عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۷
بیخود ز نوای دل دیوانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۸
تا چند به روزن نرسد نور چراغم؟
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم
میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم
این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
رنگین نشود پنبه ز خونابه داغم
هر چند که چون ذره ندارم به جگر آب
از چشمه خورشید خورد آب، دماغم
وقت است که بر تن بدرم اطلس افلاک
از جامه فانوس به تنگ است چراغم
در کنج قفس چند دل خویش توان خورد؟
شبنم زده گردید لب گل ز سراغم
غماز نباشد لب زخم جگر من
بیرون نرود بوی گل از رخنه باغم
میخواره ام و تشنه یاران موافق
هر جا گل ابری است بود پنبه داغم
این آن غزل خواجه نظیری است که می گفت
فصلی نگذشته است ز سر سبزی باغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۵
کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟
چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم
یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم
آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟
چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن
از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟
در روی زمین نیست چو یک چهره روشن
چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟
این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان
از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟
یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی
با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟
کو باده لعلی، که ازین پیکرخاکی
سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم
ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من
چون شبنم ازین دایره رنگ برآیم
بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من
با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟
در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی
یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم
چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ
صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟
چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم
یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم
آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟
چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن
از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟
در روی زمین نیست چو یک چهره روشن
چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟
این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان
از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟
یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی
با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟
کو باده لعلی، که ازین پیکرخاکی
سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم
ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من
چون شبنم ازین دایره رنگ برآیم
بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من
با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟
در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی
یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم
چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ
صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۶
چشم گشایش از خلق نبود به هیچ بابم
در بزم بیسوادان لب بسته چون کتابم
در ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم
هر چند کشتی من بر خشک بسته گردون
نومید بر نگشته است یک تشنه از سرابم
محو محیط وحدت مستغرق وصال است
من از ره تعین سرگشته چون حبابم
در زهد خشک باشد پوشیده مشرب من
آب حیاتم اما خس پوش از سرابم
چون ماه نو تواضع با خاکیان نمایم
با آن شکوه گردون گیرد اگر رکابم
هرگز دلم نبوده است بی داغ عشق صائب
چسبیده است دایم بر اخگری کبابم
در بزم بیسوادان لب بسته چون کتابم
در ملک بی نشانی ازمن چه جرم سر زد؟
کز شش جهت فکندند در پنجه عقابم
هر چند کشتی من بر خشک بسته گردون
نومید بر نگشته است یک تشنه از سرابم
محو محیط وحدت مستغرق وصال است
