عبارات مورد جستجو در ۱۸۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
خون من ریزی و چشم تو روا میدارد
بوسهای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
خون من ریزی و چشم تو روا میدارد
بوسهای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو
گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟
دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند
این زمان سودی نمیدارد پشیمانی مرا
زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا
کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو
زان همی آیم برت، چندانکه میرانی مرا
بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها
دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟
در درون پردهای با دشمنان من به کام
وز برون مشغول میداری به دربانی مرا
گفتهای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که میدانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو
گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟
دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند
این زمان سودی نمیدارد پشیمانی مرا
زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا
کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو
زان همی آیم برت، چندانکه میرانی مرا
بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها
دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟
در درون پردهای با دشمنان من به کام
وز برون مشغول میداری به دربانی مرا
گفتهای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت؟ نه آنم که میدانی مرا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتادهایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمیدانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
گرنه دیگر دشمنان ما به دامت میکشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمیگویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟
ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دلپرداز چیست؟
اوحدی، گر حال دل پوشیدهای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟
ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتادهایم
باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟
اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان
من نمیدانم که: این انجام و این آغاز چیست؟
چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر
بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟
گرنه دیگر دشمنان ما به دامت میکشند
همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟
بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا
بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟
کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال
خود نمیگویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟
ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست
قصهٔ من با رخش بیرون ز دلپرداز چیست؟
اوحدی، گر حال دل پوشیدهای از خلق شهر
بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت
وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت
بنیاد عشق ویران، گر میزنم تظلم
ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت
صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه
صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت
آیا بر که گویم: این قصهٔ پریشان؟
یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
روزی به سر در آیم زین عقل بیکفایت
دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری
چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت
بیغم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟
نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت
در عشق او صبوری دل باز داد ما را
ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟
ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان
کین غصهٔ نهانی ناگه کند سرایت
وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت
بنیاد عشق ویران، گر میزنم تظلم
ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت
صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه
صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت
آیا بر که گویم: این قصهٔ پریشان؟
یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
روزی به سر در آیم زین عقل بیکفایت
دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری
چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت
بیغم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟
نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت
در عشق او صبوری دل باز داد ما را
ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟
ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان
کین غصهٔ نهانی ناگه کند سرایت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد
همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد
ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد
به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد
چو باد اگرچه گذر میکنی بهر سویی
به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد
اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو
مراد دشمن ما اختیار دانی کرد
تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را
اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟
چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمیدانم
ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد
ستم که بر دل من کردهای، عجب دارم
که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد
اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی
هنوز چارهٔ چون من هزار دانی کرد
نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن
به خون دیده رخش را نگار دانی کرد
همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد
ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد
به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد
چو باد اگرچه گذر میکنی بهر سویی
به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد
اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو
مراد دشمن ما اختیار دانی کرد
تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را
اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟
چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمیدانم
ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد
ستم که بر دل من کردهای، عجب دارم
که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد
اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی
هنوز چارهٔ چون من هزار دانی کرد
نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن
به خون دیده رخش را نگار دانی کرد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟
دردم تو میفرستی، درمانم از که باشد؟
گفتی: برو ز پیشم، خود میروم، ولیکن
زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟
چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی
گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟
دردم همی فرستی هر ساعت از برخود
باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟
چون بوسهای به زاری هرگز نمیدهی تو
گر بعد ازین به زورت بستانم، از که باشد؟
دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟
زخم تو میخورم من، افغانم از که باشد؟
جوری که میپسندی بر اوحدی نهانی
گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟
دردم تو میفرستی، درمانم از که باشد؟
گفتی: برو ز پیشم، خود میروم، ولیکن
زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟
چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی
گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟
دردم همی فرستی هر ساعت از برخود
باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟
چون بوسهای به زاری هرگز نمیدهی تو
گر بعد ازین به زورت بستانم، از که باشد؟
دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟
زخم تو میخورم من، افغانم از که باشد؟
جوری که میپسندی بر اوحدی نهانی
گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
دل به کسی سپردهام کو همه قصد جان کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بیخبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفتهام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بیخبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفتهام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
نه به اندازهٔ خود یار گزیدی، ای دل
تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل
سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟
که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل
صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست
بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل
بیدلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن
ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل
پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟
بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل
هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما
سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل
گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی
که ازین باغ به جز درد نچیدی، ای دل
گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او
گوشهای گیر، که بسیار دویدی، ای دل
اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی
کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل
تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل
سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟
که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل
صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست
بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل
بیدلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن
ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل
پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟
بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل
هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما
سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل
گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی
که ازین باغ به جز درد نچیدی، ای دل
گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او
گوشهای گیر، که بسیار دویدی، ای دل
اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی
کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برم
چرا به دیدهٔ رحمت نمیکنی نظرم؟
به تن ز پیش تو دورم، ولی دلم بر تست
نگاه دار دلم را، که سوختی جگرم
روا مدار که: با دشمنان من شب و روز
تو جام بر لب و من بیلب تو جامه درم
بدان صفت زدهای خیمه بر دلم شب و روز
که سال و ماه تو گویی به خیمهٔ تو درم
ز هر چه خلق بگویند و هر سخن که رود
به جز حدیث تو چیزی نمیکند اثرم
به ترک آینه گفتم چو عاشق تو شدم
ز بیم آنکه مبادا به خویشتن نگرم
شنیدهام که: ترا با شکستگان کاریست
بدان نشاط و هوس دم بدم شکستهترم
خیال بود که: وقتی به رغم بدگویان
شب فراق به پرسش در آمدی ز درم
کنون ز نیمه ره او نیز باز میگردد
که راه سیل گرفتست از آب چشم ترم
چه جور ازین بتر آخر؟ که از برای یکی
به پیش تیر جفای هزار کس سپرم
دلت ببخشد و بر حال من نبخشی تو
ز آه اوحدی ار بشنوی شبی خبرم
چرا به دیدهٔ رحمت نمیکنی نظرم؟
به تن ز پیش تو دورم، ولی دلم بر تست
نگاه دار دلم را، که سوختی جگرم
روا مدار که: با دشمنان من شب و روز
تو جام بر لب و من بیلب تو جامه درم
بدان صفت زدهای خیمه بر دلم شب و روز
که سال و ماه تو گویی به خیمهٔ تو درم
ز هر چه خلق بگویند و هر سخن که رود
به جز حدیث تو چیزی نمیکند اثرم
به ترک آینه گفتم چو عاشق تو شدم
ز بیم آنکه مبادا به خویشتن نگرم
شنیدهام که: ترا با شکستگان کاریست
بدان نشاط و هوس دم بدم شکستهترم
خیال بود که: وقتی به رغم بدگویان
شب فراق به پرسش در آمدی ز درم
کنون ز نیمه ره او نیز باز میگردد
که راه سیل گرفتست از آب چشم ترم
چه جور ازین بتر آخر؟ که از برای یکی
به پیش تیر جفای هزار کس سپرم
دلت ببخشد و بر حال من نبخشی تو
ز آه اوحدی ار بشنوی شبی خبرم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم
مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم
تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی
کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم
نخستم دانه میدادی که: در دام آوری ناگه
به سنگم میزنی اکنون که ممکن نیست پروازم
به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد
به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم
به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی
گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم
به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه میکوشی؟
ترا زهدست، میورزی، مرا عشقست، میبازم
تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم
مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو
شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم
به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری
مرا گل چهرهای باید، که مرغ بلبل آوازم
اگر دردت رها کردی که من درمان خود سازم
مکن جور، ای بت سرکش، مزن در جان من آتش
که گر سنگم به تنگ آیم و گر پولاد بگدازم
تنم خستی و دل بستی و اندر بند جان هستی
کنون با غیر بنشستی و من سر نیز در بازم
نخستم دانه میدادی که: در دام آوری ناگه
به سنگم میزنی اکنون که ممکن نیست پروازم
به خاک من ترا روزی پس از مرگ ار گداز افتد
به عذر خاک پای تو کفن بر گردن اندازم
به صد چستی دلم جستی که: بازش خسته گردانی
گرم زین گونه دل جویی، نبینی بعد ازین بازم
به عیب حال من چندین، تو ای زاهد، چه میکوشی؟
ترا زهدست، میورزی، مرا عشقست، میبازم
تنم را گر بپردازی ز جان در عشق او چندی
بپردازم تن از جان و دل از مهرش نپردازم
مرا پرسی که: در گیتی چه بازی؟ نیک دانی تو
شکار دلبران گیرم، چو پرسیدی من این بازم
به راه اوحدی انداز، اگر خار جفا داری
مرا گل چهرهای باید، که مرغ بلبل آوازم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
قصهٔ یار سبک روح نگفتم به گرانان
که چنین حال نشاید که بگویند به آنان
ای که جان خواستهای از من بیدل، بفرستم
جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان
جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را
در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان
بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم
پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان
من به شیرین سخنی آب نمییابم و کرده
بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان
حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟
قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان
گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم
هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان
گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی
مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان
بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی
اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟
که چنین حال نشاید که بگویند به آنان
ای که جان خواستهای از من بیدل، بفرستم
جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان
جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را
در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان
بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم
پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان
من به شیرین سخنی آب نمییابم و کرده
بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان
حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟
قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان
گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم
هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان
گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی
مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان
بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی
اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
خانهٔ صبر مرا باز برانداختهای
تا چه کردم که مرا از نظر انداختهای؟
هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی
خویش را نیک به جایی دگر انداختهای
عوض آنکه به خون جگرت پروردم
دل من بردی و خون در جگر انداختهای
ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو
تا ندانم که تو بیدادگر انداختهای
گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم
چون نکردی به چه آوازه در انداختهای؟
باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست
زان همه دل که تو بر یک دگر انداختهای
آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت
رخت جان برده و بارم ز خر انداختهای
ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم
آتش اندر زده چون شمع و سر انداختهای
ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون
نیست در زلف تو پیدا، مگر انداختهای؟
تا چه کردم که مرا از نظر انداختهای؟
هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی
خویش را نیک به جایی دگر انداختهای
عوض آنکه به خون جگرت پروردم
دل من بردی و خون در جگر انداختهای
ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو
تا ندانم که تو بیدادگر انداختهای
گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم
چون نکردی به چه آوازه در انداختهای؟
باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست
زان همه دل که تو بر یک دگر انداختهای
آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت
رخت جان برده و بارم ز خر انداختهای
ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم
آتش اندر زده چون شمع و سر انداختهای
ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون
نیست در زلف تو پیدا، مگر انداختهای؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
کاکل مشکین نقاب چشم و ابرو ساختی
آن کمان پنهان بدار، اکنونکه تیر انداختی
بر سمند فتنه زین دلبری بستی، ولی
حملهٔ اول ز شوخی بر سر ما تاختی
چون دل ما را شکار زلف خود کردی، برو
کین چنین گویی نبردی تا تو چوگان باختی
ما بکار خود نمیپرداختیم از مهر تو
آخر آن دل را چرا از مهر ما پرداختی؟
از جهان جز رنج من چیزی نمیخواهی مگر
در جهان مسکینتر از من هیچکس نشناختی
گر تو با من دشمنی، چون از میان دوستان
ما سپر بودیم هر نوبت که تیر انداختی؟
چارها کردی به دانش هر کسی را پیش ازین
از برای اوحدی خود را چه نادان ساختی!
آن کمان پنهان بدار، اکنونکه تیر انداختی
بر سمند فتنه زین دلبری بستی، ولی
حملهٔ اول ز شوخی بر سر ما تاختی
چون دل ما را شکار زلف خود کردی، برو
کین چنین گویی نبردی تا تو چوگان باختی
ما بکار خود نمیپرداختیم از مهر تو
آخر آن دل را چرا از مهر ما پرداختی؟
از جهان جز رنج من چیزی نمیخواهی مگر
در جهان مسکینتر از من هیچکس نشناختی
گر تو با من دشمنی، چون از میان دوستان
ما سپر بودیم هر نوبت که تیر انداختی؟
چارها کردی به دانش هر کسی را پیش ازین
از برای اوحدی خود را چه نادان ساختی!
