عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
ز مو قیمت مشک وعنبر شکسته
به لب نرخ قند مکرر شکسته
چه پرسی دلم ازچه بشکسته در بر
دلم در بر از دست دلبر شکسته
بت من به هنگام مستی مکرر
سر ساقیان را به ساغر شکسته
به هر جا که بنشسته وخوره صهبا
بسی دست وپا سینه وسرشکسته
به دیوار ودرگاهی از شورمستی
زده خنجر آن سان که خنجر شکسته
بکن شادش آزادی ار خواهی از غم
دلا بینی از غم دلی گر شکسته
مرا گر بلند است اقبال از چه
چنین از غم دلبرم پرشکسته
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
گردش چشم تو مستم کرده
لعل تو باده پرستم کرده
سرگرانی به من از بسکه رقیب
پیش تو شکوه ز دستم کرده
چه کنم من که چو ماهی ماهی
صید در زلف چوشستم کرده
نیستم عاشق امروزی یار
عاشق از روز الستم کرده
دوریت کرد مرا نیست ولی
باز دیدار تو هستم کرده
ترک چشم تو ز مژگان سپهی
تربیت بهر شکستم کرده
داشت از تو بلنداقبالی
لیک هجران تو پستم کرده
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
تا ز دلم خبر شوی آینه پیش روی نه
رونق مشک تا بری شانه به چین موی نه
خواهی اگر که بگذرد از سر سرو فاخته
سوی چمن چو بگذری پا به کنار جوی نه
سرو چمن کنار جو بر سر پا بایستد
سر به کنار من تو ای سرو کناره جوی نه
درقدح وپیاله کی باده کفاف ما دهد
ساقی اگر کرم کنی در بر خم سبوی نه
غنچه لبا سمنبرا از در گلستان درآ
بر دل گل چولاله ها داغ ز رنگ و بوی نه
یاد که دادت این چنین کز پی صید مرغ دل
دانه ز خال ودام از زلف ز چارسوی نه
زلف تو را چو خانه زاد آمده نافه ختن
داغ نشان به رانش از طره مشکبوی نه
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
از چه همچون زلف یار ای دل پریشان گشته ای
همچو من گویا اسیر عشق جانان گشته ای
گوشه گیری داشتی از خلق می بینم کنون
سخت عاشق بر رخ آن سست پیمان گشته ای
بینمت افسرده وپژمرده وزار ونزار
گوئی از کردار وکار خود پشیمان گشته ای
پیش چشم مست دلبر گر نگردیدی کباب
زآتش حسرت چرا اینگونه بریان گشته ای
چشم او دارد ز مژگان لشکر افراسیاب
مرحبا بک هم توگرد زابلستان گشته ای
جان اگر بهر فدای او نمی خواهی چرا
پیش جانان گوسفند عید قربان گشته ای
چون بلنداقبالی ار آسوده دل از درد عشق
پس چرا از هر طرف جویای درمان گشته ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
دل از بت واز بت پرست اندر کلیسا برده ای
ما را هم از چشمان مست ازدست و از پا برده ای
خم شد به تعظیمم فلک وآمد به رشک از من ملک
تا درمیان عاشقان نامی هم ازما برده ای
با تو نشد ای ماهرو ما رامجال گفتگو
تاب وتوان صبر وقرار از ما به ایما برده ای
از شیخ وشاب ومرد وزن هم دل بری هم جان ز تن
بردی زتن ها جان و دل از من نه تنها برده ای
صدباره از حور وپری چابک تری در دلبری
هم برده ای دل هم زدل یکسر تمنا برده ای
گفتی شکیبائی کنم چشم آنچه فرمائی کنم
اما شکیبائی توخود ازما به یغما برده ای
ای دل دگر افغان مکن اندیشه از طوفان مکن
همچون بلند اقبال اگر راهی به دریا برده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
نه همی دین و دل از ما برده ای
دین ودل از پیر وبرنا برده ای
نه همی دل برده ای از بت پرست
دل ز بت های کلیسا برده ای
نه همی دل برده ای از دست من
کز دلم جان و تمنا برده ای
من زچشمان تو مستم نه ز می
نشئه از چشمان صهبا برده ای
هم زعنبر نرخ وهم قیمت ز مشک
با دوزلف عنبرآسا برده ای
نه همی تاب وتوان از جان من
در فراق خود به یغما برده ای
از بلند اقبال بی دل هم ز عشق
طاقت وصبر و شکیبا برده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چرا تواینهمه ای ماه بی وفا شده ای
به دوستان همه بی مهر یا به ما شده ای
جفاکشی شده ما را شعار ودلشادیم
از آن زمان که به ما مایل جفا شده ای
جدا شود چو نی از غصه بنداز بندم
ببینم ازبر من گر دمی جدا شده ای
به ملک حسن تو شاهنشهی زهی احسان
که همنشین به من خسته گدا شده ای
به من به حالت بیگانگان کنی رفتار
ولیک با همه می بینم آشنا شده ای
هزار درد تو را بی دوا شفا بخشد
اگر به درد دل خسته ای دوا شده ای
دلا چه شد که چو من گشته ای بلنداقبال
مگر به حکم قضا و قدر رضا شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
چه خورده ای که ز رخ همچوارغوان شده ای
کجا بدی و به بزم که میهمان شده ای
به مو چوسنبلی از رو چو گل ز قدچون سرو
زفرق تا به قدم رشک گلستان شده ای
کنون فزون هوس صحبت است با تومرا
که شعر خوان ولغز سنج و نکته دان شده ای
سراغی از تو و ازمنزلت نداد کسم
که لایری ز نظرها ولامکان شده ای
هنوز بر سر قهری و باز در پی جنگ
مرا گمان که به من یار ومهربان شده ای
مگر نه دامن من بود متکای سرت
چه روی داده ندانم که سرگران شده ای
گناه بخت بد من بود وگرنه چرا
زمن به گفته اغیار بدگمان شده ای
چه غم ندارد اگر جان ودل بلنداقبال
که آفت دل خلق و بلای جان شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
روی تو را ندیده دلم را ربوده ای
در دلبری چه چابک و چالاک بوده ای
دین ودلی سراغ ندارم دگر به کس
غارت همی ز بسکه دل ودین نموده ای
داری کجا ز حالت شب های ما خبر
بیدار ما ز درد وتوفارغ غنوده ای
آزادی از غم دوجهان داده ای مرا
زنگ علایق از دل من تا زدوده ای
اقبال من بلند شد از اینکه درجهان
از عشق بر رخم در دولت گشوده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
دارد آن مه نه همی چشم سیاه عجبی
به سر از نافه چین هشته کلاه عجبی
گفتمش چشم تو آهوی ختا را ماند
کرد بر روی من از خشم نگاه عجبی
نه عجب یوسف یعقوب گر افتاد به چاه
به زنخ یوسف ما راست چه چاه عجبی
از پی غارت دین ودل ما از مژگان
ترک چشم تو کشیده است سپاه عجبی
خط چو سر زد به رختمهر من افزون تر شد
عنبرین خط تو شد مهر گیاه عجبی
قد ورخسار تو راهر که ببیندگوید
شده طالع به سر سرو چه ماه عجبی
دلم از دولت عشق تو بلنداقبال است
کشد از درد ولی متصل آه عجبی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
دور ازتو فارغ نیستم از درد و تب روز و شبی
از عشق روی ومویتو دارم عجب روز و شبی
خورشید چون آید بودروز و شود شب چون رود
داری ز چهر و طره تو در روز و شب روز وشبی
چون ظلمت ونورجهان باشد ز موی و روی تو
پیدا به عالمگشته است از این سبب روز و شبی
ساغر مرا چشم است ومی خون دل است وناله نی
گر چیده ام درهجر توبزم طرب روز وشبی
گفت ای بلنداقبال من چونی زهجرم گفتمش
دور از تو فارغ نیستم از درد وتب روز و شبی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
دلبر ما را به حال ما اگر بود التفاتی
می شدی حاصل ز بندغم دل ما را نجاتی
معنی این را بگویم تا بدانی هجر و وصل است
اینکه می گویند می باشد مماتی وحیاتی
شاه شطرنج ار بشد پیش رخت مات این عجب تر
بی رخش من در شط رنج و غمم چون شاه ماتی
در برم خون گشته دل زآنرو عزیز آمد که دارد
از دهان و لعل یار از رنگ و از تنگی صفاتی
نه کسی درچین چوزلفت دیده مشکی عنبرین بو
نه کسی درمصر چون لعل توروح افزا نباتی
آینه قدرت نمای کیست این جسم چو روحت
چون تودر عالم ندیدم خوش سرشت وپاک ذاتی
چشم مستت درخمار افکنده ما را جامی از می
بر سرلعلت بده از عنبرین خطت براتی
چون توئی دارد بلنداقبال تا حالش چه گردد
داشت حافظ هم به عهد خویشتن شاخ نباتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ای دل بیا برای تو دارم بشارتی
ابروی یار کرده به قتلت اشارتی
گفتم که بوسه ای ز لبت نذرما نما
دشنام داد لیک به شیرین عبارتی
دادیم جان بهیار و خریدیم بوسه ای
بی مایه کس نکرده بدین سان تجارتی
من ضبط دل چگونه توانم که چشم او
داردعجب به بردن دلها مهارتی
دین ودلی نمانده که چشمت نبرده است
غارتگری نکرده بدین گونه غارتی
شیرین بود ز بسکه لب شکرین دوست
یادش فزون نموده به طبعم حرارتی
هر کس که خانه اش شده ویران ز سیل عشق
مشکل که تا به حشر پذیرد عمارتی
شاید که همچو من شوداقبال او بلند
هرکس که عشق افکندش درمرارتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
گر طالعم کند به وصالت حمایتی
نبود دگر ز طالع خویشم شکایتی
رشک آیدم از اینکه مگر دیده روی تو
گر بشنوم زحسن تو از کس حکایتی
آمد به وصف روی تو والشمس سوره ای
باشد ز شرح موی و واللیل آیتی
دوزخ ز خوی تند تو آمد اشارتی
جنت ز حسن روی تو باشد کنایتی
مانند آفتاب که مشهورعالم است
مشهور گشته حسن تودر هر ولایتی
آنرا که نیست طاقت و صبر از فراق تو
در عاشقی بدان که ندارد کفایتی
هر کس به عاشقی شده اقبال او بلند
اوصاف او به دهر ندارد نهایتی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
گفتی دهمت بوسی ودیدی که ندادی
داغی به دل زارم از این درد نهادی
بگشودهر آن عقده که اندر دل ما بود
بستی چو به ما عهد وز رخ پرده گشادی
دل را به دل ار ره بود از چیست که گاهی
از ما نکنی یاد وشب وروز به یادی
من آدمی این سان به جهان هیچ ندیدم
در حسن ولطافت به یقین حور نژادی
با مادر آن شوخ بگوئید که خود گو
گر حور نیی بچه حور از چه بزادی
من قند به شیرینی آن لعل ندیدم
پستان مگر از شهد به لعلش بنهادی
من هر چه زیاد از توکنم وصف چو بینم
از وصف من وصد چومن از حسن زیادی
با درد وغم عشق رخت خرم وشادم
گر از غم و درددل من خرم و شادی
اقبال بلنداست کسی را که تو با او
بنشستی ومی خوردی وهی بوسه بدادی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ای دوست که ترک دوستان کردی
تاچندبه کام دشمنان گردی
ازما ز چه بی گنه برنجیدی
آخر ز چه بی سبب بیازردی
هرگز لطفی به ما نفرمودی
گاهی یادی ز ما نیاوردی
از طره وخال خودپی صیدم
افشاندی دانه دام گستردی
گفتم دهن تو کونگفتی هیچ
گفتا که مرا به هیچ بشمردی
تو مونس جسم وراحت جانی
تومرهم زخم و داروی دردی
مهرت رود از دلم رود هر گاه
شوری ز نمک ز زعفران زردی
انکار مکن که از لب لعلت
پیداست که خون عاشقان خوردی
پیوسته به عشق تو دلم من چون
آتش با گرمی آب با سردی
برجور نگار ای بلند اقبال
کردی غلط ار به جز وفا کردی
کس در قدم نگار دلبندش
گر جان ندهد بوی ز نامردی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
خواستم بینم رخت را لن ترانی گوشدی
آبرو بر باد دادم بسکه آتش خوشدی
ماهمه کوریم وبی نوریم آنکوچشم داشت
دیدودانست اینکه اندر جلوه از هر سو شدی
تیغ بر رویت ز ابرویت کشیده چشم تو
یافتم اکنون که از بهر چه جوشن موشدی
صید دل را شاهبازی گر به رفتاری چو کبک
چنگل شیری ز مژگان گر به چشم آهوشدی
لوحش الله گلستانی گشته ای پا تا به سر
سروقامت غنچه لب گلچهره نسرین بو شدی
رستم ایران و حسن و دلبری می گفتمت
چشم بددور از رخت می بینمت بر زوشدی
جز گنه ازما نمی آید ز بس هستیم بد
وز تو جز بخشش نمی شاید ز بس نیکوشدی
شانه می گفتا به زلفش ره ندارد کس چومن
خوب ای دل در بر چوگان زلفش گوشدی
یاد داری گفتمت خواهی بلنداقبال شد
درهمان روزی که با دلدار همزانو شدی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
زنی از غمزه ای شوخ ار به نیشکر شکرخندی
کشدمانند نی افغان به آهنگی زهر بندی
مگر کردی اسیر سرو قد خویش قمری را
که چون من بردل او را هم به گردن هشته ای بندی
نکورویا گرت بیم ازگزند چشم بد نبود
چرا برآتش رخ هشته ای از خال اسپندی
من از آندم که دیدم زلف چون زنار بر دوشت
کشیدم ناله چون ناقوس وترسا گشته ام چندی
سزدای نوجوان از حسن خود گر بر جهان نازی
که دهر پیرمانندت نزائیده است فرزندی
کشم بار غمت را همچوکاهی با تن لاغر
بلی مشتاق را چون کاهی آید کوه الوندی
کسی همچون بلنداقبال اندر عاشقی نبود
تورا از حسن اگرباشد به عالم مثل ومانندی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
برقع ز رخ گشودی دل ازکفم ربودی
چون دل ربودی ازمن خود رو نهان نمودی
ای سرو قد مه رورفتی به حرف بدگو
هر کس هر آنچه بد گفت در حق من شنودی
از بردباری من جور توبیشتر شد
برمهرم آنچه افزود بر قهر خود فزودی
بامن جفایت ار هست از بهر آزمایش
اندر وفا مگر نه صدبارم آزمودی
یک دم نشد که چون دل اندر برم نشینی
اما به پیش اغیار شب تا سحر غنودی
روز ازل که دادم در عاشقی دل ازکف
هم عاشقم تو کردی هم دلبرم تو بودی
گشتم بلنداقبال فرخنده فال وخوشحال
ز آئینه دلم چون زنگ هوس زودی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
اگر زآن زلف مشک افشان به چنگ افتدا مرا تاری
نپندارم که باشد ملک چینی یا که تاتاری
دلم را برده از کف سنگدل شوخ دل آزاری
که با ما نیست او را جز دل آزاری دگرکاری
کنی یار اگر آزارم که دست از عشق بردارم
به جانتگر بری از تن سرم را نیست آزاری
بیا بگشا نقاب از چهر وبنما روی چون مه را
که دارد ناصح من با من از عشق توانکاری
ببالد مشک تاتاری اگر از بوخطا باشد
به کف باد صبا را باشد از زلف توتا تاری
رخت گنجی بوداز حسن زلفت بی سبب نبود
که چنبر گشته وخوابیده رویش چون سیه ماری
دو چشم مست توکاین سان بردهوش وخرد از سر
نپندارم که دیگر باشد اندر شهر هشیاری
اگر از دردهجرت گشته ام بیمار غم نبود
که باشد یاد وصلت مر مرا نیکو پرستاری
نباشد از وفا کس چون بلنداقبال درعالم
اگرهمچون تو باشند از جفا وجوربسیاری