عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
یار باز آمد و بوی گل و ریحان آورد
خنده باغ مرا گریه هجران آورد
باز گلهای نو از درد کهن یادم داد
غنچه ها بر جگرم زخم چو پیکان آورد
فصل نوروز که آورد طرب بر همه خلق
چشم بد روز مرا موسم باران آورد
هر سحر باد که بر سینه من می گذرد
در چمن بوی کباب از پی مستان آورد
بوی آن گمشده خویش نمی یابم هیچ
زان چه سودم که صبا بوی گلستان آورد
به چه کار آید بی سرو خودم، گر چه بهار
سوی هر باغ بسی سرو خرامان آورد
نتوان زیست به جان دگران، گر چه صبا
جای خاشاک ز کوی تو همه جان آورد
باد یارب چو رقیب تو پریشان همه وقت
که ترا بر سر دلهای پریشان آورد
با چنان روزنی، ار بر دل خسرو صد تیر
بتوان خوردن و بر روی تو نتوان آورد
خنده باغ مرا گریه هجران آورد
باز گلهای نو از درد کهن یادم داد
غنچه ها بر جگرم زخم چو پیکان آورد
فصل نوروز که آورد طرب بر همه خلق
چشم بد روز مرا موسم باران آورد
هر سحر باد که بر سینه من می گذرد
در چمن بوی کباب از پی مستان آورد
بوی آن گمشده خویش نمی یابم هیچ
زان چه سودم که صبا بوی گلستان آورد
به چه کار آید بی سرو خودم، گر چه بهار
سوی هر باغ بسی سرو خرامان آورد
نتوان زیست به جان دگران، گر چه صبا
جای خاشاک ز کوی تو همه جان آورد
باد یارب چو رقیب تو پریشان همه وقت
که ترا بر سر دلهای پریشان آورد
با چنان روزنی، ار بر دل خسرو صد تیر
بتوان خوردن و بر روی تو نتوان آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
غمزه مردم کشی پرده صبرم درید
من نرسیدم بدو، کام به جانم رسید
باد نه ام زین بلا چند توانم گریخت
سنگ نه ام، این جفا چند توانم کشید
بی دلم، ای مردمان، توبه نخواهم شکست
عاشقم، ای دوستان، پند نخواهم شنید
سوختم، این آه گرم چند نهانی کشم؟
گریه نخواهم گشاد، جامه نخواهم درید
دل ز من آن روز برد کو به خوشی خفته بود
باد بر او می گذشت، موی سیه می برید
دی که گشادی خدنگ، خوش پسرا، بر شکار
شب همه شب تا به روز در دل من می خلید
بهر خدا رخ بپوش یا ز نظر دور مشو
کافت جان بیش ازین ما نتوانیم دید
پیش خیال تو دوش از گله دل مرا
قصه به لب می گذشت، اشک برو می دوید
در سر خسرو چنان شست خیالت که گر
کار به تیغ اوفتد، زو نتواند پرید
من نرسیدم بدو، کام به جانم رسید
باد نه ام زین بلا چند توانم گریخت
سنگ نه ام، این جفا چند توانم کشید
بی دلم، ای مردمان، توبه نخواهم شکست
عاشقم، ای دوستان، پند نخواهم شنید
سوختم، این آه گرم چند نهانی کشم؟
گریه نخواهم گشاد، جامه نخواهم درید
دل ز من آن روز برد کو به خوشی خفته بود
باد بر او می گذشت، موی سیه می برید
دی که گشادی خدنگ، خوش پسرا، بر شکار
شب همه شب تا به روز در دل من می خلید
بهر خدا رخ بپوش یا ز نظر دور مشو
کافت جان بیش ازین ما نتوانیم دید
پیش خیال تو دوش از گله دل مرا
قصه به لب می گذشت، اشک برو می دوید
در سر خسرو چنان شست خیالت که گر
کار به تیغ اوفتد، زو نتواند پرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
بر آسمان پریوش چون ماه ما برآید
خورشید کیست باری کو بر سما برآید؟
چون در خرامش وی باران فتنه خیزد
سیلاب فتنه خیزد، موج بلا برآید
گلگشت او نخواهم بر خاک خود، چو میرم
کز گور شوربختان خار عنا برآید
گفتم که بر می آید جانم ز هجر، گفتا
