عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
علونا سماء الود من غیر سلم
و هل یهتدی نحو السماء النوائب؟
ایعلوا ظلام الکون نور و دادنا؟
و قد جاوز الکونین، هذا عجائب
فان فارق الایام بین جسومنا
فوالله ان القلب ما هو غائب
فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی
و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب
علیکم سلامی من صمیم سریرتی
فانی کقلبی او سلامی لائب
و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم
فقلبی مدا عما خلاکم لنائب
جواب لمن قد قال عابد بعله
اری البعل قد بالت علیه الثعالب
جواب نصیرالدین لیث فضائل
اری الود قد بالت علیه الارانب
و هل یهتدی نحو السماء النوائب؟
ایعلوا ظلام الکون نور و دادنا؟
و قد جاوز الکونین، هذا عجائب
فان فارق الایام بین جسومنا
فوالله ان القلب ما هو غائب
فقلبی خفیف الظعن نحو احبتی
و ان ثقلت عن ظعنهن الترائب
علیکم سلامی من صمیم سریرتی
فانی کقلبی او سلامی لائب
و کیف یتوب القلب عن ذنب ودکم
فقلبی مدا عما خلاکم لنائب
جواب لمن قد قال عابد بعله
اری البعل قد بالت علیه الثعالب
جواب نصیرالدین لیث فضائل
اری الود قد بالت علیه الارانب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
به حق آن که درین دل به جز ولای تو نیست
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست
مباد جانم بیغم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است؟
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست؟
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من به جز رضای تو نیست
قضا نتانم کردن دمی که بیتو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست؟
دلا بباز تو جان را برو چه میلرزی؟
برو ملرز فدا کن چه شد؟ خدای تو نیست؟
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست
مباد جانم بیغم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است؟
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست؟
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من به جز رضای تو نیست
قضا نتانم کردن دمی که بیتو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست؟
دلا بباز تو جان را برو چه میلرزی؟
برو ملرز فدا کن چه شد؟ خدای تو نیست؟
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تخت است و تا بخت است او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد؟
که قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد؟
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو او دستان من باشد
بدرم زهرهٔ زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبهٔ مه را بریزم ساغر شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم
چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ماه است و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
به خط خویشتن فرمان به دستم داد آن سلطان
که تا تخت است و تا بخت است او سلطان من باشد
اگر هشیار اگر مستم نگیرد غیر او دستم
وگر من دست خود خستم همو درمان من باشد
چه زهره دارد اندیشه که گرد شهر من گردد؟
که قصد ملک من دارد چو او خاقان من باشد؟
نبیند روی من زردی به اقبال لب لعلش
بمیرد پیش من رستم چو او دستان من باشد
بدرم زهرهٔ زهره خراشم ماه را چهره
برم از آسمان مهره چو او کیوان من باشد
بدرم جبهٔ مه را بریزم ساغر شه را
وگر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
چراغ چرخ گردونم چو اجری خوار خورشیدم
امیر گوی و چوگانم چو دل میدان من باشد
منم مصر و شکرخانه چو یوسف در برم گیرم
چه جویم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
زهی حاضر زهی ناظر زهی حافظ زهی ناصر
زهی الزام هر منکر چو او برهان من باشد
یکی جانیست در عالم که ننگش آید از صورت
بپوشد صورت انسان ولی انسان من باشد
سر ماه است و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هر دم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
سخن بخش زبان من چو باشد شمس تبریزی
تو خامش تا زبانها خود چو دل جنبان من باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
از دلم صورت آن خوب ختن مینرود
چاشنی شکر او ز دهن مینرود
بالله ارشور کنم هر نفسی عیب مگیر
گر برفت از دل تو از دل من مینرود
همه مرغان ز چمن هر طرفی میپرند
بلبل بیدل یکدم ز چمن مینرود
جان پروانهٔ مسکین که مقیم لگن است
تن او تا بنسوزد ز لگن مینرود
