عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
ای از نظرت مست شده اسم و مسما
ای یوسف جان گشته ز لب‌هات شکرخا
ما را چه از آن قصه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیف است، از آن عربده بازآ
ای شاه تو شاهی کن و آراسته کن بزم
ای جان ولی نعمت هر وامق و عذرا
هم دایهٔ جان‌هایی و هم جوی می و شیر
هم جنت فردوسی و هم سدرهٔ خضرا
جز این بنگوییم، وگر نیز بگوییم
گویید خسیسان که محال است و علالا
خواهی که بگویم، بده آن جام صبوحی
تا چرخ به رقص آید و صد زهرهٔ زهرا
هرجا ترشی باشد اندر غم دنیی
می‌غرد و می‌برد از آن جای دل ما
برخیز بخیلا نه در خانه فروبند
کان جا که تویی خانه شود گلشن و صحرا
این مه ز کجا آمد، وین روی چه روی است؟
این نور خدایی‌ست، تبارک و تعالی
هم قادر و هم قاهر و هم اول و آخر
اول غم و سودا و به آخر ید بیضا
هر دل که نلرزیدت و هر چشم که نگریست
یا رب خبرش ده تو از این عیش و تماشا
تا شید برآرد وی و آید به سر کوی
فریاد برآرد که تمنیت تمنا
نگذاردش آن عشق که سر نیز بخارد
شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا
در شهر چو من گول مگر عشق ندیده‌ست
هر لحظه مرا گیرد این عشق ز بالا
هر داد و گرفتی که ز بالاست لطیف است
گر صادق و جد است وگر عشوه تیبا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار، عقل کاردان را
چو تیرم تا نپرّانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را
ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
مرا گویند بامش از چه سوی است؟
از آن سویی که آوردند جان را
از آن سویی که هر شب جان روان است
به وقت صبح بازآرد روان را
از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را
از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را
از آن سو که تو را این جست و جو خاست
نشان خود اوست، می‌جوید نشان را
تو آن مردی که او بر خر نشسته‌ست
همی‌پرسد ز خر این را و آن را
خمش کن کو نمی‌خواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را وین دو شمع سرنگون را؟
فروبریم دست دزد غم را
که دزدیده‌ست عقل صد زبون را
شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را
چو گردد مست، حد بر وی برانیم
که از حد برد تزویر و فسون را
اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست
چه داند حیلهٔ ریب المنون را
چنانش بی‌خود و سرمست سازیم
که چون آید نداند راه چون را
چنان پیر و چنان عالم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را
کنون عالم شود، کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را
درون خانهٔ دل او ببیند
ستون این جهان بی‌ستون را
که سرگردان بدین سرهاست، گر نه
سکون بودی جهان بی‌سکون را
تن باسر نداند سر کن را
تن بی‌سر شناسد کاف و نون را
یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را؟
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را، چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو، کم طلب این سرفزون را
چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی، نبینی این برون را
چه جویی ذوق این آب سیه را؟
چه بویی سبزهٔ این بام تون را؟
خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را
که تا نقصی نباشد کاف و نون را
نما ای شمس تبریزی کمالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
چو او باشد دل دلسوز ما را
چه باشد شب، چه باشد روز ما را؟
که خورشید ار فروشد ار برآمد
بس است این جان جان افروز ما را
تو مادرمرده را شیون میاموز
که استاد است عشق آموز ما را
مدوزان خرقهٔ ما را مدران
نشاید شیخ خرقه دوز ما را
همه کس بر عدو پیروز خواهد
جمال آن عدو، پیروز ما را
همه کس بخت گنج اندوز جوید
ولیکن عشق رنج اندوز ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
مرا حلوا هوس کرده‌ست، حلوا
میفکن وعدهٔ حلوا به فردا
دل و جانم بدان حلواست پیوست
که صوفی را صفا آرد، نه صفرا
زهی حلوای گرم و چرب و شیرین
که هر دم می‌رسد بویش ز بالا
دهانی بسته، حلوا خور چو انجیر
ز دل خور، هیچ دست و لب میالا
از آن دست است این حلوا، از آن دست
بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا
دمی با مصطفی’ و کاسه باشیم
که او می‌خورد از آن جا شیر و خرما
از آن خرما که مریم را ندا کرد
کلی و اشربی و قری عینا
دلیل آن که زاده‌ی عقل کلیم
ندایش می‌رسد کی جان بابا
همی‌خواند که فرزندان بیایید
که خوان آراسته‌ست و یار تنها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
امیر حسن خندان کن حشم را
وجودی بخش مر مشتی عدم را
سیاهی می‌نماید لشکر غم
ظفر ده شادی صاحب علم را
به حسن خود تو شادی را بکن شاد
غم و اندوه ده اندوه و غم را
کرم را شادمان کن از جمالت
که حسن تو دهد صد جان کرم را
تو کارم زان بر سیمین چو زر کن
تو لعلین کن رخ همچون زرم را
دلا چون طالب بیشی عشقی
تو کم اندیش در دل بیش و کم را
بنه آن سر به پیش شمس تبریز
که ایمان است سجده آن صنم را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
به برج دل رسیدی، بیست این جا
چو آن مه را بدیدی، بیست این جا
بسی این رخت خود را هر نواحی
ز نادانی کشیدی، بیست این جا
بشد عمری و از خوبی آن مه
به هر نوعی شنیدی، بیست این جا
ببین آن حسن را کز دیدن او
پدید و ناپدیدی، بیست این جا
به سینه‌ی تو که آن پستان شیر است
که از شیرش چشیدی، بیست این جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
بکت عینی غداه البین دمعا
و اخری’ بالبکا بخلت علینا
فعاقبت التی بخلت علینا
بأن غمضتها یوم التقینا
چه مرد آن عتابم؟ خیز یارا
بده آن جام مالامال صهبا
نرنجم زان چه مردم می‌برنجند
که پیشم جمله جان‌ها هست یکتا
اگر چه پوستینی بازگونه
بپوشیده‌ست این اجسام بر ما
تو را در پوستین من می‌شناسم
همان جان منی در پوست جانا
بدرم پوست را تو هم بدران
چرا سازیم با خود جنگ و هیجا؟
یکی جانیم در اجسام مفرق
اگر خردیم اگر پیریم و برنا
چراغک‌هاست کآتش را جدا کرد
یکی اصلست ایشان را و منشا
یکی طبع و یکی رنگ و یکی خوی
که سرهاشان نباشد غیر پاها
درین تقریر برهان‌هاست در دل
به سر با تو بگویم یا به اخفا؟
غلط خود تو بگویی با تو آن را
چه تو بر توست بنگر این تماشا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تو بشکن چنگ ما را ای معلا
هزاران چنگ دیگر هست این جا
چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم
چه کم آید بر ما چنگ و سرنا
رباب و چنگ عالم گر بسوزد
بسی چنگی پنهانی‌ست یارا
ترنگ و تنتنش رفته به گردون
اگر چه ناید آن در گوش صما
چراغ و شمع عالم گر بمیرد
چه غم، چون سنگ و آهن هست برجا
به روی بحر خاشاک است اغانی
نیاید گوهری بر روی دریا
ولیکن لطف خاشاک از گهر دان
که عکس عکس برق اوست بر ما
اغانی جمله فرع شوق وصلی ست
برابر نیست فرع و اصل اصلا
دهان بربند و بگشا روزن دل
از آن ره باش با ارواح گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
ای مطرب دل برای یاری را
در پردهٔ زیر گوی زاری را
رو در چمن و به روی گل بنگر
همدم شو بلبل بهاری را
دانی چه حیات‌ها و مستی‌هاست؟
در مجلس عشق جان سپاری را
چون دولت بی‌شمار را دیدی
بسپار بدو دم شماری را
ای روح شکار دلبری گشتی
کو زنده کند ابد شکاری را
ای ساقی دل ز کار واماندم
وقتست بده شراب کاری را
آراسته کن مرا و مجلس را
کآراسته‌یی شراب داری را
بزمی‌ست نهان چنین حریفان را
جا نیست دگر شراب خواری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
اندر دل ما تویی نگارا
غیر تو کلوخ و سنگ خارا
هر عاشق، شاهدی گزیده‌ست
ما جز تو ندیده‌ایم یارا
گر غیر تو ماه باشد ای جان
بر غیر تو نیست رشک ما را
ای خلق حدیث او مگویید
باقی همه شاهدان شما را
بر نقش فنا چه عشق بازد
آن کس که بدید کبریا را
بر غیر خدا حسد نیارد
آن کس که گمان برد خدا را
گر رشک و حسد بری، برو بر
کین رشک بده‌ست انبیا را
چون رفت بر آسمان چارم
عیسی’ چه کند کلیسیا را
