عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
پیش‌تر آ پیش‌تر، چند ازین ره زنی؟
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشته‌ایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبه‌یی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادام‌ها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیه‌ها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۱
شیردلا، صد هزار شیردلی کرده‌یی
در کرم از آفتاب نیز سبق برده‌یی
چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی
بشکن سوگند را، گر به خدا خورده‌یی
بنگر کین دشمنان، دست زنان گشته‌اند
چون که درین خشم و جنگ، پای خود افشرده‌یی
میل تو با کیست جان، تا بشوم خاک او؟
چاکر آن کس شوم، کش به کس اشمرده‌یی
ای تن، آخر بجنب، بر خود و جهدی بکن
جهد مبارک بود، از چه تو پژمرده‌یی؟
خیز، برو پیش دوست، روی بنه بر زمین
کی صنم چون شکر، از چه بیازرده‌یی؟
خواجهٔ جان، شمس دین، مفخر تبریزیان
این سرم از نخل توست، زان که تو پرورده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری؟
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
به غیر خدمت ما که مشارق شادی‌ست
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری
هزار صورت جنبان، به خواب می‌بینی
چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری
ببند چشم خر و برگشای چشم خرد
که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری
ز باغ عشق طلب کن عقیدهٔ شیرین
که طبع سرکه فروش است و غوره افشاری
بیا به جانب دارالشفای خالق خویش
کزان طبیب ندارد گریز بیماری
جهان مثال تن بی‌سر است بی آن شاه
بپیچ گرد چنان سر، مثال دستاری
اگر سیاه نه‌یی، آینه مده از دست
که روح آینهٔ توست و جسم زنگاری
کجاست تاجر مسعود مشتری طالع
که گرمدار منش باشم و خریداری
بیا و فکرت من کن، که فکرتت دادم
چو لعل می‌خری، از کان من بخر، باری
به پای جانب آن کس برو که پایت داد
بدو نگر به دو دیده، که داد دیداری
دو کف به شادی او زن، که کف ز بحر وی است
که نیست شادی او را غمی و تیماری
تو بی ز گوش شنو، بی‌زبان بگو با او
که نیست گفت زبان، بی‌خلاف و آزادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
اگر ز حلقهٔ این عاشقان کران گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
گر آفتاب جهانی، چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی، مذهب خزان گیری
چو کاسه تا تهی‌یی تو، بر آب رقص کنی
چو پر شدی به بن حوض و جو، مکان گیری
خدای داد دو دستت، که دامن من گیر
بداد عقل، که تا راه آسمان گیری
که عقل جنس فرشته‌ست، سوی او پوید
ببینی‌اش چو به کف آینه‌ی نهان گیری
بگیر کیسهٔ پر زر، باقرضواالله آی
قراضه قرض دهی، صد هزار کان گیری
به غیر خم فلک، خم‌های صدرنگ است
به هر خمی که درآیی، ازو نشان گیری
ز شیر چرخ گریزی، به برج گاو روی
خری شوی به صفت، راه کهکشان گیری
وگر تو خود سرطانی، چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او، خوی پهلوان گیری
چو آفتاب، جهان را پر از حیات کنی
چو زین جهان بجهی، ملک آن جهان گیری
برآ چو آب ز تنور نوح و عالم گیر
چرا تنور خبازی، که جمله نان گیری؟
خموش باش و همی‌تاز تا لب دریا
چو دم، گسسته شوی، گر ره دهان گیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۱
اگر تو یار نداری، چرا طلب نکنی؟
وگر به یار رسیدی، چرا طرب نکنی؟
وگر رفیق نسازد، چرا تو او نشوی؟
وگر رباب ننالد، چراش ادب نکنی؟
وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی
چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی؟
به کاهلی بنشینی که این عجب کاری‌ست
عجب تویی، که هوای چنان عجب نکنی
تو آفتاب جهانی، چرا سیاه دلی؟
که تا دگر هوس عقدۀ ذنب نکنی
مثال زر تو به کوره ازان گرفتاری
که تا دگر طمع کیسۀ ذهب نکنی
چو وحدت است عزبخانۀ یکی گویان
تو روح را ز جز حق، چرا عزب نکنی
تو هیچ مجنون دیدی، که با دو لیلی ساخت؟
چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی
شب وجود تو را در کمین چنان ماهی ست
چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی
اگر چه مست قدیمی و نوشراب نه‌یی
شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی
شرابم آتش عشق است و خاصه از کف حق
حرام باد حیاتت، که جان حطب نکنی
اگر چه موج سخن می‌زند، ولیک آن به
که شرح آن به دل و جان کنی، به لب نکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۲
اگر تو مست شرابی، چرا حشر نکنی؟
وگر شراب نداری، چرا خبر نکنی؟
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم، چرا گذر نکنی؟
ازان کسی که تو مستی، چرا جدا باشی؟
وزان کسی که خماری، چرا حذر نکنی؟
چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی؟
ز نور خود چو مه نو، چرا کمر نکنی؟
چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو کان لعل، چرا جان و دل سپر نکنی؟
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی؟
وگر چو ابر تو حامل شدی، ازان دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی؟
ز گلشن رخ تو، گل رخان همی‌جوشند
چرا چو حیز و مخنث نه‌یی، نظر نکنی؟
نگر به سبزقبایان باغ، کامده‌اند
به سوی شاه قبابخش، چون سفر نکنی؟
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود، جلوه چون شجر نکنی؟
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۹
نگاهبان دو دیده‌ست چشم دلداری
نگاه دار نظر از رخ دگر یاری
وگر نه به سینه درآید، به غیر آن دلبر
بگو برو که همی‌ترسم از جگرخواری
هلا، مباد که چشمش به چشم تو نگرد
درون چشم تو بیند خیال اغیاری
به من نگر که مرا یار امتحان‌ها کرد
به حیله برد مرا کش کشان، به گلزاری
گلی نمود که گل‌ها ز رشک او می‌ریخت
بتی که جمله بتان پیش او گرفتاری
چنین چنین، به تعجب سری بجنبانید
که نادر است و غریب است، درنگر، باری
چنان که گفت طراریم، دزد در پی توست
چو من سپس نگریدم، ربود دستاری
ز آب دیدهٔ داوود، سبزه‌ها بررست
به عذر آن که به نقشی بکرد نظاری
براند مر پدرت را کشان کشان ز بهشت
نظر به سنبلهٔ تر، یکی ستم کاری
حذر، ز سنبل ابرو، که چشم شه بر توست
هلا، که می‌نگرد سوی تو خریداری
چو مشتری دو چشم تو حی قیوم است
به چنگ زاغ مده چشم را چو مرداری
دهی تو کالهٔ فانی، بری عوض باقی
لطیف مشتری‌یی ،سودمند بازاری
خمش خمش، که اگر چه تو چشم را بستی
ریای خلق کشیدت به نظم و اشعاری
ولیک مفخر تبریز، شمس دین با توست
چه غم خوری ز بد و نیک با چنین یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۰
اگر به خشم شود چرخ هفتم از تو بری
به جان من که نترسی و هیچ غم نخوری
اگر دلت به بلا و غمش مشرح نیست
یقین بدان که تو در عشق شاه، مختصری
ز رنج گنج بترس و ز رنج هر کس نی
که خشم حق نبود همچو کینهٔ بشری
چو غیر گوهر معشوق، گوهری دانی
تو را گهر نپذیرد، ازان که بدگهری
وگر چو حامله لرزان شوی، به هر بویی
ز حاملان امانت، بدان که بو نبری
پسند خویش رها کن، پسند دوست طلب
که ماند از شکر آن کس که او کند شکری
ز ذوق خویش مگو با کسی که هم دل نیست
ازان که او دگر است و تو خود کسی دگری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
بجه بجه ز جهان، تا شه جهان باشی
شکر ستان هله، تا تو شکرستان باشی
بجه بجه چو شهاب از برای کشتن دیو
چو ز اختری بجهی، قطب آسمان باشی
چو عزم بحر کند نوح، کشتی‌اش باشی
رود به چرخ مسیحا، تو نردبان باشی
گهی چو عیسی مریم، طبیب جان گردی
گهی چو موسی عمران روی، شبان باشی
ز بهر پختن تو آتشی‌ست روحانی
چو پس جهی چو زنان، خام قلتبان باشی
ز آتش ار نگریزی، تمام پخته شوی
چو نان پخته، رئیس و عزیز خوان باشی
چو خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند
مثال نان مدد جان شوی و جان باشی
اگر چه معدن رنجی، به صبر، گنج شوی
اگر چه خانۀ عیبی، تو غیب دان باشی
من این بگفتم و از آسمان ندا آمد
به گوش جان که چنین گر شوی، چنان باشی
خمش دهان پی آن است تا شکرخایی
نه آن که سست فکندی، زنخ زنان باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۱
اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی
ببینی آنچه نبی دید و آنچه دید ولی
خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی، به رغم معتزلی
اگر تو رند تمامی، ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را، به نور لم یزلی
مگوی غیب کسان را، به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی
وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز بادۀ ازلی
برآر نعرۀ ارنی به طور، موسیٰ وار
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی
دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی
تو مرد سرکه فروشی، چه لایق عسلی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۵
ازین درخت بدان شاخ و بر نمی‌بینی
سه شاخ داری، کور و کری و گرگینی
میان آب دری و ز آب می‌پرسی
میان گنج زری، مس قلب می‌چینی
خدات گوید تدبیر چشم روشن کن
تو چشم را بگذاری و می‌کنی بینی
اگرچه تیره‌شبی، رو به صبح صادق آر
مگو که صبحم صبحی، ولی دروغینی
رسید نعرۀ عشرت ز ناصر منصور
غدوت اشربها والخمار یسقینی
مجردان همه شب، نقل و باده می‌نوشند
درین خوشی که در افواه سابق الدینی
مثال دنب ز پس مانده‌یی، ز سرمستان
تو مست بستر گرمی، حریف بالینی
چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان
مراقب ذهبی، دشمن مساکینی
گل است قوت تو همچون زنان آبستن
تو را ازان چه که در روضه و بساتینی؟
دی و بهار همه سال مار خاک خورد
اگر انار زند خنده، تین کند تینی
اگر چه نقش لطیفی، نه سر به سر نقشی
وگر چه زادهٔ طینی، نه سر به سر طینی
هلا، خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۹
هر آن کسی که تو از نوش او بنوشیدی
که هین، بترس ز هر کس که دل بدو دادی
بداد پندم استاد عشق ز استادی
ز بعد نوش کند نیش اوت فصادی
چو چشم مست کسی، کرد حلقه در گوشت
ز گوش پنبه برون کن، مجوی آزادی
برین بنه دل خود را، چو دخل خنده رسید
که غم نجوید عشرت، ز خرمن شادی
مگر زمین مسلم دهد تو را سلطان
چنان که داد به بشر و جنید بغدادی
چو طوق موهبت آمد، شکست گردن غم
رسید داد خدا و بمرد بیدادی
به هر کجا که روی، ماه بر تو می‌تابد
مه است نورفشان بر خراب و آبادی
غلام ماه شدی، شب تو را به از روز است
که پشت دار تو باشد، میان هر وادی
خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را
که سعد اکبری و نیک بخت افتادی
به وعده‌های خوشش اعتماد کن، ای جان
که شاه مثل ندارد به راست میعادی
به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه
چنان که اشتر خود را، نوا زند حادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۴
طواف کعبهٔ دل کن، اگر دلی داری
دل است کعبهٔ معنی، تو گل چه پنداری
طواف کعبهٔ صورت، حقت بدان فرمود
که تا به واسطهٔ آن، دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود، گر دلی بیازاری
بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد، شب تاری
هزار بدرهٔ زر، گر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر، اگر به ما آری
که سیم و زر بر ما لاشی است،‌ بی‌مقدار
دل است مطلب ما، گر مرا طلب کاری
ز عرش و کرسی و لوح و قلم، فزون باشد
دل خراب که آن را کهی بنشماری
مدار خوار دلی را، اگر چه خوار بود
که بس عزیز عزیز است دل دران خواری
دل خراب چو منظرگه الٰه بود
زهی سعادت جانی که کرد معماری
عمارت دل بیچارهٔ دو صدپاره
ز حج و عمره به آید، به حضرت باری
کنوز گنج الهی، دل خراب بود
که در خرابه بود دفن گنج بسیاری
کمر به خدمت دل‌‌ها ببند چاکروار
که برگشاید در تو طریق اسراری
گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبت
شوی تو طالب دل‌‌ها و کبر بگذاری
چو هم عنان تو گردد عنایت دل‌ها
شود ینابع حکمت ز قلب تو جاری
روان شود ز لسانت، چو سیل آب حیات
دمت بود چو مسیحا، دوای بیماری
برای یک دل، موجود گشت هر دو جهان
شنو تو نکتهٔ لولاک از لب قاری
وگر نه کون و مکان را وجود کی بودی؟
ز مهر و ماه و ز ارض و سمای زنگاری
خموش وصف دل اندر بیان‌ نمی‌گنجد
اگر به هر سر مویی، دو صد زبان داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روح مقدس، بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت ای آن
که در جحیم طبیعت، چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا، برای عشرت توست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری؟
سریر هفت فلک تخت توست، اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم، ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زین سان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که می‌کاری
پی مراد چه پویی، به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی، جمله راحت انگاری؟
حقیقت این شکم از آز پر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمت که رسیدی بدان چه می‌طلبی
ولی چه سود ازان، چون به جاش بگذاری؟
شب جوانی‌ات ای دوست، چون سپیده دمید
تو مست خفته و آگه نه‌یی ز بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۸
تو هر چند صدری، شه مجلسی
ز هستی نرستی، درین محبسی
بده وام جان، گر وجوهیت هست
درآ مفلسانه، اگر مفلسی
غریمان برستند و تو حبس غم
گه از‌ بی‌کسی و گه از ناکسی
درین راه‌ بی‌راه، اگر سابقی
چو واگردد این کاروان، واپسی
لطیفان خوش چشم هستند، لیک
به چشمت نیارند، زیرا خسی
نه بازی، که صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار، چون کرکسی
نه‌یی شاخ تر و پذیرای آب
نه درخورد باغ و رز و مغرسی
برو سوی جمعی، چه در وحشتی؟
بیفروز شمعی، چرا مغلسی؟
چو استارگان اندرین برج خاک
گهی کنسی و گهی خنسی
خمش کن، مباف این دم از بهر برد
چو در برد ماندی؟ تو خود اطلسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۴
تو جان مایی، ماه سمایی
فارغ ز جمله، اندیشه‌هایی
جویی ز فکرت، داروی علت
فکر است اصل علت فزایی
فکرت برون کن، حیرت فزون کن
نی مرد فکری، مرد صفایی
فکرت درین ره، شد ژاژ خایی
مجنون شو ای جان، عاقل چرایی؟
بد نام مجنون، رست از کشاکش
باهوش کرمی، مست اژدهایی
کرم بریشم، اندیشه دارد
زیرا که جوید صنعت نمایی
صنعت نماید، چیزی بزاید
از خود برآید زان خیره رایی
صنعت رها کن، صانع بس استت
شاهد همو بس، کم ده گوایی
او نیست‌‌ها را داده‌‌ست هستی
او قلب‌‌ها را بخشد روایی
داد او فلک را دوران دایم
نامد زیانش‌ بی‌دست و پایی
خامش، برآن باش که پر نگویی
هرچند با خود بر می‌نیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۲
حکم نو کن، که شاه دورانی
سکهٔ تازه زن، که سلطانی
حکم مطلق تو راست در عالم
حاکمان قالبند و تو جانی
آنچه شاهان به خواب می‌جستند
چون مسلم شدت به آسانی؟
همه مرغان چو دانه چین تواند
تو همایی میان مرغانی
بر سر آمد رواق دولت تو
زان که تو صاف صاف انسانی
برتر آید ز جان ملک و ملک
گر دهی دل به روح حیوانی
شرط‌‌ها را ز عاشقان برگیر
که تو احوالشان‌‌‌ همی‌دانی
دام‌‌ها را ز راهشان بردار
خواه تقدیر و خواه شیطانی
تا شوم سرخ رو درین دعوی
که تو چون حق لطیف فرمانی
شمس تبریز، رحمت صرفی
زان که سر صفات رحمانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۴
بحر ما را کنار بایستی
وین سفر را قرار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان می‌طپند اندر ریگ
راه در جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده‌‌ها از غبار خسته شده ست
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خواره‌اند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره به آب حیات می‌نبرند
خضری آب خوار بایستی
دل پشیمان شده‌‌ست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشته‌ست
مشک نافه‌‌ی تتار بایستی
مشک از پشک کس‌ نمی‌داند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه می‌جویند
دولتی‌ بی‌عثار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات، عار بایستی
چنگ در ما زده‌‌ست این کمپیر
چنگ او، تار تار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
دم معدود اندکی مانده‌ست
نفسی‌ بی‌شمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
مرگ دیگی برای ما پخته‌ست
آن خورش را گوار بایستی
یاد مردن چو دافع مرگ است
هر دمی یادگار بایستی
هر دمی صد جنازه می‌گذرد
دیده‌‌ها سوگوار بایستی
ملک‌‌ها ماند و مالکان مردند
ملکتی پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوش‌‌ها چون مگس در آن دوغ است
هوش را هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
این مگس را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوش‌‌ها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
از کنایات شمس تبریزی
شرح معنی گذار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۶
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه می‌کشی هرجا
بنگر آخر، جز او که را داری؟
لطف‌‌‌هایی که کرد چندین گاه
یاد آور، اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر تورا ندا آید
سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن، تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه می‌کشی
بنگر آخر، جز او که را داری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۱
چند اندر میان غوغایی؟
خوی کن پاره پاره تنهایی
خلوتی را لطیف سودایی‌ست
رو بپرسش که در چه سودایی؟
خلوت آن است که در پناه کسی
خوش بخسپی و خوش بیاسایی
زیر سایه‌‌ی درخت بخت آور
زود منزل کنی، فرود آیی
ور تو خواهی که بخت بگشاید
زیر هر سایه رخت نگشایی
سوی انبان ما و من نروی
گر چه او گویدت که از مایی
رو به خود آر، هر کجا باشی
روسیاه است مرد هرجایی
خود تو چیست؟‌ بی‌خودی زان کس
که ازو در چنین تماشایی
چون رسیدی به شه صلاح الدین
گر فسادی، سوی صلاح آیی