بوالحسن گفت حسن را که ازین خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن مینرود
رسن دوست چو در حلق دلم افتادهست
لاجرم چنبر دل جز به رسن مینرود
مرغ جان از قفص قالب من سیر شدهست
وز امید نظر دوست ز تن مینرود
چاشنی شکر او ز دهن مینرود
بالله ارشور کنم هر نفسی عیب مگیر
گر برفت از دل تو از دل من مینرود
همه مرغان ز چمن هر طرفی میپرند
بلبل بیدل یکدم ز چمن مینرود
جان پروانهٔ مسکین که مقیم لگن است
تن او تا بنسوزد ز لگن مینرود
بوالحسن گفت حسن را که ازین خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن مینرود
رسن دوست چو در حلق دلم افتادهست
لاجرم چنبر دل جز به رسن مینرود
مرغ جان از قفص قالب من سیر شدهست
وز امید نظر دوست ز تن مینرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آن که دشمن جان خوداست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکراست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همیزارد
که از برای خدایم بکش تو دیگربار
دو چشم کشته به زنده بدان همینگرد
که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار
هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق
هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار
هر آن که دشمن جان خوداست بسم الله
صلای دادن جان و صلای کشتن زار
به من نگر که مرا او به صد چنین ارزد
نترسم و نگریزم ز کشتن دلدار
چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق
به اهل خویش چو آب و به غیر او خون خوار
چو عود و شمع نسوزد چه قیمتش باشد؟
که هیچ فرق نماند ز عود و کنده خار
چو زخم تیغ نباشد به جنگ و نیزه و تیر
چه فرق حیز و مخنث ز رستم و جاندار
به پیش رستم آن تیغ خوشتر از شکراست
نثار تیر بر او لذیذتر ز نثار
شکار را به دو صد ناز میبرد این شیر
شکار در هوس او دوان قطار قطار
شکار کشته به خون اندرون همیزارد
که از برای خدایم بکش تو دیگربار
دو چشم کشته به زنده بدان همینگرد
که ای فسرده غافل بیا و گوش مخار
خمش خمش که اشارات عشق معکوس است
نهان شوند معانی ز گفتن بسیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۴
مرا میگفت دوش آن یار عیار
سگ عاشق به از شیران هشیار
جهان پر شد مگر گوشت گرفتهست؟
سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو
برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت
نباشد صید او جز شاه مختار
ببوسد خاک پایش شیر گردون
بدان لب که نیالاید به مردار
دمی میخور دمی میگو به نوبت
مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند
گهی نوشد گهی کوشد به مزمار؟
ملولان باز جنبیدن گرفتند
همی جنگند و میلنگند ناچار
بجنبان گوشه زنجیر خود را
رگ دیوانگیشان را بیفشار
ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار بییار
الفت السکر ادرکنی باسکار
ایا جاری ایا جاری ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار
فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا
لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی فانی
کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون
تخفف عنک اثقالا و اوزار
سگ عاشق به از شیران هشیار
جهان پر شد مگر گوشت گرفتهست؟
سگ اصحاب کهف و صاحب غار
قرین شاه باشد آن سگی کو
برای شاه جوید کبک و کفتار
خصوصا آن سگی کو را به همت
نباشد صید او جز شاه مختار
ببوسد خاک پایش شیر گردون
بدان لب که نیالاید به مردار
دمی میخور دمی میگو به نوبت
مده خود را به گفت و گو به یک بار
نه آن مطرب که در مجلس نشیند
گهی نوشد گهی کوشد به مزمار؟
ملولان باز جنبیدن گرفتند
همی جنگند و میلنگند ناچار
بجنبان گوشه زنجیر خود را
رگ دیوانگیشان را بیفشار
ملول جمله عالم تازه گردد
چو خندان اندرآید یار بییار
الفت السکر ادرکنی باسکار
ایا جاری ایا جاری ایا جار
و لا تسق بکاسات صغار
فهذا یوم احسان و ایثار
و قاتل فی سبیل الجود بخلا
لیبقی منک منهاج و آثار
فقل انا صببنا الماء صبا
و نحن الماء لا ماء و لا نار
و سیمائی شهید لی بانی
قضیت عندهم فی العشق اوطار
و طیبوا و اسکروا قومی فانی
کریم فی کروم العصر عصار
جنون فی جنون فی جنون
تخفف عنک اثقالا و اوزار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۵
بازآمدم چون عید نو، تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بیآب را، کین خاکیان را میخورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم
از شاه بیآغاز من، پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را، در دیر ویران بشکنم
زآغاز عهدی کردهام، کین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان، گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان، در پیش سلطان بشکنم
روزی دو، باغ طاغیان، گر سبز بینی غم مخور
چون اصلهای بیخشان، از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را، یا ظالم بدغور را
گر ذرهیی دارد نمک، گبرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود، چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم، یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی، میدان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را، در خانهٔ خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر، کین بشکنم، آن بشکنم؟
گر پاسبان گوید که هی، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم
خوان کرم گستردهیی، مهمان خویشم بردهیی
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟
نی نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم، تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من، تلقین شعرم میکنی
گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را، چنگال و دندان بشکنم
هفت اختر بیآب را، کین خاکیان را میخورند
هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم
از شاه بیآغاز من، پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را، در دیر ویران بشکنم
زآغاز عهدی کردهام، کین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان، گر عهد و پیمان بشکنم
امروز همچون آصفم، شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان، در پیش سلطان بشکنم
روزی دو، باغ طاغیان، گر سبز بینی غم مخور
چون اصلهای بیخشان، از راه پنهان بشکنم
من نشکنم جز جور را، یا ظالم بدغور را
گر ذرهیی دارد نمک، گبرم اگر آن بشکنم
هر جا یکی گویی بود، چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد، در زخم چوگان بشکنم
گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم
چون در کف سلطان شدم، یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی، میدان که میزان بشکنم
چون من خراب و مست را، در خانهٔ خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر، کین بشکنم، آن بشکنم؟
گر پاسبان گوید که هی، بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم
چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم
خوان کرم گستردهیی، مهمان خویشم بردهیی
گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم؟
نی نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم، تا شرم مهمان بشکنم
ای که میان جان من، تلقین شعرم میکنی
گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم
از شمس تبریزی اگر باده رسد، مستم کند
من لاابالی وار خود، استون کیوان بشکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
کار مرا چو او کند، کار دگر چرا کنم
چون که چشیدم از لبش، یاد شکر چرا کنم؟
از گلزار چون روم؟ جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب، ترک سحر چرا کنم؟
باده اگر چه میخورم، عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را، زیر و زبر چرا کنم؟
چون که کمر ببستهام، بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره، گو ترک قمر چرا کنم؟
بر سر چرخ هفتمین، نام زمین چرا برم؟
غیرت هر فرشته ام، ذکر بشر چرا کنم؟
چون که چشیدم از لبش، یاد شکر چرا کنم؟
از گلزار چون روم؟ جانب خار چون شوم
از پی شب چو مرغ شب، ترک سحر چرا کنم؟
باده اگر چه میخورم، عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را، زیر و زبر چرا کنم؟
چون که کمر ببستهام، بهر چنان قمررخی
از پی هر ستاره، گو ترک قمر چرا کنم؟
بر سر چرخ هفتمین، نام زمین چرا برم؟
غیرت هر فرشته ام، ذکر بشر چرا کنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
بیا هر کس که میخواهد که تا با وی گرو بندم
که سنگ خاره جان گیرد، به پیوند خداوندم
همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلاووزی
مرا گل گفت میدانی تو باری کز چه میخندم
خیال شاه خوش خویم، تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم، چنین فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست، من عمرم
بدین وعده من مسکین، امید از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد، چه باشد قدر عمری خود؟
چه منت مینهی بر من؟ تو خود چندی و من چندم؟
شهی کز لطف میآید، اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی، منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت، مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود، چه بخشد گر بپیوندم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس، تندم
همه شاهان غلامان را، به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا درده یکی جامی، پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی، چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم که من بسیار میگویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
که سنگ خاره جان گیرد، به پیوند خداوندم
همی گفتم به گل روزی زهی خندان قلاووزی
مرا گل گفت میدانی تو باری کز چه میخندم
خیال شاه خوش خویم، تبسم کرد در رویم
چنین شد نسل بر نسلم، چنین فرزند فرزندم
شه من گفت هر مسکین که عمرش نیست، من عمرم
بدین وعده من مسکین، امید از عمر برکندم
دل من بانگ بر من زد، چه باشد قدر عمری خود؟
چه منت مینهی بر من؟ تو خود چندی و من چندم؟
شهی کز لطف میآید، اگر منت نهد شاید
که چاهی پرحدث بودی، منت از زر درآگندم
کمر نابسته در خدمت، مرا تاج خرد داد او
تو خود اندیشه کن با خود، چه بخشد گر بپیوندم
یقول العشق لی سرا تنافس و اغتنم برا
و لا تفجر و لا تهجر و الا تبتئس، تندم
همه شاهان غلامان را، به خرسندی ثنا گفته
همه خشم خداوندی بر من این که خرسندم
مضی فی صحوتی یومی و فاض السکر فی قومی
فاسرع و اسقنی خمرا حمیرا تشبه العندم
بیا درده یکی جامی، پر از شادی و آرامی
که بنمایم سرانجامی، چو مخموران بپرسندم
میازارید از خویم که من بسیار میگویم
جهانی طوطیان دارم اگر بسیار شد قندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
بیایید، بیایید، به گلزار بگردیم
برین نقطهٔ اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز، بران یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم، برین شوره بگشتیم
بران حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بران یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش به رنجیم، زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانهٔ خمار بگردیم
درین غم چو نزاریم، دران دام شکاریم
دگر کار نداریم، درین کار بگردیم
چو ما بیسر و پاییم، چو ذرات هواییم
بران نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان؟
چو اندیشهٔ بیشکوت و گفتار بگردیم
برین نقطهٔ اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز، بران یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم، برین شوره بگشتیم
بران حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بران یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش به رنجیم، زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانهٔ خمار بگردیم
درین غم چو نزاریم، دران دام شکاریم
دگر کار نداریم، درین کار بگردیم
چو ما بیسر و پاییم، چو ذرات هواییم
بران نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان؟
چو اندیشهٔ بیشکوت و گفتار بگردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
ورا خواهم دگر یاری نخواهم
چو گل را یافتم خاری نخواهم
تو را گر غیر او یار دگر هست
برو آن جا که من باری نخواهم
به جز دیدار او بختی نجویم
به غیر کار او کاری نخواهم
چو بازان ساعد سلطان گزیدم
چو کرکس بوی مرداری نخواهم
میان اهل دل جز دل نگنجد
جزین دلدار دلداری نخواهم
ز من جزوی ستاند کل ببخشد
ازین به روز بازاری نخواهم
نه آن جزوم که غیر کل بود آن
نخواهم غیر را آری نخواهم
چو گل را یافتم خاری نخواهم
تو را گر غیر او یار دگر هست
برو آن جا که من باری نخواهم
به جز دیدار او بختی نجویم
به غیر کار او کاری نخواهم
چو بازان ساعد سلطان گزیدم
چو کرکس بوی مرداری نخواهم
میان اهل دل جز دل نگنجد
جزین دلدار دلداری نخواهم
ز من جزوی ستاند کل ببخشد
ازین به روز بازاری نخواهم
نه آن جزوم که غیر کل بود آن
نخواهم غیر را آری نخواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم؟
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زان که من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم؟
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقهام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم؟
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زان که من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم؟
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقهام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۶
هله دوشت یله کردم شب دوشت یله کردم
دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم
بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب
تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم
چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی
به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم
نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم
چه کنم چاره چه دارم به کفت مهرهٔ نردم
چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم
چو روی راه سواره ز پی اسپ تو گردم
مکن ای جان همهساله تو به فردام حواله
تو مرا گول گرفتی که سلیمم سرهمردم
خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید؟
که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم
به خدا کت نگذارم کم ازین نیز نباشد
که نهی چهرهٔ سرخت نفسی بر رخ زردم
وگر از لطف درآیی که برین هم بفزایی
به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم
دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم
بده امشب هم از آنم نخورم عشوه من امشب
تو گر از عهد بگردی من از آن عهد نگردم
چو همه نور و ضیایی به دل و دیده درآیی
به دم گرم بپرسی چو شنیدی دم سردم
نفسی شاخ نباتم نفسی پیش تو ماتم
چه کنم چاره چه دارم به کفت مهرهٔ نردم
چو روی مست و پیاده قدمت را همه فرشم
چو روی راه سواره ز پی اسپ تو گردم
مکن ای جان همهساله تو به فردام حواله
تو مرا گول گرفتی که سلیمم سرهمردم
خود اگر گول و سلیمم تو روا داری و شاید؟
که دل سنگ بسوزد چو شود واقف دردم
به خدا کت نگذارم کم ازین نیز نباشد
که نهی چهرهٔ سرخت نفسی بر رخ زردم
وگر از لطف درآیی که برین هم بفزایی
به یکی بوسه ز شادی دو جهان را بنوردم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
تو گمان داشتی ای جان که مگر رفتم و مردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۳
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسپم نه بخیزم
زجلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که درین آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقیست دو روزه
چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد زتو بختی
اگرش آب دهد یم شود او کندهٔ هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا
که در آن صدرمعلا چو تویی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم
قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی
هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم
سحرم روی چو ماهت شب من زلف سیاهت
به خدا بیرخ و زلفت نه بخسپم نه بخیزم
زجلال تو جلیلم ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که درین آتش تیزم
بده آن آب ز کوزه که نه عشقیست دو روزه
چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختی که ندارد زتو بختی
اگرش آب دهد یم شود او کندهٔ هیزم
بپر ای دل سوی بالا به پر و قوت مولا
که در آن صدرمعلا چو تویی نیست ملازم
همگان وقت بلاها بستایند خدا را
تو شب و روز مهیا چو فلک جازم و حازم
صفت مفخر تبریز نگویم به تمامت
چه کنم رشک نخواهد که من آن غالیه بیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
من ازین خانهٔ پر نور به در مینروم
من ازین شهر مبارک به سفر مینروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من ازو گر بکشی جای دگر مینروم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من به جز جانب آن گنج گهر مینروم
شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطین به حشر مینروم
شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز گنجینهٔ گوهر به حجر مینروم
شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
من ز فردوس و ز جنت به سقر مینروم
شهر پر شد که فلان ابن فلان میبرود
شهر اراجیف چرا پر شد اگر مینروم؟
این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید
من ازین بیخبری سوی خبر مینروم
یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من ازین جان قدر جز به قدر مینروم
تو مسافر شدهیی تا که مگر سود کنی
من ازین سود حقیقت به مگر مینروم
مغز را یافتهام پوست نخواهم خایید
ایمنی یافتهام سوی خطر مینروم
تو جگرگوشهٔ مایی برو الله معک
من چو دل یافتهام سوی جگر مینروم
تو کمربسته چو موری پی حرص روزی
من فکنده کله و سوی کمر مینروم
نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر
من پدر یافتهام سوی پدر مینروم
شمس تبریز مرا طالع زهره دادهست
تا چو زهره همه شب جز به بطر مینروم
من ازین شهر مبارک به سفر مینروم
منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من ازو گر بکشی جای دگر مینروم
گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من به جز جانب آن گنج گهر مینروم
شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطین به حشر مینروم
شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز گنجینهٔ گوهر به حجر مینروم
شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
من ز فردوس و ز جنت به سقر مینروم
شهر پر شد که فلان ابن فلان میبرود
شهر اراجیف چرا پر شد اگر مینروم؟
این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید
من ازین بیخبری سوی خبر مینروم
یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من ازین جان قدر جز به قدر مینروم
تو مسافر شدهیی تا که مگر سود کنی
من ازین سود حقیقت به مگر مینروم
مغز را یافتهام پوست نخواهم خایید
ایمنی یافتهام سوی خطر مینروم
تو جگرگوشهٔ مایی برو الله معک
من چو دل یافتهام سوی جگر مینروم
تو کمربسته چو موری پی حرص روزی
من فکنده کله و سوی کمر مینروم
نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر
من پدر یافتهام سوی پدر مینروم
شمس تبریز مرا طالع زهره دادهست
تا چو زهره همه شب جز به بطر مینروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
من ازین خانه به در مینروم
من ازین شهر سفر مینروم
منم و این صنم و باقی عمر
من ازو جای دگر مینروم
به خدا طوطی و طوطی بچهام
جز سوی تنگ شکر مینروم
یک زمانی که ز من دور شود
جز که در خون جگر مینروم
گر جهان بحر شود، موج زند
من به جز سوی گهر مینروم
بلبل مستم و در باغ طرب
جز به سوی گل تر مینروم
در سرم بوی میی افتادهست
تا چو میجز که به سر مینروم
این چنین باغ و چنین سرو و چمن
جای آن هست اگر مینروم
من ازین شهر سفر مینروم
منم و این صنم و باقی عمر
من ازو جای دگر مینروم
به خدا طوطی و طوطی بچهام
جز سوی تنگ شکر مینروم
یک زمانی که ز من دور شود
جز که در خون جگر مینروم
گر جهان بحر شود، موج زند
من به جز سوی گهر مینروم
بلبل مستم و در باغ طرب
جز به سوی گل تر مینروم
در سرم بوی میی افتادهست
تا چو میجز که به سر مینروم
این چنین باغ و چنین سرو و چمن
جای آن هست اگر مینروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۲
من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم
هوس عشق ملک تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
رنگ شاخ گل او برگ من است
زان که من بلبل آن بستانم
جز که بر خاک درش ننشینم
جز که در جان و دلش ننشانم
روز و شب غرقهٔ شیر و شکرم
در گل و یاسمن و ریحانم
گر خراب است جهان گر معمور
من خراب ویام، این میدانم
نظری هست ملک را بر من
گرچه با خاک زمین یکسانم
زر با خاک درآمیختهام
باش در کوره روم، در کانم
عاشق دولت آن سلطانم
هوس عشق ملک تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
رنگ شاخ گل او برگ من است
زان که من بلبل آن بستانم
جز که بر خاک درش ننشینم
جز که در جان و دلش ننشانم
روز و شب غرقهٔ شیر و شکرم
در گل و یاسمن و ریحانم
گر خراب است جهان گر معمور
من خراب ویام، این میدانم
نظری هست ملک را بر من
گرچه با خاک زمین یکسانم
زر با خاک درآمیختهام
باش در کوره روم، در کانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۷
همتم شد بلند و تدبیرم
جز به پیش تو من نمیمیرم
تو دهانم گرفتهیی که خموش
تو دهانگیر و من جهانگیرم
زان ز عالم ربودهام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم
جز به پیش تو من نمیمیرم
تو دهانم گرفتهیی که خموش
تو دهانگیر و من جهانگیرم
زان ز عالم ربودهام حلقه
که به دست تو است زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو، خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم، بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر درگداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
درمیفکن دگر به تاخیرم
درد تاخیر چون برآرد دود
بررود تا اثیر تاثیرم