بوبکر و عمر به جان گزیدند
عثمان و علی مرتضی را
شمس تبریز جو روان کن
گردان کن سنگ آسیا را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
ای جان و قوام جمله جان‌ها
پر بخش و روان کن روان‌ها
با تو ز زیان چه باک داریم
ای سودکن همه زیان‌ها
فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون کمان‌ها
در لعل بتان شکر نهادی
بگشاده به طمع آن، دهان‌ها
ای داده به دست ما کلیدی
بگشاده بدان در جهان‌ها
گر زان که نه در میان مایی
بربسته چراست این میان‌ها؟
ور نیست شراب بی‌نشانیت
پس شاهد چیست این نشان‌ها؟
ور تو ز گمان ما برونی
پس زنده ز کیست این گمان‌ها؟
ور تو ز جهان ما نهانی
پیدا ز که می‌شود نهان‌ها؟
بگذار فسانه‌های دنیا
بیزار شدیم ما از آن‌ها
جانی که فتاد در شکرریز
کی گنجد در دلش چنان‌ها
آن کو قدم تو را زمین شد
کی یاد کند ز آسمان‌ها؟
بربند زبان ما به عصمت
ما را مفکن در این زبان‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
از دور بدیده شمس دین را
فخر تبریز و رشک چین را
آن چشم و چراغ آسمان را
آن زنده کنندهٔ زمین را
ای گشته چنان و آنچنان تر
هر جان که بدیده او چنین را
گفتا که که را کشم به زاری؟
گفتمش که بندهٔ کمین را
این گفتن بود و ناگهانی
از غیب گشاد او کمین را
آتش درزد به هست بنده
وز بیخ بکند کبر و کین را
بی دل سیهی لاله، زان می
سرمست بکرد یاسمین را
در دامن اوست عین مقصود
بر ما بفشاند آستین را
شاهی که چو رخ نمود مه را
بر اسب فلک نهاد زین را
بنشین کژ و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را
والله که از او خبر نباشد
جبریل مقدس امین را
حالی چه زند، به قال آورد
او چرخ بلند هفتمین را
چون چشم دگر درو گشادیم
یک جو نخریم ما یقین را
آوه که بکرد باژگونه
آن دولت وصل، پوستین را
ای مطرب عشق شمس دینم
جان تو که بازگو همین را
چون می‌نرسم به دست بوسش
بر خاک همی‌زنم جبین را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
بنمود مه وفا از این جا
هرگز نرویم ما از این جا
این جا مدد حیات جان است
ذوق است دو چشم را از این جا
این جاست که پا به گل فرورفت
چون برگیریم پا از این جا؟
این جا به خدا که دل نهادیم
کس را مبر ای خدا از این جا
این جاست که مرگ ره ندارد
مرگ است بدن جدا از این جا
زین جای برآمدی چو خورشید
روشن کردی مرا از این جا
جان خرم و شاد و تازه گردد
زین جا یابد بقا از این جا
یک بار دگر حجاب بردار
یک بار دگر برآ از این جا
این جاست شراب لایزالی
درریز تو ساقیا از این جا
این چشمهٔ آب زندگانی ست
مشکی پر کن سقا از این جا
این جا پر و بال یافت دل‌ها
بگرفت خرد هوا از این جا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
برخیز و صبوح را بیارا
پرلخلخه کن کنار ما را
پیش آر شراب رنگ آمیز
ای ساقی خوب خوب سیما
از من پرسید کو چه ساقی‌ست
قند است و هزار رطل حلوا
آن ساغر پرعقار برریز
بر وسوسهٔ محال پیما
آن می که چو صعوه زو بنوشد
آهنگ کند به صید عنقا
زان پیش که دررسد گرانی
برجه سبک و میان ما آ
می‌گرد و چو ماه نور می‌ده
حمرا می‌ده بدان حمیرا
ما را همه مست و کف زنان کن
وان گاه نظاره کن تماشا
در گردش و شیوه‌های مستان
در عربده‌های در علالا
در گردن این فکنده آن، دست
کی شاه من و حبیب و مولا
او نیز ببرده روی چون گل
می‌بوسد یار را کف پا
این کیسه گشاده از سخاوت
کهخرج کنید بی‌محابا
دستار و قبا فکنده آن نیز
کاین را به گرو نهید فردا
صد مادر و صد پدر ندارد
آن مهر که می بجوشد آن جا
این می آمد اصول خویشی
کز سکر چنین شدند اعدا
آن عربده در شراب دنیاست
در بزم خدا نباشد آن‌ها
نی شورش و نی قی است و نی جنگ
ساقیست و شراب مجلس آرا
خامش که ز سکر نفس کافر
می‌گوید لا اله الا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
تا چند تو پس روی؟ به پیش آ
در کفر مرو، به سوی کیش آ
در نیش تو نوش بین، به نیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند به صورت از زمینی
پس رشتهٔ گوهر یقینی
