عبارات مورد جستجو در ۱۲۸۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
لرزید بس که دل به تن ناتوان ما
خالی ز مغز شد قلم استخوان ما
پر گل بود ز مهر خموشی دهان ما
در کام همچو غنچه نگردد زبان ما
آسوده است خانه ما ز آفت نزول
دارد ز زور خویش نگهبان کمان ما
چون موج، بی قراری ما را کنار نیست
رحم است بر کسی که شود همعنان ما
صد برق خانه سوز درین مشت خار هست
کاوش مکن به خار و خس آشیان ما
در نوبهار خاطر ما برگریز نیست
بلبل برون نمی رود از گلستان ما
ما از گهر به آبله دست قانعیم
در پیش ابر باز نگردد دهان ما
از پیچ و تاب فکر درین بوته گداز
شد مغز، نال در قلم استخوان ما
دل را تهی ز درد به گفتار چون کنیم؟
رنگ شکسته گر نشود ترجمان ما
ما از سخن به چشمه حیوان رسیده ایم
تابوت کیست تخته نماید دکان ما؟
در فکر ما اگر نرسد کس، غریب نیست
بیرون نمی رود خبر از کاروان ما
صائب گره ز زلف سخن باز کرده ایم
پیچیده نیست جوهر تیغ زبان ما
خالی ز مغز شد قلم استخوان ما
پر گل بود ز مهر خموشی دهان ما
در کام همچو غنچه نگردد زبان ما
آسوده است خانه ما ز آفت نزول
دارد ز زور خویش نگهبان کمان ما
چون موج، بی قراری ما را کنار نیست
رحم است بر کسی که شود همعنان ما
صد برق خانه سوز درین مشت خار هست
کاوش مکن به خار و خس آشیان ما
در نوبهار خاطر ما برگریز نیست
بلبل برون نمی رود از گلستان ما
ما از گهر به آبله دست قانعیم
در پیش ابر باز نگردد دهان ما
از پیچ و تاب فکر درین بوته گداز
شد مغز، نال در قلم استخوان ما
دل را تهی ز درد به گفتار چون کنیم؟
رنگ شکسته گر نشود ترجمان ما
ما از سخن به چشمه حیوان رسیده ایم
تابوت کیست تخته نماید دکان ما؟
در فکر ما اگر نرسد کس، غریب نیست
بیرون نمی رود خبر از کاروان ما
صائب گره ز زلف سخن باز کرده ایم
پیچیده نیست جوهر تیغ زبان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
تا سوخت به داغ تو محبت جگرم را
گلهای چمن آینه کردند پرم را
از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت
هر چند فشاندند به خامی ثمرم را
آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار
از موج خطر شانه بود موی سرم را
بوی جگر سوخته زد خیمه به صحرا
تا شوق برون داد ز خارا شررم را
دلبستگیی با لب پرخنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
بسیار به تنگم ز پریشانی پرواز
کو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
افسوس که در دامن این لاله ستان نیست
داغی که خبردار نماید جگرم را
دیدند به دوشم نمد فقر گران نیست
از بال هما اره کشیدند سرم را
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم را
صائب نشود خشک به خورشید قیامت
بر خاک نویسند اگر شعر ترم را
گلهای چمن آینه کردند پرم را
از موج حلاوت دل مرغان چمن سوخت
هر چند فشاندند به خامی ثمرم را
آن در یتیمم که درین قلزم خونخوار
از موج خطر شانه بود موی سرم را
بوی جگر سوخته زد خیمه به صحرا
تا شوق برون داد ز خارا شررم را
دلبستگیی با لب پرخنده ندارم
ترسم نگذارند به من چشم ترم را
بسیار به تنگم ز پریشانی پرواز
کو دام که شیرازه کند بال و پرم را؟
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل
یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را!
افسوس که در دامن این لاله ستان نیست
داغی که خبردار نماید جگرم را
دیدند به دوشم نمد فقر گران نیست
از بال هما اره کشیدند سرم را
چون لاله درین باغ ندانم به چه تقصیر
بر داغ نهادند بنای جگرم را
صائب نشود خشک به خورشید قیامت
بر خاک نویسند اگر شعر ترم را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
رفت تا مجنون ز دشت عشق مردی برنخاست
مرد چبود، می توانم گفت گردی برنخاست
زان مسلم شد به گردون دعوی مردانگی
کز زمین سفله پرور، هم نبردی برنخاست
درد تنهایی غبارم را بیابانگرد ساخت
بهر تسکین دل من اهل دردی برنخاست
عشق تردست ترا نازم که در هر جلوه ای
کرد ویران یک جهان دل را و گردی برنخاست
ابر پیری گشت بر بام و درت کافور بار
وز دل سنگ تو صائب آه سردی برنخاست
مرد چبود، می توانم گفت گردی برنخاست
زان مسلم شد به گردون دعوی مردانگی
کز زمین سفله پرور، هم نبردی برنخاست
درد تنهایی غبارم را بیابانگرد ساخت
بهر تسکین دل من اهل دردی برنخاست
عشق تردست ترا نازم که در هر جلوه ای
کرد ویران یک جهان دل را و گردی برنخاست
ابر پیری گشت بر بام و درت کافور بار
وز دل سنگ تو صائب آه سردی برنخاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
ناز ماه مصر از اخوان کشیدن مشکل است
از ته دیوار آسان بیرون آمدن
دامن از دست گرانجانان کشیدن مشکل است
زان لب میگون چه حاصل چون امید بوسه نیست؟
ناز خشک از چشمه حیوان کشیدن مشکل است
درد بی درمان به مرگ تلخ شیرین می شود
از طبیبان منت درمان کشیدن مشکل است
نیست محرومی به دل در پله دوری گران
در ته یک پیرهن هجران کشیدن مشکل است
از پریشانی دل از هم گر بریزد گو بریز
منت شیرازه احسان کشیدن مشکل است
دم برآوردن بود بی یاد حق بر دل گران
دلو خالی از چه کنعان کشیدن مشکل است
دل به آسانی ز مژگان بتان نتوان گرفت
طعمه از سرپنجه شیران کشیدن مشکل است
بی تواضع نیست ممکن سرفرازی یافتن
سوی خود این گوی بی چوگان کشیدن مشکل است
من گرفتم شد قیامت در صف آرایی علم
صف برابر با صف مژگان کشیدن مشکل است
آب از آهن می توان کردن به آسانی جدا
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
می توان از سست پیوندان به آسانی برید
در جوانی از دهن دندان کشیدن مشکل است
برق را خاشاک در زنجیر نتواند کشید
دامن عمر سبک جولان کشیدن مشکل است
می توان چون غنچه صائب خون دل در پرده خورد
باده گلرنگ را پنهان کشیدن مشکل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
عالمی را از عمارت پای در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
می شود زنجیر پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان یکی است
تا سپند بی قرار من ز محفل رفته است
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته است
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از یاد قاتل رفته است
باعث امیدواری شد من افتاده را
تا ره خوابیده را دیدم به منزل رفته است
بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
پرفشانی زیر تیغ از یاد بسمل رفته است
پیش بینا نور حق روشنترست از آفتاب
بی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته است
هر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟
صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب یک گام غافل رفته است
بر مطالب، بی طلب فرمانروا گردیده ام
تا مرا از دست، دامان وسایل رفته است
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم
تا ز چشمم صائب آن شیرین شمایل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
می شود زنجیر پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهی را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان یکی است
تا سپند بی قرار من ز محفل رفته است
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
موج ما گاهی گر از دریا به ساحل رفته است
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از یاد قاتل رفته است
باعث امیدواری شد من افتاده را
تا ره خوابیده را دیدم به منزل رفته است
بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
پرفشانی زیر تیغ از یاد بسمل رفته است
پیش بینا نور حق روشنترست از آفتاب
بی بصیرت آن که دنبال دلایل رفته است
هر چه جز آزادگی، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زیر بار یک جهان دل رفته است؟
