عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرین است
بهانه کن که بتان را بهانه آیین است
ازان لب شکرینت بهانه‌های دروغ
به جای فاتحه و کاف‌ها و یاسین است
وفا طمع نکنم زان که جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دین است
اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغین است
ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویین است
هزار وعده ده آن گه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش این است
زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمین است
جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکین است
جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونین است
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکین است
برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینین است
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است
امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمین است
هر آن فریب کز اندیشهٔ تو می‌زاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابین است
چنان که مدرسهٔ فقه را برون شوهاست
بدان که مدرسهٔ عشق را قوانین است
خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقین است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
به حق آن که درین دل به جز ولای تو نیست
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست
مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است؟
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست؟
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من به جز رضای تو نیست
قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست؟
دلا بباز تو جان را برو چه می‌لرزی؟
برو ملرز فدا کن چه شد؟ خدای تو نیست؟
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست؟
سزای آن که زید بی‌رخ تو زین بتر است
سزای بنده مده گرچه او سزای تو نیست
نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان
که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست
مبارک است هوای تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست
میان موج حوادث هر آن که استاده‌ست
به آشنا نرهد چون که آشنای تو نیست
بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
چه فرخ است رخی کو شهیت را مات است
چه خوش‌لقا بود آن کس که بی‌لقای تو نیست
ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود
دلی که سوختهٔ آتش بلای تو نیست
دلی که نیست نشد روی در مکان دارد
ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست
کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
کدام ذره که سرگشتهٔ ثنای تو نیست؟
نظیر آن که نظامی به نظم می‌گوید
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
هر آن که از سبب وحشت غمی تنهاست
بدان که خصم دل است و مراقب تن‌هاست
به چنگ و تنتن این تن نهاده‌یی گوشی
تن تو تودهٔ خاک است و دمدمه ش چو هواست
هوای نفس تو همچون هوای گردانگیز
عدو دیده و بینایی است و خصم ضیاست
تویی مگر مگس این مطاعم عسلین
که زامقلوه تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که درین دوغ می‌فتی چو مگس
عجب که توبه و عقل و رویت تو کجاست؟
به عهد و توبه چرا چون فتیله می‌پیچی؟
که عهد تو چو چراغی رهین هر نکباست
بگو به یوسف یعقوب هجر را دریاب
که بی‌ز پیرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضریری‌ست مانده بر جایی
چو مرده‌یی‌ست ضریر و عقیلهٔ احیاست
به جای دارو او خاک می‌زند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرین دیارا
دعای نوح نبی است و او مجاب دعاست
همیشه کشتی احمق غریق طوفان است
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج می‌زند هر سو
به حکم عدل خبیثات مر خبیثین راست
قفا همی‌خور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داری سزای صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کیر خر نرهد زو چو پیش او برخاست
بخور تو ای سگ گرگین شکنبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا به سزاست
بیا بخور خر مرده سگ شکار نه‌یی
ز پوز وز شکم و طلعت تو خود پیداست
سگ محله و بازار صید کی گیرد؟
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
رها کن این همه را نام یار و دلبر گو
که زشت‌ها که بدو دررسد همه زیباست
که کیمیاست پناه وی و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون یک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابیناست
بدان که زیرکی عقل جمله دهلیزی‌ست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوی سر کرد و عشق بی‌سر و پاست
هر آن که سر بودش بیم سر همش باشد
حریف بیم نباشد هر آن که شیر وغاست
رود درونهٔ سم الخیاط رشتهٔ عشق
که سر ندارد و بی‌سر مجرد و یکتاست
قلاوزی کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پاره‌ها که جداست
حدیث سوزن و رشته بهل که باریک است
حدیث موسی جان کن که با ید بیضاست
حدیث قصهٔ آن بحر خوشدلی‌ها گو
که قطره قطرهٔ او مایهٔ دو صد دریاست
چو کاسه بر سر بحری و بی‌خبر از بحر
ببین ز موج تو را هر نفس چه گردش‌هاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
سه روز شد که نگارین من دگرگون است
شکر ترش نبود آن شکر ترش چون است؟
به چشمه‌‌یی که درو آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون است
به روضه‌‌یی که درو صد هزار گل می‌رست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون است
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آن که کار پری خوان همیشه افسون است
پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون است
میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون است
بیا بیا که مرا‌ بی‌تو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا‌ بی‌تو چشم جیحون است
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزون است
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست؟
ز آن که هر سببی با نتیجه مقرون است
ندا‌ همی‌رسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کین سبب نه زاکنون است
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون است
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون است
ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون است
که لطف تا ابد است و ازان هزار کلید
نهان میانهٔ کاف و سفینهٔ نون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
در ین سلام مرا با تو دار و گیر جداست
دمی عظیم نهان است و در حجاب خداست
ز چنگ سخت عجیب است آن ترنگ ترنگ
چه‌هاست نعره برآورده کان چه‌هاست؟ چه‌هاست؟
شراب لعل بیاورد شاه کین رکنی‌ست
خمش که وقت جنون و نه وقت کشف غطاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
مرا چو زندگی از یاد روی چون مه توست
همیشه سجده گهم آستان خرگه توست
به هر شبی کشدم تا به روز زنده کند
نوای آن سگ کو پاسبان درگه توست
ز پیش آب و گل من بدید روح تو را
خرد بگفت که سجده کنش که او شه توست
سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد
نهاده روی بر آن خاک خوش که او ره توست
چه باشدت اگر این شوره خاک را که منم
به نعل بازنوازی که آن گذرگه توست
ایا دو دیدهٔ تبریز شمس دین به حق
تو کهربای دلی دل به عاشقی که توست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شده‌ست؟
به بام چند برآیی و خانه را چه شده‌ست؟
فسرده چند نشینی میان هستی خویش؟
تنور آتش عشق و زبانه را چه شده‌ست؟
به گرد آتش عشقش ز دورمی‌گردی
اگر تو نقرهٔ صافی میانه را چه شده‌ست؟
ز دردی غم و اندیشه سیر چون نشوی؟
جمال یار و شراب مغانه را چه شده‌ست؟
اگر چه سرد وجودیت گرم درپیچید
به ره کنش به بهانه بهانه را چه شده‌ست؟
شکایت ار ز زمانه کند بگو تو برو
زمانه بی‌تو خوش است و زمانه را چه شده‌ست؟
درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه‌یی؟
یگانه باش چو بیخ و یگانه را چه شده‌ست؟
در آن ختن که درو شخص هست و صورت نیست
مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شده‌ست؟
نشان عشق شد این دل ز شمس تبریزی
ببین ز دولت عشقش نشانه را چه شده‌ست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
به شاه نهانی رسیدی که نوشت
می آسمانی چشیدی که نوشت
نگار ختن را حیات چمن را
میان گلستان کشیدی که نوشت
