عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
گر چه از وعدهٔ احسان فلک پیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ، که دلگیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر، همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسلهٔ زلف به زنجیر شدیم
صلح کردیم به یک نفس ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینهٔ تصویر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
ما تازه روی چون صدف از دانهٔ خودیم
خرسند از محیط به پیمانهٔ خودیم
ما را غریبی از وطن خود نمی‌برد
در کعبه‌ایم و ساکن بتخانهٔ خودیم
از هوش می‌رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانهٔ خودیم
نوبت به کینه جویی دشمن نمی‌دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانهٔ خودیم
در بوم این سیاه دلان جغد می‌شویم
ورنه همای گوشهٔ ویرانهٔ خودیم
گرد گنه به چشمهٔ کوثر نمی‌بریم
امیدوار گریهٔ مستانهٔ خودیم
چون کوهکن به تیشهٔ خود جان سپرده‌ایم
در زیر بار همت مردانهٔ خودیم
صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می‌رویم به کاشانهٔ خودیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
ما در شکست گوهر یکدانهٔ خودیم
سنگ ملامت دل دیوانهٔ خودیم
چون بلبل از ترانهٔ خود مست می‌شویم
ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خودیم
در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دلسیاه ز پیمانهٔ خودیم
گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشهٔ ویرانهٔ خودیم
دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانهٔ خودیم
ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانهٔ خودیم
صائب، شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه چین خرمن بی‌دانهٔ خودیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
چشم امید به مژگان‌تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامان‌تر خود داریم
چیست فردوس که در دیدهٔ ما جلوه کند؟
ما گمانها به غرور نظر خود داریم!
گوشهٔ دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشهٔ ره بر کمر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بی‌خبرست
چه خبر ما ز دل نوسفر خود داریم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
ما گرانی از دل صحرای امکان می‌بریم
یوسف بی‌قیمت خود را ز کنعان می‌بریم
همچو گل یک چند خندیدیم در گلشن، بس است
مدتی هم غنچه سان سر در گریبان می‌بریم
ریشهٔ ما نیست در مغز زمین چون گردباد
رخت هستی از بساط خاک آسان می‌بریم
گر چه چندین خرمن گل را به یکدیگر زدیم
دامن و دست تهی زین باغ و بستان می‌بریم
نیست برق خرمن گل، پنجهٔ گستاخ ما
ما به جای گل ز گلشن چشم حیران می‌بریم
می‌کند منزل تلافی راه ناهموار را
ما به امید فنا از زندگی جان می‌بریم
نیست صائب بی‌غمی از وصل گل آیین ما
ما ز قرب گل چو شبنم چشم گریان می‌بریم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
ما درد را به ذوق می ناب می‌کشیم
از آه سر منت مهتاب می‌کشیم
از حیف و میل، پلهٔ میزان ما تهی است
از سنگ، ناز گوهر سیراب می‌کشیم
پاکی است شرط صحبت پاکیزه گوهران
پیش از پیاله دست و دهن آب می‌کشیم!
بر خاک تشنه جرعه فشانی عبادت است
ما باده را به گوشهٔ محراب می‌کشیم
ترسانده است دولت بیدار، چشم ما
از بخت خفته ناز شکر خواب می‌کشیم
صائب به زور گریهٔ بی‌اختیار، ما
در گوش بحر حلقهٔ گرداب می‌کشیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
ما چو صبح از راست گفتاری علم در عالمیم
محرم آیینهٔ خورشید از پاس دمیم
دست افسوس است برگ ما و بار دل ثمر
ما درین بستانسرا گویا که نخل ماتمیم
مدتی آدم گل از نظارهٔ فردوس چید
ای بهشت عاشقان، آخر نه ما هم آدمیم؟
در ته یک پیرهن، چون بوی گل با برگ گل
هم ز یکدیگر جدا افتاده و هم با همیم
برنمی‌آید ز ابر آن آفتاب بی‌زوال
ورنه ما آمادهٔ فانی شدن چون شبنمیم
روزی فرزند گردد هر چه می‌کارد پدر
ما چو گندم سینه چاک از انفعال آدمیم
عقده‌ها داریم صائب در دل از بی‌حاصلی
گر چه از آزادگی سرو ریاض عالمیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
گردباد دامن صحرای بی‌سامانیم
هیچ کس را دل نمی‌سوزد به سرگردانیم
چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
هست در وقت گرانی ها سبک جولانیم
راز پنهانی که دارم در دل روشن، چو آب
بی‌تامل می‌توان خواند از خط پیشانیم
هر کجا باشم به غیر از گوشهٔ دل در جهان
گر همه پیراهن یوسف بود، زندانیم
در غریبی می‌توان گل چید از افکار من
در صفاهان بو ندارم، سیب اصفاهانیم
در چنین وقتی که می‌باید گزیدن دست و لب
از خجالت مهر لب گردیده بی‌دندانیم
دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو
می‌دهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم
می‌کند بی‌برگی از آفت سپرداری مرا
وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم
بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم
می‌شود معمور صائب هر که گردد بانیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
اشک است، درین مزرعه، تخمی که فشانیم
آه است، درین باغ، نهالی که رسانیم
از ما گلهٔ بی‌ثمری کس نشینده است
هر چند که چون بید سراپای زبانیم
بیداری دولت به سبکروحی ما نیست
هر چند که چون خواب بر احباب گرانیم
چون تیر مدارید ز ما چشم اقامت
کز قامت خم گشته در آغوش کمانیم
گر صاف بود سینهٔ ما، هیچ عجب نیست
عمری است درین میکده از درد کشانیم
موقوف نسیمی است ز هم ریختن ما
آمادهٔ پرواز چو اوراق خزانیم
از ما خبر کعبهٔ مقصود مپرسید
ما بیخبران قافلهٔ ریگ روانیم
عمری است که در خرقهٔ پرهیز چو صائب
سرحلقهٔ رندان خرابات جهانیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
بده می که بر قلب گردون زنیم!
ازین شیشه چون رنگ بیرون زنیم
سرانجام چون خشت بالین بود
به خم تکیه همچون فلاطون زنیم
برآییم از کوچه بند رسوم
دم در بیابان چو مجنون زنیم
برآریم از بحر سر چون حباب
ازین تنگنا خیمه بیرون زنیم
به این قد خم گشته، چوگان صفت
سرپای بر گوی گردون زنیم
عرق رنگ نگذاشت بر روی ما
به قلب قدحهای گلگون زنیم
به دشمن شبیخون زدن عاجزی است
گل صبح بر قلب گردون زنیم
نیفتیم چون سایه دنبال خضر
به لبهای میگون شبیخون زنیم
دل ما شود صائب آن روز باز
که چون سیل، گلگشت هامون زنیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
ما کنج دل به روضهٔ رضوان نمی‌دهیم
این گوشه را به ملک سلیمان نمی‌دهیم
خاک مراد ماست دل خاکسار ما
تصدیع آستان بزرگان نمی‌دهیم
بی‌آبرو، حیات ابد زهر قاتل است
ما آبرو به چشمهٔ حیوان نمی‌دهیم
از مفسلی، کفایت ما چون ده خراب
این بس، که باج و خرج به سلطان نمی‌دهیم
یوسف به سیم قلب فروشی نه کار ماست
از دست، نقد وقت خود آسان نمی‌دهیم
بی‌پرده عیبهای خود اظهار می‌کنیم
فرصت به عیبجویی یاران نمی‌دهیم
باشد سبکتر از همه ایام، درد ما
روزی که درد سر به طبیبان نمی‌دهیم
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
راه سخن به هرزه درایان نمی‌دهیم
در بزم اهل حال، لب از حرف بسته‌ایم
جام تهی به باده‌پرستان نمی‌دهیم
صائب گهر به سنگ زدن بی‌بصیرتی است
عرض سخن به مردم نادان نمی‌دهیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
تا از خودی خود نبریدند عزیزان
چون نی به مقامی نرسیدند عزیزان
چون عمر سبکسیر ازین عالم پرشور
رفتند و به دنبال ندیدند عزیزان
دادند به معشوق حقیقی دل و جان را
یوسف به زر قلب خریدند عزیزان
دیدند که در روی زمین نیست پناهی
در کنج دل خویش خزیدند عزیزان
خارست نصیب تو ز گلزار، وگرنه
از خار چه گلهاکه نچیدند عزیزان
فقری که تو امروز به هیچش نستانی
با سلطنت بلخ خریدند عزیزان
درقید فرنگ آن که نیفتاده، چه داند
کز جسم گرانجان چه کشیدند عزیزان
صائب نرسیدند به سر منزل مقصود
تا پای به دامن نکشیدند عزیزان
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
موج دریا را نباشد اختیار خویشتن
دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بی‌حاصلی
می‌کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانهٔ آیینه‌داری پیش دست
بهره‌ای بردار از بوس و کنار خویشتن
می‌توانی آتش شوق مرا خاموش کرد
گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیده‌ام نادیدنی
می‌شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
بوی گل و نسیم صبا می‌توان شدن
گر بگذری ز خویش، چها می‌توان شدن
شبنم به آفتاب رسید از فتادگی
بنگر که از کجا به کجا می‌توان شدن
چوگان مشو که از تو خورد زخم بر دلی
تا همچو گوی بی سر و پا می‌توان شدن
زنهار تا گره نشوی بر جبین خاک
درفرصتی که عقده‌گشا می‌توان شدن
دوری ز دوستان سبکروح مشکل است
ورنه ز هر چه هست جدا می‌توان شدن
صائب در بهشت گرفتم گشاده شد
از آستان عشق کجا می‌توان شدن؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
مکن منع تماشایی ز دیدن
که این گل کم نمی‌گردد به چیدن
چو ابروی بتان محراب خود کن
کمانی را که نتوانی کشیدن
مرا از خرمن افلاک، چون چشم
پر کاهی است حاصل از پریدن
نگردد قطع راه عشق، بی‌شوق
به پای خفته نتوان ره بریدن
به از جوش سخای چشمه سارست
جواب تلخ از دریا شنیدن
مزن زنهار لاف حق شناسی
چو نتوانی به کنه خود رسیدن
پس از چندین کشاکش، دام خود را
تهی می‌باید از دریا کشیدن
کم از کشور گشایی نیست صائب
گریبانی به دست خود دریدن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن
نمی‌گردانی از من راه اگر سیل ملامت را
کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن
دل مینای می را می‌کند جام نگون خالی
دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن
درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن
به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن
حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن
بهار طبع صائب، فکر جوش تازه‌ای دارد
نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته می‌شکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مرده‌دلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیاله‌ای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفته‌دار به هر حالتی که هست
خونی که می‌خوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
یا حلقهٔ ارادت ساغر به گوش کن
یا عاقلانه ترک در میفروش کن
چون می دراین دو هفته که محبوس این خمی
سرجوش زندگانی خود صرف جوش کن
بسیار نازک است سخنهای عاشقان
بگذار گوش را و سرانجام هوش کن
چون صبح، در پیالهٔ زرین آفتاب
خونابه‌ای که می‌دهد ایام، نوش کن
از روی تلخ توست چنین مرگ ناگوار
این زهر را به جبههٔ واکرده نوش کن
ساقی صبوح کرده ز میخانه می‌رسد
صائب وداع صبر و دل و عقل و هوش کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم می‌خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون می‌آید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه‌گیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد
زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من
شود سپهر زمین‌گیر از آرمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها
توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
نمی‌رسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان
که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنهٔ خوابیده چون شراب کهن
نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض، چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
مرا چون صبح به دست دعا نگه دارید
که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است
ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین
توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیده‌ام صائب
دهان مار شود تلخ از گزیدن من!