عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
دل بی‌قرار را گو که چو مستقر نداری
سوی مستقر اصلی زچه رو سفر نداری؟
به دم خوش سحرگه، همه خلق زنده گردد
تو چگونه دلستانی که دم سحر نداری؟
تو چگونه گلستانی که گلی زتو نروید؟
تو چگونه باغ و راغی که یکی شجر نداری؟
تو دلا چنان شدستی زخرابی و زمستی
سخن پدر نگویی، هوس پسر نداری
به مثال آفتابی، نروی مگر که تنها
به مثال ماه شب رو، حشم و حشر نداری
تو درین سرا چو مرغی، چو هوات آرزو شد
بپری ز راه روزن، هله گیر در نداری
واگر گرفته جانی، که نه روزن است و نی در
چو عرق زتن برون رو، که جزین گذر نداری
تو چو جعد موی داری، چه غم ار کله بیفتد؟
تو چو کوه پای داری، چه غم ار کمر نداری؟
چو فرشتگان گردون، به تو تشنه‌اند و عاشق
رسدت ز نازنینی، که سر بشر نداری
نظرت زچیست روشن، اگر آن نظر ندیدی؟
رخ تو زچیست تابان، اگر آن گهر نداری؟
تو بگو مر آن ترش را ترشی ببر ازین جا
ور ازان شراب خوردی، زچه رو بطر نداری؟
وگر از درونه مستی و به قاصدی ترش رو
بدو اندر آب و آتش، که دگر خطر نداری
بدهد خدا به دریا خبری، که رام او شو
بنهد خبر در آتش، که درو اثر نداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۱
شب و روز آن نکوتر، که به پیش یار باشی
به میان سرو و سوسن، گل خوش عذار باشی
به طرب هزار چندان، که بوند عیش مندان
به میان باغ خندان، مثل انار باشی
نشوی چو خارهایی که خلند دست و پا را
به مثال نیشکرها که شکرنثار باشی
به مثال آفتابی، که شهیر شد به بخشش
به میان پاک بازان، به عطا مشار باشی
هله بس که تا شهنشه بگشاید و بگوید
چو خمش کنی نگویی و در انتظار باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۵
هله ای دلی که خفته، تو به زیر ظل مایی
شب و روز در نمازی، به حقیقت و غزالی
مه بدر نور بارد، سگ کوی بانگ دارد
زبرای بانگ هر سگ، مگذار روشنایی
به نماز نان برسته، جز نان دگر چه خواهد؟
دل همچو بحر باید، که گهر کند گدایی
اگر آن میی که خوردی، به سحر نبود گیرا
بستان میی که یابی زتفش زخود رهایی
به خدا به ذات پاکش، که میی‌ست کز حراکش
برهد تن از هلاکش، به سعادت سمایی
بستان، مکن ستیزه، تو بدین حیات ریزه
که حیات کامل آمد، زورای جان فزایی
بهلم، دگر نگویم، که دریغ باشد ای جان
بر کور، یوسفی را حرکات و خودنمایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۲
هله هش دار که با بی‌خبران نستیزی
پیش مستان چنان رطل گران، نستیزی
گر نخواهی که کمان وار ابد کژمانی
چون کشندت سوی خود همچو کمان، نستیزی
گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد
چون تو را خواند سوی خویش شبان، نستیزی
عجمی وار نگویی تو شهان را که که‌یید؟
چون نمایند تو را نقش و نشان، نستیزی
از میان دل و جان تو چو سر بر کردند
جان به شکرانه نهی تو به میان، نستیزی
چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی
ظاهر آن گه شود این که به نهان نستیزی
در گمانی زمعاد خود و از مبدء خود
شودت عین، چو با اهل عیان نستیزی
در تجلی بنماید دو جهان، چون ذرات
گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی
ززمان و زمکان بازرهی، گر تو ز خود
چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی
مثل چرخ، تو در گردش و در کار آیی
گر چو دولاب، تو با آب روان نستیزی
چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه
الله الله که تو با شاه جهان نستیزی
هم به بغداد رسی، روی خلیفه بینی
گر کنی عزم سفر، در همدان نستیزی
حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی
راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی
همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر
همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۳
رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی، که گرامی گهری
برگذشتی زبسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کزین مصطبه هم برگذری
پر فرو شوی ازین آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده، چه کنی که نپری
هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری
زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که ازین کوه نیاید تن کس را کمری
بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که ازو گه چو هلالی و گهی چون قمری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۹
ننگ هر قافله در ششدرهٔ ابلیسی
تو به هر نیت خود مسخرهٔ ابلیسی
از برای علف دیو، تو قربان تنی
بز دیوی تو مگر، یا برهٔ ابلیسی؟
سره مردا چه پشیمان شده‌یی؟ گردن نه
که درین خوردن سیلی، سرهٔ ابلیسی
شلغم پخته تو امید ببر زان تره زار
زان که در خدمت نان، چون ترهٔ ابلیسی
نان ببینی تو و حیزانه درافتی در رو
عاشق نطفهٔ دیو و نرهٔ ابلیسی
نیت روزه کنی، توبره گوید کی خر
سر فرو کن، خر با توبرهٔ ابلیسی
از حقیقت خبرت نیست، که چون خواهد بود
تو بدان علم و هنر، قوصرهٔ ابلیسی
در غم فربهی گوشت، تو لاغر گشتی
ناله برداشته چون حنجرهٔ ابلیسی
کفر و ایمان چه؟ می‌خور چو سگان، قی می‌کن
زان که تو مؤمنه و کافرهٔ ابلیسی
تا دم مرگ و دم غرغره چون سرکهٔ بد
ترش و گنده تو چون غرغرهٔ ابلیسی
گرد آن دایرهٔ گرده و خوان پر چو مگس
تا قیامت تو که از دایرهٔ ابلیسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۸
به شکرخنده اگر می‌ببرد جان ز کسی
می‌دهد جان خوشی، پر طربی، پر هوسی
گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی
گه به شب گشت کند بر دل و جان، چون عسسی
گه یکی تنگ شکربار کند بهر نثار
گه شود طوطی جان، گر بچشد زان مگسی
گه مدرس شود و درس کند بر سر صدر
تا شود کن فیکون صدر جهان، مرتبسی
گه دمد یک نفسی، عیسی مریم سازد
تا گواه نفسش باشد، عیسی نفسی
گه خسی را بکشد سرمهٔ جان در دیده
گه نماید دو جهان در نظرش همچو خسی
متزمن نظری داری و هرچ آید پیش
هم بر آن چفسد و حمله نبرد پیش و پسی
صالح او آمد و این هر دو جهان یک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله، همچون جرسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۴
با چنین رفتن، به منزل کی رسی؟
با چنین خصلت، به حاصل کی رسی؟
بس گران جانی و بس اشتردلی
در سبک روحان یک دل کی رسی؟
با چنین زفتی، چگونه کم زنی
با چنین وصلت، به واصل کی رسی؟
چون که اندر سر گشادی نیستت
در گشاد سر مشکل کی رسی؟
همچو آبی اندرین گل مانده‌یی
پس به پاک از آب و از گل کی رسی؟
بگذر از خورشید، وز مه چون خلیل
ورنه در خورشید کامل کی رسی؟
چون ضعیفی، رو، به فضل حق گریز
زان که بی‌مفضل به مفضل کی رسی؟
بی‌عنایت‌های آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل کی رسی؟
بی‌براق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟
بی‌پناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟
پیش بسم الله، بسمل شو تمام
ورنه چون مردی، به بسمل کی رسی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۶
قرة العین منی ای جان، بلی
ماه بدری، گرد ما گردان، بلی
صد هزاران آفرین بر روی تو
می فرستد حوری و رضوان، بلی
ای چراغ و مشعله‌ی هفت آسمان
خاکیان را آمدی مهمان، بلی
از کمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران، بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان، بلی
چون شکستی شیشهٔ درویش را
واجب آید دادن تاوان، بلی
ملک بخشد، مالک الملک از کرم
علم بخشد علم القرآن، بلی
آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذره‌ها آیند در جولان، بلی
جاء ربک والملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان، بلی
در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان، بلی
امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان، بلی
چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
برخورد از فرجهٔ بستان، بلی
مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت
بو برد از گلبن و ریحان، بلی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران، بلی
بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان، بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان، بلی
از دیار مصر مر یعقوب را
ریح یوسف شد سوی کنعان، بلی
گر خمش باشی و سر پنهان کنی
سر شود پیدا از آن سلطان، بلی
خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را می‌کشد از کان، بلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۵
خوش بود گر کاهلی یک سو نهی
وز همه یاران تو زوتر برجهی
هست سرتیزی شعار شیر نر
هست دم داری درین ره روبهی
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست، اگر خود در چهی
گر غروب آمد، به گور اندرشدی
باز طالع شو، ز مشرق چون مهی
گرم شد آن یخ ز جنبش، پس گداخت
پس بجنب، ای قد تو سرو سهی
برجهان تو اسب را ترکانه زود
که به گوش توست خوب خرگهی
سارعوا فرمود، پس مردانه رو
گفت شاهنشاه جان نبود تهی
همچو زهره ناله کن هر صبح گاه
وان گه از خورشید بین شاهنشهی
بدر هر شب در روش لاغرتر است
بعد کاهش یافت آن مه فربهی
وقت دوری، شاه پروردت به لطف
تا چه‌ها بخشد چو باشی درگهی
بس کن، آخر توبه کردی از مقال
در خموشی‌هاست دخل آگهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۸
آنچه در سینه نهان می‌داری
درنیابند، چه می‌پنداری
خفته پنداشته‌یی دل‌ها را
که خدایت دهدا بیداری
هر درخت آنچه که دارد در دل
آن پدید است، گلی یا خاری
ای چو خفاش نهان گشته ز روز
تا ندانند که تو بیماری
به خدا از همگان فاش تری
گرچه در پیشگه اسراری
پیش خورشید همان خفاشی
گرچه زاندیشه چو بوتیماری
چنگ اگر چه که ننالد، دانند
کو چه شکل است به وقت زاری
ور بنالد ز غمی، هم دانند
کو ندارد صفت هشیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی؟
چون شمع زنده باشی، همچون شرر نخسپی
درهای آسمان را، شب سخت می‌گشاید
نیک اختریت باشد، گر چون قمر نخسپی
گر مرد آسمانی، مشتاق آن جهانی
زیر فلک نمانی، جز بر زبر نخسپی
چون لشکر حبش شب، بر روم حمله آرد
باید که همچو قیصر، در کر و فر نخسپی
عیسی روزگاری، سیاح باش در شب
در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی
شب رو، که راه‌ها را در شب توان بریدن
گر شهر یار خواهی، اندر سفر نخسپی
در سایهٔ خدایی، خسپند نیک بختان
زنهار ای برادر جای دگر نخسپی
چون از پدر جدا شد یوسف، نه مبتلا شد؟
تو یوسفی، هلا تا جز با پدر نخسپی
زیرا برادرانت دارند قصد جانت
هان تا میان ایشان، جز با حذر نخسپی
تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد
گر تو ز ره روانی، بر ره گذر نخسپی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۴
ای مبدعی که سگ را بر شیر می‌فزایی
سنگ سیه بگیری، آموزی‌اش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغ‌شان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولی‌‌‌ست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
قهر است کار آتش، گریه‌‌‌ست پیشهٔ شمع
از ما وفا و خدمت، وز یار بی‌وفایی
آتش که او نخندد، خاکستر است و دودی
شمعی که او نگرید، چوبی بود، عصایی
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید، افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا از خری رهی تو، زان لطف و کبریایی
آمد غریبی از ره، مهمان مهتری شد
مهمانی‌‌یی بکردش، باکار و باکیایی
بریان‌‌های فاخر، سنبوسه‌‌های نادر
شمع و شراب و شاهد، بس خلعت عطایی
ماهیش کرد مهمان، هر روز به ز روزی
چون حسن دلبر ما، در دلبری فزایی
هر شب غریب گفتی نیکو است این، ولیکن
مهمانی‌ات نمایم، چون شهر ما بیایی
آن مهتر از تحیر، گفت ای عجب، چه باشد
بهتر ازین تنعم، وین خلعت بهایی
زین گفت حاج گوله شد، در دلش گلوله
زیرا ندیده بود او، مهمانی‌یی، سمایی
این میوه‌‌های دنیا، گل پاره‌هاست رنگین
چبود نعیم دنیا، جز نان و نان ربایی؟
می‌گفت ای خدایا ما را به شهر او بر
تا حاصل آید آن جا، دل را گره گشایی
بگذشت چند سالی، در انتظار این دم
بی انتظار ندهد، هرگز دوا، دوایی
می گفت ای مسبب برساز یک بهانه
زیرا سبب تو سازی، در دام ابتلایی
بسیار شد دعایش، آمد ز حق اجابت
تا مرد ای خدا گو، دید از خدا، خدایی
شه جست یک رسولی، تا آن طرف فرستد
تا آن طرف رساند، پیغام کدخدایی
این میرداد رشوت، پنهان و آشکارا
تا میر را فرستد شاه از کرم نمایی
شه هم قبول کردش، گفتا تو بر بدان جا
پیغام ما، ازیرا طوطی خوش نوایی
پس ساز کرد ره را، همراه شد سپه را
در پیش کرد مه را، از بهر روشنایی
منزل به منزل آن سو، می‌شد چو سیل در جو
سجده کنان و جویان، اسرار اولیایی
چون موسی پیمبر، از بهر خضر انور
کرده سفر به صد پر، چون هدهد هوایی
چون پر جبرئیلی، کو پیک عرش آمد
تا زان سفر دهد او احکام را روایی
مه کو منور آمد، دایم مسافر آمد
ای ماه رو سفر کن، چون شمع این سرایی
هر حالتت چو برجی، در وی دری و درجی
غم آتشی و برقی، شادی تو ضیایی
کوته کنم بیان را، رفت آن رسول آن جا
چون برگ که کشیدش، دلبر به کهربایی
ما چون قطار پویان، دست کشنده پنهان
دستی نهان که نبود کس را ازو رهایی
این را به چپ کشاند، وان را به راست آرد
این را به وصل آرد، وان را سوی جدایی
وصلش نماید آن سو، تا مست و گرم گردد
وان سوی هجر باشد، مکری‌‌‌ست این دغایی
دررفت آن معلا، در شهرهمچو دریا
از کو به کو همی‌شد، کی مقصدم، کجایی؟
جوینده چون شتابد، مطلوب را بیابد
ما آگهیم که تو در جست و جوی مایی
شد ناگهان به کویی، سرمست شد ز بویی
عقلش پرید از سر، پا را نماند پایی
پیغام کیقبادش، جمله بشد ز یادش
کو دانش رسولی، تا محفل اندرآیی؟
چل روز بر سر کو، سرمست ماند ازان بو
حیران شده رعیت با میر های هایی
نی حکم و نی امارت، نی غسل و نی طهارت
نی گفت و نی اشارت، نی میل اغتذایی
زو هر که جست کاری، می‌گفت خیره آری
آری و نی یکی دان، در وقت خیره رایی
کو خیمه و طویله؟ کو کار و حال و حیله؟
کو دمنه و کلیله؟ کو کد کدخدایی؟
سیلاب عشق آمد، نی دام ماند، نی دد
چون سیل شد به بحری، بی‌بدو و منتهایی
گفت ای رفیق جفتی کردی هر آنچه گفتی
بردی مرا ز اسفل، تا مصعد علایی
این درس که شنودم، هرگز نخوانده بودم
درسی‌‌‌ست نی وسیطی،نی نیز منتقایی
دعویت به ز معنی، معنیت به ز دعوی
جان روی در تو دارد، که قبلهٔ دعایی
این جمله بد بدایت، کو باقی حکایت؟
واپرس ازو که دادت، در گوش اشنوایی
یا رب ظلمت نفسی، بردر حجاب حسی
گر مس نمود مسی، آخر تو کیمیایی
صدر الرجال حقا فی مصدر البلاء
والله ما علونا الا باعتناء
یا سادتی و قومی یوفون بالعهود
ما خاب من تحلی بالصدق و الوفاء
ای مبدعی که سگ را بر شیر می‌فزایی
سنگ سیه بگیری، آموزی‌اش سقایی
بس شاه و بس فریدون، کز تیغ‌شان چکد خون
زان روی همچو لاله، لولی‌‌‌ست و لالکایی
ناموسیان سرکش، جبارتر ز آتش
در کوی عشق گردان امروز در گدایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۵
ای حیله‌هات شیرین، تا کی مرا فریبی؟
آن را که ملک کردی، دیگر چرا فریبی؟
اما چو جمله عالم، ملک تو است کلی
بیرون ز ملکت خود، دیگر که را فریبی؟
داوود را فریبی، در دام ملک و دولت
وایوب را دگرگون اندر بلا فریبی
آن را به دانه بردی، وین را به دام بردی
آن دام دانه شد چون تو خوش لقا فریبی
فرعون عالمی را بفریبد و نداند
کان خاین دغا را، هم در دغا فریبی
ای کمترین فریبت، صد خون بهای صیدان
ای پربها که او را تو بی‌بها فریبی
ای دل خدا کسی را دانی چه سان فریبد؟
آخر تو جمله گان را خود از خدا فریبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۴
گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو، هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری، کی بی‌کباب مانی؟
کی بی‌نوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بد را، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی، پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را ازین چه نقصان؟
حق بی‌نیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما، انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایه‌های خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما، تو پختگی پذیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۱
در رنگ یار بنگر، تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند، ای ننگ زندگانی
هر ذره‌یی دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذره‌یی نداری آهنگ زندگانی؟
گر زان که زندگانی، بودی مثال سنگی
خوش چشمه‌ها دویدی، از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم، نقش خیال فانی
گفتم چه‌یی تو؟ گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی، یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند؟ دلتنگ زندگانی
آن‌ها که اهل صلح اند، بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۱
اندر قمارخانه، چون آمدی به بازی
کارت شود حقیقت، هر چند تو مجازی
با جمله سازواری، ای جان به نیک خویی
این جا که اصل کار است، جانا چرا نسازی؟
گویی که من شب و روز، مرد نمازکارم
چون نیست ای برادر گفتار تو نمازی؟
با ناکسان تو صحبت زنهار تا نداری
شو هم نشین شاهان، گر مرد سرفرازی
آخر چرا تو خود را کردی چو پای تابه؟
چون بر لباس آدم، تو بهترین طرازی
بر خر چرا نشینی، ای هم نشین شاهان
چون هست در رکابت، چندین هزار تازی
شیشه دلی که داری، بربا ز سنگ جانان
باری به بزم شاه آ، بنگر تو دلنوازی
در جانت دردمد شه، از شادی‌یی که جانت
هم وارهد ز مطرب، وز پردهٔ حجازی
سرمست و پای کوبان، با جمع ماه رویان
در نور روی آن شه، شاهانه می‌گرازی
شاهت همی‌نوازد کی پیشوای خاصان
پیوسته پیش ما باش، چون تو امین رازی
گاه از جمال پستی، گاه از شراب مستی
گه با قدم قرینی، گه با کرشم و نازی
مقصود شمس دین است، هم صدر و هم خداوند
وصلم به خدمت اوست، چون مرغزی و رازی
هر کس که در دل او باشد هوای تبریز
گردد، اگر چه هندوست، او گل رخ طرازی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
سوگند خورده‌یی که ازین پس جفا کنی
سوگند بشکنی و جفا را رها کنی
امروز دامن تو گرفتیم و می‌کشیم
تا کی بهانه گیری و تا کی دغا کنی؟
می‌خندد آن لبت صنما مژده می‌دهد
کاندیشه کرده‌یی که از این پس وفا کنی
بی‌تو نماز ما چو روا نیست، سود چیست؟
آن گه روا شود، که تو حاجت روا کنی
بی‌بحر تو، چو ماهی بر خاک می‌طپیم
ماهی همین کند، چو ز آبش جدا کنی
ظالم جفا کند، ز تو ترساندش اسیر
حق با تو آن کند که تو در حق ما کنی
چون تو کنی جفا، ز که ترساندت کسی؟
جز آنک سر نهد به هر آنچ اقتضا کنی
خاموش کم فروش تو در یتیم را
آن کش بها نباشد، چونش بها کنی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
ای دل چون آهنت بوده چو آیینه‌یی
آینه با جان من، مونس دیرینه‌یی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینه‌یی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که‌ همی‌بیندت، احمد پارینه‌یی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینه‌یی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشته‌یی، همدم بوزینه‌یی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینه‌یی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینه‌یی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینه‌یی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینه‌یی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینه‌یی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینه‌یی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر،‌ بی‌مزه ترخینه‌یی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینه‌یی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینه‌یی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینه‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
رو، که به مهمان تو، می‌نروم ای اخی
بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان می‌دهد، خویش نهان می‌کند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر می‌شود، گر تو درین می‌چخی
جنتی‌‌‌‌یی دل فروز، دوزخی‌‌‌‌یی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسله‌ست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند درین تیرگی، همچو خسان می‌زخی