من از ره تعین سرگشته چون حبابم
در زهد خشک باشد پوشیده مشرب من
آب حیاتم اما خس پوش از سرابم
چون ماه نو تواضع با خاکیان نمایم
با آن شکوه گردون گیرد اگر رکابم
هرگز دلم نبوده است بی داغ عشق صائب
چسبیده است دایم بر اخگری کبابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۹
در سخن بر نیاید آوازم
نیست اندیشه ای ز غمازم
در کمانخانه فلک چون تیر
به پر عاریه است پروازم
نیست ناخن به دل زنی هر جا
بینواتر ز رشته سازم
آن ضعیفم که می شود چون چشم
پر کاهی حجاب پروازم
چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم
نیست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم
گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
می رسد همچو سرو از آزادی
از زمین تا به آسمان نازم
آن سپندم که در حریم ادب
نشنیده است آتش آوازم
دلی از ناله می کنم خالی
گر بود همچو نای دمسازم
چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کیسه پردازم
چون جرس، ماندگان قافله را
می رساند به منزل آوازم
در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از یاد ذوق پروازم
نیست اندیشه ای ز غمازم
در کمانخانه فلک چون تیر
به پر عاریه است پروازم
نیست ناخن به دل زنی هر جا
بینواتر ز رشته سازم
آن ضعیفم که می شود چون چشم
پر کاهی حجاب پروازم
چون شود با تو ساز صحبت من؟
تو برون ساز و من درون سازم
نیست ممکن مرا نهان کردن
پرده در همچو گوهر رازم
گر چه در گوشمال عمرم رفت
نشد آهنگ، بخت ناسازم
می رسد همچو سرو از آزادی
از زمین تا به آسمان نازم
آن سپندم که در حریم ادب
نشنیده است آتش آوازم
دلی از ناله می کنم خالی
گر بود همچو نای دمسازم
چه کندبحر و کان به همت من؟
کاسه آشام و کیسه پردازم
چون جرس، ماندگان قافله را
می رساند به منزل آوازم
در قفس بس که مانده ام صائب
رفته از یاد ذوق پروازم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶۱
چه عجب اگر نسوزد دل کس به آه سردم
نرسیده ام به دردی که کسی رسد به دردم
به نظر ازان عزیزم به بها ازان گرانم
که به هیچ دل چو گوهر ننشسته است گردم
من و بی حجاب گشتن، چه خیال باطل است این؟
که اگر به دل درآیی تو به گرد دل نگردم
به سیاه روزی من دل سنگ خاره سوزد
که نشد چو سبزه خط ز لب تو آبخوردم
گلی از لباس رنگین نشکفت برعذارم
جگری است پاره پاره چو هدف ز سرخ و زردم
نتوان فشاند دامن ز غبار هستی من
که گران رکاب باشد چو خط
نه چنان ربود فکرم ز میان اهل عالم
که توان رسید صائب به خیال دور گردم
نرسیده ام به دردی که کسی رسد به دردم
به نظر ازان عزیزم به بها ازان گرانم
که به هیچ دل چو گوهر ننشسته است گردم
من و بی حجاب گشتن، چه خیال باطل است این؟
که اگر به دل درآیی تو به گرد دل نگردم
به سیاه روزی من دل سنگ خاره سوزد
که نشد چو سبزه خط ز لب تو آبخوردم
گلی از لباس رنگین نشکفت برعذارم
جگری است پاره پاره چو هدف ز سرخ و زردم
نتوان فشاند دامن ز غبار هستی من
که گران رکاب باشد چو خط
نه چنان ربود فکرم ز میان اهل عالم
که توان رسید صائب به خیال دور گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۰
سوخته است از آتش گل اشتهای بلبلان
نیست چیزی غیر بوی گل غذای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل چید ازین گلشن که باز
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
خار در چشم خزان ریزد نسیم جلوه اش
گر نپیچد شاخ گل سر از رضای بلبلان
سخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدار
گوش گل از ناله دردآشنای بلبلان
جذبه ای با ناله عشاق می باشد که گل
می دود از پوست بیرون در هوای بلبلان
چون گل کاغذ بود با تازه رویان بهار
نغمه های خشک مطرب با نوای بلبلان
سبزه خوابیده ای نگذاشت در گلزارها
های هوی می پرستان، های های بلبلان
غنچه مستور را خواهد فتاد از بام طشت
گر چنین بی پرده خواهد شد صدای بلبلان
غنچه نشکفته در گلزار نتوان یافتن
از نسیم نغمه های دلگشای بلبلان
چاک در دیوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
گر چنین بالد گل از مدح و ثنای بلبلان
از نوای عندلیبان باغ پر آوازه است
شاخ گل دستی است از بهر دعای بلبلان
خرده گیری نیست کار کیسه پردازان عشق
ورنه گل آماده دارد خونبهای بلبلان
نیست آن بی درد را پروای عاشق، ورنه گل
تا سحر چون شمع می سوزد برای بلبلان
جنگ دارد با محبت خواب، ورنه شاخ گل
کرده است از غنچه سامان متکای بلبلان
می کند قانون عشرت ساز بهر گلستان
