عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
مه روزه است بیا ساز ریا برگیریم
گوشه مسجد و سجاد و منبر گیریم
یازده ماه دیگر معتکف دیر شدیم
جای در کعبه در این ماه بکیفر گیریم
جام بگذار و سبو ترک صبوحی برگو
با لب خشکی لبی از لب ساغر گیریم
پند واعظ شنویم و سوی زاهد گرویم
عوض بربط و دف سبحه و دفتر گیریم
جامه اسپید و عصا بر کف و دستار بسر
سبحه در مشت و بلب ذکر مکرر گیریم
مصحفی هیکل و آئیم بصف بهر نماز
بگذاریم ادا نافله از سر گیریم
ذکر تهلیلی و تکبیر و مکبر شنویم
گوش از بانگ نی و بربط و مزمز گیریم
گرچه این جمله اعمال ریا آلود است
همه ریزیم در آب و ره دیگر گیریم
دست بر دامن حیدر بزنیم از سر صدق
جام فردا زکف ساقی کوثر گیریم
روی از مسجد و میخانه مپیچ آشفته
تا مراد دو جهان را هم از این در گیریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
زعقلم جان بتنگ آمد دل دیوانگی دارم
بجانم زآشنائیها سر بیگانگی دارم
نه دیر و نه حرم تسبیح و زنارم زکف رفته
بشمع که نمیدانم سر پروانگی دارم
برآنم تا نهم زنجیر زلف آن پری از کف
کنید آماده زنجیرم سر دیوانگی دارم
خمار آلوده بودم خواستم پیمانه از ساقی
لب میگون او گفتا شراب خانگی دارم
نظر بر شاهد و دل پیش ساقی گوش بر مطرب
حکیما خود بگو کی قوه فرزانگی دارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
همتی ای میفروشان تشنه کامم تشنه کام
رحمتی بر خسته ای چون فیضتان عام است عام
عاشق و درویش و محتاج در میخانه ایم
بر گدایان رحمتی ای صاحبان احتشام
الغیاث ای خضر چون داری بکف آب بقا
ساقیا مردیم عطشان فاسقنا کاس الکرام
گردمی همدم شوی بر خسته جانی مستمند
عهد حسن و دولت وجاهت بماند بر دوام
عمرها آشفته در کویت بسر برد از وفا
از غرور ایمه نپرسیدی کدامست و چه نام
من مقیم بر در میخانه رحمت بجان
گر نماید شیخ طوف ساحت بیت الحرام
کعبه ما میپرستان آستان میکده است
میکده خاک نجف آن روضه دارالسلام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
ما گدایان در میخانه ایم
در گدائی شهره و افسانه ایم
هر کجا سرزد گلی ما بلبلیم
هر کجا شمعی بود پروانه ایم
کعبه و دیر دیگر را طایفیم
نه مقیم کعبه نه بتخانه ایم
سبحه و زنار را بگسسته ایم
ما حریف ساغر و پیمانه ایم
یار را عمریست جویائیم لیک
چون نکو دیدیم در یک خانه ایم
نرگس جادو وشان را سرمه ایم
گیسوی مه پارگانرا شانه ایم
گوهر اسرار حق را مخزنیم
گنج عشق دوست را ویرانه ایم
ما غریبان دیار راحتیم
زآشنایان وطن بیگانه ایم
صوفیان از ساز مطرب در سماع
ما برقص از نعره مستانه ایم
هر که مجنون شد زسودائی دلا
ما زسودای علی دیوانه ایم
همچو آشفته بدریای وجود
طالب آن گوهر یکدانه ایم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
نمیگردد سپهر الا بحکم رای درویشان
قضا و هم قدر دارند سر در پای درویشان
نشان شاهد غیبی و شمع نور لاریبی
ببین در آینه یعنی که در سیمای درویشان
اگر نه اطلس زرتار گردونرا براندازی
بصد بالا بود کوتاه در بالای درویشان
الا ای شیخ کز طاعت طمع داری زحق جنت
برو چندی بکن خدمت تو در مأوای درویشان
بمیدان تجرد خرقه تن گر براندازی
بسی روح مجرد بینی از تنهای درویشان
زذوق شکر و قندت طبیعت رنجه خواهد شد
حلاوت گر مذاقت یافت از حلوای درویشان
بنه پروای سیم زر پدر بگذار با مادر
بود این شمه ای از عشق بی پروای درویشان
اگر حق خوانی حق گوئی و حق جوئی ای سالک
مقام حق نبینی جز دل دانای درویشان
دوبین معنی نمی بیند بهر صورت برد سجده
که در هر بزم رقصد شاهد یکتای درویشان
حیات جاودان و قصه ظلمات بگذارد
خضر گر جرعه نوشد از کف سقای درویشان
الا ای زلف خم در خم که کارم از تو شد درهم
ببخش آشفته را سری تو از سودای درویشان
بجای جم زند تکیه بهر جا هست سلطانی
ولی تکیه نمی آرد کسی بر جای درویشان
گرت بایست سلطانی نجف را خاک بوسی کن
بیا دستی بزن بر دامن مولای درویشان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
گر بظاهر برکنی تو کسوت فقرم زتن
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
حدیث عشق از مستان شنو ایدل نه هوشیاران
که هرگز خفته را نبود خبر از کار بیداران
زاشک و آه من اندر شب هجران حذر باید
که خیزد لاجرم طوفان چو باشد بادبا باران
نهد تسبیح و سجاده بگیرد ساغر باده
گذار زاهد افتد گر شبی در کوی خماران
در آن غوغا که بگشاید در میخانه رحمت
بمحشر دم نیارد زد کس از جرم گنهکاران
گشاده نافه از زلف دو تا بهر کساد چین
گشودی طره و بستی بتا بازار عطاران
بیا بی پرده در بازار مصر و چهره ای بنما
پشیمان کن زکار یوسف مصری خریداران
بصید بسته پر صیاد را باشد سر رحمت
خوشا کنج قفس ایخوش بر احوال گرفتاران
دو چشم رهزنت دیدم بچین طره و گفتم
بطراران شده سر حلقه از هر گوشه عیاران
نسوزد زآتش دوزخ محب مرتضی هرگز
بلی زاهد همین باشد جزای نیک کرداران
وفا از نیکوان دهر آشفته چه میجوئی
بجوی از حیدر آن سر حلقه خیل وفاداران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
گشوده اند در خانه باز خماران
که تا تدارک روزه کنند میخواران
تو شمع خلوت انسی مرو بمحفل عام
بحفظ خویش نپردازی و پرستاران
متاع دین و دل از زلف و چشم او که برد
که راه قافله را بسته اند طراران
بیا چو باد سحرگه که جان بیفشانند
چو شمع صبحگهی در رهت هواداران
دوای این دل مجروح را زبوسه بیار
نهان بود بلبت چون شفای بیماران
حدیث عشق زآشفته بشنود بلبل
اگر چه دعوی بیهوده کرده بسیاران
اگر دلی بودت وقف کن بمهر علی
مباد آنکه دهی دل بخیل دلداران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
نوروز عجم آمده و عید همایون
نوروز عرب ساز کن از پرده قانون
شاید بنوائی برسانی دل عشاق
گر راست زنی رنگ بآهنگ همایون
گلبانگ عراقی برد از راه حجازم
از مویه حصاری شده ام با دل محزون
رخساره ضریری کند افیون وحشیشت
ای ساقی گلچهره بده باد گلگون
هر چند زنم آتشم آن آب شررخیز
درده که بود جان و دل از آب تو ممنون
زآن آتش جواله سیاه بیاور
تا سوزیم و آریم از دایره بیرون
آن باده که سوزنده تر از آتش طور است
دلدار کند عرضه در او طلعت میمون
زآن می که سلامت بردت تا کوی سلمی
زآن می که کشد لیلی از حی سوی مجنون
آشفته کشد زآن می سرمست بگوید
مدح علی عالی آن مظهر بیچون
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
آن می که از شعاعش آتش زند زبانه
درده سحر که دارم درد سر شبانه
زآن آب شادی افزا غم را بشوی از دل
کاتش بجام افکند درد و غم زمانه
ساقی بتیر غمزه جان مرا سپر کن
مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه
ای لعل ناردان رنگ از نار اشتیاقت
نار کفیده ام دل اشکم چو نار دانه
جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا
در کام باز صعوه کی کرده آشیانه
دیوانه هوایت هر سوی صد فلاطون
عقل از نظام عشقت خوره است تازیانه
از هول روز محشر نبود مرا هراسی
گر میدهد پناهم اندر شرابخانه
ته جرعه ای ببخشد ساقی گرم زرحمت
چون خضر بهره گیرم از عمر جاودانه
اندر هوای عشقت ایشمع بزم وحدت
بلبل کشد نوائی مطرب زند ترانه
ای نایب پیمبر غوغاست در قیامت
تو دستگیر ما شو یا رب در آن میانه
زآشفته گر بخواهد ایزد حساب محشر
گو جا دهد بخلدش بی عذر و بی بهانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
شب گذشته چو مه زد علم بر این خرگاه
درآمد از درم آن ماه خرگهی ناگاه
یکی ببرگ سمن بسته سمبل بویا
یکی بمشک ختن بر نهفته پیکر ماه
یکی بسرو بپوشیده پرنیان حله
یکی زمشک بمه بسته طیلسان سیاه
زتیر بسته یکی جعبه بر چشم سیه
زنیزه داده بسی زخمها بترک نگاه
هزار سلسله دل پای بند زلفینش
هزار قافله جان خاک گشته بر سر راه
یکی دهان که نگنجد بتنگی اندر وهم
یکی دهان که نیاید بوصف در افواه
کمند زلف رسا دام راه عقل و خرد
نگاه چشم سیه فتنه دل آگاه
دو چشم جادوی عابد فریب و گیسویش
بسحر جادوی بابل فکنده اندر چاه
زنخ کدام یکی چاه سرنگون از سیم
چه چاه یوسف مصری برو ببرده پناه
کشیده ساغری و گشته مست و جام بدست
شکسته بر سر سرو سهی زنار کلاه
من و ندیم شبانه بپایش افتادیم
چو زلف بر قدم او زعجز سوده جباه
بگفت وقت تواضع نماند جای نشست
زجای خیز و بخوان چامه بمدحت شاه
شهی که جام بکف ایستاده بر سر حوض
بقول یشرب عینا بها عبادالله
بده به تشنه لب آشفته جامی ایساقی
که از دو کون بکوی تو جسته است پناه
امام مشرق و مغرب امیر کل امیر
شفیع عرصه محشر علی ولی الله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
ای دل بیا و نقش بتان بر کنار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
از جرس دیدی فغان برخاسته
ناله از دل آنچنان برخاسته
کیمیا دارد نشان سیمرغ نام
از وفا نام و نشان برخاسته
رسم کجرفتاری اهل زمین
اولا از آسمان برخاسته
استخوان دنیا و گردش ما سگان
زآن محبت از میان برخاسته
نیشکر آورده حنظل نخل صبر
بو زگل و زگلستان برخاسته
کافران بگسسته زنار و صلیب
رسم اسلام از جهان برخاسته
نشئه از می رفته و نغمه زرود
شمع را سوز از زبان برخاسته
نای را گشته نفس در دل گره
وز دل بربط فغان برخاسته
خضر گمگشته در این ظلمت سرا
آب حیوان از میان برخاسته
نوح را کشتی تبه گشته مگر
زین میانه بادبان برخاسته
آتش نمرود سوزان و خلیل
آه و فریادش زجان برخاسته
عاشق سودازده از آن میان
از سر سود و زیان برخاسته
از پی حرز امان از هر بلا
مرغ طبعم مدح خوان برخاسته
پرزنان آشفته شد سوی نجف
روی بر دار الامان برخاسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
زمویت سنبل بویا شکسته
زرویت لاله حمرا شکسته
رخت کرده کساد گل بگلزار
قدت سرو سهی را پا شکسته
غلامان سر کوی تو غلمان
بهشتت جنت حورا شکسته
دلم بشکست چشم مستش و گفت
که مستی شیشه صهبا شکسته
که پیوست آن شکست طره با هم
بنام ایزد چه پا برجا شکسته
نکردت رخنه در دل از چه شیرین
اگر چه کوهکن پارا شکسته
باوج آسمان عشق جبریل
پر و بال جهان پیما شکسته
زسنگ انداز بام قلعه عشق
سر نه گنبد مینا شکسته
دل آشفته را میمانی ایزلف
که می آئی زسر تا پا شکسته
کلاهی دارم از خاک در دوست
که تاج قیصر و دارا شکسته
سپاه خصم را درویش این در
بیمن همت مولا شکسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
زاهد خام بهرزه چو برآرد نفسی
هست معذور که دروی نگرفته قبسی
کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ
طالب قند گریزد زهجوم مگسی
تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب
نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی
هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل
نیستش بیم زعقل ارچه گمارد عسسی
کی کنند از در انصاف زباغش بیرون
گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسی
روح آشفته پی طوف حریم شه طوس
همچو مرغی که بگلشن بپرد از قفسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
تا چند در آزاری ای دل زهوسناکی
حیف است غبار آلود آئینه باین پاکی
زآلایش فطرت خاک جا کرده باین مرکز
گر تو نهی آلایش روشنتر از افلاکی
از مهر بتان بگسل کاین امر بود عاطل
زین بحر بجو ساحل با چستی و چالاکی
بیرون زجهان ایدل خیز آب و هوائی جو
کاتش بدورن دارم زین سلسله خاکی
این خار جهانم کرد و آن رخنه بجانم کرد
از دیده و دل هر روز شاید که شوم شاکی
این سلسله مویانرا وین سخت کمانانرا
سست است همه پیمان بگذر زهوسناکی
از بس بی دل رفتی رسوای جهان گشتی
آشفته بنه از سر قلاشی و بی باکی
عشقی بطلب سرمد تا بیخ هوس سوزد
کو شعله هستی را خاصیت خاشاکی
رو عالم اکبر جو زود عشق مطهر جو
یعنی که علی عالی کامد زکی و زاکی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۴
فصل بهار و مستی و غوغای چنگ و نی
مجنون بگو که لیلی بیرون کشد زحی
زد آتشی بجان بخیلان زجام می
ساقی که نام حاتم طائی نموده طی
یوسف صفت هر آنکه در افتد بچاه عشق
برخیزد از سریر و جم و تختگاه کی
آن در مکان بجویدت این یک به لامکان
بر ساکنان ارض و سما گم شده است پی
نوخفته ای بخاک نجف یا بفوق عرش
ای گلشن ولای تو فارغ زباد دی
خواهی اگر حرم بطواف نجف شتاب
تا چند های هوی کنی آشفته خیزهی
منعم زعشق لاله رخان ای پدر مکن
جز باده ام میار تو در پیش یا بنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
بچم ای نهال نورس که زحسن بارداری
همه انجمن چمن کن که زرخ بهار داری
بسخن شکر شکستی و هنوز در حدیثی
بنظر جهان گرفتی هم انتظار داری
زچه جنس بودی ای عشق که بافت تار و پودت
زچه خم گرفته ای رنگ و چه پود و تار داری
من اهرمن صفت را زکجا ندیم باشی
تو که خود زجاتم جم بزمانه عار داری
نفتد زجوش جانت نشیند این تجارت
تو که زیر دیگ سودا همه روزه نار داری
سوی میکده مبر رخت تو زاهد سیه کار
بفشان زباده آبی که بره غبار داری
همه جادوان فریبی بفریب چشم مکحول
که زچهره گنج سازی وز طره مار داری
بودت جو حب حیدر همه خاک میکنی زر
چه کنی دیگر باکسیر که از غبار داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
سرا پا حیرتم موسی صفت در تیه حیرانی
از این حیرت مرا ای خضر رحمت کن که برهانی
سرا پا چون شدم زنجیری زلف پریشانش
نه بینی در وجودم یکسر مو جز پریشانی
برهمن راندم از بتکده شیخ از در کعبه
که عاریت پرستانم من و ننگ مسلمانی
فلاطون در خم حکمت نشست از کثرت دانش
بعصر خویشتن منهم فلاطونم بنادانی
دلا پیمان زاهد بشکن و پیمانه ای بستان
مهل تا شهره شهرم کند از سست پیمانی
زجور دهر و کید اختر آشفته بجانستی
مگر زنجیر عدل صاحب دوران بجنبانی
امام مهدی قائم ولی و حجت و حاکم
که جای یازده جز او نمیشاید که بنشانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
اگر بمحفل مستان شبی کنند سماعی
کنند اهل تصوف زوجد و حال وداعی
چه نور بود که در طور عشق کرد تجلی
که سوخت خرمن کون و مکان زبرق شعاعی
بجز متاع محبت بغیر جنس صداقت
نبوده تاجر عشق تو را عقار و ضیاعی
تو ای عزیز برون آ زمصر نفس مجرد
که یوسفت نکند متهم ببردن صاعی
اگر حریم دلت مولد است حب علی را
چرا بکعبه دل جا دهی تو لات وسواعی
نه صاحب گله را از شبان بود گله و بس
بکن رعایت آشفته را لانک راعی
برون زحلقه اثنی عشر چگونه رود کس
که نیست در سیر اهل حق ثلاث و رباعی