صد بیابان از حریم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب یک گام غافل رفته است
بر مطالب، بی طلب فرمانروا گردیده ام
تا مرا از دست، دامان وسایل رفته است
تیشه فرهاد گردیده است هر مو بر تنم
تا ز چشمم صائب آن شیرین شمایل رفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۸
تنگ خلقی شعله دوزخ سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است
اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است
دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است
در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است
از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است
شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است
چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است
قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
جبهه وا کرده صحرای بهشتی بوده است
اعتباری را که در خوبی سرآمد گشته بود
ما به چشم عاقبت دیدیم زشتی بوده است
دور باش صد بلا گردید درد و داغ عشق
غوطه خوردن در دل آتش بهشتی بوده است
در سر زاهد به غیر از خودپرستی هیچ نیست
این کدوی پوچ، قندیل کنشتی بوده است
از لحد خوابش نگردد تلخ چون تن پروران
بستر و بالین هر کس خاک و خشتی بوده است
شور لیلی از سر مجنون به جان دادن نرفت
پیچ و تاب عشق، خط سرنوشتی بوده است
چرخ مینایی که عقل پیر یک دهقان اوست
از سواد بیکران عشق، کشتی بوده است
قامتش خم گشت و نگذارد قدم در راه راست
راستی صائب عجب غفلت سرشتی بوده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۴
بهر قتل ما کمر آن حسن بی اندازه بست
دفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بست
بی دماغان جنون را رام کردن مشکل است
سوخت لیلی، محمل خود تا بر این جمازه بست
سوخت چون خال از فروغ عارض گلگون او
از شفق آن کس که بر خورشید تابان غازه بست
آب شد از انفعال پیچ و تاب زلف او
موج بر آب روان چندان که نقش تازه بست
جمع نتوانست کردن این دل صد پاره را
آن که اوراق خزان را بارها شیرازه بست
نه همین صائب بلند آوازه گشت از حرف عشق
صاحب گلبانگ شد هر کس که این آوازه بست
دفتر گل را خس و خاشاک ما شیرازه بست
بی دماغان جنون را رام کردن مشکل است
سوخت لیلی، محمل خود تا بر این جمازه بست
سوخت چون خال از فروغ عارض گلگون او
از شفق آن کس که بر خورشید تابان غازه بست
آب شد از انفعال پیچ و تاب زلف او
موج بر آب روان چندان که نقش تازه بست
جمع نتوانست کردن این دل صد پاره را
آن که اوراق خزان را بارها شیرازه بست
نه همین صائب بلند آوازه گشت از حرف عشق
صاحب گلبانگ شد هر کس که این آوازه بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
جان عاشق قدر داغ و درد می داند که چیست
سکه کامل عیاران مرد می داند که چیست
پایکوبان رفت ازین صحرای وحشت گردباد
قدر تنهایی بیابانگرد می داند که چیست
چهره زرین گشاید آب رحم از دیده ها
مهر تابان قدر رنگ زرد می داند که چیست
خط ز راه خاکساری حسن را تسخیر کرد
رتبه افتادگی را گرد می داند که چیست
نه ز بیدردی است گر عاشق نداند قدر درد
هر که شد بی درد، قدر درد می داند که چیست
درد جانکاه مرا دور از حضور دوستان
هر که گردیده است بی همدرد می داند که چیست
صائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نیست
صبح صادق قدر آه سرد می داند که چیست
سکه کامل عیاران مرد می داند که چیست
پایکوبان رفت ازین صحرای وحشت گردباد
قدر تنهایی بیابانگرد می داند که چیست
چهره زرین گشاید آب رحم از دیده ها
مهر تابان قدر رنگ زرد می داند که چیست
خط ز راه خاکساری حسن را تسخیر کرد
رتبه افتادگی را گرد می داند که چیست
نه ز بیدردی است گر عاشق نداند قدر درد
هر که شد بی درد، قدر درد می داند که چیست
درد جانکاه مرا دور از حضور دوستان
هر که گردیده است بی همدرد می داند که چیست
صائب از دل زنگ ظلمت را زدودن سهل نیست
صبح صادق قدر آه سرد می داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
آتش از خشکی مغزم به دماغ افتاده است
برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است
نیشتر می شکند در جگرم موی سفید
رعشه از خنده صبحم به چراغ افتاده است
آتشم در جگر از دیدن خورشید افتاد
یارب این پنبه خونین ز چه داغ افتاده است؟
این سیه مستی از اندازه می افزون است
چشم میگون که بر چشم ایاغ افتاده است؟