نوبهار از مد آواز رسای بلبلان
ناله تنهایی من بی اثر افتاده است
ورنه شاخ گل گذارد سر به پای بلبلان
صائب ایام خزان جوش بهاران می زنند
تا صریر کلک من شد پیشوای بلبلان
نیست چیزی غیر بوی گل غذای بلبلان
تا کدامین سنگدل گل چید ازین گلشن که باز
بوی خون می آید امروز از نوای بلبلان
خار در چشم خزان ریزد نسیم جلوه اش
گر نپیچد شاخ گل سر از رضای بلبلان
سخت می ترسم چو برگ لاله گردد داغدار
گوش گل از ناله دردآشنای بلبلان
جذبه ای با ناله عشاق می باشد که گل
می دود از پوست بیرون در هوای بلبلان
چون گل کاغذ بود با تازه رویان بهار
نغمه های خشک مطرب با نوای بلبلان
سبزه خوابیده ای نگذاشت در گلزارها
های هوی می پرستان، های های بلبلان
غنچه مستور را خواهد فتاد از بام طشت
گر چنین بی پرده خواهد شد صدای بلبلان
غنچه نشکفته در گلزار نتوان یافتن
از نسیم نغمه های دلگشای بلبلان
چاک در دیوار گلشن چون قفس خواهد فتاد
گر چنین بالد گل از مدح و ثنای بلبلان
از نوای عندلیبان باغ پر آوازه است
شاخ گل دستی است از بهر دعای بلبلان
خرده گیری نیست کار کیسه پردازان عشق
ورنه گل آماده دارد خونبهای بلبلان
نیست آن بی درد را پروای عاشق، ورنه گل
تا سحر چون شمع می سوزد برای بلبلان
جنگ دارد با محبت خواب، ورنه شاخ گل
کرده است از غنچه سامان متکای بلبلان
می کند قانون عشرت ساز بهر گلستان
نوبهار از مد آواز رسای بلبلان
ناله تنهایی من بی اثر افتاده است
ورنه شاخ گل گذارد سر به پای بلبلان
صائب ایام خزان جوش بهاران می زنند
تا صریر کلک من شد پیشوای بلبلان
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۷
هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
از مروت نیست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفای خویشتن
من کدامین ذره ام تا بی نیازان جهان
صرف من سازند اوقات جفای خویشتن
راستی در پله افتادگی دارد مرا
می روم در چاه دایم از عصای خویشتن
صد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنم
برنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتن
بخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده است
نیستم نومید از آه رسای خویشتن
می کند گردش فلک بر مدعای من مدام
تا فشاندم آستین بر مدعای خویشتن
از تجلی می تواند سنگ را یاقوت کرد
آن که می دارد دریغ از من لقای خویشتن
هر که با جمعیت اظهار پریشانی کند
می زند فال پریشانی برای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام
می نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
هر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زند
بحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتن
نیستم صائب حریف منت درمان خلق
باز می سازم به درد بی دوای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
از مروت نیست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفای خویشتن
من کدامین ذره ام تا بی نیازان جهان
صرف من سازند اوقات جفای خویشتن
راستی در پله افتادگی دارد مرا
می روم در چاه دایم از عصای خویشتن
صد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنم
برنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتن
بخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده است
نیستم نومید از آه رسای خویشتن
می کند گردش فلک بر مدعای من مدام
تا فشاندم آستین بر مدعای خویشتن
از تجلی می تواند سنگ را یاقوت کرد
آن که می دارد دریغ از من لقای خویشتن
هر که با جمعیت اظهار پریشانی کند
می زند فال پریشانی برای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام
می نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
هر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زند
بحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتن
نیستم صائب حریف منت درمان خلق
باز می سازم به درد بی دوای خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۹
پیش هر تلخی نریزم آبروی خویشتن
می خورم قند از شکست آرزوی خویشتن
رشته این تنگ چشمان رنج باریک آورد
می کنم از جسم زار خود رفوی خویشتن
می فشارم، گر به حرف شکوه بگشاید دهن
چون سبو دستی که دارم بر گلوی خویشتن
در کف آیینه چون سیماب می لرزد به خویش؟
آنچنان لرزد دلم بر آبروی خویشتن
فارغم چون طوطی از حسن گلوسوز شکر
من که شکر می خورم از گفتگوی خویشتن
در غریبی چاره گرد یتیمی چون کنم؟
