عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
جانا جمال روح بسی خوب و بافراست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگراست
ای آن که سالها صفت روح میکنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابراست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدراست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبراست
دل یافت دیدهیی که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پروراست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگراست
چاکرنوازی است که کردهست عشق تو
ورنی کجا دلی که بدان عشق درخوراست؟
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منور است
هرکس که بیمراد شد او چون مرید توست
بیصورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثر است
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سراست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
واندیشه کن درین که دل آرام داوراست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمراست؟
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه است و مدیحم چه لاغراست
آری چو قاعدهست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمتراست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمراست
لیکن جمال و حسن تو خود چیز دیگراست
ای آن که سالها صفت روح میکنی
بنمای یک صفت که به ذاتش برابراست
در دیده میفزاید نور از خیال او
با این همه به پیش وصالش مکدراست
ماندم دهان باز ز تعظیم آن جمال
هر لحظه بر زبان و دل الله اکبراست
دل یافت دیدهیی که مقیم هوای توست
آوه که آن هوا چه دل و دیده پروراست
از حور و ماه و روح و پری هیچ دم مزن
کانها به او نماند او چیز دیگراست
چاکرنوازی است که کردهست عشق تو
ورنی کجا دلی که بدان عشق درخوراست؟
هر دل که او نخفت شبی در هوای تو
چون روز روشنست و هوا زو منور است
هرکس که بیمراد شد او چون مرید توست
بیصورت مراد مرادش میسرست
هر دوزخی که سوخت و درین عشق اوفتاد
در کوثر اوفتاد که عشق تو کوثر است
پایم نمیرسد به زمین از امید وصل
هر چند از فراق توام دست بر سراست
غمگین مشو دلا تو از این ظلم دشمنان
واندیشه کن درین که دل آرام داوراست
از روی زعفران من ار شاد شد عدو
نی روی زعفران من از ورد احمراست؟
چون برترست خوبی معشوقم از صفت
دردم چه فربه است و مدیحم چه لاغراست
آری چو قاعدهست که رنجور زار را
هر چند رنج بیش بود ناله کمتراست
همچون قمر بتافت ز تبریز شمس دین
نی خود قمر چه باشد کان روی اقمراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
بد دوش بیتو تیره شب و روشنی نداشت
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت
شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود
در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت
ای آن که ایمن است جهان در پناه تو
مه نیز بیلقای تو شب ایمنی نداشت
کبر و منی خلق حجاب تو میشود
در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت
دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو
سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت
شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت
شب در شکنجه بودم و جرمی نرفته بود
در حبس بود این دل و دل دادنی نداشت
ای آن که ایمن است جهان در پناه تو
مه نیز بیلقای تو شب ایمنی نداشت
کبر و منی خلق حجاب تو میشود
در سایه بود از تو کسی کو منی نداشت
دل در کف تو از تو ولیکن ز شرم تو
سیماب وار بر کف تو ساکنی نداشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست
در عشق باش مست که عشق است هرچه هست
بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست
گویند عشق چیست؟ بگو ترک اختیار
هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست
عاشق شهنشهیست دو عالم برو نثار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست
عشق است و عاشق است که باقیست تا ابد
دل بر جزین منه که به جز مستعار نیست
تا کی کنار گیری معشوق مرده را؟
جان را کنار گیر که او را کنار نیست
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست
آن گل که از بهار بود خاریار اوست
وان می که از عصیر بود بیخمار نیست
نظاره گو مباش درین راه و منتظر
والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست
بر اسپ تن ملرز سبک تر پیاده شو
پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که به نقش و نگار نیست
چون ساده شد ز نقش همه نقشها دروست
آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست
از عیب ساده خواهی خود را؟ درو نگر
کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست
چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست
گویم چه یابد او؟ نه نگویم خمش به است
تا دلستان نگوید کو رازدار نیست
نابوده به که بودن او غیر عار نیست
در عشق باش مست که عشق است هرچه هست
بی کار و بار عشق بر دوست بار نیست
گویند عشق چیست؟ بگو ترک اختیار
هر کو ز اختیار نرست اختیار نیست
عاشق شهنشهیست دو عالم برو نثار
هیچ التفات شاه به سوی نثار نیست
عشق است و عاشق است که باقیست تا ابد
دل بر جزین منه که به جز مستعار نیست
تا کی کنار گیری معشوق مرده را؟
جان را کنار گیر که او را کنار نیست
آن کز بهار زاد بمیرد گه خزان
گلزار عشق را مدد از نوبهار نیست
آن گل که از بهار بود خاریار اوست
وان می که از عصیر بود بیخمار نیست
نظاره گو مباش درین راه و منتظر
والله که هیچ مرگ بتر ز انتظار نیست
بر نقد قلب زن تو اگر قلب نیستی
این نکته گوش کن اگرت گوشوار نیست
بر اسپ تن ملرز سبک تر پیاده شو
پرش دهد خدای که بر تن سوار نیست
اندیشه را رها کن و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که به نقش و نگار نیست
چون ساده شد ز نقش همه نقشها دروست
آن ساده رو ز روی کسی شرمسار نیست
از عیب ساده خواهی خود را؟ درو نگر
کو را ز راست گویی شرم و حذار نیست
چون روی آهنین ز صفا این هنر بیافت
تا روی دل چه یابد کو را غبار نیست
گویم چه یابد او؟ نه نگویم خمش به است
تا دلستان نگوید کو رازدار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحد و بیکناری نایی تو در کنار
ای بحر بیامان که تو را زینهار نیست
زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بیقرار کسی را قرار نیست
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بار عشق هوای تو دیدهام
ما را تحیریست که با کار کار نیست
یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست
مرغان جستهایم ز صد دام مردوار
دامیست دام تو که ازین سو مطار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام بادهیی که مر آن را خمار نیست
گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست
گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست
کارم به یک دم آمد از دمدمهی جفا
هنگام مردن است زمان عقار نیست
گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست
آبی بزن ازین می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحد و بیکناری نایی تو در کنار
ای بحر بیامان که تو را زینهار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحد و بیکناری نایی تو در کنار
ای بحر بیامان که تو را زینهار نیست
زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بیقرار کسی را قرار نیست
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بار عشق هوای تو دیدهام
ما را تحیریست که با کار کار نیست
یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست
مرغان جستهایم ز صد دام مردوار
دامیست دام تو که ازین سو مطار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام بادهیی که مر آن را خمار نیست
گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست
گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست
کارم به یک دم آمد از دمدمهی جفا
هنگام مردن است زمان عقار نیست
گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست
آبی بزن ازین می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بیحد و بیکناری نایی تو در کنار
ای بحر بیامان که تو را زینهار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
ای چنگ پردههای سپاهانم آرزوست
وی نای نالهٔ خوش سوزانم آرزوست
در پردهٔ حجاز بگو خوش ترانهیی
من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست
از پردهٔ عراق به عشاق تحفه بر
چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست
آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت
کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست
در خواب کردهیی ز رهاوی مرا کنون
بیدار کن به زنگلهام کانم آرزوست
این علم موسقی بر من چون شهادت است
چون مومنم شهادت و ایمانم آرزوست
ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن
ای عشق نکتههای پریشانم آرزوست
ای باد خوش که از چمن عشق میرسی
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست
در نور یار صورت خوبان همینمود
دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست
وی نای نالهٔ خوش سوزانم آرزوست
در پردهٔ حجاز بگو خوش ترانهیی
من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست
از پردهٔ عراق به عشاق تحفه بر
چون راست و بوسلیک خوش الحانم آرزوست
آغاز کن حسینی زیرا که مایه گفت
کان زیر خرد و زیر بزرگانم آرزوست
در خواب کردهیی ز رهاوی مرا کنون
بیدار کن به زنگلهام کانم آرزوست
این علم موسقی بر من چون شهادت است
چون مومنم شهادت و ایمانم آرزوست
ای عشق عقل را تو پراکنده گوی کن
ای عشق نکتههای پریشانم آرزوست
ای باد خوش که از چمن عشق میرسی
بر من گذر که بوی گلستانم آرزوست
در نور یار صورت خوبان همینمود
دیدار یار و دیدن ایشانم آرزوست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹
ای مردهیی که در تو ز جان هیچ بوی نیست
رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست
مانندهٔ خزانی هر روز سردتر
در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست
هرگز خزان بهار شود؟ این مجو محال
حاشا بهار همچو خزان زشت خوی نیست
روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم
گفتم که این به دمدمه وهای هوی نیست
گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت
شرمت کجا شدهست تو را هیچ روی نیست؟
عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی
عاشق چو گنجها و تو را یک تسوی نیست
از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق
گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست
اول بدان که عشق نه اول نه آخر است
هر سو نظر مکن که از آن سوی سوی نیست
گر طالب خری تو درین آخرجهان
خر میطلب مسیح ازین سوی جوی نیست
یکتا شدهست عیسی از آن خر به نور دل
دل چون شکمبه پرحدث و توی توی نیست
با خر میا به میدان زیرا که خرسوار
از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست
هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت
تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر
دانند کین رهی ز گدایان کوی نیست
آن عشق می فروش قیامت همیکند
زان بادهیی که درخور خم و سبوی نیست
زان می زبان بیابد آن کس که الکن است
زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست
بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری؟
باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست
رو رو که عشق زنده دلان مرده شوی نیست
مانندهٔ خزانی هر روز سردتر
در تو ز سوز عشق یکی تای موی نیست
هرگز خزان بهار شود؟ این مجو محال
حاشا بهار همچو خزان زشت خوی نیست
روباه لنگ رفت که بر شیر عاشقم
گفتم که این به دمدمه وهای هوی نیست
گیرم که سوز و آتش عشاق نیستت
شرمت کجا شدهست تو را هیچ روی نیست؟
عاشق چو اژدها و تو یک کرم نیستی
عاشق چو گنجها و تو را یک تسوی نیست
از من دو سه سخن شنو اندر بیان عشق
گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوی نیست
اول بدان که عشق نه اول نه آخر است
هر سو نظر مکن که از آن سوی سوی نیست
گر طالب خری تو درین آخرجهان
خر میطلب مسیح ازین سوی جوی نیست
یکتا شدهست عیسی از آن خر به نور دل
دل چون شکمبه پرحدث و توی توی نیست
با خر میا به میدان زیرا که خرسوار
از فارسان حمله و چوگان و گوی نیست
هندوی ساقی دل خویشم که بزم ساخت
تا ترک غم نتازد کامروز طوی نیست
در شهر مست آیم تا جمله اهل شهر
دانند کین رهی ز گدایان کوی نیست
آن عشق می فروش قیامت همیکند
زان بادهیی که درخور خم و سبوی نیست
زان می زبان بیابد آن کس که الکن است
زان می گلو گشاید آن کش گلوی نیست
بس کن چه آرزوست تو را این سخنوری؟
باری مرا ز مستی آن آرزوی نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست؟
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه به دریا دریم جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
ما به فلک میرویم عزم تماشا کراست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزون تریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت؟ بار کنید این چه جاست؟
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعهٔ این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست؟
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کزان بحر خاست؟
بلکه به دریا دریم جمله درو حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست؟
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
کار ندارم جزین کارگه و کارم اوست
لاف زنم لاف لاف چون که خریدارم اوست
طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست
بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست
پر به ملک برزنم چون پر و بالم ازوست
سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست
جان و دلم ساکن است زان که دل و جانم اوست
قافلهام ایمن است قافله سالارم اوست
بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد؟
زان که به روز و به شب بر در و دیوارم اوست
دست به دست جز او مینسپارد دلم
زان که طبیب غم این دل بیمارم اوست
بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او
گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست
ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی
صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست
شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه؟
منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست؟
گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو
من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست؟
لاف زنم لاف لاف چون که خریدارم اوست
طوطی گویا شدم چون شکرستانم اوست
بلبل بویا شدم چون گل و گلزارم اوست
پر به ملک برزنم چون پر و بالم ازوست
سر به فلک برزنم چون سر و دستارم اوست
جان و دلم ساکن است زان که دل و جانم اوست
قافلهام ایمن است قافله سالارم اوست
بر مثل گلستان رنگرزم خم اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد؟
زان که به روز و به شب بر در و دیوارم اوست
دست به دست جز او مینسپارد دلم
زان که طبیب غم این دل بیمارم اوست
بر رخ هر کس که نیست داغ غلامی او
گر پدر من بود دشمن و اغیارم اوست
ای که تو مفلس شدی سنگ به دل برزدی
صله ز من خواه زانک مخزن و انبارم اوست
شاه مرا خوانده است چون نروم پیش شاه؟
منکر او چون شوم چون همه اقرارم اوست؟
گفت خمش چند چند لاف تو و گفت تو
من چه کنم ای عزیز گفتن بسیارم اوست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
باز درآمد به بزم مجلسیان دوست دوست
گرچه غلط میدهد نیست غلط اوست اوست
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود
تعبیههای عجب یار مرا خوست خوست
نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند؟
پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار
مغز نداری مگر؟ تا کی ازین پوست پوست؟
هر که به جد تمام در هوس ماست ماست
هر که چو سیل روان در طلب جوست جوست
از هوس عشق او باغ پر از بلبل است
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود
کز غم عشق این تنم بر مثل موست موست
گرچه غلط میدهد نیست غلط اوست اوست
گاه خوش خوش شود گه همه آتش شود
تعبیههای عجب یار مرا خوست خوست
نقش وفا وی کند پشت به ما کی کند؟
پشت ندارد چو شمع او همگی روست روست
پوست رها کن چو مار سر تو برآور ز یار
مغز نداری مگر؟ تا کی ازین پوست پوست؟
هر که به جد تمام در هوس ماست ماست
هر که چو سیل روان در طلب جوست جوست
از هوس عشق او باغ پر از بلبل است
وز گل رخسار او مغز پر از بوست بوست
مفخر تبریزیان شمس حق آگه بود
کز غم عشق این تنم بر مثل موست موست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست
آن که ازو آگه است از همه عالم بریست
اه که چه بیبهرهاند باخبران زان که هست
چهرهٔ او آفتاب طرهٔ او عنبریست
آه ازان موسییی کان که بدیدش دمی
گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست
چشم خلایق ازو بسته شد از چشم بند
زان که مسلم شده چشم ورا ساحریست
اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
کاتش از لطف او روضهٔ نیلوفریست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
روح ازان لاله زار آه که چون پروریست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست
آن که ازو آگه است از همه عالم بریست
اه که چه بیبهرهاند باخبران زان که هست
چهرهٔ او آفتاب طرهٔ او عنبریست
آه ازان موسییی کان که بدیدش دمی
گشته رمیده ز خلق بر مثل سامریست
بر عدد ریگ هست در هوسش کوه طور
بر عدد اختران ماه ورا مشتریست
چشم خلایق ازو بسته شد از چشم بند
زان که مسلم شده چشم ورا ساحریست
اوست یکی کیمیا کز تبش فعل او
زرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسر
کاتش از لطف او روضهٔ نیلوفریست
چون رخ گلزار او هست چراگاه روح
روح ازان لاله زار آه که چون پروریست
مفخر جان شمس دین عقل به تبریز یافت
آن گهری را که بحر در نظرش سرسریست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۹
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
پر شکر است این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگیییست تنگ شکرهای اوست
ور سفری در دل است جز بر دلدار نیست
ای که تو بیغم نهیی میکن دفع غمش
شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
پر شکر است این مقام هیچ تو را کار نیست
غصه در آن دل بود کز هوس او تهیست
غم همه آن جا رود کان بت عیار نیست
ای غم اگر زر شوی ور همه شکر شوی
بندم لب گویمت خواجه شکرخوار نیست
در دل اگر تنگیییست تنگ شکرهای اوست
ور سفری در دل است جز بر دلدار نیست
ای که تو بیغم نهیی میکن دفع غمش
شاد شو از بوی یار کت نظر یار نیست
ماه ازل روی او بیت و غزل بوی او
بوی بود قسم آنک محرم دیدار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
ای غم اگر مو شوی پیش منت بار نیست
در شکرینهی یقین سرکهٔ انکار نیست
گر چه تو خون خوارهیی رهزن و عیارهیی
قبلهٔ ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتهست بندهٔ دلبر شدهست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کل چه کند شانه را چون که ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آن که ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید درو جز گل و گلزار نیست
ای غم ازین جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غم خوار رو
نقل بخیلانهات طعمهٔ خمار نیست
دیدهٔ غین تو تنگ میمت ازان تنگ تر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکر است این دهن
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
در شکرینهی یقین سرکهٔ انکار نیست
گر چه تو خون خوارهیی رهزن و عیارهیی
قبلهٔ ما غیر آن دلبر عیار نیست
کان شکرهاست او مستی سرهاست او
ره نبرد با وی آنک مرغ شکرخوار نیست
هر که دلی داشتهست بندهٔ دلبر شدهست
هر که ندارد دلی طالب دلدار نیست
کل چه کند شانه را چون که ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آن که ورا تار نیست
با سر میدان چه کار آن که بود خرسوار
تا چه کند صیرفی هر کش دینار نیست
جان کلیم و خلیل جانب آتش دوان
نار نماید درو جز گل و گلزار نیست
ای غم ازین جا برو ور نه سرت شد گرو
رنگ شب تیره را تاب مه یار نیست
ای غم پرخار رو در دل غم خوار رو
نقل بخیلانهات طعمهٔ خمار نیست
دیدهٔ غین تو تنگ میمت ازان تنگ تر
تنگ متاع تو را عشق خریدار نیست
ای غم شادی شکن پر شکر است این دهن
کز شکرآکندگی ممکن گفتار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است
دلبر چون ماه را هر چه کند میرسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است
طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است
عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است
غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است
عاشق عیسیٰ نهیی بیخور خر کی زییی
کالبد مرده را گور و کفن واجب است
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است
عشرت پروانه را شمع و لگن واجب است
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
دلو دو چشم مرا گر چه که کم نیست آب
مردمک دیده را چاه ذقن واجب است
دلبر چون ماه را هر چه کند میرسد
عاشق درگاه را خلق حسن واجب است
طرهٔ خویش ای نگار خوش به کف من سپار
هر که درین چه فتاد داد رسن واجب است
عشق که شهر خوشیست این همه اغیار چیست؟
حفظ چنین شهر را برج و بدن واجب است
غمزهٔ دزدیده را شحنهٔ غم در پی است
روشنی دیده را خوب ختن واجب است
عاشق عیسیٰ نهیی بیخور خر کی زییی
کالبد مرده را گور و کفن واجب است
مریم جان را مخاض برد به نخل و ریاض
منقطع درد را نزل وطن واجب است
نزل دل بارکش هست ملاقات خوش
ناقهٔ پرفاقه را شرب و عطن واجب است
لطف کن ای کان قند راه دهانم ببند
اشتر سرمست را بند دهن واجب است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
کالبد ما ز خواب کاهل و مشغول خاست
آن که به رقص آورد کاهل ما را کجاست؟
آن که به رقص آورد پردهٔ دل بردرد
این همه بویش کند دیدن او خود جداست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست
ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت
دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست
بادهٔ عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست
ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام
جملهٔ خوبان غلام جملهٔ خوبی تو راست
سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار
دادن جان در سجود جان همه سجدههاست
آن که به رقص آورد کاهل ما را کجاست؟
آن که به رقص آورد پردهٔ دل بردرد
این همه بویش کند دیدن او خود جداست
جنبش خلقان ز عشق جنبش عشق از ازل
رقص هوا از فلک رقص درخت از هواست
دل چو شد از عشق گرم رفت ز دل ترس و شرم
شد نفسش آتشین عشق یکی اژدهاست
ساقی جان در قدح دوش اگر درد ریخت
دردی ساقی ما جمله صفا در صفاست
بادهٔ عشق ای غلام نیست حلال و حرام
پر کن و پیش آر جام بنگر نوبت که راست
ای دل پاک تمام بر تو هزاران سلام
جملهٔ خوبان غلام جملهٔ خوبی تو راست
سجده کنم پیش یار گوید دل هوش دار
دادن جان در سجود جان همه سجدههاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به چمن میرویم عزم تماشا که راست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست
طبل وفا کوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیهٔ فردا کجاست؟
روم برآورد دست زنگی شب را شکست
عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست
ای خنک آن را که او رست ازین رنگ و بو
زان که جزین رنگ و بو در دل و جان رنگهاست
ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
گر چه درین آب و گل دستگه کیمیاست
ما به چمن میرویم عزم تماشا که راست
نوبت خانه گذشت نوبت بستان رسید
صبح سعادت دمید وقت وصال و لقاست
ای شه صاحب قران خیز ز خواب گران
مرکب دولت بران نوبت وصل آن ماست
طبل وفا کوفتند راه سما روفتند
عیش شما نقد شد نسیهٔ فردا کجاست؟
روم برآورد دست زنگی شب را شکست
عالم بالا و پست پرلمعان و صفاست
ای خنک آن را که او رست ازین رنگ و بو
زان که جزین رنگ و بو در دل و جان رنگهاست
ای خنک آن جان و دل کو رهد از آب و گل
گر چه درین آب و گل دستگه کیمیاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینهٔ عاشق
درون خانهٔ تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیالهای دگر
چنان که خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جانها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مردهیی نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که ازان یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانهٔ مات
کدام صبح که عشقت پیالهیی آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات میگردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیدهٔ من باش تا تو را بینم
که سیر مینشود دیدهٔ من از آیات
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
که بر لبت زدهام بوسهها و یا بر پات؟
بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات
خیال تو چو درآید به سینهٔ عاشق
درون خانهٔ تن پر شود چراغ حیات
دود به پیش خیالت خیالهای دگر
چنان که خاطر زندانیان به بانگ نجات
به گرد سنبل تو جانها چو مور و ملخ
که تا ز خرمن لطفت برند جمله زکات
به مردهیی نگری صد هزار زنده شود
خنک کسی که ازان یک نظر بیافت برات
زهی شهی که شهان بر بساط شطرنجت
به خانه خانه دوند از گریزخانهٔ مات
کدام صبح که عشقت پیالهیی آرد
ز خواب برجهد این بخت خفته گویدهات
فرودود ز فلک مه به بوی این باده
بگویدم که مرا نیز گویمش هیهات
طرب که از تو نباشد بیات میگردد
بیار جام که جان آمدم ز عشق بیات
به پیش دیدهٔ من باش تا تو را بینم
که سیر مینشود دیدهٔ من از آیات
ندانم از سرمستیست شمس تبریزی
که بر لبت زدهام بوسهها و یا بر پات؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
بیا که عاشق ماه است وزاختران پیداست
بدان که مست تجلی به ماه راه نماست
میان روز شتر بر سر مناره رود
هر آن که گوید کو؟ کو؟ بدان که نابیناست
به گرد عاشق اگر صد هزار خام بود
مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست
بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم
که از دهان و لب من پری رخی گویاست
کسی که عاشق روی پری من باشد
نزاده است ز آدم نه مادرش حواست
عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید
چو آفتاب در آتش چو چرخ بیسر و پاست
سر بریده نگر در میان خون غلطان
دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست؟
چو آفتاب و چو ماه است آن سر بیتن
که روز و شب متقلب درین نشیب و علاست
برین بساط خرد را اگر خرد بودی
بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست؟
کسی که چهرهٔ دل دید اوست اهل خرد
کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست
درین چمن نظری کن به زعفران رویان
که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست
خموش باش مگو راز اگر خرد داری
ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست
که برد مفخر تبریز شمس تبریزی
خرد ز حلقهٔ مغزم که سخت حلقه رباست
بدان که مست تجلی به ماه راه نماست
میان روز شتر بر سر مناره رود
هر آن که گوید کو؟ کو؟ بدان که نابیناست
به گرد عاشق اگر صد هزار خام بود
مرا دو چشم ببندی بگویمت که کجاست
بیا به پیش من آ تا به گوش تو گویم
که از دهان و لب من پری رخی گویاست
کسی که عاشق روی پری من باشد
نزاده است ز آدم نه مادرش حواست
عجب مدار از آن کس که ماه ما را دید
چو آفتاب در آتش چو چرخ بیسر و پاست
سر بریده نگر در میان خون غلطان
دمی قرار ندارد مگر سر یحیاست؟
چو آفتاب و چو ماه است آن سر بیتن
که روز و شب متقلب درین نشیب و علاست
برین بساط خرد را اگر خرد بودی
بیامدی و بگفتی که این چه کارافزاست؟
کسی که چهرهٔ دل دید اوست اهل خرد
کسی که قامت جان یافت اوست کاهل صلاست
درین چمن نظری کن به زعفران رویان
که روی زرد و دل درد داغ آن سیماست
خموش باش مگو راز اگر خرد داری
ز ما خرد مطلب تا پری ما با ماست
که برد مفخر تبریز شمس تبریزی
خرد ز حلقهٔ مغزم که سخت حلقه رباست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
بخند بر همه عالم که جای خنده تو راست
که بندهٔ قد و ابروی توست هر کژ و راست
فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر
که آدمی و پری در ره تو بیسر و پاست
پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت
تو را ندید به گلشن دمی نشست و بخاست
برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان
که جویبار سعادت که اصل جاست کجاست؟
چو اهل دل ز دلم قصهٔ تو بشنیدند
ز جمله نعره برآمد که مست دلبر ماست
پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت
بده ز شرق نشانها که این دمت چو صباست
جفات نیز شکروار چاشنی دارد
زهی جفا که درو صد هزار گنج وفاست
قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی
بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفاست؟
که بندهٔ قد و ابروی توست هر کژ و راست
فتد به پای تو دولت نهد به پیش تو سر
که آدمی و پری در ره تو بیسر و پاست
پریر جان من از عشق سوی گلشن رفت
تو را ندید به گلشن دمی نشست و بخاست
برون دوید ز گلشن چو آب سجده کنان
که جویبار سعادت که اصل جاست کجاست؟
چو اهل دل ز دلم قصهٔ تو بشنیدند
ز جمله نعره برآمد که مست دلبر ماست
پس آدمی و پری جمع گشت بر من و گفت
بده ز شرق نشانها که این دمت چو صباست
جفات نیز شکروار چاشنی دارد
زهی جفا که درو صد هزار گنج وفاست
قفا بداد و سفر کرد شمس تبریزی
بگو مرا تو که خورشید را چه رو و قفاست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
ز آفتاب سعادت مرا شرابات است
که ذرههای تنم حلقهٔ خرابات است
صلای چهرهٔ خورشید ما که فردوس است
صلای سایهٔ زلفین او که جنات است
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین مست آن مراعات است
ز هست و نیست برون است تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است
هزار در ز صفا اندرون دل باز است
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفات است
حیاتهای حیات آفرین بود آن جا
از آن که شاه حقایق نه شاه شهمات است
ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیالههای پر از خون نگر که آیات است
در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخهٔ چرخ است و نی سماوات است
که ذرههای تنم حلقهٔ خرابات است
صلای چهرهٔ خورشید ما که فردوس است
صلای سایهٔ زلفین او که جنات است
به آسمان و زمین لطف ایتیا فرمود
که آسمان و زمین مست آن مراعات است
ز هست و نیست برون است تختگاه ملک
هزار ساله از آن سوی نفی و اثبات است
هزار در ز صفا اندرون دل باز است
شتاب کن که ز تأخیرها بس آفات است
حیاتهای حیات آفرین بود آن جا
از آن که شاه حقایق نه شاه شهمات است
ز نردبان درون هر نفس به معراجند
پیالههای پر از خون نگر که آیات است
در آن هوا که خداوند شمس تبریزیست
نه لاف چرخهٔ چرخ است و نی سماوات است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست؟
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پر است ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذرهٔ صحرا و قطرهٔ دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست؟
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدهست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آبهای خوش خوردهست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری؟ که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کزان سر نیست
هزار صورت جان در هوا همیپرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند؟
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آن که کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظره بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشک است و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزم است که آتش شدهست در سوزش
بدان که هیزم نور است اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مؤخر نیست
که گوششان بگرفتهست عشق و میآرد
ز راههای نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زر است این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست؟
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پر است ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذرهٔ صحرا و قطرهٔ دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست؟
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدهست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آبهای خوش خوردهست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری؟ که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کزان سر نیست
هزار صورت جان در هوا همیپرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفص از هوا کجا داند؟
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفص هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آن که کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفص است
هزار منظره بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشک است و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزم است که آتش شدهست در سوزش
بدان که هیزم نور است اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مؤخر نیست
که گوششان بگرفتهست عشق و میآرد
ز راههای نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زر است این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست