسرت رضوان شدی، چون که رضا یافتی
ای رخ چون زر شده، گنج گهر برزدی
وی تن عریان، کنون، باز قبا یافتی
ای دل گریان، کنون، بر همه عالم بخند
یار منی بعد ازین، یار مرا یافتی
خواجه تویی خویش من، پیش من آ، پیش من
تا که بگویم تو را من که، که را یافتی
کوس و دهل میزنند، بر فلک از بهر تو
رو که تویی بر صواب، ملک خطا یافتی
بر لب تو لب نهاد، زان شکرین لب شدی
خشک لبان را ببین، چون که سقا یافتی
خواجه، بجه از جهان، قفل بنه بر دهان
پنجه گشا چون کلید، قفل گشا یافتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
اه که چه شیرین بتیست، در تتق زرکشی
اه که چه میزیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه میرود، قاعدهٔ شب روی
میکند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این بیخودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
اه که چه میزیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه میرود، قاعدهٔ شب روی
میکند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این بیخودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۷
لالهستان است از، عکس تو هر شورهیی
عکس لبت شهد ساخت، تلخی هر غورهیی
مصحف عشق تو را، دوش بخواندم به خواب
اه که چه دیوانه شد جان من از سورهیی!
مشکل هر دو جهان، آه چه حلوا شود
گر شکر تو شود، مغز شکربورهیی
چهرهٔ چون آفتاب، بر تن چون غوره تاب
تا بشود پر، شکر در تن هر رودهیی
وا شدن از خویشتن، هست ز ماسوره سهل
چون که سر رشته یافت خصم ز ماسورهیی
جسم که چون خربزهست، تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهورهیی
اه که ندیدی هنوز، بر سر میدان عشق
رقص کنان کلهها، هر طرفی کورهیی
پیش طبیب دو کون، رفتم بیمار عشق
نبض دلم میجهید، در کف قارورهیی
گفتمش ای شمس دین، مفخر تبریز، آه
جز ز تو یابد شفا، علت ناسورهیی؟
عکس لبت شهد ساخت، تلخی هر غورهیی
مصحف عشق تو را، دوش بخواندم به خواب
اه که چه دیوانه شد جان من از سورهیی!
مشکل هر دو جهان، آه چه حلوا شود
گر شکر تو شود، مغز شکربورهیی
چهرهٔ چون آفتاب، بر تن چون غوره تاب
تا بشود پر، شکر در تن هر رودهیی
وا شدن از خویشتن، هست ز ماسوره سهل
چون که سر رشته یافت خصم ز ماسورهیی
جسم که چون خربزهست، تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهورهیی
اه که ندیدی هنوز، بر سر میدان عشق
رقص کنان کلهها، هر طرفی کورهیی
پیش طبیب دو کون، رفتم بیمار عشق
نبض دلم میجهید، در کف قارورهیی
گفتمش ای شمس دین، مفخر تبریز، آه
جز ز تو یابد شفا، علت ناسورهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۹
ای که تو عشاق را همچو شکر میکشی
جان مرا خوش بکش این نفس، ار میکشی
کشتن شیرین و خوش، خاصیت دست توست
زان که نظرخواه را تو به نظر میکشی
هر سحری مستمر، منتظرم، منتظر
زان که مرا بیش تر وقت سحر میکشی
جور تو ما را چو قند، راه مدد درمبند
نی که مرا عاقبت، بر سر در میکشی؟
ای دم تو بیشکم، ای غم تو دفع غم
ای که تو ما را به دام، همچو شرر میکشی
هر دم دفعی دگر، پیش کنی چون سپر
تیغ رها کردهای تو به سپر میکشی
جان مرا خوش بکش این نفس، ار میکشی
کشتن شیرین و خوش، خاصیت دست توست
زان که نظرخواه را تو به نظر میکشی
هر سحری مستمر، منتظرم، منتظر
زان که مرا بیش تر وقت سحر میکشی
جور تو ما را چو قند، راه مدد درمبند
نی که مرا عاقبت، بر سر در میکشی؟
ای دم تو بیشکم، ای غم تو دفع غم
ای که تو ما را به دام، همچو شرر میکشی
هر دم دفعی دگر، پیش کنی چون سپر
تیغ رها کردهای تو به سپر میکشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
ای صنم گلزاری، چند مرا آزاری؟
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۵
دوش همه شب، دوش همه شب
گشتم من بر بام افندی
آخر شب شد، آخر شب شد
خوردم می از جام افندی
شیر و شکر را، شمس و قمر را
مایه ببخشد، نام افندی
نور دو عالم، عشق قدیمی
دولت مرغان، دام افندی
