عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
گردر میکده شهر به بستند چه غم
سایه تاک مباد از سر میخواران کم
مکن ای پیر خرابات زمن جام دریغ
که بیک جام تو مستغنیم از کشور جم
تا بخلوتگه انسیم بکوری رقیب
پاسبان گو بکند در برخم مستحکم ‏
ابر گریان شده چون دیده مجنون در دشت
تا مگر لیلی گل چهره نماید زحشم
نای بلبل بنوا آمده از مقدم گل
واعظ هرزه درا گو بنهد دم بر دم
کشتی اندر شط می افکن و حکمت مفروش
تا زمی حل کنمت قاعده جز رواصم
گشت گلشن خوش و می بیغش و ساقی مهوش
لاجرم باده خمار آورد و شادی غم
روی سوی میکده کن و زدردونان بگذر
که بود خاک در پیر مغان کان کرم
زلف دلدار بکف داری و لب بر لب جام
امشب آشفته شکایت مکن از بخت دژم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
در سلسله آرد کاش آن زلف دلاویزم
تا شور دل شیدا زآن سلسله انگیزم
حلوای لبت گفتم کی دست دهد گفتا
موران چو هجوم آرند بر لعل شکرریزم
ساقی ز درم آمد با آتش سیاله
کافتاد از آن آتش در خرقه پرهیزم
گفتم به خم زلفش برگو به چه کارستی
گفتا به مه و خورشید من غالیه میبیزم
من صعوه مسکینم تو عربده‌جو شاهین
با چون تو قوی‌بازو کو قوه که بستیزم؟
از تیزی پیکانم حاشا که حذر باشد
تا رخنه به جان کرده تیر نظر تیزم
فرهاد تو شیرینم مجنون تو لیلایم
نه در هوس شکر چون خسرو پرویزم
سرو آمده در جولان گل سر زده در بستان
برخیز و گل افشان کن ای گلبن نوخیزم
در سلسله‌ای زد چنگ هر کس به تمنائی
من هم به تولائی در زلف تو آویزم
از مهر علی مستم ساقی چه دهی ساغر
چون باده صافی هست دردش ز چه آمیزم؟
از گرمی روز حشر نبود چو مفر کس را
در سایه تو ناچار بایست که بگریزم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
گلعذاران گلستانی داشتم
بلبلان من هم فغانی داشتم
برق میآید بطوف بوستان
کاش منهم آشیانی داشتم
وصف میکردیم هر یک از گلی
از هزاران هم زبانی داشتم
بی سبب پیرم مبین ای باغبان
در چمن نخل جوانی داشتم
گر براه مصر بودم در طلب
یوسفی در کاروانی داشتم
ناله گر میکردم از ناسور دل
طره عنبر فشانی داشتم
میزدم گر لاف مردی در مصاف
زابرویش تیر و کمانی داشتم
داشت از راز نهان من خبر
چون صبا تا راز دانی داشتم
شب بخلوت پیش شمع انجمن
گفتم ار راز نهانی داشتم
تا که زد مهر خموشی بر لبم
دوستان منهم زبانی داشتم
گر عنان گیرم زترکی کج کلاه
کج کله چابک عنانی داشتم
گاه بودم در وصال و گه بهجر
هم بهار و هم خزانی داشتم
گر روان میشد زچشمم جوی خون
جلوه سرو روانی داشتم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
وقت کاخ است همان به که بصحرا نرویم
می گلرنگ کشیم و بتماشا نرویم
لاله می یار گل و مطرب خوشخوان بلبل
ما که داریم چنین عیش مهنا نرویم
ترک یغمائی ما سفره به یغها گسترد
پی ترکان بسوی خلج و یغما نرویم
لیک از پارس رود موکب فیروز به ری
جان نثاران همه رفتند چه سان ما نرویم
سایه وار از پی اعلام ظفر باید رفت
تا چو خورشید بهر در بتمنا نرویم
ساخت بایست بسختی ره و سردی دی
رنج احباب برویم و سوی اعدا نرویم
گر بجلد سگ لیلی نروم چون مجنون
سوی دیگر حشم از خیمه لیلا نرویم
حاجیان خار ره کعبه حریر انگارند
خار این ره بخریم و پی دیبا نرویم
خضر چون راه نما شد چه خطر از ظلمات
ناخدا نوح بود از چه بدریا نرویم
بت ساده بط باده گل آتش نی و چنگ
بگذاریم و بگلگشت و بصحرا نرویم
شکر است آن لب شیرین و نه کم از مگسم
آستین گو مفشانند کز آنجا نرویم
خسروا شخص تو روح و بمثل ما همه جسم
خود بفرما برویم از در تو یا نرویم
مگس کوی تو را خاصیت فر هماست
ما پی سایه بسر منزل عنقا نرویم
زلف دلدار بافسانه اغیار مهل
همچو آشفته دگر بر سر سودا نرویم
بعد سلطان نپذیریم زجز تو فرمان
جز علی بر در یار ار بتولا نرویم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۳
بیا تا آفتاب می بماه ساغر اندازیم
زاخترهای رخشان طرح چرخ دیگر اندازیم
بتان سوزند چون مجمر زروی آتشین امشب
زخال و زلف عود وعنبری در مجمر اندازیم
بده می مطرب ساقی بآهنگ هوالباقی
که خونی در دل تسنیم و حوض کوثر اندازیم
قضا چندانکه بستیزد بلا چندانکه برخیزد
یکی را پای بربندیم و آنرا سر براندازیم
بوجد آئیم صوفی وار دست افشان و پاکوبان
که غلمانرا برقص آریم و حور از منظر اندازیم
تو شاه عرصه حسنی بتاب از زلف چوگانی
که از شوق و شعف چون گوی در پایت سر اندازیم
هجوم آریم ما و مطرب و ساقی و میخواران
درآویزیم با گردون و با اختر دراندازیم
اگر خنجر کشد مریخ ور رامح زند نیزه
به یرغو دادخواهی بر امیر داور اندازیم
امیر مشرق و مغرب خدیو مکه و یثرب
که ما بارگنه پیشش بروز محشر اندازیم
شها آشفته ات را خم شد از بار گنه قامت
بکن رحمی که تا خود را بکوی تو در اندازیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
برآ زجامه نیل ای نگار سیم اندام
که شد مهی که در او بود جشن و عیش حرام
بود ربیع نخستین و ماه عیش و طرب
بپوش جامه گلگون بدور افکن جام
غزل سرای و نواسنج و بذله گوی و بچم
بسوز عود و بزن رود و باده می آشام
می مغانه چه حاجت که خانگی است شراب
بیار از آن لب و چشمم تو شکر و بادام
بنوش باده و سرخوش شو و برآی برقص
که سرو و ماه بمانند از قعود وقیام
بخوان مدیح علی از زبان آشفته
که تا کنم در مکنون تو را نثار کلام
صله اگر طلبد از تو طبع مدح گذار
ببوسه زآن دهنش ساز شاد و شیرین کام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
پا بر سر خم نهاده مستان
بنگر بغرور می پرستان
مطرب بهوای تو نواسنج
یا بر سر گل هزار دستان
ای پنجه و ساعد نگارین
خون دل ما خوری بدستان
بگشا بسخن دهان شیرین
تا بزم کنی تو شکرستان
این حکمت و عقل از که آموخت
طفلی که نرفته در دبستان
گوئی که بشهد دانه آمیخت
آن شیر که خورده ای زپستان
از غمزه کافر و خط زلف
رخساره نموده کافرستان
از کاخ ببوستان بکش رخت
تا رقص کند سرو بستان
آشفته نخواست جلوه طور
تا شمع تو دید در شبستان
مائیم و نوای عشق حیدر
بلبل بنواست در گلستان
از بیشه عشق برحذر باش
شیر است بسی در این نیستان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
رفته بباغ و و بوستان دسته بدسته دوستان
تا زجمال دوستان ساخته باغ و بوستان
دسته گل نبسته ام شاخ سمن نچیده ام
تحفه چه آورم بگو لایق بزم دوستان
بلبل اگر که عاشقی بوی گلت کفایت است
برد زبوی پیرهن باد بمصر ارمغان
ناله من دهد خبر پیش زآمدن تو را
بانگ جرس بلی رسد پیش زپیش کاروان
گریه فزود ژاله ام داغ نمود لاله ام
کز دل و دیده عاشقان این دو همی دهد نشان
نشئه مجو زباده ای کز پی اوست دردسر
طوف من بگلشنی کز عقبش رسد خزان
صیرفی ار بصیر شد زر بمحک نمیزند
دوست اگر شناختی نیست سزای امتحان
تا نخلد بپای گل خار بحکمت و عمل
باد بباغ میبرد باز بساط پرنیان
من بهوای دلستان ترک هوا نگفته ام
عاشق دوست کی بود در پی مثل این و آن
خون رقیب ریزی و بسمل طوطیان بخون
از که خلاف سر زده باز بگو در این میان
نازش هر که در جهان هست زجاه و منزلت
آشفته بر در مغان روی بخاک آستان
منصب و مال و عزتم حشمت و جاه و دولتم
نیست بدست وشا کرم بر در درگه مغان
هست پناه ما علی مظهر جلوه جلی
گو بزمین ببارها فتنه هزار آسمان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
ساقی بجان جم میم اندر پیاله کن
بادام و قندم از لب و چشمت حواله کن
در آب بسته آتش سیاله کن روان
مرغولهای عنبر بر برگ گل کلاله کن
ای ماه چهارده زدوساله شراب ناب
تدبیر کار مرده هفتاد ساله کن
صوفی صفت برقص درآی و بچم چو سرو
از صوت زیر و بم بنواگاه ناله کن
آشفته نوعروس مدیح علی تو راست
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
گلنار می بکش که گلت بشکفد زگل
محفل زرنگ و بو چمنی پرزلاله کن
یک نکته بیش نیست حکیما حدیث عشق
تفسیر خواهیش تو بچندین رساله کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
ساقیا مخوری از می خیز و جامی نوش کن
پند من مینوش و فکر مردم مدهوش کن
نوبهار است و صبوح و می زخم کن در سبو
هم بمخموران بنوشان باده هم خود نوش کن
بر دل افسردگان زن آتش از کانون خم
آتش سودائیان زآب سبو خاموش کن
چون شدی سر خوش زصهبا برشکن طرف کله
حلقه ها از زلف مهر و ماه را در گوش کن
زاهدان را زآن دو چشم مست دین و دل ببر
هم حکیمانرا زغمزه رخنه ها در هوش کن
ای پری گسترده دیده فرش استبرق بیا
مردم آسا جای در آنخانه مفروش کن
باغبانا منع گلچین گر ترا مقصود بود
تا که گفتت بلبلانرا در چمن خاموش کن
دوش با اغیار هم آغوش بودی تا سحر
باش با یاران و امشب را خیال دوش کن
جسم بی جان است بی معشوق عاشق در خیال
از کرم آشفته را دستی تو در آغوش کن
گر نیم قابل شها کز بندگانم بشمری
با سگان کوی خویشم از وفا همدوش کن
پای تا سر عیبم و عریان بحشر ای دست حق
کسوتم بخشا و بر آن عیبها سرپوش کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
سنبل باغ شانه زد گیسو
دی برون برد رخت و شد یکسو
جسته از خواب نرگس بیمار
با بنفشه نشسته هم زانو
زیر لب خندخند غنچه سحر
گفت بس رازهای تو بر تو
فاخته باخته دل و از شوق
بر سر سرو میزند کوکو
قطره زد بسکه ابر مینائی
گشت گلزار غیرت مینو
بسکه نافه فشاند ابر بهار
شد ختا نافه ختن آهو
بتماشای شاهدان چمن
سرو استاده است بر لب جو
عندلیب چمن چو صوفی مست
بر گل ناز میزند هوهو
لخلخه سا شده هوای چمن
بسکه برخاست باد عنبر بو
ساقیا خیز و در قدح افکن
آنچه در خم نهفته ای و سبو
دور نو کن زمی در این دوران
تا کنی زخمه های کهنه زنو
گلشن ما بود بدشت نجف
خیز تا رو کنیم در آن کو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
ساقی بباد دوست کرم کن پیاله ای
درویش را زسفره یغما نواله ای
برخیز زلف و رخ بنما و بچم که دل
خواهد بنفشه زار و گل و سرو لاله ای
محتاج درس و حکمت یونانیان چراست
خواند از کتاب عشق تو هر کس نواله ای
طغرای خط بگرد رخت دل چو دید گفت
دارد بکف بفتوی خونم رساله ای
خوی بر گل عذار تو گوئی بصبحدم
بر برگ گل زابر چکیده است ژاله ای
گفتم که ماهی و نبود ماه را کلاه
سروی بسر زمشگ نبسته کلاله ای
بهر کساد حسن خطت میزند سلاح
وقت کسادیست مه آرد چه هاله ای
مطرب ززخمه ای که تو بر پرده میزنی
هر زخم دل بنغمه او داشت ناله ای
آشفته سرنوشت ازل داده لاجرم
ما را به پیر باده فروشان حواله ای
آن پیر باده خانه وحدت علی که بود
امکان تمام از خم جودش فضاله ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
زمویت سنبل بویا شکسته
زرویت لاله حمرا شکسته
رخت کرده کساد گل بگلزار
قدت سرو سهی را پا شکسته
غلامان سر کوی تو غلمان
بهشتت جنت حورا شکسته
دلم بشکست چشم مستش و گفت
که مستی شیشه صهبا شکسته
که پیوست آن شکست طره با هم
بنام ایزد چه پا برجا شکسته
نکردت رخنه در دل از چه شیرین
اگر چه کوهکن پارا شکسته
باوج آسمان عشق جبریل
پر و بال جهان پیما شکسته
زسنگ انداز بام قلعه عشق
سر نه گنبد مینا شکسته
دل آشفته را میمانی ایزلف
که می آئی زسر تا پا شکسته
کلاهی دارم از خاک در دوست
که تاج قیصر و دارا شکسته
سپاه خصم را درویش این در
بیمن همت مولا شکسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
فصل بهار و مستی و غوغای چنگ و نی
مجنون بگو که لیلی بیرون کشد زحی
زد آتشی بجان بخیلان زجام می
ساقی که نام حاتم طائی نموده طی
یوسف صفت هر آنکه در افتد بچاه عشق
برخیزد از سریر و جم و تختگاه کی
آن در مکان بجویدت این یک به لامکان
بر ساکنان ارض و سما گم شده است پی
نوخفته ای بخاک نجف یا بفوق عرش
ای گلشن ولای تو فارغ زباد دی
خواهی اگر حرم بطواف نجف شتاب
تا چند های هوی کنی آشفته خیزهی
منعم زعشق لاله رخان ای پدر مکن
جز باده ام میار تو در پیش یا بنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
نشکفته است از چمن دلبری گلی
کاندر هوای او نسرائیده بلبلی
بلبل که شوق گل بکمندش در افکند
باید بزخم خار نماید تحملی
باز نظر کبوتر دل دید در هوا
تیهو صفت اسیر نمودش بچنگلی
تنها نه خاکیان متزلزل زعشق تو
کاز تو بود بعالم علوی تزلزلی
با سرو و سنبل و گل و نسرین چه احتیاج
کاز زلف و روی و قدتو گل و سرو سنبلی
آمد تو را جمال بتا از ازل جمیل
بندند شاهدان چمن گر تجملی
شور نوای مرغ سحر خوان هوای گل
مستان تو فکنده در آفاق غلغلی
آشفته چیست خاری از این بوستان سرا
خود را بصد هزار فسون بسته بر گلی
آن گل که زیب گلشن امکان اگر نبود
آدم نبود بر ملکوتش تفضلی
نور خدا علی ولی و صراط حق
کز مهر او خدای برافراشته پلی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۶
ساقی بیار جامی از آن مایه خوشی
تا بیخ غم بسوزم از آن آب آتشی
گر داروی خوشی بقدح باشدت بیار
زیرا که دل دیده بدوران آن خوشی
خوش میزنی به پرده تو مطرب نوای عشق
چون این نوا کسی نشنیده بدلکشی
ای چشم یار حالت مستیت چون بود
چون خون خلق خورده نگاهت بسرخوشی
بلبل که پیش گل بسراید غزل هزار
پیش رخت چو غنچه کشد پیشه خامشی
تا نشنوم نصحیت ارباب هوش را
بگذار تا بمانم در خواب بیهشی
آشفته همچو مرغ بنخجیر گه پرد
شاید باشتباه بدامش تو درکشی
پندارم ای غلام ثناخوان حیدری
ورنه کسی ندیده نگارین باین کشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
گر باد دی بگلشن دم میزند بسردی
از باد دی بگرمی از می برآر گردی
گه از نوا و از زنگ گاهی زآب گلرنگ
بگشای این دل تنگ بزدا زچهره زردی
مطرب بزن تو دستی ساقی بکوب پائی
مینا بیار و بشکن این طاق لاجوردی
طوف حریم دلها از یکنظر توان کرد
بیهوده کرده حاجی یکعمر رهنوردی
اندر حریم جانان بی درد ره ندارد
ایدل اگر توانی از جان بجوی دردی
آشفته باش اما اندر شکنج یک زلف
دیوانه وار تا کی ایدل بهرزه گردی
دیگر تو ای سکندر آب خضر نجوئی
از آب عشق خوبان گر نیم جرعه خوردی
از آبشار وحدت خمخانه محبت
کز یک نمش جهنم چون یخ شود بسردی
آب ولای حیدر آن شهسوار صفدر
شاهی که کوفت نوبت در لامکان بمردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
توئی آن گل که معروفی بهر گلشن به بیرنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
سبزه ای جوی و تماشاگاهی
با رفیقی دو زراز آگاهی
از بره رانی و از باده بطی
با غزلخوان صنم دلخواهی
اگر این نعمتت افتاد بدست
کشور عیش جهان را شاهی
مؤذن میکده زد بانگ صبوح
خضر چون هست چرا گمراهی
آه کاندر بر آن آینه روی
نیست تابم که برآرم آهی
بی توام باغ بهشتست حرام
با تو دوزخ نبود اکراهی
از فسون نگه و جادوی زلف
دل براهی شد و دین در راهی
حال دل چیست در آن چاه زنخ
یوسفی مانده نگون در چاهی
بگمانم که مگر از مه و سرو
بمثل آورمت اشباهی
ماه را خانه نباشد بر سرو
سرو را میوه نباشد ماهی
با چنین حسن و صباحت گویا
بنده درگه شاهنشاهی
دست حق شیر خدا سر ازل
کش نبی گفت که سر اللهی
با ولایش دو جهان گر گنه است
در بر کوه نیاید کاهی
همتت هست بلند آشفته
بنظرها تو اگر کوتاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
الا ای باغبان خاصیت سرو روان دانی
اگر آن سرو بالا را بجای سرو بنشانی
بنازم ایزد گلی دارم که از خار و خزان فارغ
اگر آن گل ببینی روی از گلشن بگردانی
اگر دامن کشان آید بباغ آن سرو گلچهره
بسرو و سنبل و سوری و گل دامن برافشانی
مگر باغ نظر دارم که باغی در نظر دارم
اگر آید بجلوه در جمال او فرومانی
نهال تو ترنج آرد نهال من شکر بارد
برو آشفته وش میبایدت حرز یمان خوانی
کدامین حرز از آن بهتر که خوانی مدحت حیدر
که در هر جا که درمانی خود از این حرز برهانی