من که در دریا ندارم شستشوی خویشتن
پیش آن پاکیزه دامن، خانه نارفته ام
گر چه عمرم صرف شد در رفت و روی خویشتن
نیست ممکن این کشاکش از رگ جانم رود
تا نپیوندم به دریا آب جوی خویشتن
تا شدم چون نافه دور از ناف آهوی ختن
می فرستم قاصدی هر دم ز بوی خویشتن
چون به رنگ زرد من بر می خورد برگ خزان
زعفران می مالد از خجلت به روی خویشتن
بی خبر از پیچ و تاب هم سیه روزان نیند
می توان پرسید حال ما ز موی خویشتن
بارها نومید برگشتم ز دکان مسیح
به که خود باشم به همت چاره جوی خویشتن
چون غبارآلود می گردم ز خواب بی غمی
تازه می سازم به خون دل وضوی خویشتن
بس که صائب خویش را در عشق او گم کرده ام
می کنم از همنشینان جستجوی خویشتن
می خورم قند از شکست آرزوی خویشتن
رشته این تنگ چشمان رنج باریک آورد
می کنم از جسم زار خود رفوی خویشتن
می فشارم، گر به حرف شکوه بگشاید دهن
چون سبو دستی که دارم بر گلوی خویشتن
در کف آیینه چون سیماب می لرزد به خویش؟
آنچنان لرزد دلم بر آبروی خویشتن
فارغم چون طوطی از حسن گلوسوز شکر
من که شکر می خورم از گفتگوی خویشتن
در غریبی چاره گرد یتیمی چون کنم؟
من که در دریا ندارم شستشوی خویشتن
پیش آن پاکیزه دامن، خانه نارفته ام
گر چه عمرم صرف شد در رفت و روی خویشتن
نیست ممکن این کشاکش از رگ جانم رود
تا نپیوندم به دریا آب جوی خویشتن
تا شدم چون نافه دور از ناف آهوی ختن
می فرستم قاصدی هر دم ز بوی خویشتن
چون به رنگ زرد من بر می خورد برگ خزان
زعفران می مالد از خجلت به روی خویشتن
بی خبر از پیچ و تاب هم سیه روزان نیند
می توان پرسید حال ما ز موی خویشتن
بارها نومید برگشتم ز دکان مسیح
به که خود باشم به همت چاره جوی خویشتن
چون غبارآلود می گردم ز خواب بی غمی
تازه می سازم به خون دل وضوی خویشتن
بس که صائب خویش را در عشق او گم کرده ام
می کنم از همنشینان جستجوی خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۳
شد در ایام کهنسالی گرانتر خواب من
در کف آیینه لنگردار شد سیماب من
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
پرده دیگر شد از غفلت برای خواب من
بس که با گرد خجالت طاعتم آمیخته است
خاک می لیسد زبان شمع در محراب من
تا نپیوندم به دریا، نیست آسایش مرا
می کند گرد یتیمی خاک را سیلاب من
پیچ و تاب رشته برمی داشت دست از گوهرم
تشنه ای سیراب می گردید اگر از آب من
همچو پیکان در تن از بی طاقتی در گردش است
از کجا تا سر برون آرد دل بی تاب من
گر چه از سرگشتگان این محیطم عمرهاست
نیست غیر از مشت خاری حاصل گرداب من
دارد از زورآوری خم در خم صید نهنگ
سر فرو نارد به صید ماهیان قلاب من
در کف آیینه لنگردار شد سیماب من
صبح بیداری شود گفتم مرا موی سفید
پرده دیگر شد از غفلت برای خواب من
بس که با گرد خجالت طاعتم آمیخته است
خاک می لیسد زبان شمع در محراب من
تا نپیوندم به دریا، نیست آسایش مرا
می کند گرد یتیمی خاک را سیلاب من
پیچ و تاب رشته برمی داشت دست از گوهرم
تشنه ای سیراب می گردید اگر از آب من
همچو پیکان در تن از بی طاقتی در گردش است
از کجا تا سر برون آرد دل بی تاب من
گر چه از سرگشتگان این محیطم عمرهاست
نیست غیر از مشت خاری حاصل گرداب من
دارد از زورآوری خم در خم صید نهنگ
سر فرو نارد به صید ماهیان قلاب من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰۰
می زداید بی کسی زنگ از دل افگار من
از پرستاران گرانتر می شود بیمار من
پرتو منت کند عالم به چشم من سیاه
باشد از تردستی روشنگران زنگار من
ریشه کفرست محکم در دل سنگین مرا
چون سلیمانی گسستن نیست با زنار من
نیست با این خاکدان دلبستگی یک جو مرا
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار من
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من
روزگار از طوطی من گر شکر دارد دریغ
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار من
دولت بیدار دانند آنچه کوته دیدگان
چشم خواب آلود می داند دل بیدار من
روی خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار من
آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمی آرد از خود ابر گوهربار من
از صدف ترسم برآید پوچ مانند حباب
می خورد از بس درد خود گوهر شهوار من
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه جنس یوسفی کم نیست در بازار من
دشمن خونخوار را از عجز می پیچم عنان
سد راه سیل گردد پستی دیوار من
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می یابند از گفتار من
