عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
یار رقیب شد به فسون یار من دریغ
جبرئیل گشت هم نفس اهرمن دریغ
ای مدعی که جان تو باشد به تن دریغ
یار است با تو یار من از یار من دریغ
عمری گذشت و یوسف من از وفا نکرد
یکبار یاد ساکن بیت الحزن دریغ
با یار تازه عهد نوی بسته یار من
نشناخت قدر صحبت یار کهن دریغ
بینم چگونه خلعت زیبای وصل یار؟
بر قامتی که آیدم از وی کفن دریغ
بیهوده رفته ام سوی غربت ز غیرت آه
گر دیده ام جدا زوطن از وطن دریغ
خوبان نشسته اند چو پروین به محفلم
آن مه (سحاب) نیست درین انجمن دریغ
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
خوش آنکه ره عیش به اغیار گرفتیم
کام دل خویش از لب دلدار گرفتیم
زین اشک که اکنون ره ما بست از آن کوی
در آن سر کوه راه به اغیار گرفتیم
در محفل او مدعی از غیرت ما بار
بر بست بصد حسرت و ما بار گرفتیم
دردا که سپردیم به زاغ و زغن آخر
جائیکه بصد سعی به گلزار گرفتیم
از کینه ی بیگانه ره وادی هجران
چون چاره ندیدیم به ناچار گرفتیم
در سایه ی دیوار تو ما را نگذارد
آن را که بر او رخنه ی دیوار گرفتیم
بیداد تو بر دل همه ز آنست که روزی
داد دل زار از تو دل آزار گرفتیم
پا بست که سازیم (سحاب) این دل مفتون؟
انگار کز آن طره ی طرار گرفتیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
پیش از این باری اگر در بزم یاری داشتم
بر دل از رشک رقیبان نیز یاری داشتم
رفت خاک من به باد آنجا خوشا وقتی که من
بر سر آن کوی از خود یادگاری داشتم
جان اگر آسان ندادم از گران جانی مدان
زآن که در هنگام مردن انتظاری داشتم
اعتبار غیر را نبود در آن کو اعتبار
کآنچه روزی داشت او من روزگاری داشتم
باغ حسنش را خزان آمد چو بلبل کاشکی
زین خزان من نیز امید بهاری داشتم
قوت بازویت ای صیاد کمتر بود کاش
تا زپیکان تو در دل یادگاری داشتم
دل زبهر عود مجمر جان برای شمع بزم
در حریم دوست هر یک را به کاری داشتم
گاه گاهی با سگانش همنشین بودم (سحاب)
پیش از این من هم در آن کو اعتباری داشتم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
کجا اندیشه از چشم بد ایام میکردم؟
در ایامی که در میخانه می در جام میکردم
کنون نه وصل صیاد و نه امید گرفتاری
به این روزم نشاند آن شکوه ها کز دام میکردم
به ظاهر از سر کوی تو میرفتم به شوق اما
نگاه حسرتی سوی قفا هر گام میکردم
کنون دانم که هر عشقی که با غیر تو ورزیدم
هوس بوده است و من بیهوده عشقش نام میکردم
تو را کس همنشین با من نمیدانست در کویت
به این نسبت سگ کوی تو را بدنام میکردم
نبود انجام کار من چنین در عاشقی گر من
در آغاز غمش اندیشه از انجام میکردم
نمی کردم (سحاب) این شکوه ها ز انجام هجرانش
اگر در وصل شامی صبح و صبحی شام میکردم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
تا برده سیه کاری زلف تو زراهم
پیداست که چون میگذرد روز سیاهم
دردا که بمردم به شب هجر و کنون هست
از درد فراق تو بتر شرم گناهم
نه جرأت دیدار و نه یارای نگاهی
گیرم که دهد کس به سر کوی تو راهم
از ابر چه فیضی رسد از برق چه آفت
بر من که در این باغ نروئیده گیاهم؟
صد ناوک دلدوز به ترکش ز چه دارد
ترکی که به خاک افگند از نیم نگاهم؟
خوانند (سحابم) ولی ار فیض من این است
ای وای بر آن تشنه که آید به پناهم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گفتم: به دل شکیب تو حسرت نصیب کو؟
گفتا: به درد عشق نکویان شکیب کو؟
خوش محفلی که باده ی ناب از سبوبه جام
ریزی بدست خویش و نپرسی رقیب کو؟
زاهد مرا به ترک تو هر دم دهد فریب
یک جلوه زان شمایل زاهد فریب کو؟
هر ناکسی به کوی وی آمد بگفت کیست؟
هر بیدلی که رفت نگفت آن غریب کو؟
ای غیر اگر بدوری او سالها زیم
خوشتر از اینکه از تو بپرسم حبیب کو؟
آن خسته قدر لذت درد (سحاب) یافت
کز درد جان سپرد و نگفتا طبیب کو؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ساقیا چون گل شکفت از می پرستی چاره نیست
صورتی بی جان بود گر وقت گل می خواره نیست
تا گل و مل در کنار سبزه ی خوش دلکشست
ای دریغا این گل و مل پیش ما همواره نیست
هر کجا باشد گلی در بوستان با بلبلیست
لیک گل را در سرابستان ز بلبل چاره نیست
در چنین فصلی که گویی خانه زندانست و چاه
کیست کاو در وقت گل از خان و مان آواره نیست
رحمتی بر من نیارد در چنین فصلی نگار
چون دل سنگین او دانم که سنگ خاره نیست
گر ز من پرسی به دور حسن او یک پیرهن
نیست کز شوق رخ آن ماه پیکر پاره نیست
گفتمش هم چاره ی درد من مسکین بجوی
گفت کمتر گو مرا سودای هر بیچاره نیست
باشد آزاری میان دوستان اندر جهان
لیک بیزاری ز وصل دوستان یکباره نیست
نسبت قدش به سرو ناز می کردم اگر
دم مزن ای دل که ما را راست گفتن چاره نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
برگشت نگار و دل ز ما برد
ما را به غم فراق بسپرد
آن دل که ز ما ستد به دستان
بستد ز من آن بگو کجا برد
برگشت ز ما و خسته جانم
از تیغ فراق خود بیازرد
از دست فراق او دل من
خون جگر از دو دیده بفشرد
فریاد که هجر سوزناکت
گردِ ستم از جهان برآورد
آوخ چه کنم که باد بویی
سوی من خسته دل نیاورد
می دان به یقین که برنیاید
کاری که بزرگ باشد از خرد
این باده فروش هم غلط کرد
نشناخت شراب صافی از درد
بر آتش عشق گرم بودیم
آخر تو بگو که از چه بفسرد
هر چند که در جهان وفا نیست
در درد غمت وفا به سر برد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
در حسرت آن چهره و روییم دگر بار
آشفته روی تو چو موییم دگر بار
بر بوی امیدی که تو بر ما گذر آری
از لعبتکان سر کوییم دگر بار
از تاب سر زلف چو چوگان تو یارا
در کوی تو سرگشته چو گوییم دگر بار
تا خاک کف پای تو در دست من افتد
در گرد جهان در تک و پوییم دگر بار
مانند سکندر منم و چشمه حیوان
در ظلمت گیسوی تو جوییم دگر بار
تشبیه قدش کردم با سرو گل اندام
رنجید ز ما راست نگوییم دگر بار
از صبح نسیم سر زلف تو شنیدیم
در حسرت آن نکهت و بوییم دگر بار
گر دامن وصل تو به دست دلم افتد
از لعل تو جز کام نجوییم دگر بار
عشق تو چو سنگست و دل ما جو سبوییست
در شوق تو چون سنگ و سبوییم دگر بار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
ز زلفت بو نمی یابد دماغم
به خون دیده می سوزد چراغم
مرا در دل بُد این پیکان هجران
نهادی از جفا بر سینه داغم
چو شادی از وصالش نیست ما را
چه تدبیرم بباید ساخت با غم
چو امکان نیست یک گل چیدن از وصل
چه حاصل ای جهان از باغ و راغم
جهان بی روی گلرنگش نخواهم
که از جنّت بود با او فراغم
صبا آورد از زلفش نسیمی
ز بوی آن معطّر شد دماغم
چو گل از باغ بیرون رفت اکنون
حوالت کرد هجرانش به داغم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۴
عمریست تا من از جان حیران آن جمالم
بگرفت بی رخ او از جان خود ملالم
دل رفت و جان مسکین از هجر در تکاپوی
در بحر غم گرفتار در جستن وصالم
کویش مرا هوس بود گفتم که بینمش روی
کاندر هوای وصلش مرغی شکسته بالم
در کارگاه وصلش نقشی نبست هرگز
استاد عشق زان رو بی نقش او خیالم
خون دلم بخوردی از چشم مست و آنگه
خون دل جهانی گویی بود حلالم
تا روی همچو ماهش از دیده رفت گویی
بر یاد ابروانش پیوسته چون هلالم
حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست
نه صبر هست و نه دل اینست بی تو حالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
بسیار در فراق تو زنهارها زدیم
فریاد عاشقانه به بازارها زدیم
همچون گل رخت بنظر در نیامدم
بسیارها تفرّج گلزارها زدیم
دستم به قدّ سرو روانت نمی رسد
بسیار دست بر سر دیوارها زدیم
تدبیر راه وصل تو کردن نمی توان
عمری در این معامله آن جارها زدیم
شبهای تار در غم هجرانت ای صنم
بر مردمک ز شوق تو مسمارها زدیم
چون چنگ در خروشم و چون نی ز ناله زار
در راه عشق روی تو اسرارها زدیم
بر روی ما دری نگشادی ز راه وصل
سر همچو حلقه بر در تو بارها زدیم
در راه وصل اگرچه مغیلان به راه بود
ما آتشی ز آه در آن خارها زدیم
مسکین دلم ز بار غمت در جهان بسوخت
خونابها زدیده بدان بارها زدیم
گفتم که نار دل بنشانم به آب اشک
ننشست و از فراق تو زنهارها زدیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۴
به جان آمد دل از هجر حبیبان
ندارد طاقت جور رقیبان
ز عشق تو مرا دردیست در دل
نمی دانند درمانش طبیبان
نمی پرسی ز حال زارم آخر
نمی گویی شبی مسکین غریبان
چه خوش باشد شبی تا روز در باغ
ندای چنگ و بانگ عندلیبان
خصوصاً وقت گل در شادکامی
نشسته روی در روی حبیبان
نصیب من ز گل خارست باری
چرا گشتم چنین از بی نصیبان
اگر مجنون شوم از غم عجب نیست
که عشقت می برد آب لبیبان
نمی دانی جهانی در فراقت
گهی دامن درند و گه گریبان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
دلبرا لذّت جوانی کو
اندرین روز یار جانی کو
عیش و ذوقی که پیش ازین بودی
گر بود نیز شادمانی کو
گر صدت مهربان بود ظاهر
دلبری جانی نهانی کو
در جهانم گناه نیست بسی
لیکن امّید آن جهانی کو
وعده ی وصل می دهد ما را
چه کنم عمر جاودانی کو
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
چرخ از حسد رای بلندم پستست
وز جرعه همّتم جهانی مستست
لیکن چه کنم چاره که این چرخ بلند
دست من بیچاره چنین در بستست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
رفته عمر و نیم جانی مانده است
واپسی از کاروانی مانده است
در چمن در ره نشانی مانده است
خاربست آشیانی مانده است
میرود تا پر گشاید عندلیب
نه گلی نه گلستانی مانده است
چشمم از حسرت چو واپس ماندگان
در قفای کاروانی مانده است
زانهمه مرغان زرین آشیان
طایری در آشیانی مانده است
مانده داغ رفتگان در دل مرا
آتشی از کاروانی مانده است
کاست چون ماه نوم جسم و هنوز
جبهه ام بر آستانی مانده است
ناتوانی بین که چون شمع سحر
در بساطم نیم جانی مانده است
کشتی ما روزگاری شد طبیب
در محیط بیکرانی مانده است
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
دل غمدیده بدنبال کسی افتادست
دادخواهی زپی دادرسی افتادست
از من خسته خدا را به بتغافل مگذار
که مرا کار بآخر نفسی افتادست
حسرت مرغ اسیری کشدم کز دامی
کرده پرواز و بکنج قفسی افتادست
رفته هوشم ز سر و صبر زدل، از تو مرا
تا بسر شوری و در دل هوسی افتادست
یار صد حیف که همصحبت غیرست طبیب
گلی افسوس در آغوش خسی افتادست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
هر دم بگوشه ای ز خیالت وطن گرفت
عشق تو اختیار دل از دست من گرفت
گفتم ز سیر باغ گشاید مگر دلم
گل بی تو خوش نبود دلم در چمن گرفت
در بزم روزگار بسان سبوی می
باید بهر دو دست سر خویشتن گرفت
دوری زمردمان نه همین شرط عزلتست
باید ز خود کناره درین انجمن گرفت
از سوز عشق نیست مرا شکوه ای طبیب
دل همچو شمع، کام خود، از سوختن گرفت
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
رفتم و برگشتنم دیگر بکوی یار نیست
رفتنم از کوی او این بار چون هر بار نیست
گر روم کمتر بکویش به که در کویش مرا
باعث خواری بجز آمد شد بسیار نیست
ریخت از گلبن گل و افغان که ما را باغبان
رخصت نظاره داد اکنون که گل دربار نیست
مشت خاکی کز پس عهدی فشاندی بر سرم
می شناسم ای صبا، از آستان یار نیست
ای خوش آن شوقی که هر کس حلقه ای بر در زند
درگمان افتم که آمد یار و دانم یار نیست
آه ازین حسرت که از بیداد درد دل طبیب
شکوه ها دارم نهان و جرأت اظهار نیست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
رفت حسن تو و عشقت بدل من باقیست
رونق افتاده از آن گلشن و گلخن باقیست
از فراق تو از آن روی ننالم که هنوز
شربت وصل ترا وقت چشیدن باقیست
مردم دیده ام از حسرت رویت بازست
خانه با خاک برابر شد و روزن باقیست
زندگی بار سفر بست و هوس بازبجاست
کاروان رفت ازین منزل و برزن باقیست
رمقی نیست بتن بسمل ما را که همان
در دلش حسرت در خاک تپیدن باقیست
از زبان گرچه فتادم، خبرم بازمگیر
تاب گفتار نه و ذوق شنیدن باقیست
کی شوم از تو تسلی به نگاهی هیهات
حسرت روی توام تا دم مردن باقیست
میوه باغ تو شد قسمت اغیار و مرا
هوس میوه ای از باغ تو چیدن باقیست
میبرد بخت بمیخانه ام امروز طبیب
که نه ساقی نه قدح نه می روشن باقیست