عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۸
تا بود سراسیمه دلم در به دری بود
اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود
هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود
با آن که نمی داد امان سیلی فقرم
دایم سر من درهوس تاجوری بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود
در بستهٔ اندیشه به جز خار ندیدم
گل ها همه در خوابگه بی خبری بود
نگسسته زهم جذبهٔ توفیق و گرنه
شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود
جمعیت عرفی همه دانست که عمری
سوداگر بازارچهٔ بی هنری بود
اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود
هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود
با آن که نمی داد امان سیلی فقرم
دایم سر من درهوس تاجوری بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود
در بستهٔ اندیشه به جز خار ندیدم
گل ها همه در خوابگه بی خبری بود
نگسسته زهم جذبهٔ توفیق و گرنه
شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود
جمعیت عرفی همه دانست که عمری
سوداگر بازارچهٔ بی هنری بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۳
تا قدم بر اثر نام و نشان خواهد بود
گوشهٔ دامن ما وقف میان خواهد بود
می نمودند ملایک به ازل عشق به هم
کاین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق
صورت ناصیه بر خاک عیان خواهد بود
جز به بازار قیامت ، دل پرخون، زنهار
مفروشید که این جنس گران خواهد بود
دیده بی نور شد ازگریه، خدایا به ازل
گفته بودی که به جایی نگران خواهد بود
دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد
تا کی این آئینه در آئینه دان خواهد بود
دست فرسوده شود آخر و گمنام شوم
من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود
به سرانجام جم و کی چه نهم بیهده گوش
کمترین بازی افلاک همان خواهد بود
عرفی از پیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
گوشهٔ دامن ما وقف میان خواهد بود
می نمودند ملایک به ازل عشق به هم
کاین گهر دست زد بی بصران خواهد بود
گر شود کون و مکان زیر و زبر در ره عشق
صورت ناصیه بر خاک عیان خواهد بود
جز به بازار قیامت ، دل پرخون، زنهار
مفروشید که این جنس گران خواهد بود
دیده بی نور شد ازگریه، خدایا به ازل
گفته بودی که به جایی نگران خواهد بود
دلم آخر به تماشاگه دیدار آورد
تا کی این آئینه در آئینه دان خواهد بود
دست فرسوده شود آخر و گمنام شوم
من گرفتم هنرت نقد روان خواهد بود
به سرانجام جم و کی چه نهم بیهده گوش
کمترین بازی افلاک همان خواهد بود
عرفی از پیر مغان دست نداری هر چند
بر دلت بستن زنار گران خواهد بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۴
کسی که دل به وفای تو عشوه کیش نهاد
هزار داغ ندامت به جان خویش نهاد
کسی به راه تو ارزد که پا ز دیده کند
که گل به زیر قدم دید و پای پیش نهاد
شهادتش چو مراد دو کون در قدم است
کسی که پای طلب در ره تو پیش نهاد
کرشمهٔ دهد امید عمر جاویدم
که مرگ بهر شگون تیر او به کیش نهاد
نه کافرم نه مسلمان، مرا که آتش زد
که ننگ سوختن من به دین خویش نهاد
ز مغز عرفی از آن خون خوش نسیم چکد
که دستهٔ گل غم بر دماغ خویش نهاد
هزار داغ ندامت به جان خویش نهاد
کسی به راه تو ارزد که پا ز دیده کند
که گل به زیر قدم دید و پای پیش نهاد
شهادتش چو مراد دو کون در قدم است
کسی که پای طلب در ره تو پیش نهاد
کرشمهٔ دهد امید عمر جاویدم
که مرگ بهر شگون تیر او به کیش نهاد
نه کافرم نه مسلمان، مرا که آتش زد
که ننگ سوختن من به دین خویش نهاد
ز مغز عرفی از آن خون خوش نسیم چکد
که دستهٔ گل غم بر دماغ خویش نهاد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۵
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۶
کجاست فتنه که آن شوخ را سوار کند
زمانه را گل آشوب در کنار کند
گناه کارم و دردا که نیست آن عزت
که انفعال به عفوم امیدوار کند
برای آن که دلیرش کند به خون ریزی
زمانه شوق تو را مایل شکار کند
به ناله نرم بسازم دلت ، از آن ترسم
که نالهٔ دگری در دل تو کار کند
خوش آن که پیش تو پرسند حال عرفی را
شکایتی به کنایت ز روزگار کند
زمانه را گل آشوب در کنار کند
گناه کارم و دردا که نیست آن عزت
که انفعال به عفوم امیدوار کند
برای آن که دلیرش کند به خون ریزی
زمانه شوق تو را مایل شکار کند
به ناله نرم بسازم دلت ، از آن ترسم
که نالهٔ دگری در دل تو کار کند
خوش آن که پیش تو پرسند حال عرفی را
شکایتی به کنایت ز روزگار کند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۷
آنان که غمت مایهٔ افسانه نسازند
با همدمی محرم و بیگانه نسازند
افسانه مخوانید که مستان خرد سوز
با مصلحت مردم فرزانه نسازند
زنار نمودم به همه صومعه داران
تا دام رهم سبحهٔ صد دانه نسازند
تا حشر سراسیمه به هرکوچه درآید
گر خاک مرا خشت حرم خانه نسازند
آتش به دو عالم زده از ناز و مرا غم
کز حسن تو بازیچه به افسانه نسازند
این سیل که بینم نمی از طبع تو عرفی
ظلمست که از خاک تو پیمانه نسازند
با همدمی محرم و بیگانه نسازند
افسانه مخوانید که مستان خرد سوز
با مصلحت مردم فرزانه نسازند
زنار نمودم به همه صومعه داران
تا دام رهم سبحهٔ صد دانه نسازند
تا حشر سراسیمه به هرکوچه درآید
گر خاک مرا خشت حرم خانه نسازند
آتش به دو عالم زده از ناز و مرا غم
کز حسن تو بازیچه به افسانه نسازند
این سیل که بینم نمی از طبع تو عرفی
ظلمست که از خاک تو پیمانه نسازند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۰
خضر اگر بر لب کس منت آبی دارد
بگذر از چشمهٔ حیوان که سرابی دارد
التفاتش به لب تشنهٔ ما نیست، دریغ
هر که جام سخنی، زهر عتابی دارد
همه عاشق نکند دست به زلف تو دراز
هر جنون شوری و هر سلسله تابی دارد
لن ترانی شنود مهتر ما، بی ارنی
این حدیث است که هر وقت جوابی دارد
برگ گل را ندهد زحمت دیبا و حریر
او که چون حیرت دیدار ، نقابی دارد
آسمان گر به جدل پای در آرد به رکاب
رخش ما نیز عنانی و رکابی دارد
نظم عرفی ، تر و تازه است؛ چه عالی ، چه وسط
خار و گل هر چه دهد، حسن شبابی دارد
بگذر از چشمهٔ حیوان که سرابی دارد
التفاتش به لب تشنهٔ ما نیست، دریغ
هر که جام سخنی، زهر عتابی دارد
همه عاشق نکند دست به زلف تو دراز
هر جنون شوری و هر سلسله تابی دارد
لن ترانی شنود مهتر ما، بی ارنی
این حدیث است که هر وقت جوابی دارد
برگ گل را ندهد زحمت دیبا و حریر
او که چون حیرت دیدار ، نقابی دارد
آسمان گر به جدل پای در آرد به رکاب
رخش ما نیز عنانی و رکابی دارد
نظم عرفی ، تر و تازه است؛ چه عالی ، چه وسط
خار و گل هر چه دهد، حسن شبابی دارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۶
حدیث عشق جان فرسا بگویید
به دزدان این سخن اما بگویید
متاع من نمی ارزد به تاراج
حکایت با من از یغما بگویید
به طور ما نگنجد منع دیدار
ولی این راز با موسی بگویید
قیامت را ز پی بستیم و رفتیم
