عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
خندید گل و غنچه شکفت و چمن آراست
آن غنچه پژمرده که نشکفت دل ماست
با خار غمم خار گل ای مرغ چمن چیست
کاین خار من اندر جگر و خار تو در پاست
از کوی حبیبم سوی گلزار مخوانید
گلزار من آنجاست که دلدار من آنجاست
گلگشت چمن بر دل آزاده بود خوش
مرغان چمن را بگل و سرو چه پرواست
اهلی چو توان در قدم یار سر افکند
فرصت شمر اکنون که سرانجام نه پیداست
آن غنچه پژمرده که نشکفت دل ماست
با خار غمم خار گل ای مرغ چمن چیست
کاین خار من اندر جگر و خار تو در پاست
از کوی حبیبم سوی گلزار مخوانید
گلزار من آنجاست که دلدار من آنجاست
گلگشت چمن بر دل آزاده بود خوش
مرغان چمن را بگل و سرو چه پرواست
اهلی چو توان در قدم یار سر افکند
فرصت شمر اکنون که سرانجام نه پیداست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
کسی کش بوی آن گل در دماغ است
ز گلزار بهشت او را فراغ است
مگر آن گل به بستان شد که لاله
ز شرم عارضش در کنج باغ است
چرا روشن نباشد بزم مستان
که شمع روی یار اینجا چراغ است
ز غم باز آن گل رعنا کرا کشت؟
که غرق خون دگر منقار زاغ است
به کشتن هم مگو رستم ز داغش
هنوزم در کفن صد گونه داغ است
گل مقصود چون در جان اهلی است
چه سرگردان صبا در باغ و راغ است
ز گلزار بهشت او را فراغ است
مگر آن گل به بستان شد که لاله
ز شرم عارضش در کنج باغ است
چرا روشن نباشد بزم مستان
که شمع روی یار اینجا چراغ است
ز غم باز آن گل رعنا کرا کشت؟
که غرق خون دگر منقار زاغ است
به کشتن هم مگو رستم ز داغش
هنوزم در کفن صد گونه داغ است
گل مقصود چون در جان اهلی است
چه سرگردان صبا در باغ و راغ است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
ز گریه دل پر و لب همچو غنچه خندان است
چو گل شکفته ام از گریه خنده ام زان است
بجز شکستگی عشق تندرستی نیست
بیا که تجربه کردیم و درد درمان است
بهر خمی ز دو زلف تو عالمی دلهاست
دو عالم است پریشان گر او پریشان است
ز باد فتنه غبار بلاست در ره خلق
خوشا سری که بفکر تو در گریبان است
نهفته باش ز مردم که خلق دیو رهند
فرشته اوست که در چشم خلق پنهان است
گذشت از سر عالم چو ناله اهلی
هنوز دوست غبار غمش بدامان است
چو گل شکفته ام از گریه خنده ام زان است
بجز شکستگی عشق تندرستی نیست
بیا که تجربه کردیم و درد درمان است
بهر خمی ز دو زلف تو عالمی دلهاست
دو عالم است پریشان گر او پریشان است
ز باد فتنه غبار بلاست در ره خلق
خوشا سری که بفکر تو در گریبان است
نهفته باش ز مردم که خلق دیو رهند
فرشته اوست که در چشم خلق پنهان است
گذشت از سر عالم چو ناله اهلی
هنوز دوست غبار غمش بدامان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گریه ام دید و چو گل از خنده آن مهوش شکفت
در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت
دل بخونریز من آن سرو سهی را میکشد
غنچه بخت مرا آخر گلی دلکش شکفت
تا رخش دیدم بمستی جانم از حسرت بسوخت
آه از این گلها کزان رخسار چون آتش شکفت
برق نعل ابر شش آتش بهستی زد مرا
صد گل عشرت مرا از نعل آن ابرش شکفت
باز شد! اهلی دلش با آنکه صد دل پاره کرد
تنگدل چون غنچه نبود بلکه عاشق وش شکفت
در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت
دل بخونریز من آن سرو سهی را میکشد
غنچه بخت مرا آخر گلی دلکش شکفت
تا رخش دیدم بمستی جانم از حسرت بسوخت
آه از این گلها کزان رخسار چون آتش شکفت
برق نعل ابر شش آتش بهستی زد مرا
صد گل عشرت مرا از نعل آن ابرش شکفت
باز شد! اهلی دلش با آنکه صد دل پاره کرد
تنگدل چون غنچه نبود بلکه عاشق وش شکفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تا گوشه چشمی بمن آن سیم تن انداخت
خوبان جهان را همه از چشم من انداخت
آن نرگس مستانه چو بر گل نظر افکند
خون در جگر لاله خونین کفن انداخت
آزاده برآمد ز غم باد خزان سرو
زان سایه که او بر سر سرو چمن انداخت
گر تا ابد از کوه دمد لاله عجب نیست
زان خون که فلک در جگر کوهکن انداخت
آن دل شکن از عشوه شکست دل ما خواست
بر زلف دلاویز از آنرو شکن انداخت
از خون دل آن سیل که چشم از غم او ریخت
طوفان بلا بود که در انجمن انداخت
طوطی که شکر خنده او دید چو اهلی
سرمست چنان شد که شکر از دهن انداخت
خوبان جهان را همه از چشم من انداخت
آن نرگس مستانه چو بر گل نظر افکند
خون در جگر لاله خونین کفن انداخت
آزاده برآمد ز غم باد خزان سرو
زان سایه که او بر سر سرو چمن انداخت
گر تا ابد از کوه دمد لاله عجب نیست
زان خون که فلک در جگر کوهکن انداخت
آن دل شکن از عشوه شکست دل ما خواست
بر زلف دلاویز از آنرو شکن انداخت
از خون دل آن سیل که چشم از غم او ریخت
طوفان بلا بود که در انجمن انداخت
طوطی که شکر خنده او دید چو اهلی
سرمست چنان شد که شکر از دهن انداخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
گر چو گل در کف ما جام می صبحگهی است
آنهم از سایه اقبال تو ای سرو سهی است
بهر جان هر که دم از بی گنهی زد بکشش
چه گناهش بتر از دعوی این بی گنهی است
پادشاهان همه شب پاس درت میدارند
پاسبانی بسر کوی بتان پادشهی است
ایکه در بند بتانی ز جفا داد مزن
زانکه رسم و ره اینطایفه بی رسم و رهی است
آه مستان خرابات خدا رد نکند
بلکه مقبول تر از زمزمه خانقهی است
سرخ رویند چو گل اهلی ازین باغ همه
بلبل سوخته از بخت خودش روسیهی است
آنهم از سایه اقبال تو ای سرو سهی است
بهر جان هر که دم از بی گنهی زد بکشش
چه گناهش بتر از دعوی این بی گنهی است
پادشاهان همه شب پاس درت میدارند
پاسبانی بسر کوی بتان پادشهی است
ایکه در بند بتانی ز جفا داد مزن
زانکه رسم و ره اینطایفه بی رسم و رهی است
آه مستان خرابات خدا رد نکند
بلکه مقبول تر از زمزمه خانقهی است
سرخ رویند چو گل اهلی ازین باغ همه
بلبل سوخته از بخت خودش روسیهی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
پیری خزان تازه بهار جوانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح
خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است
جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن
کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است
جام شراب و کنج خرابات و وصل یار
عیش نهان مگوی که گنج نهانی است
پیش می صبوحی رندان و خواب امن
شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است
آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت
خرم کسی که سوخته بی نشانی است
اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر
با طوطیان غیب ترا هم زبانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح
خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است
جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن
کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است
جام شراب و کنج خرابات و وصل یار
عیش نهان مگوی که گنج نهانی است
پیش می صبوحی رندان و خواب امن
شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است
آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت
خرم کسی که سوخته بی نشانی است
اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر
با طوطیان غیب ترا هم زبانی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
تا بر گل تو سنبل پر خم دمیده است
بوی بهشت در همه عالم دمیده است
صبح است و جامه چاک زدی درمی صبوح
صبحی چنین ز جیب فلک کم دمیده است
حور و فرشته را اگر از جان سرشته اند
بوی محبت از گل آدم دمیده است
در حیرتم ز مهر خطت از دل رقیب
کز سنگ خاره سبزه خرم دمیده است
اهلی درین چمن مشو از خار غم ملول
زان رو که خارو گل همه با هم دمید است
بوی بهشت در همه عالم دمیده است
صبح است و جامه چاک زدی درمی صبوح
صبحی چنین ز جیب فلک کم دمیده است
حور و فرشته را اگر از جان سرشته اند
بوی محبت از گل آدم دمیده است
در حیرتم ز مهر خطت از دل رقیب
کز سنگ خاره سبزه خرم دمیده است
اهلی درین چمن مشو از خار غم ملول
زان رو که خارو گل همه با هم دمید است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
در زیر زلف روی تو چون گل شکفته است
گل بین که زیر سایه سنبل شکفته است
مشکل که از رخ تو کسی را گل مراد
در باغ آرزو بتخیل شکفته است
بس نیست داغهای توام بر جگر که باز
هر روز از زمانه صدم گل شکفته است
ظلم است چشم مردم بیدرد بر گلی
کان گل ز آب دیده بلبل شکفته است
هرگه صبوح کرده بگلشن گذشته یی
گل پیش عارضت بتامل شکفته است
بلبل چو غنچه تنگدل از بی نوایی است
گل را رخ از نشاط تجمل شکفته است
اهلی، صبور باش که از گلشن مراد
گلهای عاشقان بتحمل شکفته است
گل بین که زیر سایه سنبل شکفته است
مشکل که از رخ تو کسی را گل مراد
در باغ آرزو بتخیل شکفته است
بس نیست داغهای توام بر جگر که باز
هر روز از زمانه صدم گل شکفته است
ظلم است چشم مردم بیدرد بر گلی
کان گل ز آب دیده بلبل شکفته است
هرگه صبوح کرده بگلشن گذشته یی
گل پیش عارضت بتامل شکفته است
بلبل چو غنچه تنگدل از بی نوایی است
گل را رخ از نشاط تجمل شکفته است
اهلی، صبور باش که از گلشن مراد
گلهای عاشقان بتحمل شکفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
هوا خوش است و مرا بی رخ تو دل خوش نیست
هوای خوش چکند هرکه خاطرش خوش نیست
گل جمال تو شد تا چراغ بزم افروز
چو لاله نیست دلی کز غمت در آتش نیست
اگر پری طلبم چون تو آدمی نبود
در آدمی نگرم چون تو کس پریوش نیست
بپوش بهر خدا زلف همچو ز نارت
که نیست هیچ مسلمان کزو مشوش نیست
بسر نرفت بهاری که بی تو اهلی را
خزان چهره بخون جگر منقش نیست
هوای خوش چکند هرکه خاطرش خوش نیست
گل جمال تو شد تا چراغ بزم افروز
چو لاله نیست دلی کز غمت در آتش نیست
اگر پری طلبم چون تو آدمی نبود
در آدمی نگرم چون تو کس پریوش نیست
بپوش بهر خدا زلف همچو ز نارت
که نیست هیچ مسلمان کزو مشوش نیست
بسر نرفت بهاری که بی تو اهلی را
خزان چهره بخون جگر منقش نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گفتی چمن بوقت گل ای همنفس خوش است
وقت تو خوش که مرغ مرا با قفس خوش است
بی روی دوست گشت گلستان چه فایده
گلبانگ مرغ و باد صبا یکنفس خوش است
ای عندلیب هر که بود با گل است خوش
صاحب نظر کسی است که با خار و خس خوش است
حسرت خورم ز میوه نخل بلند یار
دستم نمیرسد چکنم دسترس خوش است
اهلی هوس بمی ز هوای بتان کند
پیر است و همچنان بهوی و هوس خوش است
وقت تو خوش که مرغ مرا با قفس خوش است
بی روی دوست گشت گلستان چه فایده
گلبانگ مرغ و باد صبا یکنفس خوش است
ای عندلیب هر که بود با گل است خوش
صاحب نظر کسی است که با خار و خس خوش است
حسرت خورم ز میوه نخل بلند یار
دستم نمیرسد چکنم دسترس خوش است
اهلی هوس بمی ز هوای بتان کند
پیر است و همچنان بهوی و هوس خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
نوبهار آمد چو گل رخها ز می خواهد شکفت
من که امروزم گلی نشکفت کی خواهد شکفت
من نه آن مرغم که از بوی گلم دل وا شود
گر گل من بشکفد از بوی وی خواهد شکفت
گر هوای نوبهار اینست گلهای مراد
دمبدم خواهد دمید و پی به پی خواهد شکفت
مطربا گر بانگ نی زینگونه بیخود سازدم
بس گل رسواییم زین بانگ نی خواهد شکفت
همچو گل در غنچه است آن شوخ و اهلی را کشد
آه از آن روزی کز آب و رنگ می خواهد شکفت
من که امروزم گلی نشکفت کی خواهد شکفت
من نه آن مرغم که از بوی گلم دل وا شود
گر گل من بشکفد از بوی وی خواهد شکفت
گر هوای نوبهار اینست گلهای مراد
دمبدم خواهد دمید و پی به پی خواهد شکفت
مطربا گر بانگ نی زینگونه بیخود سازدم
بس گل رسواییم زین بانگ نی خواهد شکفت
همچو گل در غنچه است آن شوخ و اهلی را کشد
آه از آن روزی کز آب و رنگ می خواهد شکفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
برقی که ز نعل فرس سیم تنی خاست
آهی است که از سینه خونین کفنی خاست
پروانه صفت آتش غیرت جگرم سوخت
هرگه که از آن شمع بمجلس سخنی خاست
بر محنت فرهاد بسی گریه که کردم
هرجا که صدای طبر کوهکنی خاست
بی باده من امروز بسی تازه دماغم
بویی مگر از جانب گل پیرهنی خاست
حال شب اهلی چه شناسی تو که هر صبح
چون گل ز برت غنچه لبی سیم تنی خاست
آهی است که از سینه خونین کفنی خاست
پروانه صفت آتش غیرت جگرم سوخت
هرگه که از آن شمع بمجلس سخنی خاست
بر محنت فرهاد بسی گریه که کردم
هرجا که صدای طبر کوهکنی خاست
بی باده من امروز بسی تازه دماغم
بویی مگر از جانب گل پیرهنی خاست
حال شب اهلی چه شناسی تو که هر صبح
چون گل ز برت غنچه لبی سیم تنی خاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
باغبان، آنسرو اگر برطرف جو خواهد نشست
آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست
از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ
گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست
از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق
گر غزالی چون تو یکدم پیش او خواهد نشست
گر چو شمع آتش زنی ای آرزوی جان مرا
کی ز جانم آتش این آرزو خواهد نشست
میدمد بوی محبت از دلم کز آب چشم
در کنارم چون تو سروی مشکبو خواهد نشست
عاشق دیوانه را از صحبت خود ای پری
گر برانی همچو سگ بر خاک کو خواهد نشست
گر نبخشد صاف می ساقی بما دردی کشان
غم مخور اهلی که دردی در سبو خواهد نشست
آتش مغروری گلها فرو خواهد نشست
از رخ ساقی گل عیشی بچین کاینک ز باغ
گل بخواهد رفت و مرغ از گفتگو خواهد نشست
از جهان برخاستن سهل است بر مجنون عشق
گر غزالی چون تو یکدم پیش او خواهد نشست
گر چو شمع آتش زنی ای آرزوی جان مرا
کی ز جانم آتش این آرزو خواهد نشست
میدمد بوی محبت از دلم کز آب چشم
در کنارم چون تو سروی مشکبو خواهد نشست
عاشق دیوانه را از صحبت خود ای پری
گر برانی همچو سگ بر خاک کو خواهد نشست
گر نبخشد صاف می ساقی بما دردی کشان
غم مخور اهلی که دردی در سبو خواهد نشست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
فصل بهار و خلق بعشرت نشسته اند
مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند
بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن
آیین نوبهار بیاد تو بسته اند
از خاک کشتگان غمت لاله می دمد
یعنی هنوز ز آتش داغت نرسته اند
بیچاره عاشقان که ز دست تو روی زرد
همچون گل دو رنگ بخوناب شسته اند
اهلی که مرغ هر چمنی بود شد کنون
ز آنها که پا شکسته بکنجی نشسته اند
مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند
بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن
آیین نوبهار بیاد تو بسته اند
از خاک کشتگان غمت لاله می دمد
یعنی هنوز ز آتش داغت نرسته اند
بیچاره عاشقان که ز دست تو روی زرد
همچون گل دو رنگ بخوناب شسته اند
اهلی که مرغ هر چمنی بود شد کنون
ز آنها که پا شکسته بکنجی نشسته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
وصل ما یکنفس از روی نکویی باشد
بلبل از صحبت گل مست ببویی باشد
زندگی چیست کناری و لبی بوسیدن
خاصه آنهم بکنار لب جویی باشد
دشمنم طالع خویش است که یارم سازد
هر کجا سنگدل عربده جویی باشد
با همه سازم و از خوی تو سوزم که چرا
بخلاف همه کس عادت و خویی باشد
گرچه اهلی بسخن بلبل سیرین نفس است
گرنه ذکر تو کند بیهده گویی باشد
بلبل از صحبت گل مست ببویی باشد
زندگی چیست کناری و لبی بوسیدن
خاصه آنهم بکنار لب جویی باشد
دشمنم طالع خویش است که یارم سازد
هر کجا سنگدل عربده جویی باشد
با همه سازم و از خوی تو سوزم که چرا
بخلاف همه کس عادت و خویی باشد
گرچه اهلی بسخن بلبل سیرین نفس است
گرنه ذکر تو کند بیهده گویی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
گویند شب جمعه مخور می که غم آرد
این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد
آبی اگر از می برخ کار نیارم
از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد
کار دل ماراست شد از زلف کج دوست
آن کار مبادا که خدا راست نیارد
بحر اینهمه طوفان نکند همچو تو ای چشم
ابر اینهمه مانند تو سیلاب ندارد
کار همه اهلی چو زر از دولت او شد
من آن مس قلبم که به هیچم نشمارد
این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد
آبی اگر از می برخ کار نیارم
از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد
کار دل ماراست شد از زلف کج دوست
آن کار مبادا که خدا راست نیارد
بحر اینهمه طوفان نکند همچو تو ای چشم
ابر اینهمه مانند تو سیلاب ندارد
کار همه اهلی چو زر از دولت او شد
من آن مس قلبم که به هیچم نشمارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ابر نوروزی چو گل را بر ورق شبنم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند