عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
انا لا اقسم الا برجال صدقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا، لم؟ مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل، و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا، لولای احاذر سخط الله، لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا
انا لا اعشق الا بملاح عشقونا
فصبوا ثم صبینا فاتوا ثم اتینا
لهم الفضل علینا، لم؟ مما سبقونا
ففتحنا حدقات و غنمنا صدقات
و سرقنا سرقات فاذا هم سرقونا
فظفرنا بقلوب و علمنا بغیوب
فسقی الله و سقیا لعیون رمقونا
لحق الفضل، و الا لهتکنا و هلکنا
ففررنا و نفرنا فاذا هم لحقونا
انا، لولای احاذر سخط الله، لقلت
رمق العین لزاما خلقونا خلقونا
فتعرض لشموس مکنت تحت نفوس
و سقونا بکؤوس رزقونا رزقونا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقییی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
میکشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم، انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آن چه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقییی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
میکشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم، انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
علونا سماء الود من غیر سلم
و هل یهتدی نحو السماء النوائب؟
ایعلوا ظلام الکون نور و دادنا؟
و قد جاوز الکونین، هذا عجائب
فان فارق الایام بین جسومنا
فوالله ان القلب ما هو غائب
فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی
و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب
علیکم سلامی من صمیم سریرتی
فانی کقلبی او سلامی لائب
و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم
فقلبی مدا عما خلاکم لنائب
جواب لمن قد قال عابد بعله
اری البعل قد بالت علیه الثعالب
جواب نصیرالدین لیث فضائل
اری الود قد بالت علیه الارانب
و هل یهتدی نحو السماء النوائب؟
ایعلوا ظلام الکون نور و دادنا؟
و قد جاوز الکونین، هذا عجائب
فان فارق الایام بین جسومنا
فوالله ان القلب ما هو غائب
فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی
و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب
علیکم سلامی من صمیم سریرتی
فانی کقلبی او سلامی لائب
و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم
فقلبی مدا عما خلاکم لنائب
جواب لمن قد قال عابد بعله
اری البعل قد بالت علیه الثعالب
جواب نصیرالدین لیث فضائل
اری الود قد بالت علیه الارانب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
بیایید بیایید که گلزار دمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، که خوش تیغ کشیدهست
بر آن زشت بخندید، که او ناز نماید
بر آن یار بگریید، که از یار بریدهست
همه شهر بشورید، چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار، ز زنجیر رهیدهست
چه روزست و چه روزست، چنین روز قیامت؟
مگر نامه اعمال، ز آفاق پریدهست
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست، که جان نیز رمیدهست
بیایید بیایید که دلدار رسیدهست
بیارید به یک بار همه جان و جهان را
به خورشید سپارید، که خوش تیغ کشیدهست
بر آن زشت بخندید، که او ناز نماید
بر آن یار بگریید، که از یار بریدهست
همه شهر بشورید، چو آوازه درافتاد
که دیوانه دگربار، ز زنجیر رهیدهست
چه روزست و چه روزست، چنین روز قیامت؟
مگر نامه اعمال، ز آفاق پریدهست
بکوبید دهلها و دگر هیچ مگویید
چه جای دل و عقلست، که جان نیز رمیدهست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
به جان تو که سوگند عظیم است
که جانم بیتو در بند عظیم است
اگرچه خضر سیرآب حیات است
به لعلت آرزومند عظیم است
سخنها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیام پند عظیم است
هرآن کز بیم تو خاموش باشد
اگرچه خر، خردمند عظیم است
هر آن کس کو هنر را ترک گوید
ز بهر تو، هنرمند عظیم است
فکندم خویش را چون سایه پیشت
فکندن پیشت افکند عظیم است
که بغداد تو را داد بزرگ است
سمرقند تو را قند عظیم است
حریصم کرد طمع داد قندت
اگرچه بنده خرسند عظیم است
بریدستی مرا از خویش و پیوند
که دل را با تو پیوند عظیم است
خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
اگرچه گفت فرزند عظیم است
رکاب شمس تبریزی گرفتم
که زین شمس زرکند عظیم است
که جانم بیتو در بند عظیم است
اگرچه خضر سیرآب حیات است
به لعلت آرزومند عظیم است
سخنها دارم از تو با تو بسیار
ولی خاموشیام پند عظیم است
هرآن کز بیم تو خاموش باشد
اگرچه خر، خردمند عظیم است
هر آن کس کو هنر را ترک گوید
ز بهر تو، هنرمند عظیم است
فکندم خویش را چون سایه پیشت
فکندن پیشت افکند عظیم است
که بغداد تو را داد بزرگ است
سمرقند تو را قند عظیم است
حریصم کرد طمع داد قندت
اگرچه بنده خرسند عظیم است
بریدستی مرا از خویش و پیوند
که دل را با تو پیوند عظیم است
خمش کن همچو عشق ای زاده عشق
اگرچه گفت فرزند عظیم است
رکاب شمس تبریزی گرفتم
که زین شمس زرکند عظیم است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
گر مینکند لبم بیانت
سر میگوید به گوش جانت
گر لب ز سلام تو خموش است
بس هم سخن است با نهانت
تن از تو همیکند کرانه
جان بگرفته است در میانت
صورت اگرت چو تیر انداخت
جانش بکشید چون کمانت
هرچ از تو نهان کند بگوید
در گوش ضمیر رازدانت
این دم اگر از میان برونی
بازآرد دل، کمرکشانت
در باطن کرده خاص خاصت
در ظاهر کرده امتحانت
خامش که چو در تو این غم انداخت
بس باشد این کشش نشانت
سر میگوید به گوش جانت
گر لب ز سلام تو خموش است
بس هم سخن است با نهانت
تن از تو همیکند کرانه
جان بگرفته است در میانت
صورت اگرت چو تیر انداخت
جانش بکشید چون کمانت
هرچ از تو نهان کند بگوید
در گوش ضمیر رازدانت
این دم اگر از میان برونی
بازآرد دل، کمرکشانت
در باطن کرده خاص خاصت
در ظاهر کرده امتحانت
خامش که چو در تو این غم انداخت
بس باشد این کشش نشانت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
مطرب و نوحه گر عاشق و شوریده خوش است
نبود بسته بود رسته و روییده خوش است
تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون
گرد زیر و بم مطرب بچه پیچیده خوش است
زابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
بر شکوفهی رخ پژمرده بباریده خوش است
بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است
پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را کف معشوق بمالیده خوش است
دیدن روی دلارام عیان سلطانی ست
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است
عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است
بس کن ارچه که اراجیف بشیر وصل است
وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است
نبود بسته بود رسته و روییده خوش است
تف و بوی جگر سوخته و جوشش خون
گرد زیر و بم مطرب بچه پیچیده خوش است
زابر پرآب دو چشمش ز تصاریف فراق
بر شکوفهی رخ پژمرده بباریده خوش است
بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است
پیش دلبر بنهادن سر سرمست سزا است
سر او را کف معشوق بمالیده خوش است
دیدن روی دلارام عیان سلطانی ست
هم خیال صنم نادره در دیده خوش است
این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدن آن مه جان ناگه و دزدیده خوش است
عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است
بس کن ارچه که اراجیف بشیر وصل است
وصل همچون شکر ناگه بشنیده خوش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی بدست آتش؟
آتش بود فراقت حقا وزان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب میکند عیادت
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی؟ دانم که هست یادت
راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت
افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت
گویی مرا شبت خوش خوش کی بدست آتش؟
آتش بود فراقت حقا وزان زیادت
عاشق به شب بمردی والله که جان نبردی
الا خیال خوبت شب میکند عیادت
در گوش من بگفتی چیزی ز سر جفتی
منکر مشو مگو کی؟ دانم که هست یادت
راز تو را بخوردم شب را گواه کردم
شب از سیاه کاری پنهان کند عبادت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
ای گل تو را اگر چه رخسار نازک است
رخ بر رخش مدار که آن یار نازک است
در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی
کو سر دل بداند و دلدار نازک است
چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن
بسیار هم مکوش که بسیار نازک است
گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت توست
گر نی به وقت آی که اسرار نازک است
دل را ز غم بروب که خانهی خیال اوست
زیرا خیال آن بت عیار نازک است
روزی بتافت سایهٔ گل بر خیال دوست
بر دوست کار کرد که این کار نازک است
اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
منگر تو خوار کان شه خون خوار نازک است
رخ بر رخش مدار که آن یار نازک است
در دل مدار نیز که رخ بر رخش نهی
کو سر دل بداند و دلدار نازک است
چون آرزو ز حد شد دزدیده سجده کن
بسیار هم مکوش که بسیار نازک است
گر بیخودی ز خویش همه وقت وقت توست
گر نی به وقت آی که اسرار نازک است
دل را ز غم بروب که خانهی خیال اوست
زیرا خیال آن بت عیار نازک است
روزی بتافت سایهٔ گل بر خیال دوست
بر دوست کار کرد که این کار نازک است
اندر خیال مفخر تبریز شمس دین
منگر تو خوار کان شه خون خوار نازک است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
بد دوش بیتو تیره شب و روشنی نداشت
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت
شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود
در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت
ای آن که ایمن است جهان در پناه تو
مه نیز بیلقای تو شب ایمنی نداشت
کبر و منی خلق حجاب تو میشود
در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت
دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو
سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت
شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود
در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت
ای آن که ایمن است جهان در پناه تو
مه نیز بیلقای تو شب ایمنی نداشت
کبر و منی خلق حجاب تو میشود
در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت
دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو
سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است
دلبر چون ماه را هر چه کند میرسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است
طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است
عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است
غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است
عاشق عیسیٰ نهیی بیخور خر کی زییی
کالبد مرده را گور و کفن واجب است
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است
دلبر چون ماه را هر چه کند میرسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است
طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است
عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است
غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است
عاشق عیسیٰ نهیی بیخور خر کی زییی
کالبد مرده را گور و کفن واجب است
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینهٔ عاشق
درون خانهٔ تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیالهای دگر
چنان که خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جانها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مردهیی نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که ازان یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانهٔ مات
کدام صبح که عشقت پیالهیی آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات میگردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیدهٔ من باش تا تو را بینم
که سیر مینشود دیدهٔ من از آیات
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
که بر لبت زدهام بوسهها و یا بر پات؟
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینهٔ عاشق
درون خانهٔ تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیالهای دگر
چنان که خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جانها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مردهیی نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که ازان یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانهٔ مات
کدام صبح که عشقت پیالهیی آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات میگردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیدهٔ من باش تا تو را بینم
که سیر مینشود دیدهٔ من از آیات
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
که بر لبت زدهام بوسهها و یا بر پات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
کار من این است که کاریم نیست
عاشقم، از عشق تو عاریم نیست
تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم
مست لبم، گر چه کناریم نیست
وقف کنم اشکم خود بر میات
کز می تو هیچ خماریم نیست
میرسدم بادهٔ تو زآسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
بادهات از کوهٔ سکونت برد
عیب مکن زان که وقاریم نیست
ملک جهان گیرم چون آفتاب
گرچه سپاهی و سواریم نیست
میکشم از مصر شکر سوی روم
گرچه شتربان و قطاریم نیست
گر چه ندارم به جهان سروری
درد سر بیهده باریم نیست
بر سر کوی تو مرا خانه گیر
کز سر کوی تو گذاریم نیست
همچو شکر با گلت آمیختم
نیست عجب گر سر خاریم نیست
قطب جهانی، همه را رو به توست
جز که به گرد تو دواریم نیست
خویش من آن است که از عشق زاد
خوش تر ازین خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان؟ شهر عشق
بهتر ازین شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد ازین
نیست ازان رو که نگاریم نیست
عاشقم، از عشق تو عاریم نیست
تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم
مست لبم، گر چه کناریم نیست
وقف کنم اشکم خود بر میات
کز می تو هیچ خماریم نیست
میرسدم بادهٔ تو زآسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
بادهات از کوهٔ سکونت برد
عیب مکن زان که وقاریم نیست
ملک جهان گیرم چون آفتاب
گرچه سپاهی و سواریم نیست
میکشم از مصر شکر سوی روم
گرچه شتربان و قطاریم نیست
گر چه ندارم به جهان سروری
درد سر بیهده باریم نیست
بر سر کوی تو مرا خانه گیر
کز سر کوی تو گذاریم نیست
همچو شکر با گلت آمیختم
نیست عجب گر سر خاریم نیست
قطب جهانی، همه را رو به توست
جز که به گرد تو دواریم نیست
خویش من آن است که از عشق زاد
خوش تر ازین خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان؟ شهر عشق
بهتر ازین شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد ازین
نیست ازان رو که نگاریم نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانهٔ سرمست من
سلسلهٔ عقل دریدن گرفت
جرعهٔ آن بادهٔ بیزینهار
بر سر و بر دیدهٔ دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز درین جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا، رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصایند، عصا را فکند
قبضهٔ هر کور، که دیدن گرفت
خلق چو شیرند، رها کرد شیر
طفل، که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازیست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانهٔ سرمست من
سلسلهٔ عقل دریدن گرفت
جرعهٔ آن بادهٔ بیزینهار
بر سر و بر دیدهٔ دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز درین جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا، رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصایند، عصا را فکند
قبضهٔ هر کور، که دیدن گرفت
خلق چو شیرند، رها کرد شیر
طفل، که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازیست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
ماه دیدم شد مرا سودای چرخ
آن مهی نی کو بود بالای چرخ
تو ز چرخی با تو میگویم ز چرخ
ورنه این خورشید را چه جای چرخ؟
زهره را دیدم همیزد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شبهای چرخ
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فرو کن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخها در پای چرخ
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگر است
عکس آن ماه است در دریای چرخ
آن مهی نی کو بود بالای چرخ
تو ز چرخی با تو میگویم ز چرخ
ورنه این خورشید را چه جای چرخ؟
زهره را دیدم همیزد چنگ دوش
ای همه چون دوش ما شبهای چرخ
جان من با اختران آسمان
رقص رقصان گشته در پهنای چرخ
در فراق آفتاب جان ببین
از شفق پرخون شده سیمای چرخ
سر فرو کن یک دمی از بام چرخ
تا زنم من چرخها در پای چرخ
سنگ از خورشید شد یاقوت و لعل
چشم از خورشید شد بینای چرخ
ماه خود بر آسمان دیگر است
عکس آن ماه است در دریای چرخ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
بیهمگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیدهٔ عقل مست تو چرخهٔ چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بیتو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهیی نقش مرا بشستهیی
وز همهام گسستهیی بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بیتو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیدهٔ عقل مست تو چرخهٔ چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بیتو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهیی نقش مرا بشستهیی
وز همهام گسستهیی بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بیتو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
زهرهٔ عشق هر سحر بر در ما چه میکند؟
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند؟
هر که بدید ازو نظر باخبر است و بیخبر
او ملک است یا بشر بر در ما چه میکند؟
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ ازو گهر شده بر در ما چه میکند؟
ای بت شنگ پردهیی گر تو نه فتنه کردهیی
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه میکند؟
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته ره زنی
روز به روز و رهگذر بر در ما چه میکند؟
ورنه که دوش مست او آمد و در شکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه میکند؟
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه میکند؟
از تبریز شمس دین سوی که رای میکند؟
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میکند؟
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند؟
هر که بدید ازو نظر باخبر است و بیخبر
او ملک است یا بشر بر در ما چه میکند؟
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ ازو گهر شده بر در ما چه میکند؟
ای بت شنگ پردهیی گر تو نه فتنه کردهیی
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه میکند؟
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته ره زنی
روز به روز و رهگذر بر در ما چه میکند؟
ورنه که دوش مست او آمد و در شکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه میکند؟
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه میکند؟
از تبریز شمس دین سوی که رای میکند؟
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میکند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
عاشق دلبر مرا شرم و حیا چرا بود؟
چون که جمال این بود رسم وفا چرا بود؟
این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود؟
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود؟
درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد؟
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود؟
لذت بیکرانهییست عشق شدهست نام او
قاعده خود شکایت است ورنه جفا چرا بود؟
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روح فزا چرا بود؟
آن ترشی روی او ابرصفت همیشود
ورنه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود؟
چون که جمال این بود رسم وفا چرا بود؟
این همه لطف و سرکشی قسمت خلق چون شود؟
این همه حسن و دلبری بر بت ما چرا بود؟
درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد؟
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود؟
لذت بیکرانهییست عشق شدهست نام او
قاعده خود شکایت است ورنه جفا چرا بود؟
از سر ناز و غنج خود روی چنان ترش کند
آن ترشی روی او روح فزا چرا بود؟
آن ترشی روی او ابرصفت همیشود
ورنه حیات و خرمی باغ و گیا چرا بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
امروز جمال تو سیمای دگر دارد
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد
امروز گل لعلت از شاخ دگر رستهست
امروز قد سروت بالای دگر دارد
امروز خود آن ماهت در چرخ نمیگنجد
وان سکهٔ چون چرخت پهنای دگر دارد
امروز نمیدانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم که ازو عالم غوغای دگر دارد
آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش
کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کو برتر ازین سودا سودای دگر دارد
گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد
دریای دو چشم او را میجست و تهی میشد
آگاه نبد کان در دریای دگر دارد
در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
اینجاش چه میجستی کو جای دگر دارد
امروز دلم عشق است فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود
کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد
امروز لب نوشت حلوای دگر دارد
امروز گل لعلت از شاخ دگر رستهست
امروز قد سروت بالای دگر دارد
امروز خود آن ماهت در چرخ نمیگنجد
وان سکهٔ چون چرخت پهنای دگر دارد
امروز نمیدانم فتنه ز چه پهلو خاست
دانم که ازو عالم غوغای دگر دارد
آن آهوی شیرافکن پیداست در آن چشمش
کو از دو جهان بیرون صحرای دگر دارد
رفت این دل سودایی گم شد دل و هم سودا
کو برتر ازین سودا سودای دگر دارد
گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد
ور سر نبود عاشق سرهای دگر دارد
دریای دو چشم او را میجست و تهی میشد
آگاه نبد کان در دریای دگر دارد
در عشق دو عالم را من زیر و زبر کردم
اینجاش چه میجستی کو جای دگر دارد
امروز دلم عشق است فردای دلم معشوق
امروز دلم در دل فردای دگر دارد
گر شاه صلاح الدین پنهانست عجب نبود
کز غیرت حق هر دم لالای دگر دارد