باده زنگ از دل مینا نتوانست زدود
تیرگی لازمه پای چراغ افتاده است
صائب از خامه من عنبر تر می ریزد
فکر آن زلف مرا تا به دماغ افتاده است
برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است
نیشتر می شکند در جگرم موی سفید
رعشه از خنده صبحم به چراغ افتاده است
آتشم در جگر از دیدن خورشید افتاد
یارب این پنبه خونین ز چه داغ افتاده است؟
این سیه مستی از اندازه می افزون است
چشم میگون که بر چشم ایاغ افتاده است؟
باده زنگ از دل مینا نتوانست زدود
تیرگی لازمه پای چراغ افتاده است
صائب از خامه من عنبر تر می ریزد
فکر آن زلف مرا تا به دماغ افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
بی لب ساغر می دیده خونپالا داشت
خم دلی پر گله از سرکشی مینا داشت
این زمان بر سر هر فاخته ای می لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت
لب ساغر به مذاقم نمکین می آید
چشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟
بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفت
تیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشت
رنگ ناسور ز آیینه داغم نزدود
پنبه هر چند درین کار ید بیضا داشت
صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟
خم دلی پر گله از سرکشی مینا داشت
این زمان بر سر هر فاخته ای می لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت
لب ساغر به مذاقم نمکین می آید
چشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟
بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفت
تیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشت
رنگ ناسور ز آیینه داغم نزدود
پنبه هر چند درین کار ید بیضا داشت
صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳
حضور سوخته عشق در دل تنگ است
که آرمیده بود تا شرار در سنگ است
ز خود چگونه برآیم، که آسمان بلند
ز بار خاطر من سبزه ته سنگ است
ز رنگ عالم ایجاد، بوی خون شنود
کسی که روی دلش در جهان بیرنگ است
دل رمیده به معشوق هم نمی سازد
که این پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است
بساط چرخ و گهرهای شاهوار نجوم
به چشم وحشت من دامنی پر از سنگ است
امیدها به هنر داشتم، ندانستم
که بخت سبز بر آیینه هنر زنگ است
فریب نازکی دست آن نگاه مخور
که در فشردن دل، سخت آهنین چنگ است
همین که راه به دستت فتاد، راهی شو
که سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ است
متاع هر دو جهان را به رونما دادیم
هنوز حسن غیور ترا ز ما ننگ است
مگر زمین دگر از غبار دل سازیم
وگرنه روی زمین بر جنون ما تنگ است
نمی بریم به میخانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گلرنگ است
که آرمیده بود تا شرار در سنگ است
ز خود چگونه برآیم، که آسمان بلند
ز بار خاطر من سبزه ته سنگ است
ز رنگ عالم ایجاد، بوی خون شنود
کسی که روی دلش در جهان بیرنگ است
دل رمیده به معشوق هم نمی سازد
که این پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است
بساط چرخ و گهرهای شاهوار نجوم
به چشم وحشت من دامنی پر از سنگ است
امیدها به هنر داشتم، ندانستم
که بخت سبز بر آیینه هنر زنگ است
فریب نازکی دست آن نگاه مخور
که در فشردن دل، سخت آهنین چنگ است
همین که راه به دستت فتاد، راهی شو
که سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ است
متاع هر دو جهان را به رونما دادیم
هنوز حسن غیور ترا ز ما ننگ است
مگر زمین دگر از غبار دل سازیم
وگرنه روی زمین بر جنون ما تنگ است
نمی بریم به میخانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گلرنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
آن روی لاله رنگ مرا در نقاب سوخت
در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
پروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمع
رویش مرا به پرده شرم و حجاب سوخت
خاکستری است گریه آتش عنان من
در پرده های دیده من بس که خواب سوخت
شد زرد خط سبز ازان روی آتشین
چون سبزه ضعیف که در آفتاب سوخت
هر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ما
کز گریه داغ بر دل آتش کباب سوخت
نگذاشت آب در جگرم آه آتشین
در برگ گل ز تندی آتش گلاب سوخت
چون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوخت
فیضی نبردم از می گلرنگ نوبهار