شیر روان شد خوش ز بیانش
شیر سیه شد رام افندی
کام ملوکان، جایزه گیری
جایزه بخشی، کام افندی
کعبهٔ جانها، روی ملیحش
پختهٔ عالم، خام افندی
گر الفی و سابق حرفی
محو شو اندر لام افندی
نور بود او، نار نماید
خاص بود خود عام افندی
بس کن بس کن، کس نتواند
که بگزارد وام افندی
گشتم من بر بام افندی
آخر شب شد، آخر شب شد
خوردم می از جام افندی
شیر و شکر را، شمس و قمر را
مایه ببخشد، نام افندی
نور دو عالم، عشق قدیمی
دولت مرغان، دام افندی
شیر روان شد خوش ز بیانش
شیر سیه شد رام افندی
کام ملوکان، جایزه گیری
جایزه بخشی، کام افندی
کعبهٔ جانها، روی ملیحش
پختهٔ عالم، خام افندی
گر الفی و سابق حرفی
محو شو اندر لام افندی
نور بود او، نار نماید
خاص بود خود عام افندی
بس کن بس کن، کس نتواند
که بگزارد وام افندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۱
اگر مرا تو ندانی، بپرس از شب تاری
شب است محرم عاشق، گواه ناله و زاری
چه جای شب، که هزاران نشانه دارد عاشق؟
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه، چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت، به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمهٔ جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری، سجود شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را، که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه، قرین حلهٔ گل شد
هزار خار مغیلان، رهیده گشت ز خاری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل؟
چو جوله است نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شدهاند و سرشتهاند ز یاری
نمک شود چو درافتد، هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن، چه مرغزی، چه بخاری
مکش عنان سخن را، به کودنی ملولان
تو تشنگان فلک بین، به وقت حرف گزاری
شب است محرم عاشق، گواه ناله و زاری
چه جای شب، که هزاران نشانه دارد عاشق؟
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه، چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت، به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمهٔ جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری، سجود شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را، که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه، قرین حلهٔ گل شد
هزار خار مغیلان، رهیده گشت ز خاری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل؟
چو جوله است نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شدهاند و سرشتهاند ز یاری
نمک شود چو درافتد، هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن، چه مرغزی، چه بخاری
مکش عنان سخن را، به کودنی ملولان
تو تشنگان فلک بین، به وقت حرف گزاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۳
ز حد چون بگذشتی، بیا بگوی که چونی
ز عشق جیب دریدی، در ابتدای جنونی
شکست کشتی صبرم، هزار بار ز موجت
سری برآر ز موجی، که موج قلزم خونی
که خون بهینه شراب است، جگر بهینه کباب است
همین دوام تو فزون کن، که از فزونه فزونی
چو از الست تو مستم، چو در فنای تو هستم
چو مهر عشق شکستم، چه غم خورم ز حرونی
برون بسیت بجستم، درون بدیدم و رستم
چه میل و عشق شدستم به جست و جوی درونی
دلی ز من بربودی، که دل نبود و تو بودی
چه آتشی و چه دودی؟ چه جادویی؟ چه فسونی؟
نمای چهرهٔ زیبا، تو شمس مفخر تبریز
که نقشها تو نمایی، ز روح آینه گویی
ز عشق جیب دریدی، در ابتدای جنونی
شکست کشتی صبرم، هزار بار ز موجت
سری برآر ز موجی، که موج قلزم خونی
که خون بهینه شراب است، جگر بهینه کباب است
همین دوام تو فزون کن، که از فزونه فزونی
چو از الست تو مستم، چو در فنای تو هستم
چو مهر عشق شکستم، چه غم خورم ز حرونی
برون بسیت بجستم، درون بدیدم و رستم
چه میل و عشق شدستم به جست و جوی درونی
دلی ز من بربودی، که دل نبود و تو بودی
