عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید
گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید
فردا سر خود می‌کنم اندر سر و کارش
امروز که با درد سرم هیچ مپرسید
وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت
این دم که درو می‌نگرم هیچ مپرسید
بی‌عارضش این قصهٔ روزست که دیدید
از گریهٔ شام و سحرم هیچ مپرسید
خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟
دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید
از دوست به جز یک نظرم چون غرضی نیست
زان دوست به جز یک نظرم هیچ مپرسید
از دست شما جامه دو صد بار دریدم
خواهید که بازش بدرم هیچ مپرسید
با اوحدی این دیدهٔ‌تر بیش ندیدیم
بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید
دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید
بر تن شنیده‌ای چه رسید از فراق جان؟
از درد دوری تو دلم را همان رسید
هرگز جفا نبرده و دوری ندیده‌ام
بر من جفا و جور تو نامهربان رسید
انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟
کز یار برگزیده به یاران زیان رسید
دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت:
باز این ستم رسیدهٔ فریادخوان رسید
ما را مگر به پیش تولطف تو آورد
ورنه به سعی ما به کجا می‌توان رسید؟
حال من و تو فاش چنان شد، که سالها
زین دوستی بهر طرفی داستان رسید
یک روز بشنوی که: تن اوحدی ز غم
خاک در تو گشت و بدان آستان رسید
من بلبلم ز درد بنالم، علی‌الخصوص
فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر
کین زمان میخوردم و در حال می‌خواهم دگر
محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی
باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟
رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر
مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب
صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر
روی گندم‌گون او با من نمی‌دانم چه کرد؟
این همی دانم که: همچون کاه می‌کاهم دگر
با زنخدانش مرا میلیست، می‌دانم که: زود
خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر
هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من
گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر
من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟
اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن می‌کند
گو: سفر می‌کن، که من حیران آن ماهم دگر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟
یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟
رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر
قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر
روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد
گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر
چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن
کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر
دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم
روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر
روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل
دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر
دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت
چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او
از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر
از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما
هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
صنما، بی‌تو مرا کار به جان آمده گیر
دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر
دل شوریده ز هجر تو به جان می‌آید
جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر
زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه
وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر
خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی
حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر
آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم
آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر
گفته‌ای: اوحدی آن به که ز پیشم برود
رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز
گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز
گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک
اندر درون پردهٔ جان اوفتاد باز
چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند
سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز
خالی نمی‌شود دلم از درد ساعتی
دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟
نشگفت سر عشق من ار آشکار شد
کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز
چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل
غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز
از شوق زلف و قامت و رویش زبان من
در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز
او می‌رود سوار و سراسیمه در پیش
دل می‌رود پیاده، ازان اوفتاد باز
گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز
بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ما در به روی خلق فرو بسته‌ایم باز
در شاهد خیال تو پیوسته‌ایم باز
دل جوش می‌زند ز تمنای وصل تو
ما را مبین که ساکن و آهسته‌ایم باز
با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو
یک اتفاق کرده و نگسسته‌ایم باز
رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر
از خود به خون دیده فرو شسته‌ایم باز
ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیده‌ای
رو مرهمی بساز که دل خسته‌ایم باز
گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد
خود کی درست بود؟ که بشکسته‌ایم باز
ما را تویی ر هر دو جهان و بیاد تو
چون اوحدی ز هر دو جهان رسته‌ایم باز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز
و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز
بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو
وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز
عالم ز ماجرای دل ریش من پرست
با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز
ای دل، منال در قدم اول از گزند
از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز
ما را خدای در ازال از مهر او سرشت
ناکرده هیچ نسبت حسی بما هنوز
هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا
دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز
او گر قفا زنان ز در خود براندم
چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز
روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد
زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز
یک ذره مهر او به دل آسمان رسید
چون ذره رقص می‌کند اندر هوا هنوز
چشمم بر آستان در او شبی گریست
خون می‌دمد ز خاک در آن سرا هنوز
ای اوحدی، تو حال دل من ز من مپرس
کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق
خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق
صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست
آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق
گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود
هر روز بیش می‌شود این جا نشست عشق
هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها
هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق
ایزد مگر به لطف خلاصی دهد، که راه
بیرون نمی‌بریم ز دیوار بست عشق
ای نیک‌خواه عافیت اندیش خیر گوی،
زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق
پرسیده‌ای که: باده خورد اوحدی؟ بلی
خوردست باده، لیک ز جام الست عشق
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
من نخواهم برد جان از دست دل
ای مسلمانان، فغان از دست دل
سینه میسوزد نهان از جور چشم
دیده میگرید روان از دست دل
ای رفیقان، چون ننالم؟وانگهی
بر تنم باری چنان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
جاودانی دیده‌ای باید مرا
تا بگریم جاودان از دست دل
جانم اندر تاب و دل در تب فتاد
این ز دست چشم و آن از دست دل
گفته بودم: پای در دامن کشم
وین حکایت کی توان؟ از دست دل
قوت پایی ندارد اوحدی
تا نهد سر در جهان از دست دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
نه به اندازهٔ خود یار گزیدی، ای دل
تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل
سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟
که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل
صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست
بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل
بی‌دلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن
ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل
پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟
بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل
هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما
سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل
گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی
که ازین باغ به جز درد نچیدی، ای دل
گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او
گوشه‌ای گیر، که بسیار دویدی، ای دل
اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی
کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل
ز بس جمال که داری، نظر به روی تو مشکل
مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول
چو چین زلف تو در هم، چو بند موی تو مشکل
به خوابگاه قیامت گذشتگان غمت را
ز خواب خوش شدن آگاه جز به بوی تو مشکل
بر آستان تو از دست منکران محبت
گذار عاشق مسکین به جستجوی تو مشکل
به رغم خوی تو گردن هزار نقش برآرد
که آن هزار نباشد یکی چو خوی تو مشکل
ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟
که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل
بر اوحدی شده آسان بر تو مردن و بازش
ز دور زنده نشستن به آرزوی تو مشکل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل
یار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل
خستهٔ هر ستم شدم، ای قدم بلا برو
سخرهٔ هر دغل شدم، ای فلک دغا مهل
خاک زمین او شدم، آتش ما فرو نشان
آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل
ایکه نهاده‌ای مرا بر سر دل کلاه غم
لطف کن و به دست خود پیرهنم قبا مهل
چند کنی به جنگ من روی جفا؟ که رای زن؟
این که تو جای آشتی، در دل ما بجا مهل
با همه خلق سر خوشی وز من خسته سرکشی
با تو که گفت در جهان: هیچ خوشی بما مهل؟
اوحدی از جفای تو دور شد از کنار تو
مدت انتظار تو دیر شد ای خدا مهل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری، که کمتر می‌دهد دستم
خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که می‌بینی به صد فریاد از آن دستم
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
چو بر سفینهٔ دل نقش صورت تو نبشتم
حکایت دگران سر به سر زیاد بهشتم
اگر چه نام مرا دور کرده‌ای تو ز دفتر
به نام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم
ز شاخ وصل تو دستم نداد میوهٔ‌شیرین
مگر که دانهٔ این میوه تلخ بود، که کشتم
اگر چه موی شکافی همی کنم ز معانی
به اعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم
به خاک پای تو کز دامن تو دست ندارم
و گر ز قالب پوسیده کوزه سازی و خشتم
اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت
به دوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم
سرشک دیده چنان ریخت اوحدی ز فراقت
کز آب دیدهٔ او خاک ره به خون بسرشتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم
بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم
نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی
بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم
تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام
سایهٔ خود نیز را مشغله پنداشتم
چاه که می‌ساختند بر ره من دلبران
پیش زنخدان تو جمله بینباشتم
شد ز جفای تو دل پرخلل و خون، ولی
من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم
تشنهٔ لعل توام دیگر ازان می‌دهد
زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم
من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم
خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم
گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان
در قدمت می‌نهم سر که برافراشتم
گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم
از سخن اوحدی گر خبری داشتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم
پس از صد بار جانم را که سوزانیده‌ای از غم
چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم
کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی
چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم
ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل
بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم
چو دل پیش تو میماند گواهی چند برگیرم:
کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم
ترا چندین که با من بود یاری، بندگی کردم
چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم
بخواهم رفتن از جور تو من امسال و می‌دانم
که از شوخی چنان دانی که از پیرار من رفتم
مرا گفتی که: غمخوار تو خواهم شد بدلداری
نگارا، بعد ازینم گر تویی غمخوار، من رفتم
ندارد اوحدی با من سر رفتن ز کوی تو
تو او را یادگار من نگه می‌دار، من رفتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم
خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟
پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من
تا غلام تو شدم زین دگران آزادم
چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟
حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم
کردم اندیشهٔ خود: مصلحت آنست که من
بر کنم دل ز تو، ورنه بکنی بنیادم
آهنینست دلت ورنه ببخشی بر من
چون ببینی که ز غم در قفس فولادم
از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم
که جگر خسته بدیدی و ندادی دادم
مکن، ای ماه، جفا بر تن من، کز غم تو
اوحدی‌وار به خورشید رسد فریادم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
غافل چرایی؟ جانا، ز دردم
رحمت کن آخر بر روی زردم
خونم بریزی هر روز، چون من
داد از تو خواهم، گویی چه کردم؟
در دام حسنت جز دم ندیدم
وز خوان عشقت جز خون نخوردم
نقش غمم چون بر دل نوشتی
من نامهٔ خود در می‌نوردم
خاک نسیمت گردم به زاری
باشد که آرد پیش تو گردم
ای باد مشکین، گر می‌توانی
بویی بیاور زان باغ وردم
تا دیدهٔ من دید آن صنم را
گر اوحدی را، دیدم نه مردم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم
به آخر چون در افتادم سر خود را فدی کردم
به خاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی
که خانی بر سر راهت ز خون دل بنی کردم
به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟
چو از خاک سر کویت تن خود را ردی کردم
اگر بر جان شیرینم فرستی رحمتی، شاید
که اندر راه جان بازی به فرهاد اقتدی کردم
ندادی کام در عشقت، بدادم جان خود، لیکن
پشیمانی چه سود اکنون؟ من اینبیع و شری کردم
طبیبانم خطا کردند و عین درد شد درمان
دریغ آن رنجهای من! که چندین احتمی کردم
تن خود را فدا کردم به عشق و دل ملازم شد
دلم ذوق این زمان یابد که بار تن کسی کردم
رقیبان در لیلی چرا کردند قصد من؟
به جرم آنکه چون مجنون گذاری برحمی کردم
به قتل من چرا دادند یارانم چنین رخصت؟
درین گیتی نه آخر من بدین کار ابتدی کردم
نشاید سرزنش کردن مرا در عاشقی چندین
جوانی بود و کار دل، مسلمانان، چه میکردم؟
درین درد اوحدی را من ندیدم را تبی دیگر
جزین خون جگر چیزی، که هر روزش جری کردم