جانی که ماند بی ما بگذار تا برآید
من چون زیم که جانم در آرزوی بوسی
بر زلف عنبریش هر دم صبا برآید
هر شب مرا برآید ناله ز جان سنگین
چون نالشی که شبها از آسیا برآید
شب بهر صبح رویت گویم دعا، ولیکن
حاجات تیره روزان کی از دعا برآید
از خنجر جفایت خونریزها به کویت
هر جا که خونم افتد، نقش جفا براید
ابری شود که برقش سیاره را بسوزد
دودی که هر شب از دل سوی سما برآید
در کوی تو که جانها در راه خاک باشند
بیچاره جان خسرو آنجا گیا برآید
خورشید کیست باری کو بر سما برآید؟
چون در خرامش وی باران فتنه خیزد
سیلاب فتنه خیزد، موج بلا برآید
گلگشت او نخواهم بر خاک خود، چو میرم
کز گور شوربختان خار عنا برآید
گفتم که بر می آید جانم ز هجر، گفتا
جانی که ماند بی ما بگذار تا برآید
من چون زیم که جانم در آرزوی بوسی
بر زلف عنبریش هر دم صبا برآید
هر شب مرا برآید ناله ز جان سنگین
چون نالشی که شبها از آسیا برآید
شب بهر صبح رویت گویم دعا، ولیکن
حاجات تیره روزان کی از دعا برآید
از خنجر جفایت خونریزها به کویت
هر جا که خونم افتد، نقش جفا براید
ابری شود که برقش سیاره را بسوزد
دودی که هر شب از دل سوی سما برآید
در کوی تو که جانها در راه خاک باشند
بیچاره جان خسرو آنجا گیا برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
چشم ز دوری تو دور از تو خون فشاند
دور فلک مبادا کاین شربتت چشاند
بر جور بردن من انصاف داد عالم
یارب که ایزد از تو انصاف من ستاند
از بیم چشم گفتم کان روی را بپوشان
ورنه چنان جمالی پوشیده خود نماند
سرو بلند بالاگر با شما بر آید
هرگز قد بلندت از وی فرو نماند
نارسته می توان دید از زیر پوست خطت
چون نامه ای که کاتب سوی برون بخواند
بر دل به هر گناهی تیغ جفا چه رانی؟
دیوانه ایست کایزد بر وی قلم نراند
این دیده می تواند غرقه شدن به دریا
لیکن کنار جستن از تو نمی تواند
شب ماجرای دیده از خون دل نوشتم
کو باد تا ز بلبل نامه به گل رساند
تو سهل می شماری اندوه خسرو، آری
آن کو ندید رنجی، رنج کسان نداند
دور فلک مبادا کاین شربتت چشاند
بر جور بردن من انصاف داد عالم
یارب که ایزد از تو انصاف من ستاند
از بیم چشم گفتم کان روی را بپوشان
ورنه چنان جمالی پوشیده خود نماند
سرو بلند بالاگر با شما بر آید
هرگز قد بلندت از وی فرو نماند
نارسته می توان دید از زیر پوست خطت
چون نامه ای که کاتب سوی برون بخواند
بر دل به هر گناهی تیغ جفا چه رانی؟
دیوانه ایست کایزد بر وی قلم نراند
این دیده می تواند غرقه شدن به دریا
لیکن کنار جستن از تو نمی تواند
شب ماجرای دیده از خون دل نوشتم
کو باد تا ز بلبل نامه به گل رساند
تو سهل می شماری اندوه خسرو، آری
آن کو ندید رنجی، رنج کسان نداند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
دل باز سوی آن بت بدخو چه می رود؟
این خون گرفته باز دران کوچه می رود؟
چون رفت از من آن دل نادان، رو، ای صبا
امشب بران غریب ببین گو چه می رود؟
گلگشت باغ می کند امروز سرو من
بنگر که باز بر گل خوشبو چه می رود؟
آخر گهی نگشت صبا نزد کوی او
چندین به سوی لاله خودرو چه می رود؟
جان می رود ز من، چو گره می زند به زلف
مردن مراست از گره او چه می رود؟
زین سو نشسته منتظرش طالبان خون
آن شوخ برشکسته بر آن سو چه می رود؟
جان جهانی از رخ او کشته شد، هنوز
دیوانه خلق دیدن آن رو چه می رود؟
سر سبز شد لبش، اگر آب حیات نیست
این خضر باز بر لب آن جو چه می رود؟
از بهر خویش خسرو بیچاره خون گریست
بر روی او ببین که ازان رو چه می رود
این خون گرفته باز دران کوچه می رود؟
چون رفت از من آن دل نادان، رو، ای صبا
امشب بران غریب ببین گو چه می رود؟
گلگشت باغ می کند امروز سرو من
بنگر که باز بر گل خوشبو چه می رود؟
آخر گهی نگشت صبا نزد کوی او
چندین به سوی لاله خودرو چه می رود؟
جان می رود ز من، چو گره می زند به زلف
مردن مراست از گره او چه می رود؟
زین سو نشسته منتظرش طالبان خون
آن شوخ برشکسته بر آن سو چه می رود؟
جان جهانی از رخ او کشته شد، هنوز
دیوانه خلق دیدن آن رو چه می رود؟
سر سبز شد لبش، اگر آب حیات نیست
این خضر باز بر لب آن جو چه می رود؟
از بهر خویش خسرو بیچاره خون گریست
بر روی او ببین که ازان رو چه می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۴
سیمین زنخ که طره عنبرفشان برد
دل را در افگند به چه و ریسمان برد
می گفت سرو دی که ازو یک سرم بلند
کو باغبان که تا سر سرو روان برد
تیغ ار چه می برد همه پیوندهای جان
فرقت بتر که همدمی دوستان برد
کسی دردناکتر بود از ضربت فراق؟
جلاد گر به گاه قصاص استخوان برد
بر عقل خویش تکیه مکن پیش عشق، از آنک
دزدی ست کو نخست سر پاسبان برد
ای هجر سخت پنجه، ببر بند بند من
عیب است آنکه ترک ز مستی کمان برد
جانا، به نام گفتن تو جان به لب رسید
کس نیست وه که تا چو منی را زبان برد
یکبار سر بر و برهان مستمند را
تا چند تیغ جور تو نامهربان برد
تو جان خسروی و به جان و سرت که گر
نبود امید وصل، ز جان و جهان برد
دل را در افگند به چه و ریسمان برد
می گفت سرو دی که ازو یک سرم بلند
کو باغبان که تا سر سرو روان برد
تیغ ار چه می برد همه پیوندهای جان
فرقت بتر که همدمی دوستان برد
کسی دردناکتر بود از ضربت فراق؟
جلاد گر به گاه قصاص استخوان برد
بر عقل خویش تکیه مکن پیش عشق، از آنک
دزدی ست کو نخست سر پاسبان برد
ای هجر سخت پنجه، ببر بند بند من
عیب است آنکه ترک ز مستی کمان برد
جانا، به نام گفتن تو جان به لب رسید
کس نیست وه که تا چو منی را زبان برد
یکبار سر بر و برهان مستمند را
تا چند تیغ جور تو نامهربان برد
تو جان خسروی و به جان و سرت که گر
نبود امید وصل، ز جان و جهان برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
دل رفت و آرزوی تو از دل نمی شود
دل پاره گشت و درد تو زائل نمی شود
مه می شود مقابل روی تو هر شبی
یک روز با رخ تو مقابل نمی شود
رویم زر است و بر در تو خاک می کنم
وصل تو کیمیاست که حاصل نمی شود
شد اشک من حمایل گردون ز دست تو
دستم به گردن تو حمایل نمی شود
بنشسته ام به غم که ز عشق تو خاستن
با آنکه جان همی شودم، دل نمی شود
دل منزل غم آمد و از رهزنان هجر
یک کاروان صبر به منزل نمی شود
خسرو در اوفتاد به غرقاب آرزو
چون کشتی مراد به ساحل نمی شود
دل پاره گشت و درد تو زائل نمی شود
مه می شود مقابل روی تو هر شبی
یک روز با رخ تو مقابل نمی شود
رویم زر است و بر در تو خاک می کنم
وصل تو کیمیاست که حاصل نمی شود
شد اشک من حمایل گردون ز دست تو
دستم به گردن تو حمایل نمی شود
بنشسته ام به غم که ز عشق تو خاستن
با آنکه جان همی شودم، دل نمی شود
دل منزل غم آمد و از رهزنان هجر
یک کاروان صبر به منزل نمی شود
خسرو در اوفتاد به غرقاب آرزو
چون کشتی مراد به ساحل نمی شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
به بام خویش چو آن ماه کج کلاه برآید
نفیر و ناله من بر سپهر و ماه برآید
نگه تو داریش از سوز جان خلق، خدایا
چو او خرامد هر سو، هزار آه برآید
چو چشم سرخ کنم بر رخش، ز دیده رود خون
هزار آه که داد از دل سیاه برآید
فتاد در زنخ او، دلا، بمیر که زلفش
نه رشته ایست کز او غرقه ای ز چاه برآید
ز روی خوب مراد تو می دهند، ولیکن
هزار توبه کجا پیش این گناه برآید؟
شبی پگاه ترک سر ز خواب ناز برآور
که آفتاب نیارد که صبحگاه برآید
چنین که اختر خسرو به زیر خاک فرو شد
مگر ز دولت شاه جهان پناه برآید
نفیر و ناله من بر سپهر و ماه برآید
نگه تو داریش از سوز جان خلق، خدایا
چو او خرامد هر سو، هزار آه برآید
چو چشم سرخ کنم بر رخش، ز دیده رود خون
هزار آه که داد از دل سیاه برآید
فتاد در زنخ او، دلا، بمیر که زلفش
نه رشته ایست کز او غرقه ای ز چاه برآید
ز روی خوب مراد تو می دهند، ولیکن
هزار توبه کجا پیش این گناه برآید؟
شبی پگاه ترک سر ز خواب ناز برآور
که آفتاب نیارد که صبحگاه برآید
چنین که اختر خسرو به زیر خاک فرو شد
مگر ز دولت شاه جهان پناه برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
گل و شکوفه همه هست و یار نیست، چه سود؟
بت شکر لب من در کنار نیست، چه سود؟
بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست
گلی که می طلبم در بهار نیست، چه سود؟
به انتظار توان روی دوستان دیدن
دو دیده را چو سر انتظار نیست، چه سود؟
ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد
ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست، چه سود؟
ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم
چو بخت خویشتنم استوار نیست، چه سود؟
ز دوست مژده مقصود می رسد، لیکن
از آن هزار یکی برقرار نیست، چه سود؟
اگر چه باده امید می کشد، خسرو
ز دور چرخ سرش بی خمار نیست، چه سود؟
بت شکر لب من در کنار نیست، چه سود؟
بهار آمد و هر گل که باید آن همه هست
گلی که می طلبم در بهار نیست، چه سود؟
به انتظار توان روی دوستان دیدن
دو دیده را چو سر انتظار نیست، چه سود؟
ز فرق تا به قدم زر شدم ز گونه زرد
ولی ز سنگ شکیبم عیار نیست، چه سود؟
ز بهر خوردن دل گر هزار غم دارم
چو بخت خویشتنم استوار نیست، چه سود؟
ز دوست مژده مقصود می رسد، لیکن
از آن هزار یکی برقرار نیست، چه سود؟
اگر چه باده امید می کشد، خسرو
ز دور چرخ سرش بی خمار نیست، چه سود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
به دیده و دل من دوست خانه می طلبد
چرا در آتش و آب آشیانه می طلبد؟
زبان بسوخت ز آه و ز بهر شرح فراق
لبم ز جان پر آتش زبانه می طلبد
دلم به سوی بتان میل می کند وانگاه
مزاج عافیتم در زمانه می طلبد
تنم که غرقه به خون شد ز آشنایی چشم
فتاده در دل دریا کرانه می طلبد
خیال دوست درین خانه پا بر آتش سوخت
کنون کز آب دو چشمم ترانه می طلبد
سواد دیده سپر ساختم که غمزه او
ز بهر تیر بلا را نشانه می طلبد
میان نازک او را ببر بگیرم تنگ
که از برای گسستن بهانه می طلبد
شده ست خسرو بی خویش در میانش گم
تنی چو موی که موی دو شانه می طلبد
چرا در آتش و آب آشیانه می طلبد؟
زبان بسوخت ز آه و ز بهر شرح فراق
لبم ز جان پر آتش زبانه می طلبد
دلم به سوی بتان میل می کند وانگاه
مزاج عافیتم در زمانه می طلبد
تنم که غرقه به خون شد ز آشنایی چشم
فتاده در دل دریا کرانه می طلبد
خیال دوست درین خانه پا بر آتش سوخت
کنون کز آب دو چشمم ترانه می طلبد
سواد دیده سپر ساختم که غمزه او
ز بهر تیر بلا را نشانه می طلبد
میان نازک او را ببر بگیرم تنگ
که از برای گسستن بهانه می طلبد
شده ست خسرو بی خویش در میانش گم
تنی چو موی که موی دو شانه می طلبد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
کسی که بهر تو جان باختن هوس دارد
چه غم ز شحنه و اندیشه از عسس دارد
سرشک من همه سیماب شد، نمی دانم
که کیمیای صبوری کدام کس دارد؟
من غریب به راه امید خاک شدم
خوش آن کسی که بر آن پای دسترس دارد
مرا پسین نفس زیستن هوس، وان مست
به خواب ناز کجا پاس این نفس دارد؟
هلاک خویش همی گویم، ار چه می دانم
که انگبین چه غم از مردن مگس دارد؟
تو خفته می گذر، ای ماهروی مهدنشین
که بار بر شتر است و فغان جرس دارد
برفت جان زتن من در آن جهان و هنوز
ز بهر دیدن تو روی باز پس دارد
تو خود به بوسه دهی جان، ولی نیارد گفت
که باز مرده تو زندگی هوس دارد
بلاست میل تو در روزگار خسرو، از آنک
چه دوستیست که آتش به سوی خس دارد؟
چه غم ز شحنه و اندیشه از عسس دارد
سرشک من همه سیماب شد، نمی دانم
که کیمیای صبوری کدام کس دارد؟
من غریب به راه امید خاک شدم
خوش آن کسی که بر آن پای دسترس دارد
مرا پسین نفس زیستن هوس، وان مست
به خواب ناز کجا پاس این نفس دارد؟
هلاک خویش همی گویم، ار چه می دانم
که انگبین چه غم از مردن مگس دارد؟
تو خفته می گذر، ای ماهروی مهدنشین
که بار بر شتر است و فغان جرس دارد
برفت جان زتن من در آن جهان و هنوز
ز بهر دیدن تو روی باز پس دارد
تو خود به بوسه دهی جان، ولی نیارد گفت
که باز مرده تو زندگی هوس دارد
بلاست میل تو در روزگار خسرو، از آنک
چه دوستیست که آتش به سوی خس دارد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
فسرده را سخن از عاشقی نباید راند
که گرد عافیت از آستین جان نفشاند
به سوز عشق دلم پیش ازین هوس بردی
کنون که شعله برآمد نمی توانش نشاند
بیار،ساقی، جام و بساز، مطرب، چنگ
که در من آنکه نشان صلاح بود نماند
ز گریه می نتوانم نوشت نامه به دوست
وگر جواب رسد نیز می نیارم خواند
شبی که دست در آغوش کرد خسرو را
چرا به گردن او تیغ آبدار بماند
که گرد عافیت از آستین جان نفشاند
به سوز عشق دلم پیش ازین هوس بردی
کنون که شعله برآمد نمی توانش نشاند
بیار،ساقی، جام و بساز، مطرب، چنگ
که در من آنکه نشان صلاح بود نماند
ز گریه می نتوانم نوشت نامه به دوست
وگر جواب رسد نیز می نیارم خواند
شبی که دست در آغوش کرد خسرو را
چرا به گردن او تیغ آبدار بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
دل ز تو بی غم نتوانیم کرد
درد تراکم نتوانیم کرد
جرعه ای از جام جفا می کشیم
رطل دمادم نتوانیم کرد
کرد غمت بر دل مسکین ما
آن چه که بر غم نتوانیم کرد
پیش تو خواهیم که آهی کنیم
آه که آن هم نتوانیم کرد
از خنکی های دم سرد خویش
دست فراهم نتوانیم کرد
با دل ریش از تو به هر غصه ای
قصه مرهم نتوانیم کرد
خسرو، از آن خیر نیابیم برگ
حله آدم نتوانیم کرد
