عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
عرق به چهره نشسته است آن پریوش را
که دیده است به این آبداری آتش را؟
ز عکس خویش در آیینه روی می پوشد
چگونه رام توان کرد آن پریوش را؟
مکن اشاره ابرو به کار بوالهوسان
مزن به صید زبون، تیر روی ترکش را
گهر به رشته برون آید از پریشانی
به زلف یار گذار این دل مشوش را
نیام سوز بود تیغ برق بی زنهار
نهان چگونه توان داشت عشق سرکش را؟
زمال، حرص محال است سیر چشم شود
که سوختن نبود اشتهای آتش را
ز دل میار نسنجیده حرف را به زبان
عنان کشیده نگه دار اسب سرکش را
به خاکساری ما صرفه نیست خندیدن
مکن به جام سفالین شراب بی غش را
گهر به سنگ زدن صائب از بصیرت نیست
مخوان به مردم بی درد شعر دلکش را
که دیده است به این آبداری آتش را؟
ز عکس خویش در آیینه روی می پوشد
چگونه رام توان کرد آن پریوش را؟
مکن اشاره ابرو به کار بوالهوسان
مزن به صید زبون، تیر روی ترکش را
گهر به رشته برون آید از پریشانی
به زلف یار گذار این دل مشوش را
نیام سوز بود تیغ برق بی زنهار
نهان چگونه توان داشت عشق سرکش را؟
زمال، حرص محال است سیر چشم شود
که سوختن نبود اشتهای آتش را
ز دل میار نسنجیده حرف را به زبان
عنان کشیده نگه دار اسب سرکش را
به خاکساری ما صرفه نیست خندیدن
مکن به جام سفالین شراب بی غش را
گهر به سنگ زدن صائب از بصیرت نیست
مخوان به مردم بی درد شعر دلکش را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
ز درد و داغ محبت سرشته اند مرا
در آفتاب قیامت برشته اند مرا
دل از مشاهده من کباب می گردد
به آب چشم یتیمان سرشته اند مرا
فنای من به نسیم بهانه ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته اند مرا
چگونه سبز شود دانه ام، که لاله رخان
به روی گرم، مکرر برشته اند مرا
ز من به نکته رنگین چو لاله قانع شو
که از برای درودن نکشته اند مرا
به کار بخیه زخمی نیامدم هرگز
ازین چه سود که هموار رشته اند مرا؟
غنیمت است که کارآگهان عالم غیب
به حال خویش چو صائب نهشته اند مرا
در آفتاب قیامت برشته اند مرا
دل از مشاهده من کباب می گردد
به آب چشم یتیمان سرشته اند مرا
فنای من به نسیم بهانه ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته اند مرا
چگونه سبز شود دانه ام، که لاله رخان
به روی گرم، مکرر برشته اند مرا
ز من به نکته رنگین چو لاله قانع شو
که از برای درودن نکشته اند مرا
به کار بخیه زخمی نیامدم هرگز
ازین چه سود که هموار رشته اند مرا؟
غنیمت است که کارآگهان عالم غیب
به حال خویش چو صائب نهشته اند مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
می سوزد آرزو دل پراضطراب را
بر سیخ می کشد رگ خامی کباب را
از تنگی دل است که کم گریه می کنم
مینای غنچه زود نریزد گلاب را
این است اگر طراوت و این است اگر صفا
خواهد گداختن عرق شرم آب را
فیض تجردست که ابیات عرش سیر
بر سر دهند جا نقط انتخاب را
صائب به فکر گوشه چشمی فتاده ایم
دیگر مگر به خواب ببینیم خواب را
بر سیخ می کشد رگ خامی کباب را
از تنگی دل است که کم گریه می کنم
مینای غنچه زود نریزد گلاب را
این است اگر طراوت و این است اگر صفا
خواهد گداختن عرق شرم آب را
فیض تجردست که ابیات عرش سیر
بر سر دهند جا نقط انتخاب را
صائب به فکر گوشه چشمی فتاده ایم
دیگر مگر به خواب ببینیم خواب را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
آمیخته است مستی ما با خمار ما
یکدست چون حناست خزان و بهار ما
افغان که نیست سوخته ای در بساط خاک
کز قید سنگ خاره برآرد شراب ما
جز دیده سفید درین تیره خاکدان
صبحی دگر نداشت شب انتظار ما
شد توتیا و آب ز چشمی روان نکرد
در سنگلاخ دهر دل شیشه بار ما
ز آزادگی چو سرو درین بوستانسرا
ایمن ز برگریز بود نوبهار ما
ما را ز بخت سبز چه حاصل، که از بهار
داغ است قسمت جگر لاله زار ما
مهد صدف سفینه طوفان رسیده ای است
از آبداری گهر شاهوار ما
از وحشت است طاقت ما بی قرارتر
با ابر همرکاب بود کوهسار ما
رنگی ز گوهر تو نداریم، گر چه هست
دلچسب تر ز گرد یتیمی غبار ما
کثرت حجاب دیده حق بین ما شده است
در گرد لشکرست نهان شهسوار ما
صائب ز قحط جوهریان در بساط خاک
شد آب سبز در گهر شاهوار ما
یکدست چون حناست خزان و بهار ما
افغان که نیست سوخته ای در بساط خاک
کز قید سنگ خاره برآرد شراب ما
جز دیده سفید درین تیره خاکدان
صبحی دگر نداشت شب انتظار ما
شد توتیا و آب ز چشمی روان نکرد
در سنگلاخ دهر دل شیشه بار ما
ز آزادگی چو سرو درین بوستانسرا
ایمن ز برگریز بود نوبهار ما
ما را ز بخت سبز چه حاصل، که از بهار
داغ است قسمت جگر لاله زار ما
مهد صدف سفینه طوفان رسیده ای است
از آبداری گهر شاهوار ما
از وحشت است طاقت ما بی قرارتر
با ابر همرکاب بود کوهسار ما
رنگی ز گوهر تو نداریم، گر چه هست
دلچسب تر ز گرد یتیمی غبار ما
کثرت حجاب دیده حق بین ما شده است
در گرد لشکرست نهان شهسوار ما
صائب ز قحط جوهریان در بساط خاک
شد آب سبز در گهر شاهوار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بیخودی رفتن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بی اختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلطیدن است دلها را
سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بی خار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را
دیده هر چند موشکاف بود
پرده دیدن است دلها را
نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز دیده ها پیداست
دیده ها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشه نشین
برق در خرمن است دلها را
آسمان گر چه وسعتی دارد
چشمه سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هر کس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستی گفتن
بد گمان کردن است دلها را
تنگ خلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بی اختیار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشیدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامی
سبزه غلطیدن است دلها را
سینه دادن به زخم تیر قضا
نیشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسیم سوختگی
بوی پیراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گریه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عیش شیرین این جهان خراب
تلخی مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بی خار آرزومندی
خار پیراهن است دلها را
دیده هر چند موشکاف بود
پرده دیدن است دلها را
نیست پوشیده در جهان رازی
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز دیده ها پیداست
دیده ها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشه نشین
برق در خرمن است دلها را
آسمان گر چه وسعتی دارد
چشمه سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هر کس به قدر بینش اوست
رنج بیش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستی گفتن
بد گمان کردن است دلها را
تنگ خلقی به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
از تب رشک تو خورشید هلالی شده است
طوبی از غیرت سرو تو خلالی شده است
(خون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آن
پیش این سنگدلان آب حلالی شده است)
آفتاب سخنش گرد جهان می گردد
هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است
(مختصر کن سخنم را به شکرخنده لطف
که چراغ گله ام فتنه بالی شده است (کذا))
(خطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟
بر من این نکته رنگین چه وبالی شده است)
بر تن باد صبا پیرهن یوسف مصر
از تب رشک تو فانوس خیالی شده است
(دل آسوده ات از حال به حالی گردد
گر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است)
طوبی از غیرت سرو تو خلالی شده است
(خون ما گر چه حرام است چو می، خوردن آن
پیش این سنگدلان آب حلالی شده است)
آفتاب سخنش گرد جهان می گردد
هر که ز اندیشه باریک هلالی شده است
(مختصر کن سخنم را به شکرخنده لطف
که چراغ گله ام فتنه بالی شده است (کذا))
(خطرم چند چو طاوس بود از پر و بال؟
بر من این نکته رنگین چه وبالی شده است)
بر تن باد صبا پیرهن یوسف مصر
از تب رشک تو فانوس خیالی شده است
(دل آسوده ات از حال به حالی گردد
گر بدانی تو که صائب به چه حالی شده است)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۴
خیال آب مرا در سرابها انداخت
امید گنج مرا در خرابها انداخت
اگر چه عشق ندارد ز من فسرده تری
توان به سینه گرمم کبابها انداخت
به زیر بار غمی عشق او کشید مرا
که کوه را به کمر پیچ و تابها انداخت
اگر چه شکوه من از حساب بیرون بود
به یک نگاه ز هم آن حساب ها انداخت
ز چشم شور مکافات مزد خواهد یافت
ستمگری که نمک در شرابها انداخت
اگر ادب نکند آه را عنانداری
توان ز چهره مطلب نقابها انداخت
مکن شتاب برای شکفتگی زنهار
که برق را ز نفس این شتابها انداخت
اگر ستاره من سوخت عشق عالمسوز
ز داغ در جگرم آفتابها انداخت
شد از غرور عبادت زبان عذر خموش
مرا به راه خطا این صوابها انداخت
هنوز لاله رخ من زنی سواران بود
که در قلمرو در انقلابها انداخت
نداشت کار کسی با سپند من صائب
مرا ز بزم برون اضطراب ها انداخت
امید گنج مرا در خرابها انداخت
اگر چه عشق ندارد ز من فسرده تری
توان به سینه گرمم کبابها انداخت
به زیر بار غمی عشق او کشید مرا
که کوه را به کمر پیچ و تابها انداخت
اگر چه شکوه من از حساب بیرون بود
به یک نگاه ز هم آن حساب ها انداخت
ز چشم شور مکافات مزد خواهد یافت
ستمگری که نمک در شرابها انداخت
اگر ادب نکند آه را عنانداری
توان ز چهره مطلب نقابها انداخت
مکن شتاب برای شکفتگی زنهار
که برق را ز نفس این شتابها انداخت
اگر ستاره من سوخت عشق عالمسوز
ز داغ در جگرم آفتابها انداخت
شد از غرور عبادت زبان عذر خموش
مرا به راه خطا این صوابها انداخت
هنوز لاله رخ من زنی سواران بود
که در قلمرو در انقلابها انداخت
نداشت کار کسی با سپند من صائب
مرا ز بزم برون اضطراب ها انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
رفو به چاک دل خسته هیچ کس نزده است
که قفل بر دهن بسته هیچ کس نزده است
دل رمیده به تکلیف برنمی گردد
صلا به مرغ قفس جسته هیچ کس نزده است
گشاده روی شو، از حادثات ایمن باش
که سنگ بر در نابسته هیچ کس نزده است
دهان پسته زرشک لب تو پر خون است
وگرنه بر دهن پسته هیچ کس نزده است
دل مرا ز خم زلف او رهایی نیست
بدر ز کوچه بن بسته هیچ کس نزده است
به غیر من که گره می زنم به ترا سرشک
گره به رشته نگسسته هیچ کس نزده است
به قلب آتش سوزان، به اتفاق سپند
به غیر صائب دلخسته هیچ کس نزده است
که قفل بر دهن بسته هیچ کس نزده است
دل رمیده به تکلیف برنمی گردد
صلا به مرغ قفس جسته هیچ کس نزده است
گشاده روی شو، از حادثات ایمن باش
که سنگ بر در نابسته هیچ کس نزده است
دهان پسته زرشک لب تو پر خون است
وگرنه بر دهن پسته هیچ کس نزده است
دل مرا ز خم زلف او رهایی نیست
بدر ز کوچه بن بسته هیچ کس نزده است
به غیر من که گره می زنم به ترا سرشک
گره به رشته نگسسته هیچ کس نزده است
به قلب آتش سوزان، به اتفاق سپند
به غیر صائب دلخسته هیچ کس نزده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۴
باران چو انجم از فلک گریه تاک ریخت
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت
گفتی به جای قطره باران درین بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت
چون سینه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت
آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت
ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟
زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت
هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست
چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت
رویم ز اشک شور نمکزار گشته است
یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟
آورد سر برون ز گریبان بخت سبز
چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت
صائب نگاه یار که می می چکد ازو
در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟
ابر بهار، رنگ قیامت به خاک ریخت
گفتی به جای قطره باران درین بهار
دامان پر گل از کف گردون به خاک ریخت
چون سینه صدف گهر آبدار کرد
هر شبنمی که گل به گریبان خاک ریخت
آینه رویی از جگر خاک جلوه کرد
هر قطره عرق که ازان روی پاک ریخت
ماند چگونه نامه مستان سیاهروی؟
زان اشک بی شمار که از چشم تاک ریخت
هر نخل آرزو که دل از روی شوق بست
چون نخل موم ازین نفس شعله ناک ریخت
رویم ز اشک شور نمکزار گشته است
یارب که این نمک به دل چاک چاک ریخت؟
آورد سر برون ز گریبان بخت سبز
چون شیشه هر که جرعه خود را به خاک ریخت
صائب نگاه یار که می می چکد ازو
در جام ما برای چه زهر هلاک ریخت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
زلفش به هر دو دست عنانم گرفته است
ابروی او به پشت کمانم گرفته است
من چون هدف نمی روم از جای خویشتن
پیکان او عبث به زبانم گرفته است
چون از میان خلق نگیرم کناره ای؟
فکر کنار او به میانم گرفته است
آتش چگونه دست و گریبان شود به خار؟
عشق ستیزه خوی، چنانم گرفته است
صائب چو ابر گریه اگر می کنم رواست
آتش چو برق در رگ جانم گرفته است
ابروی او به پشت کمانم گرفته است
من چون هدف نمی روم از جای خویشتن
پیکان او عبث به زبانم گرفته است
چون از میان خلق نگیرم کناره ای؟
فکر کنار او به میانم گرفته است
آتش چگونه دست و گریبان شود به خار؟
عشق ستیزه خوی، چنانم گرفته است
صائب چو ابر گریه اگر می کنم رواست
آتش چو برق در رگ جانم گرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۵
از لخت دل مرا مژه در چشم تر شکست
چون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکست
چون تیغ آب جوهر من شد زیادتر
چندان که روزگار مرا بیشتر شکست
جای شراب عشق نگیرد شراب عقل
نتوان خمار بحر به آب گهر شکست
در عاشقی همین دل بلبل شکسته نیست
اول سبوی غنچه درین رهگذر شکست
از جام غیر، آن لب میگون زیاد نیست
باید خمار خود ز شراب دگر شکست
گردید توتیای قلم استخوان من
از بس مرا فراق تو بر یکدگر شکست
مژگان اشکبار تو ای شمع انجمن
صد تیغ آبدار مرا در جگر شکست
خون می گشاید از رگ الماس سایه اش
آن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکست
صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یار
در هر شکستنی به طریق دگر شکست
چون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکست
چون تیغ آب جوهر من شد زیادتر
چندان که روزگار مرا بیشتر شکست
جای شراب عشق نگیرد شراب عقل
نتوان خمار بحر به آب گهر شکست
در عاشقی همین دل بلبل شکسته نیست
اول سبوی غنچه درین رهگذر شکست
از جام غیر، آن لب میگون زیاد نیست
باید خمار خود ز شراب دگر شکست
گردید توتیای قلم استخوان من
از بس مرا فراق تو بر یکدگر شکست
مژگان اشکبار تو ای شمع انجمن
صد تیغ آبدار مرا در جگر شکست
خون می گشاید از رگ الماس سایه اش
آن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکست
صائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یار
در هر شکستنی به طریق دگر شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۴
در هر جگری شوری ازین گرم نفس هست
چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست
اندیشه آزاد شدن فال غریبی است
آن را که خیابان گل از چاک قفس هست
گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم
چندان که درین بادیه آواز جرس هست
گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار
سامان به سر دست زدن همچو مگس هست
صائب نشود پخته به خورشید قیامت
در میوه هر دل که رگ خام هوس هست
چون صبح، مرا حق نفس بر همه کس هست
اندیشه آزاد شدن فال غریبی است
آن را که خیابان گل از چاک قفس هست
گلبانگ نشاط از دل مجنون نشود کم
چندان که درین بادیه آواز جرس هست
گر نیست مرا در حرم تنگ شکر، بار
سامان به سر دست زدن همچو مگس هست
صائب نشود پخته به خورشید قیامت
در میوه هر دل که رگ خام هوس هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
از قبول نقش، دل دایم پریشان حال بود
گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش
در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود
خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات
سد اسکندر همین آیینه اقبال بود
آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام
بس که از شور جنونم دشت مالامال بود
داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان
تا دل سوداییم در حلقه اطفال بود
دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد
مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود
عمر من شد صرف صائب در تمنای محال
تار و پود هستی من رشته آمال بود
گر غباری داشت این آیینه از تمثال بود
از تهی چشمان گره در کار من امروز نیست
آب کشت من مدام از چشمه غربال بود
از گشاد لب در تشویش واشد بر رخش
در رحم از فکر روزی طفل فارغبال بود
خاک زن در چشم خودبینی که از آب حیات
سد اسکندر همین آیینه اقبال بود
آهوان از تنگ میدانی به من گشتند رام
بس که از شور جنونم دشت مالامال بود
داغ خوش پرگاری من بود خال نوخطان
تا دل سوداییم در حلقه اطفال بود
دل خنک شد تا دهن بستم زحرف نیک و بد
مهر خاموشی تب گفتار را تبخال بود
عمر من شد صرف صائب در تمنای محال
تار و پود هستی من رشته آمال بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
کار ما از ساغر پرمی به سامان می شود
مجلس ما از گل ابری گلستان می شود
ناخن الماس ازکارم سری بیرون نبرد
مشکل من کی به سعی سوزن آسان می شود؟
یوسف این زخمی که داری از عزیزان وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان می شود
جای هر نیشی که از دست تو دارم بر جگر
گر به هم دوزند صد زخم نمایان می شود
بر سر خاک شهیدان شمع آهی برده ایم
خون ما با دامنی دست و گریبان می شود
صائب از تنگ دهان یار پیش دل مگو
طفل ما بدخوست بهر هیچ گریان می شود!
مجلس ما از گل ابری گلستان می شود
ناخن الماس ازکارم سری بیرون نبرد
مشکل من کی به سعی سوزن آسان می شود؟
یوسف این زخمی که داری از عزیزان وطن
مرهمش خاکستر شام غریبان می شود
جای هر نیشی که از دست تو دارم بر جگر
گر به هم دوزند صد زخم نمایان می شود
بر سر خاک شهیدان شمع آهی برده ایم
خون ما با دامنی دست و گریبان می شود
صائب از تنگ دهان یار پیش دل مگو
طفل ما بدخوست بهر هیچ گریان می شود!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۲
نمی بندد کمر هر کس کز او زنار برگردد
مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد
زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد
مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد
مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد
بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد
چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شیرازه است اوراق خوبی را
بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشین رخسار برگردد
دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد
محال است این که از خاصیت خود خار برگردد
مباد آن روز کز من روی زلف یار بر گردد
زجان سیرست هر کس می نهد انگشت بر حرفم
به گرد راه گردد بخت چون از مار برگردد
در آن کشور که جنس من فشاند گرد راه از خود
غبارآلود خجلت یوسف از بازار برگردد
مرا بیمارداریهای چشمی ناتوان دارد
مسیحا از سر بالین من بیمار برگردد
بهل از من سپهر نیلگون آزرده دل باشد
چه زین خوشتر که از آیینه ام زنگار برگردد؟
محبت رشته شیرازه است اوراق خوبی را
بریزد گل اگر یک بلبل از گلزار برگردد
نگه چون پرتو خورشید در چشم آب گرداند
چو از نظاره آن آتشین رخسار برگردد
دورویه تیغ زد چندان که مهر عالم افروزش
برات خط نشد زان صفحه رخسار برگردد
اگر گل صائب آب روی خود در پای او ریزد
محال است این که از خاصیت خود خار برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۸
عجب دارم که یار این نابسامان را به یاد آرد
چه افتاده است کس خواب پریشان را به یاد آرد؟
فراموشی زیاران لازم افتاده است دولت را
کجا بر چرخ، عیسی دردمندان را به یاد آرد؟
نبیند داغ دشمنکامی از ایام، آگاهی
که در ایام دولت دوستداران به یاد آرد
به کافر نعمتی مشهور گردد ناجوانمردی
که با درد جگرسوز تو درمان را به یاد آرد
سزای خاکمال انتقام است آن دل غافل
که با دریای رحمت گرد عصیان را به یاد آرد
چو مور آن کس که از ملک قناعت گوشه ای دارد
زهی غفلت اگر ملک سلیمان را به یاد آرد
زبیدردی نمک را زخم ما خون می کند در دل
به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به یاد آرد
نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی
که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد
زکافر نعمتان قسمت است آن طوطی نادان
که با گفتار شیرین شکرستان را به یاد آرد
وطن را خواری اخوان کند خاک فراموشان
عزیز مصر هیهات است کنعان را به یاد آرد
خوشا رندی که چون از ساغر توحید می نوشد
خمارآلودگان بزم امکان را به یاد آرد
زیاد گریه مستانه خمیازه است کار دل
صدف را چاک گردد دل چو نیسان را به یاد آرد
زکنعان روی در دیوار زندان آورد صائب
چو یوسف سیلی بیداد اخوان را به یاد آرد
چه افتاده است کس خواب پریشان را به یاد آرد؟
فراموشی زیاران لازم افتاده است دولت را
کجا بر چرخ، عیسی دردمندان را به یاد آرد؟
نبیند داغ دشمنکامی از ایام، آگاهی
که در ایام دولت دوستداران به یاد آرد
به کافر نعمتی مشهور گردد ناجوانمردی
که با درد جگرسوز تو درمان را به یاد آرد
سزای خاکمال انتقام است آن دل غافل
که با دریای رحمت گرد عصیان را به یاد آرد
چو مور آن کس که از ملک قناعت گوشه ای دارد
زهی غفلت اگر ملک سلیمان را به یاد آرد
زبیدردی نمک را زخم ما خون می کند در دل
به مرهم چون فتد کارش نمکدان را به یاد آرد
نبیند بینوایی هرگز از دوران نواسنجی
که در ایام بی برگی گلستان را به یاد آرد
زکافر نعمتان قسمت است آن طوطی نادان
که با گفتار شیرین شکرستان را به یاد آرد
وطن را خواری اخوان کند خاک فراموشان
عزیز مصر هیهات است کنعان را به یاد آرد
خوشا رندی که چون از ساغر توحید می نوشد
خمارآلودگان بزم امکان را به یاد آرد
زیاد گریه مستانه خمیازه است کار دل
صدف را چاک گردد دل چو نیسان را به یاد آرد
زکنعان روی در دیوار زندان آورد صائب
چو یوسف سیلی بیداد اخوان را به یاد آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
قدح لبریز چون شد از شراب ناب می لرزد
به قدر آب بر خود گوهر سیراب می لرزد
چنان از شور چشمان بر صفای وقت می لرزم
که بر آیینه های صیقلی سیماب می لرزد
نیفکنده است پیری خواجه را این رعشه بر اعضا
که از دلبستگیها بر سر اسباب می لرزد
نلرزد هیچ کس بر دولت بیدار در عالم
به عنوانی که دل بر دیده بیخواب می لرزد
چه شد گر عشق را بر عاشقان دل مهربان باشد؟
که بر هر ذره ای خورشید عالمتاب می لرزد
زعریانی عرق می ریزد از درویش صاحبدل
توانگر در سمور و قاقم و سنجاب می لرزد
مباد از تنگ چشمان عقده در کار کسی افتد
زطوفان بیش بر خود کشتی از گرداب می لرزد
سراپا دست شو چون سرو در تسکین ما ناصح
که هر عضوی زعاشق چون دل بیتاب می لرزد
نه در بتخانه ها ناقوس بیتاب است از ان کافر
دل قندیل هم در سینه محراب می لرزد
مکن در بزم وصل از بیقراری منع من صائب
که از برق تجلی کوه چون سیماب می لرزد
به قدر آب بر خود گوهر سیراب می لرزد
چنان از شور چشمان بر صفای وقت می لرزم
که بر آیینه های صیقلی سیماب می لرزد
نیفکنده است پیری خواجه را این رعشه بر اعضا
که از دلبستگیها بر سر اسباب می لرزد
نلرزد هیچ کس بر دولت بیدار در عالم
به عنوانی که دل بر دیده بیخواب می لرزد
چه شد گر عشق را بر عاشقان دل مهربان باشد؟
که بر هر ذره ای خورشید عالمتاب می لرزد
زعریانی عرق می ریزد از درویش صاحبدل
توانگر در سمور و قاقم و سنجاب می لرزد
مباد از تنگ چشمان عقده در کار کسی افتد
زطوفان بیش بر خود کشتی از گرداب می لرزد
سراپا دست شو چون سرو در تسکین ما ناصح
که هر عضوی زعاشق چون دل بیتاب می لرزد
نه در بتخانه ها ناقوس بیتاب است از ان کافر
دل قندیل هم در سینه محراب می لرزد
مکن در بزم وصل از بیقراری منع من صائب
که از برق تجلی کوه چون سیماب می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۲
مرا چون دل تپد در بر، دل جانانه می لرزد
که شمع از بال و پر افشانی پروانه می لرزد
گرانی می کند دست تهی بر نخل بارآور
چو افتد در میان عاقلان دیوانه می لرزد
نلرزد بیجگر از تیغ لنگردار چندانی
که از قرب گرانجانان دل فرزانه می لرزد
اگرچه بی طلب رزقش به پای خویش می آید
همان مرغ قفس را دل به آب و دانه می لرزد
بود در ملک هستی حکم سیلاب فناجاری
که بر خود کوه و کاه اینجا به یک دندانه می لرزد
دل آگاه چون از رگ غافل می تواند شد؟
زبیم آسیا در خوشه دایم دانه می لرزد
چه دست و پا تواند زد دل بی دست و پای من؟
که از زلف گرهگیر تو دست شانه می لرزد
غم جان گرامی نیست یک مو تن پرستان را
که جغد از گنج گوهر بیش بر ویرانه می لرزد
نریزد چون دل از بیگانگان در دامنم صائب؟
که از آواز پای آشنا این خانه می لرزد
که شمع از بال و پر افشانی پروانه می لرزد
گرانی می کند دست تهی بر نخل بارآور
چو افتد در میان عاقلان دیوانه می لرزد
نلرزد بیجگر از تیغ لنگردار چندانی
که از قرب گرانجانان دل فرزانه می لرزد
اگرچه بی طلب رزقش به پای خویش می آید
همان مرغ قفس را دل به آب و دانه می لرزد
بود در ملک هستی حکم سیلاب فناجاری
که بر خود کوه و کاه اینجا به یک دندانه می لرزد
دل آگاه چون از رگ غافل می تواند شد؟
زبیم آسیا در خوشه دایم دانه می لرزد
چه دست و پا تواند زد دل بی دست و پای من؟
که از زلف گرهگیر تو دست شانه می لرزد
غم جان گرامی نیست یک مو تن پرستان را
که جغد از گنج گوهر بیش بر ویرانه می لرزد
نریزد چون دل از بیگانگان در دامنم صائب؟
که از آواز پای آشنا این خانه می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود
که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم
فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!
حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری
به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر ای شعله سرکش
که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟
چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب می ریزد
وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود
شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود
به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود
که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم
فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!
حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری
به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر ای شعله سرکش
که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟
چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب می ریزد
وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود
شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود
به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷۲
در خیالم اگر آن زلف پریشان می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود
نفس سوخته ام سنبل و ریحان می بود
دردمندان چه قدر خون جگر می خوردند
درد بیدردی اگر قابل درمان می بود
می شد از حبس دل دولت هر جایی خون
رزق اسکندر اگر چشمه حیوان می بود
گر گلوگیر نمی شد غم نان مردم را
همه روی زمین یک لب خندان می بود
دارد از خرمن من برق دریغ ابر بهار
آه اگر مزرع من تشنه باران می بود
داده بودند عنان تو به دست تو، اگر
جنبش نبض تو در قبضه فرمان می بود
صائب اسرار جهان جمله به من می شد فاش
اگر آیینه من دیده حیران می بود