عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
داد آن هفته ز بس یار شرابم دو سه روز
کرد چون نرگس بیمار خرابم دوسه روز
باز آن ماه گراید به وثاقم دو سه شب
سر بباید که زهر کار بتابم دو سه روز
دور از آن ماه دوهفته که زدآتش به دلم
غرقه ازگریه بسیار درآبم دوسه روز
تا مگر او به عیادت گذر آرد به سرم
به که چون مردم بیمار بخوابم دو سه روز
هفته ای رفته کز آن ماه ندارم خبری
روم اندر پی دلدار شتابم دوسه روز
می توان گفت جوان بخت وبلنداقبالم
بر در یار اگر بار بیابم دو سه روز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دل تومایل جفا است هنوز
دل من بر سر وفا است هنوز
ای به بالا بلا مرا دل وجان
به بلای تومبتلا است هنوز
ای که پرسی خبر ز حال دلم
از فراق تو در بلا است هنوز
جان به راه تودادم ودل تو
از من خسته نارضا است هنوز
با رقیبی همی به عیش وطرب
کینه وجور تو به ما است هنوز
کشتی وناخدای شکست وبخست
دل تو غافل از خدا است هنوز
نشوی همچو من بلنداقبال
زآنکه قلب تو بی صفا است هنوز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ساقی دگر شراب به جام از سبو مریز
مستم ز چشم تو میم اندر گلومریز
ناسورکرد زخم دل من ز بوی تو
با شانه مشک این همه از چین مومریز
رحمی به بلبل آور ودرگلستان مرو
از رنگ وبوی خویش ز گل رنگ وبو مریز
از زلف دل ز پیر وجوان بیش از این مبر
چوگان خویش را ببر این قدر گو مریز
خواهم که جان به پای تو ریزم به أذن تو
قابل نی وقبول کن از من مگو مریز
همچون مگس به سر زند از غم شکرفروش
شیرین لبا دگر شکر ازگفتگو مریز
هست ار رقیب با تو مشوتندوترش رو
ای دوست پیش خصم مرا آبرو مریز
حیف است کز نظر برود رنگ لعل دوست
ای دیده خون دل دگر از هجر او مریز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
دلبری می کند آن شوخ پری رو که مپرس
ساحری می کند از نرگس جادو که مپرس
رخنه در دین کنداز ناوک مژگان که مگو
زخم بر دل زند از خنجر ابرو که مپرس
آن پری رو نه دلم را همی آشفته نمود
بسته اش کرده به زنجیر زگیسوکه مپرس
بت من خوب نگاری است ولی با دل من
بد چنان میکند از گفته بدگو که مپرس
دوش از زلف تودرحلقه ما تا دل شب
گفتگوبود پریشان تر از آن موکه مپرس
چشم من چشمه کنارم شده جوئی ز غمت
آب از آن چشمه روان است در این جو که مپرس
به گمانت که نهان است زچشمم رخ تو
آفتاب است وعیان است ز هر سوکه مپرس
خواهد ار کس خرد از لعل تو بوسی باید
اینقدر سیم بریزد به ترازو که مپرس
گر چه خوانند همه خلق بلند اقبالم
پستم از هجر توای ترک جفا جوکه مپرس
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
خواست از دولب او یک بوس
زیر لب خنده زد و گفت افسوس
ای بسا جان که رودبر کف دست
می کنی جانی اگر قیمت بوس
ای سیه زلف توچون پر غراب
وی لب سرخ توچون چشم خروس
هست پیدا ونهان عشق رخت
دل دلم شعله صفت در فانوس
زلف بر روی توهندوئی است
کایستاده است به پیش شه روس
تا سر زلف چوزنار تو دید
گشت نالان دل من چون ناقوس
آخر از هجر بلنداقبالت
مردوگردید ز وصلت مأیوس
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
عقل را چندی زمن بیگانه می کردند کاش
ساکنم در گوشه میخانه می کردند کاش
زندگی جاودان تا گیرم از سر بعد مرگ
کاسه فرق مرا پیمانه می کردند کاش
بر فروزد هر کجا شمع عذار آن نازنین
اندر آن محفل مرا پروانه می کردندکاش
تا مگر بر گردنم از زلف زنجیری نهند
این پریرویان مرا دیوانه می کردندکاش
تا به دست آید دل جمعی پریشان همچومن
طره طرار او را شانه می کردند کاش
خال جانان دانه است وطره اودام دل
مبتلای دامم از آن دانه می کردند کاش
زلف اورا مار کردندورخش را گنج حسن
هم بلنداقبال را ویرانه می کردندکاش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دلبر سیمین تن من دل ز آهن باشدش
با همه مهر آنچه داردکینه با من باشدش
با دل من جنگ داردگویی آن مژگان سنان
کابروی چون تیغ و زلف همچوجوشن باشدش
دارد از لب غنچه از روگل زموسنبل کجا
ز بر او کس هوای سیر گلشن باشدش
دل به در بردم ز چنگ زلف او چمشش ربود
چون توان جان بردن از دستش که صدفن باشدش
مژه اش هم میکند کار سر سوزن به دل
نه همی تنها دهان چون چشم سوزن باشدش
آنکه ثابت از دهانش نقطه موهوم کرد
خودنمی دانم یقین یا حرفی از ظن باشدش
زلف او را زآن همی گویم که خونعاشق است
هم به پیش پای ریزد هم به گردن باشدش
خوشه چین خرمن حسن رخ یاریم ما
خوشه چین لابد بود آن را که خرمن باشدش
زاهدم گفتا که دل را حفظ کن از رهزنان
ای خوشا آن دل که ترک دوست رهزن باشدش
چشم ما را اشک ما درهجر روشن داشته
هر چراغی نوروضوء اوز روغن باشدش
باغبانا گل بلنداقبال از باغت نچید
گل نباشد پاره های دل به دامن باشدش
دیدی ای دل شد به ما آخر کمال ما وبال
همچو طاووسی که پر بی شبهه دشمن باشدش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
چون دلم شد عاشقت دانی که من چون کردمش
کردمش خون و ز راه دیده بیرون کردمش
چون تو را دیدم که داری طره زنجیرسان
داشتم من هم دلی شوریده مجنون کردمش
گفتم چشمم سیل اشکم شهر را سازد خراب
گفتمش گو شوخراب از گریه مأذون کردمش
چهره زردی داشتم ز اندوه هجر ودرد وعشق
چون رخ دبر زخون دیده گلگون کردمش
ریختم از بس در وگوهر ز چشم اشکبار
در بر هر بینوائی همچو قارون کردمش
گفتم ای دل کن حذر از زلف همچون مار یار
گفت اگر او هست ماری من هم افسون کردمش
گفتمش جان نرخ بوسی از بلند اقبال گیر
گفت می ترسم بگوید خوب مغبون کردمش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بر دلم خورده تیر مژگانش
نبرم جان ز زخم پیکانش
خویش را یوسف افکند در چاه
گر ببیند چه زنخدانش
خوار گردد به چشم بلبل گل
گذر افتد اگر به بستانش
کرده ثابت که هست جوهر فرد
وز دهانش شده است برهانش
چه عجب گر ببرده از من دل
رخ مانند ماه تابانش
که رخش را ببیند ار سلمان
رود از دست دین و ایمانش
نرسد دست کس به دامانم
دست من گر رسد به دامانش
لب گشودی به پیش غنچه مگر
کز غمت خاک شد گریبانش
با وجود توام تمنا نیست
به بهشت وبه حور و غلمانش
آنکه باشد اسیر عشق بتی
همه عالم بود چو زندانش
خون دل بسکه ریزم از دیده
کهربایم بشد چومرجانش
آنکه چون من بود بلند اقبال
سر چوگو برده پیش چوگانش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
نوشته حاشیه صفحه جمال توخط
که هر که پیش تودم زد زحسن کرده غلط
خط عذار تو داردخواص مهر گیاه
فزوده عشق ولی بررخت دمیده چوخط
به هر زمین که نشینم ز گریه دور از تو
به هر کنار روان گردد ازکنارم شط
چه حاجتش به می کوثر است وحور بهشت
ز دست دلبر بت روکس ار بگیرد بط
شنیده ام درمیخانه بسته گشته زنو
هنوز زاهد خود بین مگر نگشته سقط
چونی ز دردکشد بندبند من افغان
دمی که هجر تو را شرح می دهد بربط
ز آب وآتش چشم وجگر بلند اقبال
گهی بود چوسمندر گهی شود چون نط
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ای تیر مژگان تورا جان ودل مسکین هدف
جان ودل ما عاقبت خواهدشد از عشقت تلف
هر کس که مژگان تو را بیند به گردچشم تو
گوید که چنگیز است این گردش سپاهی بسته صف
می گفتمت سروی اگر می بود سیمین ساق او
می خواندمت ماهی نبود ار ماه بر رویش کلف
هر کس که بیند روی تو انگشت گیرد بردهان
وآنکس که بیند چهر من هی ساید از غم کف به کف
جانا به جانت آفرین بادا ز رب العالمین
همچون تویکتای گوهری پرورده هرگز کی صدف
از پوست پوشان توام وز حلقه گوشان توام
گه درخروشم گه خموشافتاده درچنگت چودف
ما را وجود از هست تو آشفته ایم ومست تو
ای ماچو ذره توچومهر ای توچوقلزم ما چوکف
اندر برآید دلبرم و آسوده گردد خاطرم
گر کوکب اقبال من از نکبت آید درشرف
از چشم وگیسویت رها گردد بلند اقبال کی
اینش کشد از یک جهت آنش کشد از یک طرف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
رخ یک طرف دو طره جانانه یک طرف
بردند دل ز هرطرف از ما نه یک طرف
از خال وزلفت از دوطرف دانه است ودام
دام تونیست یک طرف ودانه یک طرف
مجروح تر دلم شده در چین زلف تو
از بوی مشک یک طرفاز شانه یک طرف
زلفت از آنخمیده دراوبسکه ریخته
زنجیر یک طرف دل دیوانه یک طرف
آن زاهدی که چون دلم از دست اوشکست
خم یک طرف به میکده پیمانه یک طرف
دیشب بدیدمش که زبس بودمست می
خود یک طرف فتاده وصددانه یک طرف
مجنون عشق یارم و سنگم نمی زنند
طفلان به کوچه یک طرف از خانه یک طرف
هر شب ز نور شمع و زنار فراق یار
من یک طرف بسوزم و پروانه یک طرف
اقبالم ار بلند شود در برم شبی
دل یک طرف نشنید وجانانه یک طرف
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
کس نگردد مبتلای درد وآزار فراق
کس مبادا در جهان یا رب فراق
نوح از طوفان ویعقوب از غم یوسف ندید
آنچه من می بینم اندر دهر ز آزار فراق
دیده ای آتش چوافتد در نیستان چون کند
همچنان در جسم و جانم می کند نار فراق
در علاج من طبیبا رنج بی حاصل مبر
زآنکه مرگ آید دوای درد بیمار فراق
دارم از ابروی یار خود قدی خم گشته تر
بسکه بنهاده است بر دوشم همی بار فراق
پیش از آن کز ما فراق آثار نگذارد به دهر
ازخدا خواهم به جا نگذارد آثار فراق
گفت از دوزخ بلند اقبال کم کن گفتگو
در بر هر کس که گفتم شرحی از کار فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق
کآتش دوزخ بود بی شک شراری از فراق
هوشم ازسر تابم از دل جانم ازتن رفته است
رفته در پیراهنم گوئی که ماری از فراق
اینکه می بینی قدم خم گشته چون ابروی دوست
نیست از پیری که هستم زیر باری از فراق
از برم تا رفت دلبر اشک چشمم می رود
از کنارم رودها از هر کناری از فراق
دود آهم گر ز گردون بگذرد نبودعجب
کآتشی دارم به جان و دل ز یاری از فراق
وصل وی بامی مگر شوید غبارش را زرخ
بر رخ هر دل که بیشیند غباری از فراق
جز بلند اقبال کوهست از تو بی آرام تر
همچو توای دل ندیدم بی قراری از فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ای ترک من ای آفت دین ودل وفرهنگ
برخیز وبده باده و بیشین وبزن چنگ
چون زلف پریشان توافتم زچه در تاب
چون تنگ دهان تونشینم ز چه دلتنگ
از مژه سنان داری وشمشیر ز ابرو
آرم سپر از سینه تو داری به من ار جنگ
در زلف تو چین دیدم ودارم عجب از این
چون شد که چنین چین شده با پادشه زنگ
معشوق منی از چه نشینی بر اغیار
سیمین بدنی حیف که داری دلی از سنگ
زلف تو چرا بی ادبی می کنداین سان
پیوسته همی بر سر و روی تو زندچنگ
اقبال بلند است کسی را که به عشقت
نه درپی نام است ونه پروا کند از ننگ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
گر ببیند رخ تو را بلبل
خار گردد به پیش چشمش گل
چشم تو برده خواب از نرگس
زلف توبرده تاب از سنبل
همه گویند مه نموده خسوف
گر پریشان کنی به رخ کاکل
زلفت افتاده بر زنخدانت
همچوهاروت در چه بابل
بر سر قد تو بودخورشید
بر سر سرو اگر بود صلصل
هم ز رخ طعنه می زنی بر ماه
هم به لب نشئه می بری از مل
گر مرا کرده ای بلنداقبال
مددی کن که بگذرم از پل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گفتم که عاشقم من وز این گفته ام خجل
زیرا که عاشقی نبود کار آب وگل
عاشق تنی بود که نه دل خواهدو نه جان
عاشق کسی بود که نه جان دارد ونه دل
ای ترک مه جبین من ای لعبت ختا
وی شوخ نازنین من ای دلبر چگل
باشد مرا ز عشق توداغی به دل دگر
داغی به روی داغ من ازهجر خودمهل
گر درجفای ما شده رای تو مستبد
ما نیز در وفای توهستیم مستقل
دوری مرا زتوبه مثال دومصرع است
کر هم اگر جدا شده هستند متصل
درعاشقی بلند شد اقبال من بلی
یهدیه من یشاء ومن شانه یضل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
ای نگار سیم تن ای بی وفای سنگدل
چون دهان خود مرا تا چند داری تنگدل
ای می لعل لبت زنگ دل ما را ببر
زآنکه افتاده است از هجرت مرا در زنگ دل
از نگاهی آهوی چشم تو از چنگش برد
گر ببیند شیر گردون را بود در چنگ دل
من بر آن بودم که دیگر دل به کس ندهم ولی
بردناگه از کفم آن ترک شوخ و شنگ دل
چون بلنداقبال گردد درجهان آسوده حال
هر که را آسوده گشت از فکرنام وننگ دل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
شب فراق تو بیرون نمی روم زخیال
خیال روی توام کرده است همچو هلال
به وصل تو مشتاقم آن چنان ای دوست
که تشنگان وگدایان به سیم وآب زلال
مرا به عمر اگر حظ بود بود زآن خط
مرا به زندگی ار حال هست از آن خال
نظر در آئینه کن تا مثال خود بینی
چنان مدان که تو را نیست درزمانه مثال
زچشم می مفروش این قدر نیی خمار
به پشت مشک مکش این همه نیی حمال
بود به چهر تو آثار جلوه مهدی
بود دو چشم تو آشوب و فتنه دجال
نه در فراق تو ماند قرار در دل من
نه باددرخم چنبر نه آب در غربال
چرا ز هجر خود این قدر می کنی خوارم
اگر زلطف مرا خوانده ای بلند اقبال
به عهدمعتمد الدوله نیست اندر فارس
به غیر زلف تو ومن کسی پریشان حال
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
من شاهبازم کاین چنین اندر قفس افتاده ام
خود دادرس بودم کنون بی دادرس افتاده ام
پنهان نمایم تا به کی بر لب نبردم جام می
من مستم از چشمان وی چنگ عسس افتاده ام
نه چون مگس افتاده ام اندر کمندعنکبوت
ار نیک بینی چون شکر پیش مگس افتاده ام
دانی چرا خوارم چنین زار ودل افکارم چنین
چون طایر پرکنده پر اندر قفس افتاده ام
بلبل نیم زاغ توام گر زاغم از باغ توام
گر گل نیم درگلشنت چون خار وخس افتاده ام
گشتم بلند اقبال از آن کاندر میان عاشقان
درعشق روی دلبران دور از هوس افتاده ام