چه آتشی و چه دودی؟ چه جادویی؟ چه فسونی؟
نمای چهرهٔ زیبا، تو شمس مفخر تبریز
که نقشها تو نمایی، ز روح آینه گویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۷
به جان تو، ای طایی، که سوی ما بازآیی
تو هر چه میفرمایی، همه شکر میخایی
برآ به بام، ای خوش خو، به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو، رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان، قنینهیی از مستان
که راحت جان است آن، بدار دست از دستان
ایا بت جان افزا، نه وعده کردی ما را
که من بیایم فردا؟ زهی فریب و سودا
ایا بت ناموسی، لب مرا گر بوسی
رها کنی سالوسی، جلا کنی طاووسی
سری ز روزن درکن، وثاق پرشکر کن
جهان پر از گوهر کن، بیا ز ما باور کن
نهال نیکی بنشان، درخت گل را بفشان
بیا به نزد خویشان، دغل مکن با ایشان
دو دیده را خوابی ده، زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده، به غوره دوشابی ده
بگیر چنگ و تنتن، دل از جدایی برکن
بیار بادهٔ روشن، خمار ما را بشکن
ازین ملولی بگذر، به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور، میان یاران خوش تر
ز بیخودی آشفتم، به دلبر خود گفتم
که با غمت من جفتم، به هر سویی که افتم
به ضرب دستش بنگر، به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر، به هر چه هستش بنگر
چو دامن او گیرم، عظیم باتوفیرم
چو انگبین و شیرم، به پیش لطفش میرم
مزن نگارا بربط، به پیش مشتی خربط
مران تو کشتی بیشط، بگیر راه اوسط
بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا
که هر چه کاری این جا، تو را بروید ده تا
اگر تو تخمی کشتی، چرا پشیمان گشتی؟
اگر به کوه و دشتی، برو که زرین طشتی
ملول گشتی ای کش، بخسب و رو اندرکش
ز عالم پرآتش، گریز پنهان خوش خوش
ببند ازین سو دیده، برو ره دزدیده
به غیب آرامیده، به پر جان پریده
نشسته خسبد عاشق، که هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق، برای عذرا وامق
مگو دگر، کوته کن، سکوت را همره کن
نظر به شاهنشه کن، نظارهٔ آن مه کن
تو هر چه میفرمایی، همه شکر میخایی
برآ به بام، ای خوش خو، به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو، رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان، قنینهیی از مستان
که راحت جان است آن، بدار دست از دستان
ایا بت جان افزا، نه وعده کردی ما را
که من بیایم فردا؟ زهی فریب و سودا
ایا بت ناموسی، لب مرا گر بوسی
رها کنی سالوسی، جلا کنی طاووسی
سری ز روزن درکن، وثاق پرشکر کن
جهان پر از گوهر کن، بیا ز ما باور کن
نهال نیکی بنشان، درخت گل را بفشان
بیا به نزد خویشان، دغل مکن با ایشان
دو دیده را خوابی ده، زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده، به غوره دوشابی ده
بگیر چنگ و تنتن، دل از جدایی برکن
بیار بادهٔ روشن، خمار ما را بشکن
ازین ملولی بگذر، به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور، میان یاران خوش تر
ز بیخودی آشفتم، به دلبر خود گفتم
که با غمت من جفتم، به هر سویی که افتم
به ضرب دستش بنگر، به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر، به هر چه هستش بنگر
چو دامن او گیرم، عظیم باتوفیرم
چو انگبین و شیرم، به پیش لطفش میرم
مزن نگارا بربط، به پیش مشتی خربط
مران تو کشتی بیشط، بگیر راه اوسط
بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا
که هر چه کاری این جا، تو را بروید ده تا
اگر تو تخمی کشتی، چرا پشیمان گشتی؟
اگر به کوه و دشتی، برو که زرین طشتی
ملول گشتی ای کش، بخسب و رو اندرکش
ز عالم پرآتش، گریز پنهان خوش خوش
ببند ازین سو دیده، برو ره دزدیده
به غیب آرامیده، به پر جان پریده
نشسته خسبد عاشق، که هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق، برای عذرا وامق
مگو دگر، کوته کن، سکوت را همره کن
نظر به شاهنشه کن، نظارهٔ آن مه کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۸
