عبارات مورد جستجو در ۳۶۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۳
چند خسپیم صبوح است صلا برخیزیم
آب رحمت بستانیم و بر آتش ریزیم
آن کمیت عربی را که فلک پیمایست
وقت زین است و لگام است، چرا ننگیزیم؟
خوش برانیم سوی بیشهٔ شیران سیاه
شیرگیرانه ز شیران سیه نگریزیم
در زندان جهان را به شجاعت بکنیم
شحنهٔ عشق چو با ماست ز که پرهیزیم؟
زنگیان شب غم را همه سر برداریم
زنگ و رومی چه بود چون به وغا بستیزیم؟
قدح باده نسازیم جز از کاسهٔ سر
گرد هر دیگ نگردیم نه ما کفلیزیم
زآخر ثور برانیم سوی برج اسد
چو اسد هست، چه با گلهٔ گاو آمیزیم؟
اندرین منزل هر دم حشری گاو آرد
چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم
موج دریای حقایق که زند بر که قاف
زان ز ما جوش برآورد که ما کاریزیم
بدر ما راست، اگرچه چو هلالیم نزار
صدر ما راست، اگرچه که درین دهلیزیم
گلرخان روی نمایند چو رو بنماییم
که بهاریم در آن باغ نه ما پاییزیم
وز سر ناز بگوییم چه چیزید شما
سجده آرند که ما پیش شما ناچیزیم
گل‌عذاریم ولی پیش رخ خوب شما
روی ناشسته و آلوده و بی‌تمییزیم
آهوان تبتی بهر چرا آمده اند
زان‌که امروز همه مشک و عبر می‌بیزیم
چون دهد جام صفا بر همه ایثار کنیم
ور زند سیخ بلا همچو خران نسکیزیم
تاب خورشید ازل بر سر ما می‌تابد
می‌زند بر سر ما تیز، از آن سرتیزیم
طالع شمس چو ما راست، چه باشد اختر؟
روز و شب در نظر شمس حق تبریزیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶
گفته‌‌یی من یار دیگر می‌کنم
بر تو دل چون سنگ مرمر می‌کنم
پس تو خود این گو که از تیغ جفا
عاشقی را قصد و‌ بی‌سر می‌کنم
گوهری را زیر مرمر می‌کشم
مرمری را لعل و گوهر می‌کنم
صد هزاران مؤمن توحید را
بستهٔ آن زلف کافر می‌کنم
عاشقان را در کشاکش همچو ماه
گاه فربه گاه لاغر می‌کنم
کله‌های عشق را از خنب جان
کیل باده همچو ساغر می‌کنم
باغ دل سرسبز و تر باشد، ولیک
از فراقش خشک و‌ بی‌بر می‌کنم
گلبنان را جمله گردن می‌زنم
قصد شاخ تازه و تر می‌کنم
 چون که‌ بی‌من باغ حال خود بدید
جور هشتم، داد و داور می‌کنم
از بهار وصل بر بیمار دی
مغفرت را روح پرور می‌کنم
بار دیگر از بر سیمین خود
دست‌ بی‌سیمان پر از زر می‌کنم
بندگان خویش را بر هر دو کون
خسرو و خاقان و سنجر می‌کنم
شمس تبریزی‌ همی‌گوید به روح
من ز عین روح سرور می‌کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
سر ننهی جز به اشارات دل
بر ورق عشق ازل چون قلم
از طرب باد تو و داد تو
رقص‌کنانیم، چو شقه‌ی علم
رقص‌کنان خواجه کجا می­روی؟
سوی گشایشگه عرصه‌ی عدم
خواجه کدامین عدم است این؟ بگو
گوش قدم داند حرف قدم
عشق غریب است و زبانش غریب
همچو غریب عربی در عجم
خیز که آورده امت قصه‌یی
بشنو از بنده نه بیش و نه کم
بشنو این حرف غریبانه را
قصه غریب آمد و گوینده هم
از رخ آن یوسف شد قعر چاه
روشن و فرخنده چو باغ ارم
قصر شد آن حبس و درو باغ و راغ
جنت و ایوان شد و صفه‌ی حرم
همچو کلوخی که در آب افکنی
باز شود آب در، آن دم زهم
همچو شب ابر که خورشید صبح
ناگه سر برزند از چاه غم
همچو شرابی که عرب خورد و گفت
صلی علی دنتها وارتسم
از طرب این حبس به خواری و نقص
می‌نگرد بر فلک محتشم
ای خرد از رشک دهانم مگیر
قد شهد الله و عد النعم
گر چه درخت آب نهان می‌خورد
بان علی شعبته ما کتم
هر چه بدزدید زمین زآسمان
فصل بهاران بدهد دم به دم
گر شبه دزدیده‌یی وگر گهر
ور علم افراشتی وگر قلم
رفت شب و روز تو اینک رسید
سوف یری النائم ماذا احتلم
ای دل صافی دم ثابت قدم
جئت لکی تنذر خیر الامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
باز بهار می‌کشد زندگی از بهار من
مجلس و بزم می‌نهد تا شکند خمار من
من دل پردلان بدم قوت صابران بدم
برد هوای دلبری هم دل و هم قرار من
تند نمود عشق او تیز شدم ز تندی اش
گفت برو ندیده‌یی تیزی ذوالفقار من
از قدم درشت او نرم شده‌‌ست گردنم
تا چه کشد دگر ازو گردن نرمسار من
پخته نجوشد ای صنم جوش مده که پخته‌ام
کز سر دیگ می‌رود تا به فلک بخار من
هین که بخار خون من باخبر است از غمت
تا نبرد به آسمان راز دل نزار من
روح گریخت پیش تو از تن همچو دوزخم
شرم بریخت پیش تو دیده شرمسار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان
شود جان خصم جان من کند این دل سزای من
سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟
یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای من برای من
چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندر کشیدم من
یکی رطلی که شد بویش درین ره رهنمای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
در زیر نقاب شب این زنگیکان را بین
با زنگیکان امشب در عشرت جان بنشین
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهی آیین
یاران بشوریده با جان بسوزیده
بگشاده دل و دیده در شاهد‌ بی‌کابین
چون عشق تو رامم شد این عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکین
شد زنگی شب مستی دستی همگان دستی
در دیده هر هستی از دیده زنگی بین
آن چرخ فرومانده کابش بنگرداند
این چرخ چه می‌داند کز چیست ورا تسکین؟
می گردد آن مسکین نی مهر درو نی کین
که کندن آن فرهاد از چیست؟ جز از شیرین؟
شه هندوی بنگی را آن مایه شنگی را
آن خسرو زنگی را کارد حشری بر چین
شمعی تو برافروزی شمس الحق تبریزی
تا هندوی شب سوزی از روی چو صد پروین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیده‌‌ست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون می‌خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبوده‌‌ست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۸
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دردی پست منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین
درین ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین؟
چه آساید به هر پهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین؟
چه پیوندی کند صراف و قلاب؟
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین؟
چه آرایی به گچ ویرانه‌یی را؟
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت؟
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین
نه آن حکمت که مایه‌‌ی گفت و گوی است
از آن حکمت که گردد جان خدابین
تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پس روی چون پای کژمژ
الف می‌باش فرد و راست بنشین
چو معنی اسب آمد حرف چون زین
بگو تا کی کشی‌ بی‌اسب این زین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوخین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان به زیر خشت بنگر
که نشناسی تو سارانشان ز پایین
خدایا دررسان جان را به جان‌ها
بدان راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان کز ما دعای و از تو آمین
عنایت آن چنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
بیا ای مونس جان‌‌‌‌های مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان
نمی آیی، سر از طاقی برون کن
ببین این غلغل و غوغای مستان
بیا ای خواب مستان را ببسته
گشا این بند را از پای مستان
همه شب می‌رود تا روز ای مه
به اهل آسمان هیهای مستان
همی گویند ما هم زو خرابیم
چنین است آسمان، پس وای مستان
فرشته و آدمی، دیوان و پریان
ز تو زیر و زبر، چون رای مستان
کلاه جمله هشیاران ربودند
درین بازارگه، چه جای مستان
میفکن وعدهٔ مستان به فردا
تویی فردا و پس فردای مستان
چو مستان گرد چشمت حلقه کردند
که بنشیند دگر بالای مستان؟
شنیدم چرخ گردون را که می‌گفت
منم یک لقمه از حلوای مستان
شنیدم از دهان عشق، می‌گفت
منم معشوقهٔ زیبای مستان
اگر گویند ماه روزه آمد
نیابی جام جان افزای مستان
بگو کان می ز دریاهای جان است
که جان را می‌دهد سقای مستان
همه مولای عقلند، این غریب است
که عقل آمد که من مولای مستان
چو فرمان موقع داشت رویش
کشید ابروی او طغرای مستان
همه مستان نبشتند این غزل را
به خون دل ز خون پالای مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۹
عشق است بر آسمان پریدن
صد پرده به هر نفس دریدن
اول نفس از نفس گسستن
اول قدم از قدم بریدن
نادیده گرفتن این جهان را
مر دیدهٔ خویش را بدیدن
گفتم که دلا، مبارکت باد
در حلقهٔ عاشقان رسیدن
زان سوی نظر نظاره کردن
در کوچهٔ سینه‌ها دویدن
ای دل ز کجا رسید این دم؟
ای دل ز کجاست این طپیدن؟
ای مرغ بگو زبان مرغان
من دانم رمز تو شنیدن
دل گفت به کارخانه بودم
تا خانهٔ آب و گل پریدن
از خانهٔ صنع می‌پریدم
تا خانهٔ صنع آفریدن
چون پای نماند، می‌کشیدند
چون گویم صورت کشیدن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
فقر را در خواب دیدم دوش من
گشتم از خوبی او‌‌ بیهوش من
از جمال و از کمال لطف فقر
تا سحرگه بوده‌‌ام مدهوش من
فقر را دیدم مثال کان لعل
تا زرنگش گشتم اطلس پوش من
بس شنیدم های ‌و هوی عاشقان
بس شنیدم بانگ نوشانوش من
حلقه‌یی دیدم، همه سرمست فقر
حلقهٔ او دیدم اندر گوش من
بس بدیدم نقش‌‌ها در نور فقر
بس بدیدم نقش جان در روش من
از میان جان ما صد جوش خاست
چون بدیدم بحر را در جوش من
صد هزاران نعره می‌زد آسمان
ای غلام همچنان چاووش من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۴
ای دل ز شاه حوران، یا قبلهٔ صبوران
کن شکر با شکوران، تو فتنه را مشوران
من مرد فتنه جویم، من ترک این نگویم
من دست ازو نشویم، تو فتنه را مشوران
سرخیل‌‌ بی‌دلانم، استاد منبلانم
من عاشق فلانم، تو فتنه را مشوران
از من مپرس چونم، می‌بین که غرق خونم
این هم نه‌‌ام، ‌‌فزونم، تو فتنه را مشوران
من رستمم و روحم، طوفان قوم نوحم
سرمست آن صبوحم، تو فتنه را مشوران
تو نقش را نخوانی، زیرا درین جهانی
تا این قدر بدانی، تو فتنه را مشوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۰
بانگ برآمد ز خرابات من
چرخ دوتا شد ز مناجات من
عاقبة الامر ظفر دررسید
یار درآمد به مراعات من
یا رب یا رب که چه سان می‌کند
دلبر بی‌کفو مکافات من
طاعت و ایمان کند آن کیمیا
غفلت و انکار و جنایات من
قصر دهد از پی تقصیر من
زله دهد از پی زلات من
جوش نهد در دل دریا و کوه
از تبش روز ملاقات من
گر نبدی پرده، خیالات خلق
سوخته بودی ز خیالات من
در سپه جان زندی زلزله
طبل و علم، نعره و هیهات من
در افق چرخ زدی شعله‌ها
نیم شبان آتش میقات من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۴
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظارهٔ ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو بی‌من و تو جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ ز خرافات پریشان من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان من و تو
این عجب‌تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم درین دم به عراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش برین خاک و بران نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مه رو
نیپو سر کینیکا چونم من و چونی تو
یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان
تا شب همگان عریان با یار در آب جو
یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم
مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا
گر جام دهی شادم، دشنام دهی شادم
افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو
چون مست شد این بنده، بشنو تو پراکنده
قویثز می‌کنا کیمو سیمیرا برالالو
یا سیدتی هاتی من قهوة کاساتی
من زارک من صحو ایاک وایاه
ای فارس این میدان، می‌گرد تو سرگردان
آخر نه کم از چرخی، در خدمت آن مه رو
پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا یوسی
بی نخوت و ناموسی، این دم دل ما را جو
ای دل چو بیاسودی، در خواب کجا بودی
اسکرت کما تدری من سکرک لاتصحو
واها سندی واها لما فتحت فاها
ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو
ای چون نمکستانی، اندر دل هر جانی
هر صورت را ملحی، از حسن تو ای مرجو
چیزی به تو می‌ماند هر صورت خوب، ارنی
از دیدن مرد و زن، خالی کنمی پهلو
گر خلق بخندندم، وردست ببندندم
ورزجر پسندندم، من می‌نروم زین کو
از مردم پژمرده، دل می‌شود افسرده
دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو
بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد
گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
قوم خلقوا بورا قالو شططا زورا
فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا
این نفس ستیزه رو، چون بزبچه بالاجو
جز ریش ندارد او، نامش چه کنم، ریشو
خامش کن، خامش کن، از گفته فرامش کن
هین باز میا این سو، آن سو پر چون تیهو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۰
ای عاشقان ای عاشقان دیوانه‌ام، کو سلسله؟
ای سلسله جنبان جان، عالم زتو پرغلغله
زنجیر دیگر ساختی، در گردنم انداختی
وز آسمان درتاختی، تا ره زنی بر قافله
برخیز ای جان از جهان، برپر ز خاک خاکدان
کز بهر ما بر آسمان گردان شده‌‌ست این مشعله
آن را که باشد درد دل، کی ره زند باران و گل؟
از عشق باشد او بحل، کو را نشد که خردله
روزی مخنث بانگ زد، گفتا که ای چوپان بد
آن بز عجب ما را گزد، در من نظر کرد از گله
گفتا مخنث را گزد، هم بکشدش زیر لگد
اما چه غم زو مرد را، گفتا نکو گفتی هله
کو عقل تا گویا شوی؟ کو پای تا پویا شوی؟
وز خشک در دریا شوی، ایمن شوی از زلزله
سلطان سلطانان شوی، در ملک جاویدان شوی
بالاتر از کیوان شوی، بیرون شوی زین مزبله
چون عقل کل صاحب عمل، جوشان چو دریای عسل
چون آفتاب اندر حمل، چون مه به برج سنبله
صد زاغ و جغد و فاخته، در تو نواها ساخته
بشنیدی‌یی اسرار دل، گر کم شدی این مشغله
بی دل شو ار صاحب دلی، دیوانه شو گر عاقلی
کین عقل جزوی می‌شود، در چشم عشقت آبله
تا صورت غیبی رسد، وز صورتت بیرون کشد
کز جعد پیچاپیچ او، مشکل شده‌‌ست این مسئله
اما درین راه از خوشی باید که دامن برکشی
زیرا ز خون عاشقان، آغشته است این مرحله
رو، رو، دلا با قافله، تنها مرو در مرحله
زیرا که زاید فتنه‌ها، این روزگار حامله
از رنج‌ها مطلق روی، اندر امان حق روی
در بحر چون زورق روی، رفتی دلا، رو بی‌گله
چون دل ز جان برداشتی، رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشته‌یی، هم از دکان، هم از غله
زاندیشه جانت رسته شد، راه خطرها بسته شد
آن کو به تو پیوسته شد، پیوسته باشد در چله
در روز چون ایمن شدی زین رومی با عربده
شب هم مکن اندیشه‌یی زین زنگی پر زنگله
خامش کن ای شیرین لقا، رو مشک بربند ای سقا
زیرا نگنجد موج‌ها اندر سبو و بلبله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴
ز بردابرد عشق او، چو بشنید این دل پاره
برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره
به بحر نیستی در شد، همه هستی محقر شد
به ناگه شعله‌یی بر شد شگرف از جان خون خواره
کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد؟
حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره
الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی
به شب هنگام ظلمانی، چو اختر باش سیاره
چو از مردان مدد یابی، یکی عیش ابد یابی
سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره
چو هستی را همی‌روبی، سر هر نفس می‌کوبی
پدید آید یکی خوبی، نه رو باشد، نه رخساره
چه باشد صد قمر آن جا؟ شود هر خاک زر آن جا
به غیر دل مبر آن جا، که آن جا هست دل پاره
زهی دربخش دریایی برای جان بینایی
شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره
خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی
زهی باده که می‌ریزی برای جان می خواره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۵
کی باشد من با تو باده به گرو خورده؟
تو برده و من مانده، من خرقه گرو کرده
در می شده من غرقه، چون ساغر و چون کوزه
با یار درافتاده بی‌حاجب و بی‌پرده
صد نوش تو نوشیده، تشریف تو پوشیده
صد جوش بجوشیده این عالم افسرده
از نور تو روشن دل، چون ماه ز نور خور
وز بوی گلت خوش دل، چون روغن پرورده
تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان
تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده
یک لحظه بخندانی، یک لحظه بگریانی
ای نادره صنعت‌ها در صنع درآورده
عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید
ظلمت زمه آشفته، خاری ز گل آزرده
بس غصه رسول آمد از منعم و می‌گوید
ده مرده شکر خوردی، بگذار یکی مرده
پس فکر چو بحر آمد، حکمت مثل ماهی
در فکر سخن زنده، در گفت سخن مرده
نی فکر چو دام آمد؟ دریا پس این دام است
در دام کجا گنجد، جز ماهی بشمرده؟
پس دل چو بهشتی دان، گفتار زبان دوزخ
وین فکر چو اعرافی، جای گنه و خرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده
وی رخت ازین جای بدان جای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله، کجایی؟
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بی‌در و بی‌بام مقیمی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده
کو شیوهٔ ابروی تو؟ کو غمزهٔ چشمت؟
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لب‌های عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
این‌ها همه سهل است، اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت؟
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بی‌خبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
کو قبهٔ گردونی و کو بام خمیده
یا رب چه طلسم است کزان خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطرهٔ از بام چکیده
بربند دهان از سخن و بادهٔ لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی
کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی
روز و شب و نتایج این حبشی و روم را
بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی
گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی
وان که حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی
این چه کرامت است ای نقش خیال روی او
با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی
خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی
خاطر‌ بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی
در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی
ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو
تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی
گاه ز نیم زلتی برهمشان‌ همی‌زنی
گاه خود از کبیره‌ها چشم فراز می‌کنی
گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی
گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی
می شکنی به زیر پا نای طرب نوای را
چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی
بربط عشرت مرا گاه سه تا‌ همی‌کنی
پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی
جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد
باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی
یا سندا لحاظه عاقلتی و مسکنی
یا ملکا جواره مکتنفی و مأمنی
انت عماد بنیتی انت عتاد منیتی
انت کمال ثروتی انت نصاب مخزنی
قرة کل منظر مقصد کل مشتری
قوة کل ناعش قدرة کل منحنی
انت ولی نعمتی مونس لیل وحدتی
انت کروم نائل حول جناه نجتنی
سید کل مالک مخلص کل هالک
هادی کل سالک ناعش کل منثنی
چند خموش می‌کنم سوی سکوت می‌روم
هوش مرا به رغم من ناطق راز می‌کنی