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
نگارا، یاد میداری که یاد ما نمیکردی؟
سگان را در بر خود جای و جای ما نمیکردی؟
چو جانت میسپرد این تن به جز خونش نمیخوردی؟
چو خوانت مینهاد این دل به جز یغما نمیکردی؟
نشان درد میدیدی ولی درمان نمیدادی
به کوی وصل میبردی ولی در وا نمیکردی؟
نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر
چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمیکردی
به پس فردا رسید آن کم به فردا وعده میدادی
چرا فردا همی گفتی؟ چو پسفردا نمیکردی
دلم را مینهی داغی و گرنه در چنین باغی
رخ از خیری نمیبردی دل از خارا نمیکردی
دوای اوحدی جستم ز درد سر بنالیدی
گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمیکردی
سگان را در بر خود جای و جای ما نمیکردی؟
چو جانت میسپرد این تن به جز خونش نمیخوردی؟
چو خوانت مینهاد این دل به جز یغما نمیکردی؟
نشان درد میدیدی ولی درمان نمیدادی
به کوی وصل میبردی ولی در وا نمیکردی؟
نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر
چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمیکردی
به پس فردا رسید آن کم به فردا وعده میدادی
چرا فردا همی گفتی؟ چو پسفردا نمیکردی
دلم را مینهی داغی و گرنه در چنین باغی
رخ از خیری نمیبردی دل از خارا نمیکردی
دوای اوحدی جستم ز درد سر بنالیدی
گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمیکردی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
نگارا، گر چه میدانم که بس بیمهر و پیوندی
سلامت میفرستم با جهانی آرزومندی
بدان دل کت فرستادم نهای خرسند، میدانم
که گر جان نیز بفرستم نخواهد بود خرسندی
چنین زانم پسندیدی که حال من نمیدانی
ز حالم گر شوی آگه چنان دانم که نپسندی
ز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتی چینم
درخت الف ببریدی و بیخ مهر بر کندی
اگر دستت همی خواهم خسی بر پیش من داری
ورت من پای میبوسم ز دست من همی تندی
فرو هشتی به خویش آن زلف را کاشفته میگردد
نه آن بهتر که او را بر چو من دیوانهای بندی؟
جهانی را بیفگندی به حسن یک نظر، جانا
کزان افتادگان روزی نظر بر کس نیفگندی
بپیوند رفت روز جور و بیداد و ستم، جانا
کنون هنگام احسانست و انعام و خداوندی
حدیث تلخ اگر گفتی نرنجید اوحدی را دل
که گر زان تلختر نیزش بگویی شربت قندی
سلامت میفرستم با جهانی آرزومندی
بدان دل کت فرستادم نهای خرسند، میدانم
که گر جان نیز بفرستم نخواهد بود خرسندی
چنین زانم پسندیدی که حال من نمیدانی
ز حالم گر شوی آگه چنان دانم که نپسندی
ز شاخ مهر چون گفتم که: بار الفتی چینم
درخت الف ببریدی و بیخ مهر بر کندی
اگر دستت همی خواهم خسی بر پیش من داری
ورت من پای میبوسم ز دست من همی تندی
فرو هشتی به خویش آن زلف را کاشفته میگردد
نه آن بهتر که او را بر چو من دیوانهای بندی؟
جهانی را بیفگندی به حسن یک نظر، جانا
کزان افتادگان روزی نظر بر کس نیفگندی
بپیوند رفت روز جور و بیداد و ستم، جانا
کنون هنگام احسانست و انعام و خداوندی
حدیث تلخ اگر گفتی نرنجید اوحدی را دل
که گر زان تلختر نیزش بگویی شربت قندی
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
نامهٔ هشتم از زبان معشوق به عاشق
زهی! گرد جهان سر گشته از من
چنین بی موجبی بر گشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمیبرد؟
ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
مرا گفتی که: از عشق تو مستم
به دستان کردن آوردی به دستم
چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی
جفا کردی، که بر من چیر گشتی
وفا آموختی پیوسته ما را
حرامست، ار تو خود دانی وفا را
چرا تخم وفا میکاشتی تو؟
چو عزم بیوفایی داشتی تو
به حیلتها به دامم در کشیدی
چو پایم بسته دیدی سر کشیدی
ببر کین و مبر پیوند یاری
که میترسم که: خود طاقت نیاری