چون لاله در پیاله من این شراب سوخت
سنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان من
در چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوخت
از مرحمت به مرهم کافور غوطه داد
صائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت
در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
پروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمع
رویش مرا به پرده شرم و حجاب سوخت
خاکستری است گریه آتش عنان من
در پرده های دیده من بس که خواب سوخت
شد زرد خط سبز ازان روی آتشین
چون سبزه ضعیف که در آفتاب سوخت
هر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ما
کز گریه داغ بر دل آتش کباب سوخت
نگذاشت آب در جگرم آه آتشین
در برگ گل ز تندی آتش گلاب سوخت
چون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوخت
فیضی نبردم از می گلرنگ نوبهار
چون لاله در پیاله من این شراب سوخت
سنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان من
در چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوخت
از مرحمت به مرهم کافور غوطه داد
صائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۸
تازه است دایم از سیهی داغ عندلیب
در گلشنی که زاغ و زغن بی نهایت است
مشمار سهل رخنه گفتار خویش را
کاین رخنه در خرابی تن بی نهایت است
دست ز کار رفته ز برگ است بیشتر
در کشوری که سیب ذقن بی نهایت است
در غربت است چشم حسودان به زیر خاک
این چاه در زمین وطن بی نهایت است
از مستمع گشوده شود چشمه سخن
هر جا سخن کش است، سخن بی نهایت است
دندان به دل فشار که بر خوان روزگار
این لقمه های دست و دهن بی نهایت است
جای دو مغز در ته یک پوست بیش نیست
در تنگنای چرخ دو تن بی نهایت است
صائب سخن پذیر درین روزگار نیست
ورنه مرا به سینه سخن بی نهایت است
زان غنچه لب شکایت من بی نهایت است
تنگ است وقت، ورنه سخن بی نهایت است
در سینه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه در زمین ختن بی نهایت است
پرهیز در زمان خط از یار مشکل است
در نوبهار، توبه شکن بی نهایت است
ماه تمام می کند ایجاد هاله را
تا شمع روشن است لگن بی نهایت است
چون میوه در تو تا رگ خامی به جای هست
گردن مکش، که دار و رسن بی نهایت است
در گلشنی که زاغ و زغن بی نهایت است
مشمار سهل رخنه گفتار خویش را
کاین رخنه در خرابی تن بی نهایت است
دست ز کار رفته ز برگ است بیشتر
در کشوری که سیب ذقن بی نهایت است
در غربت است چشم حسودان به زیر خاک
این چاه در زمین وطن بی نهایت است
از مستمع گشوده شود چشمه سخن
هر جا سخن کش است، سخن بی نهایت است
دندان به دل فشار که بر خوان روزگار
این لقمه های دست و دهن بی نهایت است
جای دو مغز در ته یک پوست بیش نیست
در تنگنای چرخ دو تن بی نهایت است
صائب سخن پذیر درین روزگار نیست
ورنه مرا به سینه سخن بی نهایت است
زان غنچه لب شکایت من بی نهایت است
تنگ است وقت، ورنه سخن بی نهایت است
در سینه گشاده من درد و داغ عشق
چون نافه در زمین ختن بی نهایت است
پرهیز در زمان خط از یار مشکل است
در نوبهار، توبه شکن بی نهایت است
ماه تمام می کند ایجاد هاله را
تا شمع روشن است لگن بی نهایت است
چون میوه در تو تا رگ خامی به جای هست
گردن مکش، که دار و رسن بی نهایت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۱
عارف به اختیار خود از سر گذشته است
این رشته ناگسسته ز گوهر گذشته است
از ترکتاز حادثه، صحرای سینه ام
کشتی است بی حصار که لشکر گذشته است
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال
از جویبار ساقی کوثر گذشته است
یک دل به جان رساند من دردمند را
از بار دل چها به صنوبر گذشته است
فریاد می کند خط و خالت که کلک صنع
بر صفحه رخ تو مکرر گذشته است
دل با صفا ز علم و هنر صلح کرده است
آیینه من از سر جوهر گذشته است
آسوده باش ای فلک از انتقام ما
کاین شیر از شکاری لاغر گذشته است
فرداست استخوان تنش توتیا شده است
بر روی خاک هر که بلنگر گذشته است
تکرار را به طوطی نوحرف داده است
صائب ز گفتگوی مکرر گذشته است
این رشته ناگسسته ز گوهر گذشته است
از ترکتاز حادثه، صحرای سینه ام
کشتی است بی حصار که لشکر گذشته است
گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال
از جویبار ساقی کوثر گذشته است
یک دل به جان رساند من دردمند را
از بار دل چها به صنوبر گذشته است
فریاد می کند خط و خالت که کلک صنع
