عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت
جان را خیال روی تو از دل به در نرفت
این آتش فراق، که بر می‌رود به سر
از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!
آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا
کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت
دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟
و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟
پیغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو
باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت
این جا که چشم ماست به جز سیم اشک نیست
وآنجا که گوش تست به جز ذکر زر نرفت
شد مست و بی‌خبر دل ازین باده و هنوز
این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت
گفتی که: اوحدی به فریبی چرا بماند؟
پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
مرا حدیث غم یار من بباید گفت
گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت
حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند
ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت
دل شکستهٔ من گم شد، این سخن روزی
بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت
حدیث دوستی و قصهٔ وفاداری
به من چه سود؟ به دلدار من بباید گفت
ز درد دوری او تا بکی کشم خواری؟
چو طاقتم به سر آمد سخن بباید گفت
نسیم صبح، اگر از یوسفم جدا گشتی
بما حکایت آن پیرهن بباید گفت
دوای درد دل اوحدی به دست کنم
گرم بهر که درین انجمن بباید گفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوری او در شکنجهٔ ستم افتد
شبی که قصهٔ درد دل شکسته نویسم
ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد
قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی
زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد
رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم
که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد
چو رشته شد تنم از هجر رشتهٔ زلفت
چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد!
اگر به دست من افتد ز طرهٔ تو شکنجی
چنان شناس که: گنجی به دست بی‌درم افتد
چو اوحدی بوجود تو زنده شد به غم تو
وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد
کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد
دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان
بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد
سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو
پادشه‌زادهٔ ما را سر درویش ندارد
قد او تیر بلا، غمزهٔ او ناوک فتنه
یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟
واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده
چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد
همچو نارم بکفید از غم سیب ز نخش دل
دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد
اوحدی را چو تو باشی، چه غم از جور رقیبان؟
زانکه از تیغ نترسیده غم از نیش ندارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
موی فشانم دگر عشق به درها ببرد
در همه عالم ز من ناله خبرها ببرد
روی چو گلبرگ تو اشک مرا سیم کرد
مطرب ما این نوا برزد و زرها ببرد
من ز سفرهای خود سود بسی داشتم
عشق تو در باختن سود سفرها ببرد
داشتم از شاخ عمر وعدهٔ برخوردنی
باد فراقت به باغ بر زد و برها ببرد
باز نیاید به هوش عاشق رویت، که او
توش ز تنها ربود، هوش ز سرما ببرد
زلف تو دل برد و هست در پی جان، ای عجب!
بار کجا می‌هلد، دوست، که خرها ببرد؟
داشت دلی اوحدی، نقد و دگر چیزها
این دو بر آتش بسوخت عشق و دگرها ببرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
هر کس که در محبت او دم برآورد
پای دل از کمند بلاکم برآورد
خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه
دل را، که پیش عارض او دم برآورد
دل در جهان به حلقه ربایی علم شود
گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد
گر دود زلف از آتش رویش جدا شود
آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد
جان و دل مرا، که به هم انس یافتند
هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد
بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد
خاک لحد ز گریهٔ من غم برآورد
روزی که زد ز نقطهٔ خالش دم اوحدی
گفتم که: سر به دایرهٔ نم بر آورد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد
فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش
یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد
دم در کشیده بود دل من ز دیر باز
آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد
درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد
تا روزگاز نوبت این محتشم بزد
چون دیده بر طلایهٔ حسنش نظر فگند
عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد
هی نیزهٔ ستیزه که مریخ راست کرد
شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد
صد بار چین طرهٔ پستش ز بوی مشک
بر دست باد قافلهٔ صبح دم بزد
آیینهٔ دو عارض او از شعاع نور
بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد
گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد
گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
زلف را تاب دام و خم برزد
همه کار مرا بهم برزد
دفتر دوستان خود می‌خواند
به سر نام من قلم برزد
صورت ماه را رقم بستر
آنکه این چهره را رقم برزد
آتشی کندرین دل از غم اوست
به سر شعلهای غم برزد
گلبن وصل او به طالع من
سر به سر غنچهٔ ستم برزد
شد ز چشم ترم به خشم، چو دید
لب خشک مرا، که نم برزد
آه کردم ز درد عشقش و گفت:
اوحدی را ببین، که دم برزد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟
وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟
ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر
بازگو تا: بوی پیراهن به کنعان کی رسد؟
حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست
من به امیدم کنون، تا فرصت آن کی رسد؟
روز و شب چون گوی دستش در گریبان منست
دست من گویی: بدان گوی گریبان کی رسد؟
یار نارنجی قبا را من بنیر نجات آه
تا نرنجانم شبی، دردم به درمان کی رسد؟
می‌نویسم قصه‌ها هر دم به خون دل، ولی
قصهٔ چون من گدایی پیش سلطان کی رسد؟
چشم من چون دور گشت از روی گل رنگش کنون
روی من بر پای آن سرو خرامان کی رسد؟
بنده فرمانم به هر چیزی که خاطر خواه اوست
گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کی رسد؟
اوحدی را چند گویی: بی سر و سامان چراست؟
زان ستمگر کار بی‌سامان به سامان کی رسد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد
دلش هم‌خوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد
حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی
همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد
ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن
که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد
به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من
بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد
مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت
خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد
چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه
ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد
چنین معشوقه‌ای در شهر و آنگه دیدنش مشکل
کسی کز پای بنشیند به غایت بی‌قدم باشد
بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او
که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
اگر گوش بر دشمنانت نباشد
لب من دمی بی‌دهانت نباشد
ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن
چه سودست ازین‌ها؟ چو آنت نباشد
نشینی تو با هر کسی وز کسی من
چو پرسم نشانی، نشانت نباشد
چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟
چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟
نجویم طریقی، نپویم به راهی
که آمد شد کاروانت نباشد
سری را، که پیوسته بر دوش دارم
نخواهم که بر آستانت نباشد
لب خود بنه بر لب من، که سهلست
اگر نام من بر زبانت نباشد
من از غصه صد پی دل خویشتن را
بسوزم، که از بهر جانت نباشد
اگر اوحدی را ز وصل رخ خود
بسودی رسانی، زیانت نباشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
یار ز پیمان ما گر چه سری می‌کشد
بار غمش را دلم بی‌جگری می‌کشد
آن بر و آن دوش را هم به کنار آورم
گر چه به ناز از برم دوش و بری می‌کشد
گر چه دلیلیم نیست در شب تاریک هجر
می‌روم این راه، کو هم به دری می‌کشد
سینه سپر کرده خلق تیر غمش را و او
دم بدم آن تیر هم بر سپری می‌کشد
گرچه نداریم هیچ دل به سر کوی او
از لب و از چشم مات خشک و تری می‌کشد
تن چو خیالی شدست، زانکه به روزی چنین
دل به خیال رخش دردسری می‌کشد
بر دلم اندیشهاست ساکن و سنگین چو کوه
کو به میانی چو موی چون کمری می‌کشد
از خبر وصل او تا دل ما خوش کند
باد ز هر گوشه‌ای هم خبری می‌کشد
جز غمش، ای اوحدی، بر دل و برجان منه
محنت گیتی بهل، تا دگری می‌کشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند
گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد
چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند
زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری
مشکل بتوان کردن و او خود نتواند
از طالع خود بر سرگنجی بنشینم
روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند
دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن
کس نیست که از چشم تو دادم بستاند
از گردش ایام توقع نه چنین بود
کم زهر فراق تو چنین زود چشاند
دل بود که از واقعهٔ‌من خبری داشت
و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند
از غم نتوانم که نویسم سخن خود
ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟
پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم
در شهر شما قصهٔ درویش که خواند؟
دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان
مگذار که ایام به تلخی گذراند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
رخ تو به جز جور و خواری نداند
دل من به جز بردباری نداند
ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی، که یاری نداند
ز روزم چه پرسی؟ که چشم ترمن
بجز رنگ شبهای تاری نداند
من از داغ هجر تو هردم به نوعی
بگریم، که ابر بهاری نداند
چنان نقش رویت گرفتست چشمم
که نقش منش پیش داری نداند
ز پیش دلم شادمانی چه جویی؟
که غم دید و جز سوگواری نداند
دلم دانشی کز جهان کرد حاصل
گران نیز یادش نیاری نداند
ز عشق تو زارند خلقی ولیکن
کس این شیوه فریاد و زاری نداند
روانم ز جور لبت چون نسوزد؟
که با اوحدی سازگاری نداند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند
دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند
هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من
برساند خبری خیر و دلم شاد کند
هرگز از یاد من خسته فراموش نشد
آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند
هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند
سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند
خانهٔ عمر مرا عشق ز بنیاد بکند
عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند
آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت
کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند
اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد
خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند
راهی سبک بیار، که رطلم گران کند
گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم
بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند
گر مهر و ماه را به در او برم شفیع
بر من به جهد اگر دل او مهربان کند
جز دیده و دلم نپسندد نشانه‌ای
تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند
دیدیم سروها که نشانند در چمن
لیکن کسی ندید که سروی روان کند
صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین
کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند
شاید که اوحدی: بنویسد حدیث خویش
با دوستان حکایت ازین داستان کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند
که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند
این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز
کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند
بوسه‌ای گر بربودم ز لبت طیره مشو
چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟
نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو
همه تشویشم از آنست که خووا نکند
در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار
زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند
چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل
گفت بگریز، که مستست و محابا نکند
دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت:
اوحدی،گریه نگه‌دار، که رسوا نکند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
ز دور ار ترا ناتوانی ببیند
تنی مرده باشد، که جانی ببیند
کجا گنجد اندر زمین؟ عاشقی کو
رخت را به شادی زمانی ببیند
کسی را رسد لاف گردن کشیدن
که سر بر چنان آستانی ببیند
غریبی که شد شهر بند غم تو
عجب گرد گر خان و مانی ببیند!
دل من سبک چون نگردد ز غیرت؟
که هر دم ترا با گرانی ببیند
سر باغ و بستان نباشد کسی را
که همچون تو سرو روانی ببیند
مران اوحدی را ز پیشت چه باشد؟
که او هم ز وصلت نشانی ببیند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دل از فراق شما دردمند خواهد بود
زمان هجر ندانم که چند خواهد بود؟
دریغم آید از آن، گوهر پسندیده
که در تصرف هر ناپسند خواهد بود
بیار بندی از آن زلف عنبرین، کامروز
دوای این دل دیوانه بند خواهد بود
دلم چو ناله کند رستخیز خواهد کرد
لبم چو خنده کند زهر خند خواهد بود
به جستن تو سر اندر جهان نهم روزی
و گر سرم به مثل در کمند خواهد بود
چو از مقام تو چشمم به راه باید داشت
گمان مبر تو که گوشم به پند خواهد بود
به اوحدی سخنی چند نقد تلخ بگوی
که به ز شربت شیرین قند خواهد بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟
با او مرا به بوسه جواب و سؤال بود
با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری
هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود
از روز وصل در شب هجر او فتاده‌ام
آه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟
بر من چه شب گذشت ز هجران یار دوش؟
نه‌نه، شبش چگونه توان گفت؟سال بود
گفتم که: بی رخش بتوان بود مدتی
خود بی‌رخش بدیدم و بودن محال بود
آن بی‌وفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت
روزی دلی ربودهٔ این زلف و خال بود
ای اوحدی، بریدن ازان زلف همچو جیم
دیدی که بر بلای دل خسته دال بود؟