دگر افسانهٔ فردا بگویید
چه باشد جان فسان این حکایت
به دست و آستین ما بگویید
چو ناحق کشتگان او شمارند
به حق زخم او، کز ما بگویید
نشانی از دل عرفی بیاور
دگر غم را جهان بنما بگویید
به دزدان این سخن اما بگویید
متاع من نمی ارزد به تاراج
حکایت با من از یغما بگویید
به طور ما نگنجد منع دیدار
ولی این راز با موسی بگویید
قیامت را ز پی بستیم و رفتیم
دگر افسانهٔ فردا بگویید
چه باشد جان فسان این حکایت
به دست و آستین ما بگویید
چو ناحق کشتگان او شمارند
به حق زخم او، کز ما بگویید
نشانی از دل عرفی بیاور
دگر غم را جهان بنما بگویید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۸
اهل وفا که آتش ما تیز می کنند
چون شعله سر کشد همه پرهیز می کنند
ای بی غمان حذر که غزالان مست یار
فتراک عمر عافیت آویز می کنند
شمشیر غمزه-کند شد آهنگ قتل من
کاین تیغ به خون جگر تیز می کنند
برخون کشتهٔ تو ملایک زنند جوش
این شهد را ببین که مگس-ریز می کنند
معمور باد سینهٔ عرفی که درد و غم
تعمیر این زمین بلا خیز می کنند
چون شعله سر کشد همه پرهیز می کنند
ای بی غمان حذر که غزالان مست یار
فتراک عمر عافیت آویز می کنند
شمشیر غمزه-کند شد آهنگ قتل من
کاین تیغ به خون جگر تیز می کنند
برخون کشتهٔ تو ملایک زنند جوش
این شهد را ببین که مگس-ریز می کنند
معمور باد سینهٔ عرفی که درد و غم
تعمیر این زمین بلا خیز می کنند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۱
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۶
با محبت گهر عجز و نیاز افشاند
حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند
گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه
دامن عشوهٔ امیدگُداز افشاند
مفشانید به دامان دلم گرد مراد
که بر او طعنه زند، همت و ناز افشاند
آن چه در انجمن اهل صفا جلوه کند
دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
شاهد حسن از آن خون شهیدان طلبد
کان گلابیست که در دامن ناز افشاند
عشق سوزندهٔ جاه است که هرگزمحمود
نتوانست که دامان ایاز افشاند
اثر نیش دهد در دل ریشم ، عرفی
مطرب آن نغمهٔ تر کز لب ساز افشاند
حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند
گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه
دامن عشوهٔ امیدگُداز افشاند
مفشانید به دامان دلم گرد مراد
که بر او طعنه زند، همت و ناز افشاند
آن چه در انجمن اهل صفا جلوه کند
دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
شاهد حسن از آن خون شهیدان طلبد
کان گلابیست که در دامن ناز افشاند
عشق سوزندهٔ جاه است که هرگزمحمود
نتوانست که دامان ایاز افشاند
اثر نیش دهد در دل ریشم ، عرفی
مطرب آن نغمهٔ تر کز لب ساز افشاند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۷
برهمن کی ره اسلام از بیم و ستم گیرد
بهل تا سوی دیر آید، اجازت از صنم گیرد
طواف کعبه کردم با دل پر آتش و ترسم
که ناگه شعله در بال مرغان حرم گیرد
اگر آزاد گردد دل ز سوز آتش دوزخ
ز صد دریای آتش ، آفت یک شعله کم گیرد
ز آه سرد زاهد تیره گشت آیینهٔ ایمان
دلا عکسی بیفکن تا فروغ جام جم گیرد
خیال چشم اوچون با خود ازعالم برد عرفی
هزاران فتنه و آشوب در شهر عدم گیرد
بهل تا سوی دیر آید، اجازت از صنم گیرد
طواف کعبه کردم با دل پر آتش و ترسم
که ناگه شعله در بال مرغان حرم گیرد
اگر آزاد گردد دل ز سوز آتش دوزخ
ز صد دریای آتش ، آفت یک شعله کم گیرد
ز آه سرد زاهد تیره گشت آیینهٔ ایمان
دلا عکسی بیفکن تا فروغ جام جم گیرد
خیال چشم اوچون با خود ازعالم برد عرفی
هزاران فتنه و آشوب در شهر عدم گیرد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۳
نگرفتم از تو جامی، سرم این خمار دارد
به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد
به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه
سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد
دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران
که هزار زخم دندان، جگرش نگار دارد
سخنم از آن نباشد، بر اهل عیش روشن
که چو باد کوچهٔ غم، نفسم غبار دارد
ز متاع شهر سنت، بود آن گران تجمل
که ز عشوه جشم بندد، ز کرشمه عار دارد
نه شهید غمزهٔ او، دهد این نشانه، عرفی
که هزار شمع عشرت، ز سر مزار دارد
به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد
به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه
سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد
دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران
که هزار زخم دندان، جگرش نگار دارد
سخنم از آن نباشد، بر اهل عیش روشن
که چو باد کوچهٔ غم، نفسم غبار دارد
ز متاع شهر سنت، بود آن گران تجمل
که ز عشوه جشم بندد، ز کرشمه عار دارد
نه شهید غمزهٔ او، دهد این نشانه، عرفی
که هزار شمع عشرت، ز سر مزار دارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۷
هم نوای بلبل و هم صوت زاغم می گزد
خار چشمم می خراشد، گل دماغم می گزد
من بگویم نشئه ی پروانه با من نیست، لیک
این قدر دانم که تاثیر چراغم می گزد
من که دل دانسته در کوی تو گم کردم، چرا
محرمی هر دم به تقریبی سراغم می گزد
با وجود آن که می دانم که دردم بی دواست
دم به دم اندیشهٔ باطل دماغم می گزد
دوستی دارم که در زندان محنت، بر دلم
می نهد مرهم، ولی در صحن باغم می گزد
خار چشمم می خراشد، گل دماغم می گزد
من بگویم نشئه ی پروانه با من نیست، لیک
این قدر دانم که تاثیر چراغم می گزد
من که دل دانسته در کوی تو گم کردم، چرا
محرمی هر دم به تقریبی سراغم می گزد
با وجود آن که می دانم که دردم بی دواست
دم به دم اندیشهٔ باطل دماغم می گزد
دوستی دارم که در زندان محنت، بر دلم
می نهد مرهم، ولی در صحن باغم می گزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۹
نسیم صبح چو برگ سمن فروریزد
جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد
فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او
هزاز ناوک جادوفکن فروریزد
اجل به صیدگه ناز او شود پامال
ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد
نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت
فسانه های غم کوهکن فروریزد
اگر شکسته دلم آستین برافشاند
جهان جهان غمش از هر شکن فروریزد
شکاف گریه دلم را رها کن، از غیرت
که خوشه خوشه زمژگان من فروریزد
که لاف حوصله زد، گو بیا و ببین، که دلم
حدیث عرفی خونین کفن فروریزد
جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد
فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او
هزاز ناوک جادوفکن فروریزد
اجل به صیدگه ناز او شود پامال
ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد
نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت
فسانه های غم کوهکن فروریزد
اگر شکسته دلم آستین برافشاند
جهان جهان غمش از هر شکن فروریزد
شکاف گریه دلم را رها کن، از غیرت
که خوشه خوشه زمژگان من فروریزد
که لاف حوصله زد، گو بیا و ببین، که دلم
حدیث عرفی خونین کفن فروریزد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۳
غم تو نیست، به عیش جهان که پردازد
هوای تیغ تو در سر، به جان که پردازد
چنین که غمزه به یک تیغ می کُشد همه را
به کاوکاو دل خون چکان که پردازد
اگر لب تو نه در دل نمک نشان آمد
به تازه کردن داغ نهان که پردازد
چو عشق یار که هم آلوده سوزد و هم پاک
به قیمت گهر این و آن که پردازد
کرشمه گشت جهانی، چنان که دل می خواست
مگر به سوختن کشتگان که پردازد
اگر نه محرم دردی طلب کند عرفی
به جست و جوی من بی نشان که پردازد
هوای تیغ تو در سر، به جان که پردازد
چنین که غمزه به یک تیغ می کُشد همه را
به کاوکاو دل خون چکان که پردازد
اگر لب تو نه در دل نمک نشان آمد
به تازه کردن داغ نهان که پردازد
چو عشق یار که هم آلوده سوزد و هم پاک
به قیمت گهر این و آن که پردازد
کرشمه گشت جهانی، چنان که دل می خواست
مگر به سوختن کشتگان که پردازد
اگر نه محرم دردی طلب کند عرفی
به جست و جوی من بی نشان که پردازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۶
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۷
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۸
کو شورشی که صحبت شادی به هم خورد
غم خون دل بریزد و دل خون غم خورد
زهر غم تو گر بچکانم به کام خضر
آب حیات ریزد و خون عدم خورد
نازم به آن کرشمه که جای کباب و می
خون فرشته و دل مرغ حرم خورد
زخم زجاج دوست ندارد تراوشی
کو شیشهٔ دلی که به دیوار غم خورد
گر شرح کاوکاو غم او رقم کنم
دود از قلم برآید و مغز قلم خورد
می جوشدم ز هر سر مو چشمه چشمه خون
هر گه که دل به ذوق شهادت قسم خورد
نامش ز لوح همت عرفی به در نویس
آن تشنه کاب خضر ز جام کرم خورد
غم خون دل بریزد و دل خون غم خورد
زهر غم تو گر بچکانم به کام خضر
آب حیات ریزد و خون عدم خورد
نازم به آن کرشمه که جای کباب و می
خون فرشته و دل مرغ حرم خورد
زخم زجاج دوست ندارد تراوشی
کو شیشهٔ دلی که به دیوار غم خورد
گر شرح کاوکاو غم او رقم کنم
دود از قلم برآید و مغز قلم خورد
می جوشدم ز هر سر مو چشمه چشمه خون
هر گه که دل به ذوق شهادت قسم خورد
نامش ز لوح همت عرفی به در نویس
آن تشنه کاب خضر ز جام کرم خورد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶۱
ز شهر دل به گوشم هر نفس فریاد می آید
که اینک لشگر غم خوش به استعداد می آید
اگر شیرین عنان را گرم سازد، بنگرد خسرو
که گلگون جانب او ، یا بر فرهاد می آید
دلم در دام آن صیاد مستغنی است و می ترسم
که افتت رخنه ای در دام تا صیاد می آید
نصیحت می کنندم دوستان، ای غم بیا و تو
به خاشاک من آتش زن، که این جا باد می آید
نمی آید ز پرویز استماعش، ورنه شیرین را
ز سر تا پا صدای نالهٔ فرهاد می آید
همانا دیده عرفی عزتی زان دلفریب امشب
که می آید ز بزمش باز، خوش دلشاد می آید
که اینک لشگر غم خوش به استعداد می آید
اگر شیرین عنان را گرم سازد، بنگرد خسرو
که گلگون جانب او ، یا بر فرهاد می آید
دلم در دام آن صیاد مستغنی است و می ترسم
که افتت رخنه ای در دام تا صیاد می آید
نصیحت می کنندم دوستان، ای غم بیا و تو
به خاشاک من آتش زن، که این جا باد می آید
نمی آید ز پرویز استماعش، ورنه شیرین را
ز سر تا پا صدای نالهٔ فرهاد می آید
همانا دیده عرفی عزتی زان دلفریب امشب
که می آید ز بزمش باز، خوش دلشاد می آید