عبارات مورد جستجو در ۱۵۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۹
جان من از بیدلان، آخر گهی یادی بکن
ور به انصافی نمی ارزیم، بیدادی مکن
شادمانیهاست از حسن و جوانی در دلت
شکر آن را یک نظر در حال ناشادی بکن
هر شبی ماییم و تنهایی و زندان و فراق
گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن
گر به دولت خانه وصلم نخوانی، ای پسر
باری اینجا آی و سر در محنت آبادی بکن
امشب این هجران عاشق کش نخواهد کشتنم
ای مؤذن، گر نمردی، بانگ و فریادی بکن
خاک کویت کردم اندر چشم تو زین آب و گل
هم درین خانه ز بهر خویش بنیادی بکن
اشک خسرو را نهان در کوی خود راهی بده
جوی شیرین را روان از خون فرهادی بکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کنم کز دل من آن صنم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۶
سر در خمار، شب به کنار که بوده ای؟
لبها فگار، همدم و یار که بوده ای؟
سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز
شب تا به روز باده گسار که بوده ای؟
شمع مراد من نشدی یک شبی تمام
ماه تمام، در شب تار که بوده ای؟
با چشم آهوانه که شیران کند شکار
ای آهوی رمیده شکار که بوده ای
سروت هنوز هست در آغوش خاستن
ای سرو نیم رسته، بهار که بوده ای؟
زان رو که جوی چشمه خورشید خون گرفت
خونابه شوی گریه زار که بوده ای؟
کارت چنین که پرده دلها دریدن است
امشب به پرده محرم کار که بوده ای؟
ما را ز اشک صد جگر پاره در کنار
تو پاره جگر به کنار که بوده ای؟
بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود
مرهم رسان جان فگار که بوده ای؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو
نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!
همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم
که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو
مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر
طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو
تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم
مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو
ز هجرت هر شبی سالی و هر روزم بود ماهی
کسی داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو
برغم خویش، تا با غیر دیدم یار دمسازت
گهی از غیر مینالم، گهی از خویش و گاه از تو
هلالی بی تو در شبهای هجران کیست میدانی؟
سیه بختی، که روز روشن او شد سیاه از تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
یار وداع می کند، تاب وداع یار کو؟
وعده وصل می دهد، طاقت انتظار کو؟
نسبت روی خوب او با مه و مهر چون کنم؟
عارض مهر و ماه را طره مشکبار کو؟
یار نو و بهار نو باعث مجلسست و می
ساغر لاله گون کجا؟ ساقی گل عذار کو؟
وه! که بر آستان تو گشت رقیب معتبر
پیش سگ درت مرا این قدر اعتبار کو؟
طبع هلالی، از جهان، سوی عدم کشد ولی
رفت بباد نیستی، خوشتر ازین دیار کو؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
شبِ وداع که جانانه را کنار گرفتم
به بر گرفته میانش ازو کنار گرفتم
سرم ز بادۀ دوشینه مست بود ولیکن
همین که روز شد از هجرِ او خمار گرفتم
شبی چو دوش و چو امشب شبِ بهشت و جهنّم
ز روزگار هنوز امشب اعتبار گرفتم
تو آن مبین که شبی بهره از مشاهدۀ او
پس از مجاهدۀ چند روزگار گرفتم
قیاس کن که برون کرده از بهشتِ برینم
به اختیار چنین ترکِ اختیار گرفتم
به رمز گفت ز هجران من بدیع نماید
که جان بری و همین نکته یادگار گرفتم
چو یار گفت سفر کن نزاریا به ضرورت
چه کردمی ره غربت به اضطرار گرفتم
چو نیک می نگرم راست گفت یارِ عزیزم
حدیثِ دوست تصوّر مکن که خوار گرفتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
صوت بلبل را شنیدم ناله زاری نداشت
آسمان در نُه قفس چون من گرفتاری نداشت
بر دل تنگم ندانم عافیت را در که بست
با وجود آنکه این ویرانه دیواری نداشت
از تماشای تو جز حسرت نصیب ما نگشت
دیده حسرت نصیبان بخت بیداری نداشت
گل‌فروش از ساده‌لوحی گل سوی بازار برد
ورنه تا گل بود چون بلبل خریداری نداشت
عقده‌ای گر بود در زلفش دل من بود و بس
ورنه با زلف پریشانش گره کاری نداشت
کی ز رنج من خبردارست از پهلوی دل؟
آن که شب‌ها تا سحر در خانه بیماری نداشت
آب چشمم خویش را بر قلب دریا می‌زند
تا بنا شد گریه، چون اشکم جگرداری نداشت
طره دستار قدسی را پریشان کس ندید
هرگز آن ناقص جنون سودای سرشاری نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
میگساران را لبت یاد از می گلگون دهد
بی لب لعلت، می گلرنگ طعم خون دهد
نقد دل آورده‌ام، بنما جمال خویش را
تا نبیند دلربایی چون تو، کس دل چون دهد؟
دیده گردد خشک، اگر بر داغ دل مرهم نهم
چشمه را چون لای گیرد، نم کجا بیرون دهد؟
طالع عاشق ندارد یک دعای مستجاب
چند ورد صبحگاهم زحمت گردون دهد؟
از شکاف سینه دل را می‌کنم از خون تهی
صبر آنم کو، که دل از دیده خون بیرون کند؟
از وصال خود مکن منعم، چه کم خواهد شدن
تشنه‌ای را گردم آبی کس از جیحون دهد؟
همچو قدسی شهره‌ام در عشق لیلی‌طلعتان
شهرت من یاد از رسوایی مجنون دهد
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
گردون که به دیده خار افکند مرا
آتش به دل فگار افکند مرا
نی شمع به محفلی، نه گل در چمنی
بنگر به چه روزگار افکند مرا
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۹
فریاد ز دست صبر نافرموده
چون شمع ز گریه شد تنم فرسوده
با گریه شوقم چه کند صبر تنک؟
باران تندست و بام نااندوده
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
هجوم غم رسید اندر دل و راه فغان گم شد
مران ای ساربان محمل که امشب کاروان گم شد
مگر مرغی‌ رها گردید از کنج قفس دیگر
که از نالیدن او دست و پای باغبان گم شد
تو را گفتم مپیچ ای مرغ دل بر زلف پرچینش
ز من نشنیدی و روز تو شب شد، آشیان گم شد
موخونم ریختی دیگر چرا کردی تو پا مالش
زدی بر هم صف مژگان و قاتل از میان گم شد
زدی تا بیرق بیداد را در ملک نیکویی
نشان مهر و بنیاد محبت از جهان گم شد
به منع بی‌دلان ناصح چرا بیهوده می‌کوشی
دلی گر بود ما را بر سر زلف بتان گم شد
ز بس می‌کرد (صامت) آرزوی راه گمنامی
کنون از بی‌نشانیهای یار از وی نشان گم شد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
مکش چون دورگردون بر رخم داغ جدایی را
چو من پروانه ای باید چراغ آشنایی را
تهیدستیم ساقی، همّتی در کار می باید
ز برق باده روشن ساز، شام بی نوایی را
خطر اندیشه باریک بینان درکمین دارد
خطا هرگز نمی تابد عنان، تیر هوایی را
رسانم حرمت میخانه تا جاییکه تعظیمش
به خاک پای خم مالد، جبین پارسایی را
به یاد قامت او گر چنین بالد حزین آهم
فرامش می کند شمشاد، رسم خودنمایی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از زلف تو داریم پریشانی خود را
وز آینه ی روی تو حیرانی خود را
دیگر چومن امروز به شیرین سخنی نیست
از لعل تو دارم گهر افشانی خود را
جایی که اثر نیست، فغان هرزه دراییست
دل باکه سراید غم پنهانی خود را؟
تنها بگدازیم من و شمع وگر نه
دارد همه کس، فکر تن آسانی خود را
بزمی که حزین تو در آن گرم سخن شد
ظاهر نکند شمع، زبان دانی خود را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیدهام از بلبلان، بهاری هست
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
عشق است به دل شور بیابان قیامت
بر داغ نگون کرده نمکدان قیامت
ناصح، تو به رسوایی ما پرده مپوشان
این چاک گذشته ست ز دامان قیامت
در سنگ چه مقدار بود جلوه شرر را
تنگ است به مجنون تو میدان قیامت
امروز برد شورش دل رونق فردا
برچیده شد از عشق تو دکان قیامت
چون غنچه کشیده ست حزین ، سر به گریبان
از خجلت دیوان تو، دیوان قیامت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
فروزان کن ز رخ، کاشانهای چند
بسوزان شمع من، پروانه اى چند
فغانم گوش کن امشب که فردا
ز من خواهی شنید افسانه اى چند
دلم داند به پاس آشنایی
چها دید، از وفا بیگانه اى چند
گران خوابان غفلت را شکستم
خمار، از نعرهٔ مستانه ای چند
خماری نیست خون عاشقان را
سرت گردم، بکش پیمانه ای چند
به هر دفتر ز کلک آتش آلود
ز ما مانده ست آتشخانه ای چند
حزین از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدیم آه بی تابانه ای چند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
شلایین نرگسش مست شراب آلوده را ماند
نگاه ناز او مژگان خواب آلوده را ماند
کدامین چشمه نوش است یارب تیغ ناز او؟
به زخمم بخیه، مور شهد ناب آلوده را ماند
گره از بسکه در دل، گریه طوفان نسب دارم
نفس در سینهام سیل شتاب آلوده را ماند
به خون، دل می تپد از سرگرانیهای ناز او
خم ابروی او تیغ عتاب آلوده را ماند
به مخموری لب خشک از زبان شرمگین دارم
خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند
ز ابنای جهان ناید گشاد کار محتاجان
که دست این لئیمان، پای خواب آلوده را ماند
فرو خوردم ز بیم خویش از بس اشک میگون را
دل من اخگر خون کباب آلوده را ماند
کتان طاقتم را پرده داری می کند حسنش
رخش درشام خط، ماه سحاب آلوده را ماند
حزین امروز روشن باد چشم داغ ناسورت
که آن خال از عرق، مشک گلاب آلوده را ماند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
زهر غم هجر تو به جان کارگر افتاد
امّید وصال تو به عمر دگر افتاد
در قلزم دل نیست همانا، نم خونی
کز دیده به دامان همه لخت جگر افتاد
در دامن شب طره سیه مست، گشودی
بویى به دماغ آمد و شوری به سر افتاد
عشق تو زند راه خراباتی و زاهد
این شعله چه شوخ است که در خشک و تر افتاد؟
تا باکه رخ از باده برافروخته بودی
کآتش به دل عاشق خونین جگر افتاد
در هفت صدف گوهر غلتانی اگر هست
اشکی ست که از دامن مژگان تر افتاد
آتشکده عشق، دل سوختگان است
بیزارم از آن شعله که در بال و پر افتاد
ای آنکه کنی آتش دل تند به دامن
خوش باش که در خرمن جانم شرر افتاد
ماند به دل تنگ، نه آزاد و نه بسمل
هر صید که در دام تو بیدادگر افتاد
آمد به خیالش، به غلط نکهت زلفی
سنبل به بغل، باد صبا، بی خبر افتاد
آمد به میان قصهای از سلسله موبی
در حلقهٔ سودازدگان شور و شر افتاد
این آن غزل نغمه سرایان عراق است
کزکلک حزین تو، چه رنگین گهر افتاد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
لبت به پیرهن تنگ غنچه خار کند
عبیر خطّ تو خون در دل بهار کند
خراب نرگس شوخت شدم که از نگهی
سراسر دو جهان را کرشمه زار کند
رود چو موج ز دستش، عنان خودداری
خرام ناز تو آن را که بی قرار کند
گسست در خم زلفت کمند تدبیرم
تو را به من کشش دل مگر دچار کند
گیاه خشک، بهار و خزان چه می داند؟
دگر چه با من افسرده، روزگار کند؟
هنوز کوتهی دست آرزو باقیست
ز خون کشته من، تیغش ار نگار کند
ز خار خارِ گلی آشیان من قفس است
زمانه با دل تنگم، دگر چکار کند؟
خوش آن خزان زده بلبل که در فراق چمن
ز چاک سینهٔ خود گشتِ لاله زار کند
سپهر با همه سامان ترکتاز، حزین
حذر ز ناوک آن طفل نی سوار کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
به سینه چون مژهٔ او سنان بجنباند
تپیدن دل من آسمان بجنباند
بس است خامشیم وقت آن رسید که دل
کلید ناله به قفل دهان بجنباند
به گوش پنبه گذارد، درای آهن دل
هجوم ناله مرا آشیان بجنباند
سماع زمزمه ی بیخودانه پای مرا
به هر زمین که بکوبد جهان بجنباند
به تربتم گذرد با رقیب از آنکه مرا
ز رشک در دل خاک، استخوان بجنباند
گرفتم اینکه به پایان رسد ز شکوه فراق
چگونه غیرت عاشق زبان بجنباند؟
تپیدن دل من می کنی خروش حزین
به کوی او چو جرس پاسبان بجنباند