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟
که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او، چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبرییی و بدیع انعامی
وآن گه از سر رقت به حاضران میگفت
نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کنارۀ بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه بادهاش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا میگفت
مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟
که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او، چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبرییی و بدیع انعامی
وآن گه از سر رقت به حاضران میگفت
نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کنارۀ بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۶
رسید ترکم، با چهرههای گل وردی
بگفتمش چه شد آن عهد؟ گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامهیی به دست صبا
بدادمی عجب، آورد؟ گفت گستردی
بگفتمش که چرا بیگه آمدی ای دوست؟
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
بگفتمش ز رخ توست، شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی
بگفت طرح نهد رخ، رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی؟ زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا، در فغان و پردردی
بگفت نی، که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
بگفتمش گل بیخار و صبح بیشامی
که بندگان را با شیر و شهد، پروردی
ز لطفهای تو است آن که سرخ میگویند
به عرف حلیهٔ زر را بدان همه زردی
بگفت باش کم آزار و دم مزن، خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی
بگفتمش چه شد آن عهد؟ گفت اول وردی
بگفتمش که یکی نامهیی به دست صبا
بدادمی عجب، آورد؟ گفت گستردی
بگفتمش که چرا بیگه آمدی ای دوست؟
بگفت سیرو یدی یلده یلدشم اردی
بگفتمش ز رخ توست، شهر جان روشن
ز آفتاب درآموختی جوامردی
بگفت طرح نهد رخ، رخم دو صد خور را
تو چون مرا تبع او کنی؟ زهی سردی
بقای من چو بدید و زوال خود خورشید
گرفت در طلبم عادت جهان گردی
سجود کردم و مستغفرانه نالیدم
بدید اشک مرا، در فغان و پردردی
بگفت نی، که به قاصد مخالفی گفتی
به عشق گفت من و گفتنم درآوردی
بگفتمش گل بیخار و صبح بیشامی
که بندگان را با شیر و شهد، پروردی
ز لطفهای تو است آن که سرخ میگویند
به عرف حلیهٔ زر را بدان همه زردی
بگفت باش کم آزار و دم مزن، خامش
که زرد گفتی زر را به فن و آزردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۷
بیا، بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ، درآ که به جان آمدم، ز تنهایی
عجب، عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین، ببین که چه بیطاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آوردهیی به تحفه مرا
بنه بنه، بنشین، تا دمی برآسایی
مرو مرو، چه سبب زود زود میبروی؟
بگو، بگو که چرا دیر دیر میآیی؟
نفس نفس زده ام، نالهها ز فرقت تو
زمان زمان شدهام، بیرخ تو سودایی
مجو، مجو پس ازین، زینهار، راه جفا
مکن، مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو، برو که چه کژ میروی، به شیوهگری
بیا، بیا که چه خوش میخمی به رعنایی
درآ، درآ که به جان آمدم، ز تنهایی
عجب، عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین، ببین که چه بیطاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آوردهیی به تحفه مرا
بنه بنه، بنشین، تا دمی برآسایی
مرو مرو، چه سبب زود زود میبروی؟
بگو، بگو که چرا دیر دیر میآیی؟
نفس نفس زده ام، نالهها ز فرقت تو
زمان زمان شدهام، بیرخ تو سودایی
مجو، مجو پس ازین، زینهار، راه جفا
مکن، مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو، برو که چه کژ میروی، به شیوهگری
بیا، بیا که چه خوش میخمی به رعنایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۱