بر صفحه رخ تو مکرر گذشته است
دل با صفا ز علم و هنر صلح کرده است
آیینه من از سر جوهر گذشته است
آسوده باش ای فلک از انتقام ما
کاین شیر از شکاری لاغر گذشته است
فرداست استخوان تنش توتیا شده است
بر روی خاک هر که بلنگر گذشته است
تکرار را به طوطی نوحرف داده است
صائب ز گفتگوی مکرر گذشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
از خاکمال دام، پرم توتیا شده است
از مالش استخوان تنم رونما شده است
حال شکاف سینه و پیکان او مپرس
یک مشت استخوان، قفس صد هما شده است
داند چه قسم دولتی از دست داده ام
از دست هر که دامن پر گل رها شده است
یک آه دردناک به از طاعت دو کون
این شکر چون کنم که نمازم قضا شده است؟
صائب سفینه ای که زمامش به دست توست
هر تخته، لوح مشهد صد ناخدا شده است
از مالش استخوان تنم رونما شده است
حال شکاف سینه و پیکان او مپرس
یک مشت استخوان، قفس صد هما شده است
داند چه قسم دولتی از دست داده ام
از دست هر که دامن پر گل رها شده است
یک آه دردناک به از طاعت دو کون
این شکر چون کنم که نمازم قضا شده است؟
صائب سفینه ای که زمامش به دست توست
هر تخته، لوح مشهد صد ناخدا شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۱
آسان نمی توان به سراپای ما گذشت
نتوان به بال موج ز دریای ما گذشت
آیینه اش ز گرد خجالت سیه مباد
سیلی که بر خرابه دلهای ما گذشت
روشن شدش که دیده بینا نداشته است
خورشید تا به دیده بینای ما گذشت
یوسف به سیم قلب فروشی است کار ما
مغبون شود کسی که ز سودای ما گذشت
شد تیر روی ترکش زورین کشان فکر
هر مصرعی که بر لب گویای ما گذشت
چون اشک شمع تا مژه بر یکدگر زدیم
داغ تو از سرآمد و از پای ما گذشت
چون تیر کز دو خانه به یک بار بگذرد
از هر دو کون، همت والای ما گذشت
ما این بساط کز دل صد پاره چیده ایم
صائب نمی توان ز تماشای ما گذشت
نتوان به بال موج ز دریای ما گذشت
آیینه اش ز گرد خجالت سیه مباد
سیلی که بر خرابه دلهای ما گذشت
روشن شدش که دیده بینا نداشته است
خورشید تا به دیده بینای ما گذشت
یوسف به سیم قلب فروشی است کار ما
مغبون شود کسی که ز سودای ما گذشت
شد تیر روی ترکش زورین کشان فکر
هر مصرعی که بر لب گویای ما گذشت
چون اشک شمع تا مژه بر یکدگر زدیم
داغ تو از سرآمد و از پای ما گذشت
چون تیر کز دو خانه به یک بار بگذرد
از هر دو کون، همت والای ما گذشت
ما این بساط کز دل صد پاره چیده ایم
صائب نمی توان ز تماشای ما گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
درد تو به دلهای سبکروح گران است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸
من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد؟
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد
دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
از سواد شهر خاکسترنشین شد اخگرم
کو جنون تا دامن صحرا به فریادم رسد
کوه غم شد آب از فریاد عالمسوز من
کیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد؟
جوش گل را گوش عاشق نغمه من مانده کرد
ناله بلبل کجا تنها به فریادم رسد
می روم از خویش بیرون پایکوبان چون سپند
تا کجا آن آتشین سیما به فریادم رسد
می توانم روز محشر شد شفیع عالمی
ناله امروز اگر فردا به فریادم رسد
در بیابانی که از گم کرده راهان است خضر
چشم آن دارم که نقش پا به فریادم رسد
تیزتر شد آتشم از نغمه خشک رباب
تن زنم تا قلقل مینا به فریادم رسد
شعله آواز، صائب برق زنگار دل است
مطربی کو تا درین سودا به فریادم رسد؟
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد
دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
از سواد شهر خاکسترنشین شد اخگرم
کو جنون تا دامن صحرا به فریادم رسد
کوه غم شد آب از فریاد عالمسوز من
کیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد؟
جوش گل را گوش عاشق نغمه من مانده کرد
ناله بلبل کجا تنها به فریادم رسد
می روم از خویش بیرون پایکوبان چون سپند
تا کجا آن آتشین سیما به فریادم رسد
می توانم روز محشر شد شفیع عالمی
ناله امروز اگر فردا به فریادم رسد
در بیابانی که از گم کرده راهان است خضر
چشم آن دارم که نقش پا به فریادم رسد
تیزتر شد آتشم از نغمه خشک رباب
تن زنم تا قلقل مینا به فریادم رسد
شعله آواز، صائب برق زنگار دل است
مطربی کو تا درین سودا به فریادم رسد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد