عبارات مورد جستجو در ۸۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۴
مهر خاموشی مرا گنجینه اسرار کرد
دامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرد
از زبان پیوسته خاری بود در پیراهنم
بی زبانی دامنم را پرگل بی خار کرد
نیستی بر خاطر آزاده من بار بود
زندگی را عشق او بر گردن من بار کرد
می تواند جذبه مجنون صحرا گرد من
کعبه را چون محمل لیلی سبکرفتار کرد
سنگلاخ آفرینش داشت با من کارها
بیخودی این راه ناهموار را هموار کرد
مستی غفلت زخواب نیستی بالاترست
گوشمال حشر نتواند مرا بیدار کرد
دست می شستند از ما چاره جویان جهان
درد خود را می توانستیم اگر اظهار کرد
آتشی کز عشق شیرین در دل فرهاد هست
بیستون را می تواند زر دست افشار کرد
خودفروشی با کمال بی نیازی مشکل است
آب شد تا یوسف ما روی در بازار کرد
گر نداری چون هوسناکان تمنای دگر
می توان سیر چمن از رخنه دیوار کرد
هر که صائب چون هوسناکان تکلف پیشه ساخت
زندگی و مرگ را بر خویشتن دشوار کرد
دامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرد
از زبان پیوسته خاری بود در پیراهنم
بی زبانی دامنم را پرگل بی خار کرد
نیستی بر خاطر آزاده من بار بود
زندگی را عشق او بر گردن من بار کرد
می تواند جذبه مجنون صحرا گرد من
کعبه را چون محمل لیلی سبکرفتار کرد
سنگلاخ آفرینش داشت با من کارها
بیخودی این راه ناهموار را هموار کرد
مستی غفلت زخواب نیستی بالاترست
گوشمال حشر نتواند مرا بیدار کرد
دست می شستند از ما چاره جویان جهان
درد خود را می توانستیم اگر اظهار کرد
آتشی کز عشق شیرین در دل فرهاد هست
بیستون را می تواند زر دست افشار کرد
خودفروشی با کمال بی نیازی مشکل است
آب شد تا یوسف ما روی در بازار کرد
گر نداری چون هوسناکان تمنای دگر
می توان سیر چمن از رخنه دیوار کرد
هر که صائب چون هوسناکان تکلف پیشه ساخت
زندگی و مرگ را بر خویشتن دشوار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
عشق خوش سودا کف بی مغز را عنبر کند
آه را ریحان، سرشک تلخ را گوهر کند
خار در پیراهنش می ریزد از زخم زبان
عشق هر کس را که می خواهد زبان آور کند
شد دل افشاری فزون از حلقه گشتن زلف را
دام را بسیاری روزن سیه دلتر کند
می کند از مهربانی شیر مادر را زیاد
طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند
در رگ جان هر که را چون رشته پیچ و تاب هست
بی کشاکش سر برون از روزن گوهر کند
شبنم از همت به خورشید بلند اختر رسید
چون بلند افتاد همت کار بال و پر کند
تا نگردد استخوانم توتیا، آن سنگدل
نیست ممکن درد سنگین مرا باور کند
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه آه من
ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر کند
رنگ عشق تازه ای ریزد زدلسوزی به خاک
شمع اگر پروانه را یک مشت خاکستر کند
کی غم همراه دارد هر که در منزل رسید؟
خضر چون سیراب شد کی یاد اسکندر کند؟
استخوان را کرد صائب در تن من جوی شیر
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
آه را ریحان، سرشک تلخ را گوهر کند
خار در پیراهنش می ریزد از زخم زبان
عشق هر کس را که می خواهد زبان آور کند
شد دل افشاری فزون از حلقه گشتن زلف را
دام را بسیاری روزن سیه دلتر کند
می کند از مهربانی شیر مادر را زیاد
طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند
در رگ جان هر که را چون رشته پیچ و تاب هست
بی کشاکش سر برون از روزن گوهر کند
شبنم از همت به خورشید بلند اختر رسید
چون بلند افتاد همت کار بال و پر کند
تا نگردد استخوانم توتیا، آن سنگدل
نیست ممکن درد سنگین مرا باور کند
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه آه من
ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر کند
رنگ عشق تازه ای ریزد زدلسوزی به خاک
شمع اگر پروانه را یک مشت خاکستر کند
کی غم همراه دارد هر که در منزل رسید؟
خضر چون سیراب شد کی یاد اسکندر کند؟
استخوان را کرد صائب در تن من جوی شیر
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
هر دلی کز عشق گوهر آب شد، گوهر شود
هر که را سوزد درین دریا نفس، عنبر شود
گوشه گیری فیضها دارد درین وحشت سرا
قطره از دریا چو رو پنهان کند گوهر شود
ناقصان را شهپر دعوی است دنیای خسیس
چون شرر با خار آمیزد زبان آور شود
راستی دامان جمعیت به دست آوردن است
رشته چون هموار شد شیرازه گوهر شود
جلوه سرو لب کوثر کند مژگان او
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
آتش سوزان بود نزدیکی سیمین بران
رشته در عقد گهر هر روز لاغرتر شود
دیده از وضع مکرر خون خود را می خورد
ورنه دل در هر تپیدن عالم دیگر شود
می شود بر کاملان اوضاع دنیا خوشگوار
تلخی از دریا نبیند قطره چون گوهر شود
در دل پرآتش خود جای صائب چون دهم؟
نازنینی را که گل در پیرهن اخگر شود
هر که را سوزد درین دریا نفس، عنبر شود
گوشه گیری فیضها دارد درین وحشت سرا
قطره از دریا چو رو پنهان کند گوهر شود
ناقصان را شهپر دعوی است دنیای خسیس
چون شرر با خار آمیزد زبان آور شود
راستی دامان جمعیت به دست آوردن است
رشته چون هموار شد شیرازه گوهر شود
جلوه سرو لب کوثر کند مژگان او
دیده هر کس که از اشک ندامت تر شود
آتش سوزان بود نزدیکی سیمین بران
رشته در عقد گهر هر روز لاغرتر شود
دیده از وضع مکرر خون خود را می خورد
ورنه دل در هر تپیدن عالم دیگر شود
می شود بر کاملان اوضاع دنیا خوشگوار
تلخی از دریا نبیند قطره چون گوهر شود
در دل پرآتش خود جای صائب چون دهم؟
نازنینی را که گل در پیرهن اخگر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۰
عاقبت کار نظربازان به سامان می شود
گرد مجنون سرمه چشم غزالان می شود
نه فلک تنگ است بر خورشید عالمتاب عشق
لیک از کوچکدلی در ذره پنهان می شود
روز ما نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
نیست جان کاملان را در تن خاکی قرار
می رود آسایش از گوهر چو غلطان می شود
هر که صائب چشم پوشد از پسند خویشتن
عالم پرخار در چشمش گلستان می شود
گرد مجنون سرمه چشم غزالان می شود
نه فلک تنگ است بر خورشید عالمتاب عشق
لیک از کوچکدلی در ذره پنهان می شود
روز ما نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
نیست جان کاملان را در تن خاکی قرار
می رود آسایش از گوهر چو غلطان می شود
هر که صائب چشم پوشد از پسند خویشتن
عالم پرخار در چشمش گلستان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۸
نگاه آشنا در چشم او بیگانه می گردد
مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد
درین محفل خبر از نور وحدت عارفی دارد
که بر گرد سر هر شمع چون پروانه می گردد
مشو از تیغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل
سراسر در حریم زلف او چون شانه می گردد
چه کیفیت زمی با بخت وارون می توان بردن؟
که نقل می به دستم سبحه صددانه می گردد
زبان شعله را گر خار و خس کوتاه می سازد
زچوب گل دل دیوانه هم فرزانه می گردد
به روی تازه، نان خشک را بر خود گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می گردد
اگر عقل گران تمکین به جولانگاه عشق آید
به اندک فرصتی بازیچه طفلانه می گردد
برآور از گل تعمیر پای خویش را صائب
که گردد گنج هر کس ساکن ویرانه می گردد
مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد
درین محفل خبر از نور وحدت عارفی دارد
که بر گرد سر هر شمع چون پروانه می گردد
مشو از تیغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل
سراسر در حریم زلف او چون شانه می گردد
چه کیفیت زمی با بخت وارون می توان بردن؟
که نقل می به دستم سبحه صددانه می گردد
زبان شعله را گر خار و خس کوتاه می سازد
زچوب گل دل دیوانه هم فرزانه می گردد
به روی تازه، نان خشک را بر خود گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می گردد
اگر عقل گران تمکین به جولانگاه عشق آید
به اندک فرصتی بازیچه طفلانه می گردد
برآور از گل تعمیر پای خویش را صائب
که گردد گنج هر کس ساکن ویرانه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۰
ز باده چهره ساقی جهان دیگر شد
زقطره های عرق گلستان دیگر شد
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیده بان دیگر شد
ز سایه ای که به رویش فکند حلقه زلف
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان دیگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختی
برای تیر حوادث کمان دیگر شد
ز بی بضاعتی خویشتن به این شادم
که راهزن به رهم کاروان دیگر شد
به من عداوت دشمن چه می تواند کرد
که گرگ در رمه من شبان دیگر شد
به گرد من چه خیال است برق وباد رسد
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد
مرا به راه تو هر سختیی که پیش آمد
دلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شد
به آشیان ز قفس بازگشت نیست مرا
که خار خار مرا آشیان دیگر شد
چه لازم است برآیم ز خویشتن صائب
مرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
زقطره های عرق گلستان دیگر شد
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیده بان دیگر شد
ز سایه ای که به رویش فکند حلقه زلف
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان دیگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختی
برای تیر حوادث کمان دیگر شد
ز بی بضاعتی خویشتن به این شادم
که راهزن به رهم کاروان دیگر شد
به من عداوت دشمن چه می تواند کرد
که گرگ در رمه من شبان دیگر شد
به گرد من چه خیال است برق وباد رسد
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد
مرا به راه تو هر سختیی که پیش آمد
دلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شد
به آشیان ز قفس بازگشت نیست مرا
که خار خار مرا آشیان دیگر شد
چه لازم است برآیم ز خویشتن صائب
مرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۰
شکوه بحر ز امواج آشکاره شود
یکی هزار شود دل چو پاره پاره شود
مباش در پی گرد آوری که ماه تمام
ز خود تهی چو شود قابل اشاره شود
خودی حصاری ساحل نموده بحر ترا
ز خودکناره گزین بحر بی کناره شود
مرا چوآینه سیری ز وصل ممکن نیست
تمام عمرم اگر صرف یک نظاره شود
مباش تلخ دهد عشق اگر گداز ترا
که رو سفید شود قند چون دوباره شود
به اصل خویش کند فرع میل می ترسم
که شیشه دل من رفته رفته خاره شود
ز تنگنای فلک حال من کسی داند
که همچو طفل مقید به گاهواره شود
مشو ز وحدت وکثرت دوبین که یک نورست
که آفتاب شود روزوشب ستاره شود
ز خود برآی که جز عیسی مجرد نیست
تهمتنی که به رخش فلک سواره شود
توآن زمانه به نظرهاعزیز می گردی
که آتش تو چو یاقوت بی شراره شود
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
کز آفتاب گریبان صبح پاره شود
بگیر دامن خورشید طلعتی صائب
که همچو صبح ترا زندگی دوباره شود
یکی هزار شود دل چو پاره پاره شود
مباش در پی گرد آوری که ماه تمام
ز خود تهی چو شود قابل اشاره شود
خودی حصاری ساحل نموده بحر ترا
ز خودکناره گزین بحر بی کناره شود
مرا چوآینه سیری ز وصل ممکن نیست
تمام عمرم اگر صرف یک نظاره شود
مباش تلخ دهد عشق اگر گداز ترا
که رو سفید شود قند چون دوباره شود
به اصل خویش کند فرع میل می ترسم
که شیشه دل من رفته رفته خاره شود
ز تنگنای فلک حال من کسی داند
که همچو طفل مقید به گاهواره شود
مشو ز وحدت وکثرت دوبین که یک نورست
که آفتاب شود روزوشب ستاره شود
ز خود برآی که جز عیسی مجرد نیست
تهمتنی که به رخش فلک سواره شود
توآن زمانه به نظرهاعزیز می گردی
که آتش تو چو یاقوت بی شراره شود
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
کز آفتاب گریبان صبح پاره شود
بگیر دامن خورشید طلعتی صائب
که همچو صبح ترا زندگی دوباره شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۰
چند روزی می دهم دل رابه دلجوی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر
گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست
می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر
گر چه از ریحان جنت می چکد آب حیات
سبزه پشت لب او راست نیروی دگر
گر زمین باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغیر از بوی گل بوی دگر
تا به چشمم نور وحدت سرمه حیرت کشید
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر
وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر
تا به گرد شمع اوگردیده ام پروانه وار
می کشم از هر پری ناز پریروی دگر
نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری
دست دیگر خواهد این شمشیر وبازوی دگر
بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا
بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر
روز وشب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب، ندارم آشنا روی دگر
می کنم محراب خود از طاق ابروی دگر
گر چه اوراق دل من قابل شیرازه نیست
می کنم شیرازه اش از تار گیسوی دگر
گر چه از ریحان جنت می چکد آب حیات
سبزه پشت لب او راست نیروی دگر
گر زمین باغ مشک وخاک او عنبر شود
نشنودبلبل بغیر از بوی گل بوی دگر
تا به چشمم نور وحدت سرمه حیرت کشید
گشت هر داغ پلنگم چشم آهوی دگر
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
شد نسیم صبح را هر غنچه زانوی دگر
وای بر من کز غرور حسن شد خط غبار
مستی چشم ترا بیهوشداروی دگر
تا به گرد شمع اوگردیده ام پروانه وار
می کشم از هر پری ناز پریروی دگر
نیست از دنیا بریدن کار هر بیجوهری
دست دیگر خواهد این شمشیر وبازوی دگر
بعد عمری داد گردون گر لب نانی مرا
بهر آزار دلم شد چین ابروی دگر
روز وشب آورده ام در معنی بیگانه روی
چون کنم صائب، ندارم آشنا روی دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶۵
گرچه چون مجنون زشور عشق صحرایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم
خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم
طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم
داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم
علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم
نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم
نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم
داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم
چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
خاررا دست حمایت از سبک پایی شدم
داشت چشم باز عالم راسیه در دیده ام
تا نظر بستم ز دنیا عین بینایی شدم
تابع خورشید باشد سایه در سیر و سکون
چون تو هر جایی شدی من نیز هر جایی شدم
خاکساری پیشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسایی شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرایی شدم
طاقت دیدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشایی شدم
داشت فارغبال خاموشی من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطی ز گویایی شدم
علم رسمی می کند دلهای روشن راسیاه
من به نادانی ازان قانع ز دانایی شدم
نیستم فارغ ز پیچ و تاب از شرمندگی
تا علم چون سرو در گلشن به رعنایی شدم
نقش بست از کوتهی بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرایی شدم
داشتم روشن تر از شبنم درین بستان دلی
دل سیه چون لاله من از باده پیمایی شدم
چون توانم سر برآورد از محیط بیکنار
من که در سیر وجود قطره دریایی شدم
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهایی شدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
اگر بر درگه جانان چو سگ بسیار می گردم
من از اصحاب آن کهفم بگرد غار می گردم
بسان نقطه یی بودم بصورت مانده دور از خط
چو پیوستم بحرف عشق معنی وار می گردم
درین صحرا بدم جویی کنون دریا همی باشم
درین میزان جوی بودم کنون دینار می گردم
چو سایل بر سرآن کو نه بهر نان همی آیم
چوموسی برسر طور ازپی دیدار می گردم
چو بلبل تا نماید رو گلی اندر بهارانم
زمستان برامید آن بگرد خار می گردم
چودارم در رهش پیدا سری بربسته چون نامه
کنم پادرشکم پنهان وچون طومار می گردم
اگرتو طالبی کاری همی کن زآنکه من باری
زبی سرمایگی مفلس درین بازار می گردم
وگرتو قاصری زین سان زترک سر زبذل جان
تو برخیز ومرا بنشان که من بی کار می گردم
بجان دورم شادیها ولی چون سیف فرغانی
بدل از نعمت غمهاش برخوردار می گردم
من از اصحاب آن کهفم بگرد غار می گردم
بسان نقطه یی بودم بصورت مانده دور از خط
چو پیوستم بحرف عشق معنی وار می گردم
درین صحرا بدم جویی کنون دریا همی باشم
درین میزان جوی بودم کنون دینار می گردم
چو سایل بر سرآن کو نه بهر نان همی آیم
چوموسی برسر طور ازپی دیدار می گردم
چو بلبل تا نماید رو گلی اندر بهارانم
زمستان برامید آن بگرد خار می گردم
چودارم در رهش پیدا سری بربسته چون نامه
کنم پادرشکم پنهان وچون طومار می گردم
اگرتو طالبی کاری همی کن زآنکه من باری
زبی سرمایگی مفلس درین بازار می گردم
وگرتو قاصری زین سان زترک سر زبذل جان
تو برخیز ومرا بنشان که من بی کار می گردم
بجان دورم شادیها ولی چون سیف فرغانی
بدل از نعمت غمهاش برخوردار می گردم
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۳ - حکایت آن وزیر که دل پندپذیر داشت
میشد اندر حشم حشمت و جاه
پادشاوار وزیری بر راه
گرد او حلقه، مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟»
بود چابکزنی آنجا حاضر
گفت: «تا چند که این کیست؟» آخر؟
راندهای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبهٔ دوران جای
خورده از شعبدهٔ دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایرهٔ پر خم و پیچ
ماندهای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پندپذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوهسپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد
ذوق آن بر دل آگاه رسد
صاحب جذبه ز خود بازرهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبهٔ امید کند
روی در قبلهٔ جاوید کند
پادشاوار وزیری بر راه
گرد او حلقه، مرصع کمران
موکبش ناظم عالی گهران
دیدن حشمت او باده اثر
چشم نظارگیان مست نظر
هر که آن دولت و شوکت نگریست
بانگ برداشت که: «این کیست؟ این کیست؟»
بود چابکزنی آنجا حاضر
گفت: «تا چند که این کیست؟» آخر؟
راندهای از حرم قرب خدای
کرده در کوکبهٔ دوران جای
خورده از شعبدهٔ دهر فریب
مبتلا گشته به این زینت و زیب
زیر این دایرهٔ پر خم و پیچ
ماندهای از همه محروم به هیچ
آمد آن زمزمه در گوش وزیر
داشت در سینه دلی پندپذیر
بر هدف کارگر آمد تیرش
صید شد کوهسپر نخجیرش
همه اسباب وزارت بگذاشت
به حرم راه زیارت برداشت
بود تا بود در آن پاک حریم
همچو پاکان به دل پاک مقیم
ای خوش آن جذبه که ناگاه رسد
ذوق آن بر دل آگاه رسد
صاحب جذبه ز خود بازرهد
وز بد و نیک خرد باز رهد
جای در کعبهٔ امید کند
روی در قبلهٔ جاوید کند
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
چندان که در سلوک ز خود پیش تر شدم
هر بار زنده باز به جانی دگر شدم
چون بازِ چشم دوخته بودم به دستِ شاه
خوش خوش به روشنایی او دیده ور شدم
از تنگ نایِ هستیِ خود چون مجال نیست
تا پادشه نزول کند من به در شدم
خود هیچ کس نگفت که آخر مگر کسی
در پرده دیده ام که چنین پرده در شدم
آشفته مغز بودم و شوریده سر بسی
در هر زمان به مستی و رندی سمر شدم
هرگز به روزگارِ جوانی نبوده ام
دیوانه تر ازین که به پیرانه سر شدم
گفتم گذر کنم به کنارِ محیطِ عشق
خود آب درگذشت ز سر تا خبر شدم
تا بوده ام تتبّع عشّاق کرده ام
نه بر مجاز پس رو عقل و نظر شدم
لیلی ز در درآمد و مجنون ز هوش رفت
گل با چمن رسید وز بلبل بتر شدم
فرهاد وار شورِ نزاری جهان گرفت
شیرین سخن چنین ز لبِ چون شکر شدم
هر بار زنده باز به جانی دگر شدم
چون بازِ چشم دوخته بودم به دستِ شاه
خوش خوش به روشنایی او دیده ور شدم
از تنگ نایِ هستیِ خود چون مجال نیست
تا پادشه نزول کند من به در شدم
خود هیچ کس نگفت که آخر مگر کسی
در پرده دیده ام که چنین پرده در شدم
آشفته مغز بودم و شوریده سر بسی
در هر زمان به مستی و رندی سمر شدم
هرگز به روزگارِ جوانی نبوده ام
دیوانه تر ازین که به پیرانه سر شدم
گفتم گذر کنم به کنارِ محیطِ عشق
خود آب درگذشت ز سر تا خبر شدم
تا بوده ام تتبّع عشّاق کرده ام
نه بر مجاز پس رو عقل و نظر شدم
لیلی ز در درآمد و مجنون ز هوش رفت
گل با چمن رسید وز بلبل بتر شدم
فرهاد وار شورِ نزاری جهان گرفت
شیرین سخن چنین ز لبِ چون شکر شدم
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۳ - دلیل راه
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
عمری چو جاهلان پی چون و چرا شدم
بستم ز حرف لب، چو به حرف آشنا شدم
پای از گلیم فقر نکردم فزون دراز
با آنکه در دیار سخن، پادشا شدم
زد بر زمین همان نفسش هرچه برگرفت
عمری چو برگ گل پی باد صبا شدم
آخر شدم چو سبزه لگدکوب خاص و عام
گر چند روز، قابل نشو و نما شدم
بر سر همیشه سایهام از دست خویش بود
کی ملتفت به سایه بال هما شدم؟
گشتم تمام عشق و ز خود، کام یافتم
آخر به مدعای دل مدعا شدم
دارم چو صبح، آینه مهر در بغل
قدسی ازان سبب همه صدق و صفا شدم
بستم ز حرف لب، چو به حرف آشنا شدم
پای از گلیم فقر نکردم فزون دراز
با آنکه در دیار سخن، پادشا شدم
زد بر زمین همان نفسش هرچه برگرفت
عمری چو برگ گل پی باد صبا شدم
آخر شدم چو سبزه لگدکوب خاص و عام
گر چند روز، قابل نشو و نما شدم
بر سر همیشه سایهام از دست خویش بود
کی ملتفت به سایه بال هما شدم؟
گشتم تمام عشق و ز خود، کام یافتم
آخر به مدعای دل مدعا شدم
دارم چو صبح، آینه مهر در بغل
قدسی ازان سبب همه صدق و صفا شدم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
رسوای زمانه «زبانم» کرد
فاش این همه راز نهانم کرد
با این همه نتوانم گفت
عشق تو چنین و چنانم کرد
گیرم که زبان بندم از عشق
با اشک روان چه توانم کرد
آهم چه زبانه کشد بکند
بالاتر از آنچه زبانم کرد
رخسارۀ زرد گواه دلست
کاتش گل سرخ بجانم کرد
سودای تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زیانم کرد
شوری بسرم شیرین دهنی
افکند، و شکر بدهانم کرد
من مفتقر پیرم از غم
عشق تو دوباره جوانم کرد
فاش این همه راز نهانم کرد
با این همه نتوانم گفت
عشق تو چنین و چنانم کرد
گیرم که زبان بندم از عشق
با اشک روان چه توانم کرد
آهم چه زبانه کشد بکند
بالاتر از آنچه زبانم کرد
رخسارۀ زرد گواه دلست
کاتش گل سرخ بجانم کرد
سودای تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زیانم کرد
شوری بسرم شیرین دهنی
افکند، و شکر بدهانم کرد
من مفتقر پیرم از غم
عشق تو دوباره جوانم کرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢٩
مدتی در پی هوی و هوس
عرصه بر و بحر پیمودم
روز ننشستم از طلب نفسی
شب زمانی ز فکر نغنودم
چون برین مدت مدید گذشت
که ز اندیشه مغز پالودم
گشت مرآت دل چنان روشن
که یکی نقش راست بنمودم
صیقلی ساخت ز جوهر عقل
پس ز زنگ هواش بزدودم
صورت خیر و شر در آن دیدم
چشم عبرت بر او چو بگشودم
شد یقین ز انقلاب احوالم
که نه من بودم آنکه من بودم
کارم از کارخانه دگرست
نه بخود کاستم نه افزودم
بر بدو نیک چون نیم قادر
پس دل از غم بهرزه فرسودم
بعد ازین اقتدا بابن یمین
کردم و داشت راستی سودم
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم بیاسودم
عرصه بر و بحر پیمودم
روز ننشستم از طلب نفسی
شب زمانی ز فکر نغنودم
چون برین مدت مدید گذشت
که ز اندیشه مغز پالودم
گشت مرآت دل چنان روشن
که یکی نقش راست بنمودم
صیقلی ساخت ز جوهر عقل
پس ز زنگ هواش بزدودم
صورت خیر و شر در آن دیدم
چشم عبرت بر او چو بگشودم
شد یقین ز انقلاب احوالم
که نه من بودم آنکه من بودم
کارم از کارخانه دگرست
نه بخود کاستم نه افزودم
بر بدو نیک چون نیم قادر
پس دل از غم بهرزه فرسودم
بعد ازین اقتدا بابن یمین
کردم و داشت راستی سودم
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم بیاسودم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دوش در فقر ما چتر و لوا بخشیدند
افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند
مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا
این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند
بنده پیر مغانم که گدایان درش
سلطنت را بمن بی سر و پا بخشیدند
درد بود این دل دیوانه سودا زده را
آشنایان ره عشق دوا بخشیدند
بودم آواره گم کرده ره سوخته ئی
همت و پای و ره و راهنما بخشیدند
ملک کونین گرفتند و فقیرم کردند
علم الله که در فقر غنا بخشیدند
جان جسمانی بیدانش و بی دید مرا
زنده کردند و بتن روح لقا بخشیدند
از خود و دیده و دل پاک ربودند و سپس
بر دل و دیده من نور خدا بخشیدند
شمس ذات و قمر و انجم اسما و صفات
تو چه دانی که باین ذره چها بخشیدند
فقر کامل شد و سلطان غنا کرد ظهور
خود کلید در این گنج بما بخشیدند
بگرفتند سر و سینه پر باد و هوا
دل بی کینه بی کبر و ریا بخشیدند
بود من بود خطائی که ز حد بود برون
شاه بودند و بمن بنده خطا بخشیدند
من صفا بودم و آئینه ام آلوده زنگ
زنگ زائینه زدودند و صفا بخشیدند
افسر سلطنت ملک بقا بخشیدند
مالک ملک بقا گشتم و سلطان غنا
این تسلط بمن از فقر و فنا بخشیدند
بنده پیر مغانم که گدایان درش
سلطنت را بمن بی سر و پا بخشیدند
درد بود این دل دیوانه سودا زده را
آشنایان ره عشق دوا بخشیدند
بودم آواره گم کرده ره سوخته ئی
همت و پای و ره و راهنما بخشیدند
ملک کونین گرفتند و فقیرم کردند
علم الله که در فقر غنا بخشیدند
جان جسمانی بیدانش و بی دید مرا
زنده کردند و بتن روح لقا بخشیدند
از خود و دیده و دل پاک ربودند و سپس
بر دل و دیده من نور خدا بخشیدند
شمس ذات و قمر و انجم اسما و صفات
تو چه دانی که باین ذره چها بخشیدند
فقر کامل شد و سلطان غنا کرد ظهور
خود کلید در این گنج بما بخشیدند
بگرفتند سر و سینه پر باد و هوا
دل بی کینه بی کبر و ریا بخشیدند
بود من بود خطائی که ز حد بود برون
شاه بودند و بمن بنده خطا بخشیدند
من صفا بودم و آئینه ام آلوده زنگ
زنگ زائینه زدودند و صفا بخشیدند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
طبع تو بدخوی بود نرم و حلیم از چه شد
آنکه سر فتنه داشت یار و ندیم از چه شد
رفت ز دامان تو گرد حیا میل میل
سرمه ی اقبال ما بخش نسیم از چه شد
گشت هوای توام همدم عهد ازل
با من خاکی ملک یار قدیم از چه شد
گنج تمنای تو تاب نیارد ملک
در دل ویران ما وه که مقیم از چه شد
ساخت اسیر توام نغمه ی قانون بزم
دام ره اهل دل پرده ی سیم از چه شد
سوختم از آه گرم شعله چو افزود عشق
نور چراغ دلم نار جحیم از چه شد
گرنه صباح ازل تیغ سیاست زدی
سیب مه و آفتاب از تو دو نیم از چه شد
آنکه سر فتنه داشت یار و ندیم از چه شد
رفت ز دامان تو گرد حیا میل میل
سرمه ی اقبال ما بخش نسیم از چه شد
گشت هوای توام همدم عهد ازل
با من خاکی ملک یار قدیم از چه شد
گنج تمنای تو تاب نیارد ملک
در دل ویران ما وه که مقیم از چه شد
ساخت اسیر توام نغمه ی قانون بزم
دام ره اهل دل پرده ی سیم از چه شد
سوختم از آه گرم شعله چو افزود عشق
نور چراغ دلم نار جحیم از چه شد
گرنه صباح ازل تیغ سیاست زدی
سیب مه و آفتاب از تو دو نیم از چه شد