بر مخزن نور حق امینی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
خود را چو به بیخودی ببستی
می‌دانک تو از خودی برستی
وز بند هزار دام جستی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
از پشت خلیفه‌یی بزادی
چشمی به جهان دون گشادی
آوه که بدین قدر تو شادی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند طلسم این جهانی
در باطن خویشتن تو کانی
بگشای دو دیدهٔ نهانی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون زادهٔ پرتو جلالی
وز طالع سعد نیک فالی
از هر عدمی تو چند نالی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
لعلی به میان سنگ خارا
تا چند غلط دهی تو ما را
در چشم تو ظاهراست یارا
آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون از بر یار سرکش آیی
سرمست و لطیف و دلکش آیی
با چشم خوش و پرآتش آیی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
در پیش تو داشت جام باقی
شمس تبریز شاه و ساقی
سبحان الله زهی رواقی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم؟
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب ترجنی را
تا دیدهٔ غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امن است
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست؟ خانهٔ دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانهٔ دل همی‌رسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل می‌دار مومنی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
دیدم شه خوب خوش‌لقا را
آن چشم و چراغ سینه‌ها را
آن مونس و غمگسار دل را
آن جان و جهان جان فزا را
آن کس که خرد دهد خرد را
آن کس که صفا دهد صفا را
آن سجده‌گه مه و فلک را
آن قبلۀ جان اولیا را
هر پارۀ من جدا همی‌گفت
کای شکر و سپاس مر خدا را
موسی چو بدید ناگهانی
از سوی درخت آن ضیا را
گفتا که ز جست‌و‌جوی رستم
چون یافتم این چنین عطا را
گفت ای موسی سفر رها کن
وز دست بیفکن آن عصا را
آن دم موسی ز دل برون کرد
همسایه و خویش و آشنا را
اخلع نعلیک این بود این
کز هر دو جهان ببر ولا را
در خانۀ دل جز او نگنجد
دل داند رشک انبیا را
گفت ای موسی به کف چه داری؟
گفتا که عصاست راه ما را
گفتا که عصا ز کف بیفکن
بنگر تو عجایب سما را
افکند و عصاش اژدها شد
بگریخت چو دید اژدها را
گفتا که بگیر تا منش باز
چوبی سازم پی شما را
سازم ز عدوت دست‌یاری
سازم دشمنت متکا را
تا از جز فضل من ندانی
یاران لطیف باوفا را
دست و پایت چو مار گردد
چون درد دهیم دست و پا را
ای دست مگیر غیر ما را
ای پا مطلب جز انتها را
مگریز ز رنج ما که هر جا
رنجی‌ست رهی بود دوا را
نگریخت کسی ز رنج الا
آمد بترش پی جزا را
از دانه گریز بیم آن‌جاست
بگذار به عقل بیم جا را
شمس تبریز لطف فرمود
چون رفت ببرد لطف‌ها را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
ساقی تو شراب لامکان را
آن نام و نشان بی‌نشان را
بفزا که فزایش روانی
سرمست و روانه کن روان را
یک بار دگر بیا درآموز
ساقی گشتن تو ساقیان را
چون چشمه بجوش از دل سنگ
بشکن تو سبوی جسم و جان را
عشرت ده عاشقان می را
حسرت ده طالبان نان را
نان معماری‌ست حبس تن را
می بارانی‌ست باغ جان را
بستم سر سفره زمین را
بگشا سر خم آسمان را
بربند دو چشم عیب بین را
بگشای دو چشم غیب دان را
تا مسجد و بتکده نماند
تا نشناسیم این و آن را
خاموش که آن جهان خاموش
در بانگ درآرد این جهان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
کو مطرب عشق چست دانا؟
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهان است او خضروار
تنها به کناره‌های دریا
ای باد سلام ما بدو بر
کندر دل ما ازوست غوغا
دانم که سلام‌های سوزان
آرد به حبیب، عاشقان را
عشقی‌ست دوار چرخ، نز آب
عشقی‌ست مسیر ماه، نز پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده، چرخ جان‌ها
ذکراست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا