عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟
سر کفر و غم ایمان که دارد؟
اگر عشق تو خون من نریزد
غمت را هر شبی مهمان که دارد؟
دل من با خیالت دوش می‌گفت:
که این درد مرا درمان که دارد؟
لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم: کان که دارد؟
مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان که دارد؟
دلم در بند زلف توست ور نه
سر سودای بی‌پایان که دارد؟
اگر لطف خیال تو نباشد
عراقی را چنین حیران که دارد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟
نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟
تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد
چنین است، ای مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟
ز داروخانهٔ لطفش چو دارو جان نمی‌یابد
بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟
دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم
اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟
چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی
بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟
سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او
بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟
چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه
ز خواب این دیدهٔ بختم نشد بیدار چتوان کرد؟
مرا چون نیست از عشقش به جز تیمار و غم روزی
ضرورت می‌خورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟
عراقی نیک می‌خواهد که فخر عالمی باشد
ولیکن یار می‌خواهد که باشد عار چتوان کرد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
وه! که کارم ز دست می‌برود
روزگارم ز دست می‌برود
خود ندارم من از جهان چیزی
وآنچه دارم ز دست می‌برود
یک دمی دارم از جهان و آن نیز
چون برآرم ز دست می‌برود
بر زمانه چه دل نهم؟ که روان
همچو یارم ز دست می‌برود
در خزان ار دلی به دست آرم
در بهارم ز دست می‌برود
از پی صید دل چه دام نهم؟
که شکارم ز دست می‌برود
چه کنم پیش یار جان افشان؟
که نثارم ز دست می‌برود
نیست جز آب دیده در دستم
زان نگارم ز دست می‌برود
طالعم بین که: در چنین غم‌ها
غمگسارم ز دست می‌برود
بخت بنگر که: پای بر دم مار
یار غارم ز دست می‌برود
دستگیرا، نظر به کارم کن
بین که کارم ز دست می‌برود
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
نگارینی که با ما می‌نپاید
به ما دلخستگان کی رخ نماید؟
بیا، ای بخت، تا بر خود بموییم
که از ما یار آرامی نماید
اگر جانم به لب آید عجب نیست
به حیله نیم جانی چند پاید؟
به نقد این لحظه جانی میکن ای دل
شب هجر است، تا فردا چه زاید؟
مگر روشن شود صبح امیدم
مگر خورشید از روزن برآید
دلم را از غم جان وا رهاند
مر از من زمانی در رباید
عراقی، بر درش امید در بند
که داند، بو که ناگه واگشاید
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
مرا، گرچه ز غم جان می‌برآید
غم عشقت ز جانم خوشتر آید
درین تیمار گر یک دم غم تو
نپرسد حال من، جانم برآید
مرا شادی گهی باشد درین غم
که اندوه توام از در در آید
مرا یک ذره اندوه تو خوشتر
که یک عالم پر از سیم و زر آید
اگرچه هر کسی از غم گریزد
مرا چون جان ، غم تو درخور آید
مرا در سینه تاب انده تو
بسی خوشتر ز آب کوثر آید
چو سر در پای اندوه تو افکند
عراقی در دو عالم بر سر آید
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر
ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر
کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر
به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بی‌پایان
ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر
همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر
چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر
شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر
نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غم‌خواری
ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر
عراقی، چون نه‌ای خرم، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
از غم عشقت جگر خون است باز
خود بپرس از دل که او چون است باز؟
هر زمان از غمزهٔ خونریز تو
بر دل من صد شبیخون است باز
تا سر زلف تو را دل جای کرد
از سرای عقل بیرون است باز
حال دل بودی پریشان پیش ازین
نی چنین درهم که اکنون است باز
از فراق تو برای درد دل
صد بلا و غصه معجون است باز
تا جگر خون کردی، ای جان، ز انتظار
روزی دل، بی‌جگر خون است باز
از برای دل ببار، ای دیده خون
زان که حال او دگرگون است باز
گر چه می‌کاهد غم تو جان و دل
لیک مهرت هر دم افزون است باز
من چو شادم از غم و تیمار تو
پس عراقی از چه محزون است باز؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
کار ما، بنگر، که خام افتاد باز
کار با پیک و پیام افتاد باز
من چه دانم در میان دوستان
دشمن بد گو کدام افتاد باز؟
این همی دانم که گفت و گوی ما
در زبان خاص و عام افتاد باز
عاشق دیوانه نامم کرده‌اند
بر من آخر این چه نام افتاد باز؟
روز بخت من چو شب تاریک شد
صبح امیدم به شام افتاد باز
توسن دولت، که بودی رام من
آن هم‌اکنون بدلگام افتاد باز
باز اقبال از کف من بر پرید
زاغ ادبارم به دام افتاد باز
مجلس عیش دل‌افروز مرا
باطیه بشکست و جام افتاد باز
در گلستان می‌گذشتم صبحدم
بوی یارم در مشام افتاد باز
در سر سودای زلفش شد دلم
مرغ صحرایی به دام افتاد باز
تا بدیدم عکس او در جام می
در سرم سودای خام افتاد باز
تا چشیدم جرعه‌ای از جام می
در دلم مهر مدام افتاد باز
من چو از سودای خوبان سوختم
پس عراقی از چه خام افتاد باز؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
ایندم منم که بیدل و بی‌یار مانده‌ام
در محنت و بلا چه گرفتار مانده‌ام؟
با اهل مدرسه چو به اقرار نامدم
با اهل مصطبه چه به انکار مانده‌ام؟
در صومعه چو مرد مناجات نیستم
در میکده ز بهر چه هشیار مانده‌ام؟
در کعبه چون که نیست مرا جای، لاجرم
قلاش وار بر در خمار مانده‌ام
ساقی، بیار درد و از این درد یک زمان
بازم رهان، که با غم و تیمار مانده‌ام
در کار شو کنون، غم کاری بخور، که من
از کار هر دو عالم بی‌کار مانده‌ام
کاری بکن، که کار عراقی ز دست رفت
در کار او ببین که: چه غمخوار مانده‌ام
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
یاران، غمم خورید، که غمخوار مانده‌ام
در دست هجر یار گرفتار مانده‌ام
یاری دهید، کز در او دور گشته‌ام
رحمی کنید، کز غم او زار مانده‌ام
یاران من ز بادیه آسان گذشته‌اند
من بی‌رفیق در ره دشوار مانده‌ام
در راه باز مانده‌ام، ار یار دیدمی
با او بگفتمی که: من از یار مانده‌ام
دستم بگیر، کز غمت افتاده‌ام ز پای
کارم کنون بساز، که از کار مانده‌ام
وقت است اگر به لطف دمی دست گیریم
کاندر چه فراق نگونسار مانده‌ام
ور در خور وصال نیم مرهمی فرست
از درد خویشتن، که دل‌افگار مانده‌ام
دردت چو می‌دهد دل بیمار را شفا
من بر امید درد تو بیمار مانده‌ام
بیمار پرسش از تو نیاید، به درد گو:
تا باز پرسدم، که جگرخوار مانده‌ام
مانا که بر در تو عراقی عزیز نیست
کز صحبتش همیشه چنین خوار مانده‌ام
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
دل گم شد، ازو نشان نیابم
آن گم شده در جهان نیابم
زان یوسف گم شده به عالم
پیدا و نهان نشان نیابم
تا گوهر شب چراغ گم شد
ره بر در دوستان نیابم
تا بلبل خوشنوای گم شد
بوی گل و بوستان نیابم
تا آب حیات رفت از جوی
عیش خوش جاودان نیابم
سرمایه برفت و سود جویم
زان است که جز زیان نیابم
آن یوسف خویش را چه جویم؟
چون در چه کن فکان نیابم
هم بر در دوست باشد آرام
از خود به جز این گمان نیابم
بر خاک درش چرا ننالم ؟
چاره به جز از فغان نیابم
چون جانش عزیز دارم، آری
دل، کز غم او امان نیابم
تا بر من دلشده بگرید
یک مشفق مهربان نیابم
تا یک نفسی مرا بود یار
یک یار درین زمان نیابم
یاری ده خویشتن درین حال
جز دیدهٔ خون‌فشان نیابم
بر خوان جهان چه می‌نشینم؟
چون لقمه جز استخوان نیابم
بی‌حاصل ازین دکان بخیزم
نقدی چو درین دکان نیابم
خواهم که شوم به بام عالم
چه چاره، چو نردبان نیابم
خواهم که کشم ز چه عراقی
افسوس که ریسمان نیابم!
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
هیهات! کزین دیار رفتم
ناکرده وداع یار رفتم
چه سود قرار وصل جانان؟
اکنون که من از قرار رفتم
چون خاک در تو بوسه دادم
با دیدهٔ اشکبار رفتم
بگذاشتم، ای عزیز چون جان،
دل نزد تو یادگار رفتم
زنهار! دل مرا نگه‌دار
چون من ز میان کار رفتم
بردند به اضطرارم، ای دوست،
زین جا نه به اختیار رفتم
غم خواره و مونسم تو بودی
بی‌مونس و غمگسار رفتم
از خلق کریم تو ندیدم
یک عهد چو استوار، رفتم
چون از لب تو نیافتم کام
ناکام به هر دیار رفتم
نایافته مرهمی ز لطفت
دل خسته و جان فگار رفتم
شکرانه بده، که از در تو
چون محنت روزگار رفتم
تو خرم و شاد و کامران باش
کز شهر تو سوکوار رفتم
در قصهٔ درد من نگه کن
بنگر که چگونه زار رفتم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
چه خوش بودی، دریغا، روزگارم؟
اگر با من خوشستی غمگسارم
به آب دیده دست از خود بشویم
کنون کز دست بیرون شد نگارم
نگارا، بر تو نگزینم کسی را
تویی از جمله خوبان اختیارم
مرا جانی، که می‌دارم تو را دوست
عجب نبود که جان را دوست دارم
مرا تا کار با زلف تو باشد
پریشان‌تر ز زلف توست کارم
مرا کرامگه زلف تو باشد
ببین چون باشد آرام و قرارم؟
به بوی آنکه دامان تو گیرم
نشسته بر سر ره چون غبارم
در آویزم به دامان تو یک شب
مگر روزی سر از جیبت برآرم
عراقی، دامن او گیر و خوش باش
که من با تو درین اندیشه یارم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم
به امید خیالت می‌دهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم
مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان ندارم
دلم دربند زلف توست، ورنه
سر سودای بی‌پایان ندارم
نیاید جز خیالت در دل من
بخر یوسف، سر زندان ندارم
غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان ندارم
خیالت با دل من دوش می‌گفت
که: این درد تو را درمان ندارم
لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم کان ندارم
وگر لطف خیال تو باشد
عراقی را چنین حیران ندارم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
کجایی، ای دل و جانم، که از غم تو بجانم
بیا، که بی رخ خوب تو بیش می‌نتوانم
بیا، ببین، نه همانا که زنده خواهم ماندن
تو خود بگوی که بی تو چگونه زنده بمانم؟
چگونه باشد در دام مانده حیران صید
ز جان امید بریده؟ ز دوری تو چنانم
هوات تا ز من دلشده چه برد؟ چه گویم
جفات تا به من غمزده چه کرد؟ چه دانم؟
ببرد این دل و اندر میان بحر غم افکند
سپرد آن به کف صد بلا و رنج روانم
بلا به پیش خیال تو گفت دوش دل من
که: پای پیشترک نه، ز خویشتن برهانم
ز گوشه‌ای غم تو گفت: می‌خورم غم کارت
ز جانبی ستمت گفت: غم مخور که در آنم
درین غمم که: عراقی چگونه خواهد مردن؟
ندیده سیر رخ تو، برای او نگرانم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟
دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟
بر من آن است که با فرقت او می‌سازم
وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟
جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخر
تا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟
خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم
با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟
یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا
باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟
چند گویند مرا صبر کن از لشکر غم؟
بر من از گوشهٔ ناگاه بتازد چه کنم؟
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم
گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
ما چو قدر وصلت، ای جان و جهان، نشناختیم
لاجرم در بوتهٔ هجران تو بگداختیم
ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم
سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم
بسکه ما خون جگر خوردیم از دست غمت
جان ما خون گشت و دل در موج خون انداختیم
در سماع دردمندان حاضر آ، یارا، دمی
بشنو این سازی که ما از خون دل بنواختیم
عمری اندر جست‌و جویت دست و پایی می‌زدیم
عمر ما، افسوس، بگذشت و تو را نشناختیم
زان چنین ماندیم اندر ششدر هجرت، که ما
بر بساط راستی نزد وفا کژ باختیم
چون عراقی با غمت دیدیم خوش، ما همچو او
از طرب فارغ شدیم و با غمت پرداختیم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
من که هر لحظه زار می‌گریم
از غم روزگار می‌گریم
دلبری بود در کنار مرا
کرد از من کنار، می‌گریم
از غم غمگسار می‌نالم
وز فراق نگار می‌گریم
دوش با شمع گفتم از سر سوز
که: من از عشق یار می‌گریم
ماتم بخت خویش می‌دارم
زان چنین سوکوار می‌گریم
با چنین خنده گریهٔ تو ز چیست؟
کز تو بس دل فگار می‌گریم
داشتم، گفت: دلبری شیرین
زو شدم دور، زار می‌گریم
چون عراقی حدیث او بشنید
زارتر من ز پار می‌گریم
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
ز دلتنگی به جانم با که گویم؟
ز غصه ناتوانم، با که گویم؟
ز تنهایی ملولم، چند نالم؟
ز بی‌یاری به جانم، با که گویم؟
به عالم در، ندارم غمگساری
نمی‌دارم، ندانم با که گویم؟
ز غصه صدهزاران قصه دارم
ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟
چو مرغ نیم بسمل در غم یار
میان خون تپانم، با که گویم؟
فتاده چون بود در دام صیدی؟
ز محنت همچنانم، با که گویم؟
به کام دوستان بودم، کنون باز
به کام دشمنانم، با که گویم؟
مرا از زندگانی نیست سودی
ز هستی در زیانم، با که گویم؟
همه بیداد بر من از عراقی است
ز بودش در فغانم، با که گویم؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
بیا، ای دیده، تا یک دم بگرییم
نیم چون خوشدل و خرم بگرییم
دمی بر جان پر حسرت بموییم
زمانی بر دل پر غم بگرییم
گهی از درد بی‌درمان بنالیم
گهی از زخم بی‌مرهم بگرییم
دل ما مرد، بر تن خوش بموییم
چو عیسی رفت، بر مریم بگرییم
چو کار از دست رفت، این گریهٔ ما
ندارد هیچ سودی، هم بگرییم
خوشا آن دم که با ما یار خوش بود
کنون در حسرت آن دم بگرییم
نشد جان محرم اسرار جانان
بر آن محروم نامحرم بگرییم
تن بیمار ما درهم شد از غم
بر آن بیچارهٔ درهم بگرییم
ز عمر ما دوسه دم ماند باقی
بیا، کین یک دو دم بر هم بگرییم
عراقی را کنون ماتم بداریم
بر آن مسکین درین ماتم بگرییم