فراقی کامشبم دل میخراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر یار هر جایی که بندد؟
و گر بندد به ریش خویش خندد
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادی تمامست
بیندیش، ار ز من خواهی بریدن
که در هجرم بلا خواهی کشیدن
چراباید شکست خویش جستن؟
بلای خود به دست خویش جستن؟
دلم سیر آمد از مهر آزمایی
چو میبینم که یار بیوفایی
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جای دیگر در گرو بود
مرا نیز از میان میآزمودی
خجل گشتی چو مرد من نبودی
نکردی بعد ازین یکروز یادم
چو دانستی که من نیز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچیده بودم
که این بازیچه را من دیده بودم
چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا
چنین بی موجبی بر گشته از من
کجا رفت آن که شب خوابت نمیبرد؟
ز اشک دیده سیلابت همی برد؟
مرا گفتی که: از عشق تو مستم
به دستان کردن آوردی به دستم
چو دل بردی ز مهرم سیر گشتی
جفا کردی، که بر من چیر گشتی
وفا آموختی پیوسته ما را
حرامست، ار تو خود دانی وفا را
چرا تخم وفا میکاشتی تو؟
چو عزم بیوفایی داشتی تو
به حیلتها به دامم در کشیدی
چو پایم بسته دیدی سر کشیدی
ببر کین و مبر پیوند یاری
که میترسم که: خود طاقت نیاری
فراقی کامشبم دل میخراشد
من اول روز دانستم که باشد
دل اندر یار هر جایی که بندد؟
و گر بندد به ریش خویش خندد
بداند، هر کرا داننده نامست
که باد آورده را بادی تمامست
بیندیش، ار ز من خواهی بریدن
که در هجرم بلا خواهی کشیدن
چراباید شکست خویش جستن؟
بلای خود به دست خویش جستن؟
دلم سیر آمد از مهر آزمایی
چو میبینم که یار بیوفایی
خود آنروزت که با من عشق نو بود
دلت صد جای دیگر در گرو بود
مرا نیز از میان میآزمودی
خجل گشتی چو مرد من نبودی
نکردی بعد ازین یکروز یادم
چو دانستی که من نیز اوستادم
ز مهرت مهره زان برچیده بودم
که این بازیچه را من دیده بودم
چرا بگذاشتی زینگونه ما را؟
کجا رفت آن فغان و سوز؟ یارا
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ای پیر مغان شربتم از درد مغان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحریم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوی خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد
پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر
از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد
پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر
ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نیاید
او را بمی روح فزا در طیران آر
رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش
باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
وز درد من خسته مغانرا بفغان آر
چون ره بحریم حرم کعبه ندارم
رختم بسر کوی خرابات مغان آر
مخمور دل افروخته را قوت روان بخش
مخمور جگر سوخته را آب روان آر
تا کی کشم از پیر و جوان محنت و بیداد
پیرانه سرم آگهی از بخت جوان آر
از حادثهٔ دور زمان چند کنی یاد
پیغامم از آن نادرهٔ دور زمان آر
ای شمع که فرمود که در مجلس اصحاب
اسرار دل سوخته از دل بزبان آر
ساقی چو خروس سحری نغمه برآرد
پرواز کن و مرغ صراحی بمیان آر
چون طائر روحم ز قدح باز نیاید
او را بمی روح فزا در طیران آر
رفتی و بجان آمدم از درد دل ریش
باز آی و دلم را خبر از عالم جان آر
خواجو بصبوحی چو می تلخ کنی نوش
عقل از لب جان پرور آن بسته دهان آر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا
نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا
نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
جانا، ز منت ملال تا کی؟
مولای توام، دلال تا کی؟
از حسن تو بازمانده تا چند؟
بر صبر من احتمال تا کی؟
بردار ز رخ نقاب یکبار
در پرده چنان جمال تا کی؟
از پرتو آفتاب رویت
چون سایه مرا زوال تا کی؟
یکباره ز من ملول گشتی
از عاشق خود ملال تا کی؟
بی وصل تو در هوای مهرت
چون ذره مرا مجال تا کی؟
خورشید رخا، به من نظر کن
از ذره نهان جمال تا کی؟
در لعل تو آب زندگانی
من تشنهٔ آن زلال تا کی؟
وصل خوش تو حرام تا چند ؟
خون دل من حلال تا کی ؟
فریاد من از تو چند باشد؟
بیداد تو ماه و سال تا کی؟
از دست تو پایمال گشتم
آخر ز تو گوشمال تا کی؟
ای دوست، به کام دشمنان باز
کام دل بدسگال تا کی؟
دل خون شده، جان به لب رسیده
از حسرت آن جمال تا کی؟
با دل به عتاب دوش گفتم:
کایدل، پی هر خیال تا کی؟
اندیشهٔ وصل یار بگذار
سرگشته پی محال تا کی؟
در پرتو آفتاب حسنش
ای ذره تو را مجال تا کی؟
آشفتهٔ روی خوب تا چند؟
دیوانهٔ زلف و خال تا کی؟
از مهر رخ جهان فروزش
ای سایه، تو را زوال تا کی؟
از حلقهٔ زلف هر نگاری
بر پای دلت عقال تا کی؟
در عشق خیال هر جمالی
پیوسته اسیر خال تا کی؟
بر بوی وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کی؟
در وصل تو را چو نیست طالع
از دفتر هجر فال تا کی؟
نادیده رخش به خواب یکشب
ای خفته، درین خیال تا کی؟
هر شب منم و خیال جانان
من دانم و او و قال تا کی؟
دل گفت که: حال من چه پرسی؟
از شیفتگان سال تا کی؟
من دانم و عشق، چند گویی؟
با بیخبران جدال تا کی؟
دم در کش و خون گری، عراقی
فریاد چه؟ قیل و قال تا کی؟
مولای توام، دلال تا کی؟
از حسن تو بازمانده تا چند؟
بر صبر من احتمال تا کی؟
بردار ز رخ نقاب یکبار
در پرده چنان جمال تا کی؟
از پرتو آفتاب رویت
چون سایه مرا زوال تا کی؟
یکباره ز من ملول گشتی
از عاشق خود ملال تا کی؟
بی وصل تو در هوای مهرت
چون ذره مرا مجال تا کی؟
خورشید رخا، به من نظر کن
از ذره نهان جمال تا کی؟
در لعل تو آب زندگانی
من تشنهٔ آن زلال تا کی؟
وصل خوش تو حرام تا چند ؟
خون دل من حلال تا کی ؟
فریاد من از تو چند باشد؟
بیداد تو ماه و سال تا کی؟
از دست تو پایمال گشتم
آخر ز تو گوشمال تا کی؟
ای دوست، به کام دشمنان باز
کام دل بدسگال تا کی؟
دل خون شده، جان به لب رسیده
از حسرت آن جمال تا کی؟
با دل به عتاب دوش گفتم:
کایدل، پی هر خیال تا کی؟
اندیشهٔ وصل یار بگذار
سرگشته پی محال تا کی؟
در پرتو آفتاب حسنش
ای ذره تو را مجال تا کی؟
آشفتهٔ روی خوب تا چند؟
دیوانهٔ زلف و خال تا کی؟
از مهر رخ جهان فروزش
ای سایه، تو را زوال تا کی؟
از حلقهٔ زلف هر نگاری
بر پای دلت عقال تا کی؟
در عشق خیال هر جمالی
پیوسته اسیر خال تا کی؟
بر بوی وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کی؟
در وصل تو را چو نیست طالع
از دفتر هجر فال تا کی؟
نادیده رخش به خواب یکشب
ای خفته، درین خیال تا کی؟
هر شب منم و خیال جانان
من دانم و او و قال تا کی؟
دل گفت که: حال من چه پرسی؟
از شیفتگان سال تا کی؟
من دانم و عشق، چند گویی؟
با بیخبران جدال تا کی؟
دم در کش و خون گری، عراقی
فریاد چه؟ قیل و قال تا کی؟
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
ای که در جام رقیبان می پیاپی میکنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی میکنی
مینوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم به دم خون در دل از جور پیاپی میکنی
راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی میکنی
ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی میکنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می میکنی کی میکنی
خون دل در ساغر عشاق تا کی میکنی
مینوازی غیر را هر لحظه از لطف و مرا
دم به دم خون در دل از جور پیاپی میکنی
راه اگر گم شد نه جرم ناقه از سرگشتگی است
بی گناه ای راه پیما ناقه را پی میکنی
ناله و افغان من بشنو خدا را تا به کی
گوش بر آواز چنگ و نالهٔ نی میکنی
ساقیا صبح است و طرف باغ و هاتف در خمار
گر نه در ساغر کنون می میکنی کی میکنی