می کند صائب سراغ قبله در بیت الحرام
هر که جوید مصرع برجسته از اشعار من
از پرستاران گرانتر می شود بیمار من
پرتو منت کند عالم به چشم من سیاه
باشد از تردستی روشنگران زنگار من
ریشه کفرست محکم در دل سنگین مرا
چون سلیمانی گسستن نیست با زنار من
نیست با این خاکدان دلبستگی یک جو مرا
برگ کاهی می شود بال و پر دیوار من
دارم از بیم گسستن روز و شب پاس نفس
دستباف عنکبوتان است پود و تار من
روزگار از طوطی من گر شکر دارد دریغ
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار من
دولت بیدار دانند آنچه کوته دیدگان
چشم خواب آلود می داند دل بیدار من
روی خندان من آرد خون رحمت را به جوش
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار من
آبروی من چو گوهر سر به مهر عزت است
آب برمی آرد از خود ابر گوهربار من
از صدف ترسم برآید پوچ مانند حباب
می خورد از بس درد خود گوهر شهوار من
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه جنس یوسفی کم نیست در بازار من
دشمن خونخوار را از عجز می پیچم عنان
سد راه سیل گردد پستی دیوار من
مرگ هیهات است سازد از فراموشان مرا
من همان ذوقم که می یابند از گفتار من
می کند صائب سراغ قبله در بیت الحرام
هر که جوید مصرع برجسته از اشعار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۲
می کند در پرده دل سیر دایم آه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من
نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی
بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من
بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط
کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟
با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من
دوست از بیداری من در کنار مادرست
زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من
بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش
نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من
فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا
این کلف را شسته است از چهره خود ماه من
صائب از اندیشه زنجیر مویان فارغم
نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من
نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی
بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من
بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط
کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟
با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من
دوست از بیداری من در کنار مادرست
زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من
بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش
نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من
فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا
این کلف را شسته است از چهره خود ماه من
صائب از اندیشه زنجیر مویان فارغم
نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۸
بر رخ کس نیست رنگ وحدتی در انجمن
به که دارم با دل خود خلوتی در انجمن
با خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشم
نیست در گردش شراب الفتی در انجمن
در گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیست
حالتی در خلوت و کیفیتی در انجمن
باد نتواند پریشان ساختن وقت مرا
شمع فانوسم که دارم خلوتی در انجمن
چند روزی غنچه می سازم پر خود را، مگر
وا کند پروانه بال شهرتی در انجمن
عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
راست سازد قد غبار کلفتی در انجمن
بند حیرت می زنم بر دست گلچینان شمع
گر کشم از سینه آه غیرتی در انجمن
دست چون در دامن سجاده تقوی زنم؟
داده ام با جام دست بیعتی در انجمن
می توانی ملک وحدت را به تنهایی گرفت
همچو صائب گر بداری خلوتی در انجمن
به که دارم با دل خود خلوتی در انجمن
با خمار کلفت و تنهایی خلوت خوشم
نیست در گردش شراب الفتی در انجمن
در گذر از شهر بند کثرت و وحدت که نیست
حالتی در خلوت و کیفیتی در انجمن
باد نتواند پریشان ساختن وقت مرا
شمع فانوسم که دارم خلوتی در انجمن
چند روزی غنچه می سازم پر خود را، مگر
وا کند پروانه بال شهرتی در انجمن
عالم آب است، با ما صاف کن دل را، مباد
راست سازد قد غبار کلفتی در انجمن
بند حیرت می زنم بر دست گلچینان شمع
گر کشم از سینه آه غیرتی در انجمن
دست چون در دامن سجاده تقوی زنم؟
داده ام با جام دست بیعتی در انجمن
می توانی ملک وحدت را به تنهایی گرفت
همچو صائب گر بداری خلوتی در انجمن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۴
مروت نیست می در پرده، ای رعنا رسانیدن
به یاران خون خوراندن، باده را تنها رسانیدن
خرابات جهان خالی شد از خونابه آشامان
می یک بزم می باید مرا تنها رسانیدن
به کاوش نیست حاجت چشمه دریا دل ما را
ندارد حاصلی ناخن به داغ ما رسانیدن
شرار از سنگ تا آمد برون پروازش آخر شد
چه بال و پر توان در سینه خارا رسانیدن؟
ز دوری گشت سیل نوبهاران خرج راه اینجا
که خواهد قطره ما را به آن دریا رسانیدن؟
چه حاصل جز خجالت داد پیش آن قد رعنا؟
بس است ای باغبان سرو سهی بالا رسانیدن
اگر در بال همت نارسایی نیست چون شبنم
توان خود را به خورشید جهان آرا رسانیدن
نیارد مرغ پر زد در هوا از گرمی خویش
به آن ظالم که خواهد نامه ما را رسانیدن؟
به اندک فرصتی از هم خیالان پیش می افتد
تواند هر که صائب پیش مصرع را رسانیدن
به یاران خون خوراندن، باده را تنها رسانیدن
خرابات جهان خالی شد از خونابه آشامان
می یک بزم می باید مرا تنها رسانیدن
به کاوش نیست حاجت چشمه دریا دل ما را
ندارد حاصلی ناخن به داغ ما رسانیدن
شرار از سنگ تا آمد برون پروازش آخر شد
چه بال و پر توان در سینه خارا رسانیدن؟
ز دوری گشت سیل نوبهاران خرج راه اینجا
که خواهد قطره ما را به آن دریا رسانیدن؟
چه حاصل جز خجالت داد پیش آن قد رعنا؟
بس است ای باغبان سرو سهی بالا رسانیدن
اگر در بال همت نارسایی نیست چون شبنم
توان خود را به خورشید جهان آرا رسانیدن
نیارد مرغ پر زد در هوا از گرمی خویش
به آن ظالم که خواهد نامه ما را رسانیدن؟
به اندک فرصتی از هم خیالان پیش می افتد
تواند هر که صائب پیش مصرع را رسانیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۶
زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من
شود سپهر زمین گیر از آرمیدن من
شکوه دانه من تا به آسمان چه کند
دو نیم شد جگر خاک از دمیدن من
گذشت عمر به خامی، مگر قضا افکند
به آفتاب قیامت ثمر رسیدن من؟
توان شنیدن آواز حلقه در مرگ
اگر گران نبود گوش از خمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها
توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
نمی رسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان
که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنه خوابیده چون شراب کهن
نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
ز ریشه کند دو صد سرو پای در گل را
به جستجوی تو از خود برون دویدن من
مرا چو صبح به دست دعا نگه دارید
که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است
ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
ز بوریا نتوان شعله را به دام کشید
قفس چگونه شود مانع پریدن من؟
چه شد که گوش به حرفم نکرد، می دانم
که هست گوش بر آواز دل تپیدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین
توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیده ام صائب
دهان مار شود تلخ از گزیدن من
من آن رمیده غزالم درین جهان صائب
که در جدایی خلق است آرمیدن من
شود سپهر زمین گیر از آرمیدن من
شکوه دانه من تا به آسمان چه کند
دو نیم شد جگر خاک از دمیدن من
گذشت عمر به خامی، مگر قضا افکند
به آفتاب قیامت ثمر رسیدن من؟
توان شنیدن آواز حلقه در مرگ
اگر گران نبود گوش از خمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها
توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
نمی رسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان
که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنه خوابیده چون شراب کهن
نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
ز ریشه کند دو صد سرو پای در گل را
به جستجوی تو از خود برون دویدن من
مرا چو صبح به دست دعا نگه دارید
که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است
ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
ز بوریا نتوان شعله را به دام کشید
قفس چگونه شود مانع پریدن من؟
چه شد که گوش به حرفم نکرد، می دانم
که هست گوش بر آواز دل تپیدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین
توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیده ام صائب
دهان مار شود تلخ از گزیدن من
من آن رمیده غزالم درین جهان صائب
که در جدایی خلق است آرمیدن من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵۱
شده است در همه عالم سمر غریبی من
دویده است به هر رهگذر غریبی من
چو آفتاب به تنها روی برآمده ام
زیاده می شود از همسفر غریبی من
نمی توان ز غریبی به گرد فکر رسید
اگر به فکر شود همسفر غریبی من
شوند در وطن خود غریب یکسر خلق
کند به اهل جهان گر اثر غریبی من
درین ریاض من آن شبنم زمین گیرم
که سوخت لاله رخان را جگر غریبی من
به لفظ معنی بیگانه آشنا نشود
به حال خویش بود در حضر غریبی من
نمی توان خبر از من گرفت چون عنقا
پریده است به بال دگر غریبی من
همیشه در وطن خود غریب می بودم
چو آفتاب نشد در بدر غریبی من
خوشم به عمر سبکرو که می شود آخر
به نیم چشم زدن چون شرر غریبی من
چو کبک سختی ایام نیست بر من بار
شده است شهری کوه و کمر غریبی من
دو گوشواره عرشند آفرینش را
یکی یتیمی گوهر، دگر غریبی من
علاج غربت من زین جهان نمی آید
مگر رود ز جهان دگر غریبی من
خوشم به یاد شکرخنده وطن، ورنه
ز شام هجر بود تلختر غریبی من
من آن خیال غریبم درین خراب آباد
که هیچ کس نکند رحم بر غریبی من
ز بس که تلخی از اخوان کشیده ام صائب
شود ز یاد وطن بیشتر غریبی من
دویده است به هر رهگذر غریبی من
چو آفتاب به تنها روی برآمده ام
زیاده می شود از همسفر غریبی من
نمی توان ز غریبی به گرد فکر رسید
اگر به فکر شود همسفر غریبی من
شوند در وطن خود غریب یکسر خلق
کند به اهل جهان گر اثر غریبی من
درین ریاض من آن شبنم زمین گیرم
که سوخت لاله رخان را جگر غریبی من
به لفظ معنی بیگانه آشنا نشود
به حال خویش بود در حضر غریبی من
نمی توان خبر از من گرفت چون عنقا
پریده است به بال دگر غریبی من
همیشه در وطن خود غریب می بودم
چو آفتاب نشد در بدر غریبی من
خوشم به عمر سبکرو که می شود آخر
به نیم چشم زدن چون شرر غریبی من
چو کبک سختی ایام نیست بر من بار
شده است شهری کوه و کمر غریبی من
دو گوشواره عرشند آفرینش را
یکی یتیمی گوهر، دگر غریبی من
علاج غربت من زین جهان نمی آید
مگر رود ز جهان دگر غریبی من
خوشم به یاد شکرخنده وطن، ورنه
ز شام هجر بود تلختر غریبی من
من آن خیال غریبم درین خراب آباد
که هیچ کس نکند رحم بر غریبی من
ز بس که تلخی از اخوان کشیده ام صائب
شود ز یاد وطن بیشتر غریبی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۹
در کاسه سپهر کند خاک گرد من
رحم است بر کسی که شود هم نبرد من
در شهربند عافیت از خاکساریم
دیوار می کشد به ره سیل گرد من
بی اختیار آب روان می کند ز چشم
چون آفتاب دیدن رخسار زرد من
یک نقطه است اشک در مجموعه غمم
یک مصرع است آه ز دیوان درد من
گرد یتیمی از گهرم گرچه می چکد
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد من
قسمت چو ابر گرد جهان می دواندم
تا از کدام بحر بود آبخورد من
هر چند پایه تو بلند اوفتاده است
غافل مشو ز ناله گردون نورد من
نقصان نمی کند کسی از دستگیریم
پایش فرو به گنج رود پایمرد من
صائب ز می مرا نتوان لاله رنگ ساخت
چون شعله رنگ بست بود روی زرد من
رحم است بر کسی که شود هم نبرد من
در شهربند عافیت از خاکساریم
دیوار می کشد به ره سیل گرد من
بی اختیار آب روان می کند ز چشم
چون آفتاب دیدن رخسار زرد من
یک نقطه است اشک در مجموعه غمم
یک مصرع است آه ز دیوان درد من
گرد یتیمی از گهرم گرچه می چکد
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد من
قسمت چو ابر گرد جهان می دواندم
تا از کدام بحر بود آبخورد من
هر چند پایه تو بلند اوفتاده است
غافل مشو ز ناله گردون نورد من
نقصان نمی کند کسی از دستگیریم
پایش فرو به گنج رود پایمرد من
صائب ز می مرا نتوان لاله رنگ ساخت
چون شعله رنگ بست بود روی زرد من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۶
موقوف انقطاع بود اتصال من
از خود گسستن است کمند غزال من
چون ساز، گوشمال مرا ساز می کند
در ترک گوشمال بود گوشمال من
آبی که نیست در جگرم می کند سبیل
ریحان همیشه تازه بود در سفال من
در روز حشر شسته بود پاک، نامه ها
گر نم برون دهد عرق انفعال من
سرشته خیال من از خواب نگسلد
رحم است بر کسی که شود هم خیال من
بر گوهرم غبار یتیمی فزون شود
چندان که چرخ بیش دهد خاکمال من
از من فراغبال درین بوستان مجو
کز نقش، سبزه ته سنگ است بال من
با صد هزار عقده چو سروم گشاده روی
کلفت می رسد به کسی از ملال من
صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن
موری اگر به سهو شود پایمال من
از خود گسستن است کمند غزال من
چون ساز، گوشمال مرا ساز می کند
در ترک گوشمال بود گوشمال من
آبی که نیست در جگرم می کند سبیل
ریحان همیشه تازه بود در سفال من
در روز حشر شسته بود پاک، نامه ها
گر نم برون دهد عرق انفعال من
سرشته خیال من از خواب نگسلد
رحم است بر کسی که شود هم خیال من
بر گوهرم غبار یتیمی فزون شود
چندان که چرخ بیش دهد خاکمال من
از من فراغبال درین بوستان مجو
کز نقش، سبزه ته سنگ است بال من
با صد هزار عقده چو سروم گشاده روی
کلفت می رسد به کسی از ملال من
صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن
موری اگر به سهو شود پایمال من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۸
از دستبرد ناله آتش زبان من
چون جوی شیر، آب شده است استخوان من
تا دست می زنی به هم، از دست رفته ام
بر بادپای گرد سوارست جان من
گلچین به جای گل کف افسوس می برد
از باغ و بوستان همیشه خزان من
انگشت اگر شود خس و خاشاک این چمن
نتوان سخن چو غنچه کشید از زبان من
ذرات روزگار بود خوشه چین مرا
گرم است ازان چو مهر جهانتاب نان من
از بانگ صور، لذت افسانه می برد
درمانده است حشر به خواب گران من
تیر از تنم چو موی برون آید از خمیر
از سنگ بس که نرم شده است استخوان من
یارب چه کرده ام، که دو منزل یکی کند
گرد کسادی از عقب کاروان من
چون غنچه صدهزار خم و پیچ خورده است
در تنگنای مهر خموشی زبان من
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
گو برق حادثات بسوز آشیان من
از موج گریه دامی در خاک کرده است
در هر گل زمین مژه خون فشان من
تا لعل آتشین ترا بوسه داده ام
چون لاله سوخته است ز دل تا زبان من
پاک است همچو خانه آیینه، خانه ام
راز نهان بود گل باغ عیان من
صائب هزار حیف که در روزگار نیست
یک اهل دل که فهم نماید زبان من
چون جوی شیر، آب شده است استخوان من
تا دست می زنی به هم، از دست رفته ام
بر بادپای گرد سوارست جان من
گلچین به جای گل کف افسوس می برد
از باغ و بوستان همیشه خزان من
انگشت اگر شود خس و خاشاک این چمن
نتوان سخن چو غنچه کشید از زبان من
ذرات روزگار بود خوشه چین مرا
گرم است ازان چو مهر جهانتاب نان من
از بانگ صور، لذت افسانه می برد
درمانده است حشر به خواب گران من
تیر از تنم چو موی برون آید از خمیر
از سنگ بس که نرم شده است استخوان من
یارب چه کرده ام، که دو منزل یکی کند
گرد کسادی از عقب کاروان من
چون غنچه صدهزار خم و پیچ خورده است
در تنگنای مهر خموشی زبان من
از خارخار سینه مرا آشیان بس است
گو برق حادثات بسوز آشیان من
از موج گریه دامی در خاک کرده است
در هر گل زمین مژه خون فشان من
تا لعل آتشین ترا بوسه داده ام
چون لاله سوخته است ز دل تا زبان من
پاک است همچو خانه آیینه، خانه ام
راز نهان بود گل باغ عیان من
صائب هزار حیف که در روزگار نیست
یک اهل دل که فهم نماید زبان من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۱
گمراه شد ز غفلت من رهنمای من
گردید میل چشم عصاکش عصای من
پیدا نشد کسی که به فریاد من رسد
در شیشه ماند باده مردآزمای من
از دست خود بود چو سبو متکا مرا
پهلوی خشک خویش بود بوریای من
تا سر کشیده ام به گریبان بی خودی
چون پای خم به گنج فرورفته پای من
همصحبت خسیس کند نفس را خسیس
پهلو تهی ز کاه کند کهربای من
از بس گداخته است مرا داغ تشنگی
موج سراب سلسله گردد به پای من
هر بی جگر به من نتواند طرف شدن
برخاستن بود ز سر جان لوای من
آسوده تر ز دیده قربانیان شده است
از ترک آرزو دل بی مدعای من
چون آتش است در شب تاریک رهنما
گم گشتگان بادیه را نقش پای من
خاک مرا به اشک ندامت سرشته اند
با چشم سازگار بود توتیای من
صائب به غیر سیه پرجوش عشق نیست
امروز ساغری که شود غم زدای من
گردید میل چشم عصاکش عصای من
پیدا نشد کسی که به فریاد من رسد
در شیشه ماند باده مردآزمای من
از دست خود بود چو سبو متکا مرا
پهلوی خشک خویش بود بوریای من
تا سر کشیده ام به گریبان بی خودی
چون پای خم به گنج فرورفته پای من
همصحبت خسیس کند نفس را خسیس
پهلو تهی ز کاه کند کهربای من
از بس گداخته است مرا داغ تشنگی
موج سراب سلسله گردد به پای من
هر بی جگر به من نتواند طرف شدن
برخاستن بود ز سر جان لوای من
آسوده تر ز دیده قربانیان شده است
از ترک آرزو دل بی مدعای من
چون آتش است در شب تاریک رهنما
گم گشتگان بادیه را نقش پای من
خاک مرا به اشک ندامت سرشته اند
با چشم سازگار بود توتیای من
صائب به غیر سیه پرجوش عشق نیست
امروز ساغری که شود غم زدای من