درد تراکم نتوانیم کرد
جرعه ای از جام جفا می کشیم
رطل دمادم نتوانیم کرد
کرد غمت بر دل مسکین ما
آن چه که بر غم نتوانیم کرد
پیش تو خواهیم که آهی کنیم
آه که آن هم نتوانیم کرد
از خنکی های دم سرد خویش
دست فراهم نتوانیم کرد
با دل ریش از تو به هر غصه ای
قصه مرهم نتوانیم کرد
خسرو، از آن خیر نیابیم برگ
حله آدم نتوانیم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۹
دهنت را نفس نمی بیند
مگرت هست و کس نمی بیند
یک نفس نیست کز دهان تو، دل
تنگیی در نفس نمی بیند
بلبلی چون من از گلت محروم
شکرت جز مگس نمی بیند
برگ کاهی شدم ز غم، چه کنم؟
چشم تو سوی خس نمی بیند
یک شبی خیز و میهمان من آی
فتنه خفته، عسس نمی بیند
با تو گویم که از غم تو چهاست
کاین دل بوالهوس نمی بیند
می رسد، گر دلم کند فریاد
لیک فریادرس نمی بیند
آب چشمم که از سرم بگذشت
می رود، هیچکس نمی بیند
نشود صبر، ناله خسرو
کاروان در جرس نمی بیند
مگرت هست و کس نمی بیند
یک نفس نیست کز دهان تو، دل
تنگیی در نفس نمی بیند
بلبلی چون من از گلت محروم
شکرت جز مگس نمی بیند
برگ کاهی شدم ز غم، چه کنم؟
چشم تو سوی خس نمی بیند
یک شبی خیز و میهمان من آی
فتنه خفته، عسس نمی بیند
با تو گویم که از غم تو چهاست
کاین دل بوالهوس نمی بیند
می رسد، گر دلم کند فریاد
لیک فریادرس نمی بیند
آب چشمم که از سرم بگذشت
می رود، هیچکس نمی بیند
نشود صبر، ناله خسرو
کاروان در جرس نمی بیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
از اشک من به کویت جز سرخ گل نروید
زان گل که بویت آید، میرد کسی که بوید
جایی که از لب تو باران بوسه بارد
دل غنچه غنچه خیزد، جان خوشه خوشه روید
چشمم که خورد خونم، از بس که خون گرفتش
خود ریخت خون خود را بی آنکه کس نجوید
جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد
با جمله در حکایت با من سخن نگوید
زین غم که از جدایی خسرو به سینه دارد
شاید که بر تن او هر موی او بموید
زان گل که بویت آید، میرد کسی که بوید
جایی که از لب تو باران بوسه بارد
دل غنچه غنچه خیزد، جان خوشه خوشه روید
چشمم که خورد خونم، از بس که خون گرفتش
خود ریخت خون خود را بی آنکه کس نجوید
جانم فداش، چون او خود را به خشم سازد
با جمله در حکایت با من سخن نگوید
زین غم که از جدایی خسرو به سینه دارد
شاید که بر تن او هر موی او بموید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
کدام دل که تو غمزده زدی فگار نشد؟
کدام کس که ترا دید و بی قرار نشد؟
حرام باد زخاک تو بر در هر چشم
که هیچ بهره این چشم خاکسار نشد
بسوخت ناله من سنگ را، عجب سنگ است
دلت که سوخته زین ناله های زار نشد
نظاره می کنم از دور، می خورم جگری
که جز به دامنم این نقل خوشگوار نشد
جهان پر از گل و سرو روانم از من دور
حساب من به جهان گوییا بهار نشد
خوشا کرشمه آن یار، دوش زاری من
به دیده برشکن داد و شرمسار نشد
متاع وصل نه اندر قیاس همت ماست
که مرغ سدره غلیواژ را شکار نشد
به عشق دوزخی خام سوز شد خسرو
ازان که سوخت درین کار پخته کار نشد
کدام کس که ترا دید و بی قرار نشد؟
حرام باد زخاک تو بر در هر چشم
که هیچ بهره این چشم خاکسار نشد
بسوخت ناله من سنگ را، عجب سنگ است
دلت که سوخته زین ناله های زار نشد
نظاره می کنم از دور، می خورم جگری
که جز به دامنم این نقل خوشگوار نشد
جهان پر از گل و سرو روانم از من دور
حساب من به جهان گوییا بهار نشد
خوشا کرشمه آن یار، دوش زاری من
به دیده برشکن داد و شرمسار نشد
متاع وصل نه اندر قیاس همت ماست
که مرغ سدره غلیواژ را شکار نشد
به عشق دوزخی خام سوز شد خسرو
ازان که سوخت درین کار پخته کار نشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۶
هوایی در سرم افتاده، جانم خاک خواهد شد
جهانی در سر آن غمزه بیباک خواهد شد
تو می زن غمزه تامن می خورم خوش خوش به جان پیکان
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشکی کزو بر خورده در تاباک خواهد شد
بسوزم خویش را از جور بخت، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این این خاشاک خواهد شد
خدایا، زو نپرسی و مرا سوزی به جای او
که کشته عالمی، زان نرگس چالاک خواهد شد
روید، ای دوستان هر گه که می باید بر آن کویش
که این جان خاک این کویست، اینجا خاک خواهد شد
زهی شادی، گر او اید که بیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
خیال خط تو همراه من بس باشد آن وقتی
که نام من ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، بترس از مردن خسرو
که هر زهری که آید از لبش تریاک خواهد شد
جهانی در سر آن غمزه بیباک خواهد شد
تو می زن غمزه تامن می خورم خوش خوش به جان پیکان
چه غم دارد ترا، گر سینه من چاک خواهد شد
مبین زین سو که جانم از خیال مهره چشمت
چو گنجشکی کزو بر خورده در تاباک خواهد شد
بسوزم خویش را از جور بخت، ولی ترسم
که آتش سوخته از ننگ این این خاشاک خواهد شد
خدایا، زو نپرسی و مرا سوزی به جای او
که کشته عالمی، زان نرگس چالاک خواهد شد
روید، ای دوستان هر گه که می باید بر آن کویش
که این جان خاک این کویست، اینجا خاک خواهد شد
زهی شادی، گر او اید که بیند حال من، لیکن
من این شادی نمی خواهم که او غمناک خواهد شد
خیال خط تو همراه من بس باشد آن وقتی
که نام من ز لوح زندگانی پاک خواهد شد
ازان لب تلخ می گویی، بترس از مردن خسرو
که هر زهری که آید از لبش تریاک خواهد شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
در سینه دارم کوه غم، داند اگر یار این قدر
شاید که نپسندد دلش بر جان من بار این قدر
بیچاره ای از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر بازگویی، ای باد صبا، در حضرت یار این قدر
گر بهر چون تو کعبه ای، عمری به دیده ره روم
هم سهل باشد جان من، این مزد را کار این قدر
از دیده زیر پای تو چندان فشانم لعل و در
روزی نگفتی کان فلان هست از تو بسیار این قدر
گر چه دلم خون شد ز تو، نی از تو می رنجد دلم
بوده ست ما را دیدنی از چشم خونبار این قدر
با آنکه زارم می کشی، دشوار می ناید ترا
آنکه ملامت می رسد از مات دشوار این قدر
در یوزه دارم خنده ای از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار این قدر
ناله که خسرو می کند در آرزوی روی تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار این قدر
شاید که نپسندد دلش بر جان من بار این قدر
بیچاره ای از دست شد، آخر چه کم گردد ز تو؟
گر بازگویی، ای باد صبا، در حضرت یار این قدر
گر بهر چون تو کعبه ای، عمری به دیده ره روم
هم سهل باشد جان من، این مزد را کار این قدر
از دیده زیر پای تو چندان فشانم لعل و در
روزی نگفتی کان فلان هست از تو بسیار این قدر
گر چه دلم خون شد ز تو، نی از تو می رنجد دلم
بوده ست ما را دیدنی از چشم خونبار این قدر
با آنکه زارم می کشی، دشوار می ناید ترا
آنکه ملامت می رسد از مات دشوار این قدر
در یوزه دارم خنده ای از نقلدان پر نمک
مرهم بکن بهر خدا بر جان افگار این قدر
ناله که خسرو می کند در آرزوی روی تو
کم نالد اندر فصل گل بلبل به گلزار این قدر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
کار دلم از دست شد، ای دلربا، فریادرس
تنها فرافم می کشد، آخر بیا، فریادرس
تا چند بر من دمبدم از هجر عاشق کش ستم
بهر منت گر نیست غم، بهر خدا فریادرس
ظلمی است شب تا صبحگه بر ما که نتوان گفت، وه
بگذشت چون از اوج مه فریاد ما، فریاد رس
تا کی رقیبت هر زمان در خون ما گوید سخن
یا هم به دست خود ز ما خونریز یا فریادرس
تا از تو دلبر مانده ام بی خواب و بی خور مانده ام
چون در غمت درمانده ام، درمانده را فریادرس
شد جام عیشم بی صفا جایم لگدکوب جفا
بگذشت چون عمر از وفا، ای بی وفا، فریادرس
آن هر دو چشم دلستان از عالمی بربود جان
یک جان خسرو را ازان هر دو بلا فریادرس
تنها فرافم می کشد، آخر بیا، فریادرس
تا چند بر من دمبدم از هجر عاشق کش ستم
بهر منت گر نیست غم، بهر خدا فریادرس
ظلمی است شب تا صبحگه بر ما که نتوان گفت، وه
بگذشت چون از اوج مه فریاد ما، فریاد رس
تا کی رقیبت هر زمان در خون ما گوید سخن
یا هم به دست خود ز ما خونریز یا فریادرس
تا از تو دلبر مانده ام بی خواب و بی خور مانده ام
چون در غمت درمانده ام، درمانده را فریادرس
شد جام عیشم بی صفا جایم لگدکوب جفا
بگذشت چون عمر از وفا، ای بی وفا، فریادرس
آن هر دو چشم دلستان از عالمی بربود جان
یک جان خسرو را ازان هر دو بلا فریادرس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
پیش چشم خود مگو، گر با تو گویم سوز خویش
زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش
غمزه را گویی چو شاهان زن که نه مردانگیست
بر گدایان آزمودن خنجر فیروز خویش
من چو گردم کشته، گه گاهی بگردانی به زلف
جان من گرد سر آن ناوک دل دوز خویش
همره جان کردم از جولانت گردی تا کنم
توشه فردای حشر این نعمت امروز خویش
خاک شد جانها به ره، مپسند از بهر خدا
این غبار غم بر آن روی جهان افروز خویش
هر شبی پیش چراغی سوز خود گویم، از آنک
سوخته با سوخته بیرون فشاند سوز خویش
در دلم باز آمد او، یاری کن، ای خون جگر
تا بگریم سیر من بر روزگار و روز خویش
بنده خسرو بر رخ از خون حرف بی صبری نوشت
تا کند تعلیم رسوایی به صبرآموز خویش
زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش
غمزه را گویی چو شاهان زن که نه مردانگیست
بر گدایان آزمودن خنجر فیروز خویش
من چو گردم کشته، گه گاهی بگردانی به زلف
جان من گرد سر آن ناوک دل دوز خویش
همره جان کردم از جولانت گردی تا کنم
توشه فردای حشر این نعمت امروز خویش
خاک شد جانها به ره، مپسند از بهر خدا
این غبار غم بر آن روی جهان افروز خویش
هر شبی پیش چراغی سوز خود گویم، از آنک
سوخته با سوخته بیرون فشاند سوز خویش
در دلم باز آمد او، یاری کن، ای خون جگر
تا بگریم سیر من بر روزگار و روز خویش
بنده خسرو بر رخ از خون حرف بی صبری نوشت
تا کند تعلیم رسوایی به صبرآموز خویش