تو چنین نبودی، تو چنین چرایی؟
چه کنی خصومت، چو ازان مایی؟
دل و جان غلامت، چو رسد سلامت
تو دو صد چنین را، صنما سزایی
تو قمرعذاری، تو دل بهاری
تو ملک نژادی، تو ملک لقایی
فلک از تو حارس، زحل از تو فارس
ز برای آن را که درین سرایی
دل خسته گشته، چو قدح شکسته
تو چو گم شدستی، تو چه ره نمایی؟
بده آن قدح را، بگشا فرح را
که غم کهن را تو بهین دوایی
دل و جان که باشد؟ دو جهان چه باشد؟
همه سهل باشد، تو عجب، کجایی؟
بگذار دستان، برسان به مستان
ز عطای سلطان، قدح عطایی
همگی امیدی، شکر سپیدی
چو مرا بدیدی، بکن آشنایی
شکری، نباتی، همگی حیاتی
طبق زکاتی، کرم خدایی
طرب جهانی، عجب قرانی
تو سماع جان را تر لایلایی
بزنی ز بالا، تر لایلالا
تو نه یک بلایی، تو دو صد بلایی
دل من ببردی، به کجا سپردی
نه جواب گویی، نه دهی رهایی
بفزا دغا را، بفریب ما را
بر توست عالم، همه روستایی
سر ما شکستی، سر خود ببستی
که خرف نگردد، ز چنین دغایی
به پلاس عوران، به عصای کوران
چه طمع ببستی؟ ز چه میربایی؟
به طمع چنانی، به عطا جهانی
عجب از تو خیره، به عجب نمایی
خمش ای صفورا، بگذار او را
تو ز خویشتن گو، که چه کیمیایی؟
نه به اختیاری، همه اضطراری
تو به خود نگردی، تو چو آسیایی
تو یکی سبویی، چو اسیر جویی
جز جو چه جویی، چو ز جو برآیی؟
تو به خود چه سازی؟ که اسیر گازی
تو ز خود چه گویی؟ چو ز که صدایی
خمش ای ترانه، بجه از کرانه
که نوای جانی، همگی نوایی
چه کنی خصومت، چو ازان مایی؟
دل و جان غلامت، چو رسد سلامت
تو دو صد چنین را، صنما سزایی
تو قمرعذاری، تو دل بهاری
تو ملک نژادی، تو ملک لقایی
فلک از تو حارس، زحل از تو فارس
ز برای آن را که درین سرایی
دل خسته گشته، چو قدح شکسته
تو چو گم شدستی، تو چه ره نمایی؟
بده آن قدح را، بگشا فرح را
که غم کهن را تو بهین دوایی
دل و جان که باشد؟ دو جهان چه باشد؟
همه سهل باشد، تو عجب، کجایی؟
بگذار دستان، برسان به مستان
ز عطای سلطان، قدح عطایی
همگی امیدی، شکر سپیدی
چو مرا بدیدی، بکن آشنایی
شکری، نباتی، همگی حیاتی
طبق زکاتی، کرم خدایی
طرب جهانی، عجب قرانی
تو سماع جان را تر لایلایی
بزنی ز بالا، تر لایلالا
تو نه یک بلایی، تو دو صد بلایی
دل من ببردی، به کجا سپردی
نه جواب گویی، نه دهی رهایی
بفزا دغا را، بفریب ما را
بر توست عالم، همه روستایی
سر ما شکستی، سر خود ببستی
که خرف نگردد، ز چنین دغایی
به پلاس عوران، به عصای کوران
چه طمع ببستی؟ ز چه میربایی؟
به طمع چنانی، به عطا جهانی
عجب از تو خیره، به عجب نمایی
خمش ای صفورا، بگذار او را
تو ز خویشتن گو، که چه کیمیایی؟
نه به اختیاری، همه اضطراری
تو به خود نگردی، تو چو آسیایی
تو یکی سبویی، چو اسیر جویی
جز جو چه جویی، چو ز جو برآیی؟
تو به خود چه سازی؟ که اسیر گازی
تو ز خود چه گویی؟ چو ز که صدایی
خمش ای ترانه، بجه از کرانه
که نوای جانی، همگی نوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟
چه سوگند خوردی؟ چه دل سخت کردی؟
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر، نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کردهست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم تورا راست گفتم
که جان ناپدید است، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحم است
که صد جا به فریاد جانم رسیدی
چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟
چه سوگند خوردی؟ چه دل سخت کردی؟
که گویی که هرگز مرا خود ندیدی
مها، بار دیگر، نظر کن به چاکر
چنین دان، کاسیری ز کافر خریدی
تو آب حیاتی، چو رویت بدیدم
چو می در تن بنده هرسو دویدی
تو باز سپیدی، که بر من نشستی
ربودی دلم را، هوا بر پریدی
دلم رو به دیوار کردهست ازان دم
که در خانه رفتی و رو درکشیدی
اگر جان بخواندم تورا راست گفتم
که جان ناپدید است، و تو ناپدیدی
به فریاد من رس، که این وقت رحم است
که صد جا به فریاد جانم رسیدی