ایا جان دلبر ایا جمله شکر
چه ماهی چه شاهی چه عیدی که نوشت
ز مستان سلامت ز رندان پیامت
که قفل طرب را کلیدی که نوشت
چه رعنا رقیبی چه شیرین طبیبی
که در سر شرابی پزیدی که نوشت
دلا خوش گزیدی غم شمس تبریز
گزیده کسی را گزیدی که نوشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
صوفیان آمدند از چپ و راست
در به در کو به کو که باده کجاست؟
در صوفی دل است و کویش جان
بادهٔ صوفیان ز خم خداست
سر خم را گشاد ساقی و گفت
الصلا هر کسی که عاشق ماست
این چنین باده و چنین مستی
در همه مذهبی حلال و رواست
توبه بشکن که در چنین مجلس
از خطا توبه صد هزار خطاست
چون شکستی تو زاهدان را نیز
الصلا زن که روز روز صلاست
مردمت گر ز چشم خویش انداخت
مردم چشم عاشقانت جاست
گر برفت آب روی کمتر غم
جای عاشق برون آب و هواست
آشنایان اگر ز ما گشتند
غرقه را آشنا در آن دریاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
قبله امروز جز شهنشه نیست
هر که آید به در بگو ره نیست
عذر گو، وز بهانه آگه باش
همه خفتند و یک کس آگه نیست
نگذارد، نه کوته و نه دراز
آتشی کو دراز و کوته نیست
در چه طبع تو خیالات است
یوسفی بی‌حبال در چه نیست
چون که گندم رسید مغز آکند
همره ماست و همره که نیست
پاره پاره کند یکایک را
عشق آن یک که پارهٔ ده نیست
گه گهی می‌کشند گوش تو را
سوی آن عالمی که گه گه نیست
شمس تبریز شاه ترکان است
رو به صحرا که شه به خرگه نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
امشب از چشم و مغز، خواب گریخت
دید دل را چنین خراب، گریخت
خواب دل را خراب دید و یباب
بی نمک بود، ازین کباب گریخت
خواب مسکین به زیر پنجهٔ عشق
زخم‌ها خورد و زاضطراب گریخت
عشق همچون نهنگ لب بگشاد
خواب چون ماهی اندر آب گریخت
خواب چون دید خصم بی‌زنهار
مول مولی بزد، شتاب گریخت
ماه ما شب برآمد و این خواب
همچو سایه ز آفتاب گریخت
خواب چون دید دولت بیدار
همچو گنجشک از عقاب گریخت
شکرلله، همای باز آمد
چون که باز آمد، این غراب گریخت
عشق از خواب یک سوآلی کرد
چون فرو ماند از جواب، گریخت
خواب می‌بست شش جهت را در
چون خدا کرد فتح باب، گریخت
شمس تبریز از خیالت خواب
چون خطایی‌ست کز صواب گریخت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
اندرآ عیش بی‌تو شادان نیست
کیست کو بندهٔ تو از جان نیست؟
ای تو در جان چو جان ما در تن
سخت پنهان، ولیک پنهان نیست
دست بر هر کجا نهی جان است
دست بر جان نهادن آسان نیست
جان که صافی شده‌ست در قالب
جز که آیینه دار جانان نیست
جمع شد آفتاب و مه این دم
وقت افسانهٔ پریشان نیست
مستی افزون شده‌ست و می‌ترسم
کین سخن را مجال جولان نیست
دست نه بر دهان من تا من
آن نگویم، چو گفت را آن نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
خیز که امروز جهان آن ماست
جان و جهان ساقی و مهمان ماست
در دل و در دیدهٔ دیو و پری
دبدبهٔ فر سلیمان ماست
رستم دستان و هزاران چو او
بنده و بازیچهٔ دستان ماست
بس نبود مصر مرا این شرف
این که شهش یوسف کنعان ماست؟
خیز که فرمان ده جان و جهان
از کرم امروز به فرمان ماست
زهره و مه دف زن شادی ماست
بلبل جان مست گلستان ماست
کاسهٔ ارزاق پیاپی شده است
کیسهٔ اقبال حرمدان ماست
شاه شهی بخش، طرب ساز ماست
یار پری روی، پری خوان ماست
آن ملک مفخر چوگان و گوی
شکر که امروز به میدان ماست
آن ملک مملکت جان و دل
در دل و در جان پریشان ماست
کیست در آن گوشهٔ دل تن زده؟
پیش کشش کو شکرستان ماست
خازن رضوان که مه جنت است
مست رضای دل رضوان ماست
شور درافکنده و پنهان شده
او نمک عمر و نمکدان ماست
گوشه گرفته‌ست و جهان مست اوست
او خضر و چشمهٔ حیوان ماست
چون نمک دیگ و چو جان در بدن
از همه ظاهرتر و پنهان ماست
نیست نماینده و خود جمله اوست
خود همه ماییم، چو او آن ماست
بیش مگو حجت و برهان که عشق
در خمشی حجت و برهان ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
پیش‌ترآ روی تو جز نور نیست
کیست که از عشق تو مخمور نیست؟
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا، پس بمرو، دور نیست
طلعت خورشید کجا برنتافت؟
ماه بر کیست که مشهور نیست؟
پردهٔ اندیشه جز اندیشه نیست
ترک کن اندیشه که مستور نیست
ای شکری دور ز وهم مگس
وی عسلی کز تن زنبور نیست
هر که خورد غصه و غم بعد ازین
با رخ چون ماه تو، معذور نیست
هر دل بی‌عشق اگر پادشاست
جز کفن اطلس و جز گور نیست
تابش اندیشهٔ هر منکری
مقت خدا بیند اگر کور نیست
پیر و جوان کو خورد آب حیات
مرگ برو نافذ و میسور نیست
پردهٔ حق خواست شدن ماه و خور
عشق شناسید که او حور نیست
مفخر تبریز تویی شمس دین
گفتن اسرار تو دستور نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
کار من این است که کاریم نیست
عاشقم، از عشق تو عاریم نیست
تا که مرا شیر غمت صید کرد
جز که همین شیر شکاریم نیست
در تک این بحر چه خوش گوهری
که مثل موج قراریم نیست
بر لب بحر تو مقیمم مقیم
مست لبم، گر چه کناریم نیست
وقف کنم اشکم خود بر می‌ات
کز می تو هیچ خماریم نیست
می‌رسدم بادهٔ تو زآسمان
منت هر شیره فشاریم نیست
باده‌ات از کوهٔ سکونت برد
عیب مکن زان که وقاریم نیست
ملک جهان گیرم چون آفتاب
گرچه سپاهی و سواریم نیست
می‌کشم از مصر شکر سوی روم
گرچه شتربان و قطاریم نیست
گر چه ندارم به جهان سروری
درد سر بیهده باریم نیست
بر سر کوی تو مرا خانه گیر
کز سر کوی تو گذاریم نیست
همچو شکر با گلت آمیختم
نیست عجب گر سر خاریم نیست
قطب جهانی، همه را رو به توست
جز که به گرد تو دواریم نیست
خویش من آن است که از عشق زاد
خوش تر ازین خویش و تباریم نیست
چیست فزون از دو جهان؟ شهر عشق
بهتر ازین شهر و دیاریم نیست
گر ننگارم سخنی بعد ازین
نیست ازان رو که نگاریم نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
شیر خدا بند گسستن گرفت
ساقی جان شیشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار یار
دزد مرا دست ببستن گرفت
دوش چه شب بود که در نیم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت؟
عشق تو آورد شراب و کباب
عقل به یک گوشه نشستن گرفت
ساغر می قهقهه آغاز کرد
خابیه خونابه گرستن گرفت
در دل خم، باده چو انداخت تیر
بال و پر غصه گسستن گرفت
پیر خرد دید که سرده تویی
دست ز مستان تو شستن گرفت
طفل دلم را به کرم شیر ده
چون سر پستان تو جستن گرفت
جان من از شیر تو شد شیرگیر
وز سگی نفس، برستن گرفت
ساقی باقی چو به جان باده داد
عمر ابد یافت و بزستن گرفت
بیش مگو راز که دلبر به خشم
جانب من کژ نگرستن گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
مرغ دلم باز پریدن گرفت
طوطی جان قند چریدن گرفت
اشتر دیوانهٔ سرمست من
سلسلهٔ عقل دریدن گرفت
جرعهٔ آن بادهٔ بی‌زینهار
بر سر و بر دیدهٔ دویدن گرفت
شیر نظر با سگ اصحاب کهف
خون مرا باز خوریدن گرفت
باز درین جوی روان گشت آب
بر لب جو سبزه دمیدن گرفت
باد صبا باز وزان شد به باغ
بر گل و گلزار وزیدن گرفت
عشق فروشید به عیبی مرا
سوخت دلش بازخریدن گرفت
راند مرا، رحمتش آمد بخواند
جانب ما خوش نگریدن گرفت
دشمن من دید که با دوستم
او ز حسد دست گزیدن گرفت
دل برهید از دغل روزگار
در بغل عشق خزیدن گرفت
ابروی غماز اشارت کنان
جانب آن چشم خمیدن گرفت
عشق چو دل را به سوی خویش خواند
دل ز همه خلق رمیدن گرفت
خلق عصایند، عصا را فکند
قبضهٔ هر کور، که دیدن گرفت
خلق چو شیرند، رها کرد شیر
طفل، که او لوت کشیدن گرفت
روح چو بازی‌ست که پران شود
کز سوی شه طبل شنیدن گرفت
بس کن زیرا که حجاب سخن
پرده به گرد تو تنیدن گرفت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
قصد سرم داری خنجر به مشت
خوش‌تر ازین نیز توانیم کشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجاب است رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد
گفت بخاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بد آن قحبه رشت
بهر طلاق است امل کو چو مار
حبس حطام است و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی زآتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس
بس بودت دفتر جان سرنوشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
ای زبگه خاسته سرمست مست
مست شرابی و شراب الست
عشق رسانید تو را همچو جام
از بر ما تا بر خود دست دست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
هر گهری کان ز خزینه‌ی خداست
در دو لب لعل تو آن هست هست
فاش شد این عشق تو بی‌قصد ما
بند بدرید ز دل جست جست
فاش شد آن راز که در نیم شب
زیر زبان گفته بدم پست پست
کرم خورد چوب و بروید ز چوب
عشق ز من رست و مرا خست خست