عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
آفتاب امروز بر شکل دگر تابان شده‌ست
در شعاعش همچو ذره جان من رقصان شده‌ست
مشتری در طالع است و ماه و زهره در حضور
یار چوگان زلف مه رو میر این میدان شده‌ست
هر قدح کز می دهد گوید بگیر و هوش دار
هش که دارد؟ عقل دارد عقل خود پنهان شده‌ست
بزم سلطان است این جا هر که سلطانی‌ست نوش
خوان رحمت گسترید و ساقی اخوان شده‌ست
ساقیا پایان رسیدی عشق را از سر بگیر
پا چه باشد؟ سر چه باشد؟ پا و سر یک سر شده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
از سقاهم ربهم بین جملهٔ ابرار مست
وز جمال لایزالی هفت و پنج و چار مست
این قیامت بین که گویی آشکارا شد ز غیب
خم و کوزه حوض کوثر از می جبار مست
تن چو سایه بر زمین و جان پاک عاشقان
در بهشت عشق تجری تحتها الانهار مست
چون فزون گردد تجلی از جمال حق ببین
ذره ذره هر دو عالم گشته موسی وار مست
از تقاضاهای مستان وز جواب لن تران
در شفاعت مو به موی احمد مختار مست
او سر است و ما چو دستار اندرو پیچیده‌ایم
از شراب آن سری گردد سر و دستار مست
یوسف مصری فروکن سر به مصر اندرنگر
شهر پرآشوب بین و جملهٔ بازار مست
گر بگویم ای برادر خیره مانی زین عجب
عرش و کرسی آسمان‌ها این همه کردار مست
شمس تبریزی برآمد در دلم بزمی نهاد
از شراب عشق گشته‌ست این در و دیوار مست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شده‌ست؟
آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شده‌ست
تو چو آب زندگانی ما چو دانه زیر خاک
وقت آن کز لطف خود با ما درآمیزی شده‌ست
گر بپوسم همچو دانه عاقبت نخلی شوم
زان که جمله چیزها چیزی ز بی‌چیزی شده‌ست
زین سپس با من مکن تیزی تو ای شمشیر حق
زان که از لطف تو زاتش تندی و تیزی شده‌ست
جان کشیدم پیش عشقش گفت کو چیزی دگر؟
گفتم آخر حال جان زین سان ز بی‌چیزی شده‌ست
چون حجاب چشم دل شد چشم صورت لاجرم
شمس تبریزی حجاب شمس تبریزی شده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دل است
وین همه اوصاف رسوا، معدنش آب و گل است
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکل است
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علت است
چون بشد علت ز تو، پس نقل منزل منزل است
لیک شرطی کن تو با خود،تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایل است
چون که طبعت خو کند با شرط تندش، بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهل است
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چون که شد محمول، جان را حامل است
فارغ آیی بعد از آن، از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خامل است
گر چه حلواها خوری، شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکل است
این طبیعت کور و کر گر نیست، پس چون آزمود
کین حجاب و حایل ا‌ست آن، سوی آن چون مایل است؟
لیک طبع از اصل رنج و غصه‌ها بررسته ا‌ست
در پی رنج و بلاها، عاشق بی‌طایل است
در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر
و ندران کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکل است
هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش
شرح و تأویلی بکن، وادان که این بی‌حایل است
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دان که هست
با مؤید این طریقت، ره روان را شاغل است
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجل است
هر طرف رنجی دگرگون قرض کن آن گه برو
جز به سوی بی‌سوی‌ها، کان دگر بی‌حاصل است
تو وثاق مار آیی، از پی ماری دگر
عضه ماران ببینی، زان که این چون سلسله‌ است
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وانگهت او متهم دارد که این هم باطل است
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید، کین نه کار پلپل است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
نقش بند جان که جان‌ها جانب او مایل است
عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دل است
آن که باشد بر زبان‌ها لا احب الافلین
باقیات الصالحات است آنک در دل حاصل است
دل مثال آسمان آمد، زبان همچون زمین
از زمین تا آسمان‌ها، منزل بس مشکل است
دل مثال ابر آمد، سینه‌ها چون بام‌ها
وین زبان چون ناودان، باران از این جا نازل است
آب از دل پاک آمد، تا به بام سینه‌ها
سینه چون آلوده باشد، این سخن‌ها باطل است
این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد
بام کو از ابر گیرد، ناودانش قایل است
آن که برد از ناودان دیگران او سارق است
آن که دزدد آب بام دیگران او ناقل است
هر که روید نرگس گل زاب چشمش عاشق است
هر که نرگس‌ها بچیند، دسته بندد عامل است
گر چه کف‌های ترازو شد برابر وقت وزن
چون زبانه ش راست نبود، آن ترازو مایل است
هر که پوشیده‌ست بر وی حال و رنگ جان او
هر جوابی که بگوید، او به معنی سایل است
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد
گر چه ظالم می‌نماید، نیست ظالم عادل است
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود
دل ز راه ذوق داند، کین کدامین منزل است
در دل و کشتی نوح افکن درین طوفان تو خویش
دل مترسان ای برادر، گر چه منزل‌هایل است
هر که را خواهی شناسی، هم نشینش را نگر
زان که مقبل در دو عالم هم نشین مقبل ا‌ست
هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران
زانک این خو و طبیعت، جملگان را شامل است
پنبه‌ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته‌‌یی
زان که روح ساده تو، رنگ‌ها را قابل است
هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت، رست
می‌خور از انفاس روح او که روحش بسمل است
این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی‌رفیق
مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل ا‌ست
وصل خواهی؟ با کسان بنشین که ایشان واصلند
وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصل ا‌ست
گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد
خود مذاق می چه داند، آن که مرد عاقل است؟
نکته‌ها را یاد می‌گیری جواب هر سوآل
تا به وقت امتحان گویند مرد فاضل است
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال
شمس تبریزی کنون اندر کمالت کامل است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
که سر و پا و سلامت، نبود روز قیامت
حشم عشق درآمد، ربض شهر برآمد
هله ای یار قلندر، بشنو طبل ملامت
دل و جان فانی لا کن، تن خود همچو قبا کن
نه اثر گو نه خبر گو، نه نشانی نه علامت
چو من از خویش برستم، ره اندیشه ببستم
هله ای سرده مستم، برهانم به تمامت
هله برجه، هله برجه، قدمی بر سر خود نه
هله برپر، هله برپر، چو من از شکر و غرامت
ببر ای عشق چو موسی، سر فرعون تکبر
هله فرعون به پیش آ، که گرفتم در و بامت
چو من از غیب رسیدم، سپه غیب کشیدم
برو ای ظالم سرکش، که فتادی ز زعامت
هله پالیز تو باقی، سر خر عالم فانی
همه دیدار کریم است درین عشق کرامت
نکند رحمت مطلق به بلا جان تو ویران
نکند والده ما را، ز پی کینه حجامت
نبود جان و دلم را، ز تو سیری و ملولی
نبود هیچ کسی را، ز دل و دیده سآمت
به جز از عشق مجرد، به هر آن نقش که رفتم
بنارزید خوشی‌هاش به تلخی ندامت
هله تا یاوه نگردی چو درین حوض رسیدی
که تکش آب حیات است و لبش جای اقامت
چو درین حوض درافتی، همهٔ خویش بدو ده
بمزن دستک و پایک، تو بچستی و شهامت
همه تسلیم و خمش کن، نه امامی تو ز جمعی
نرسد هیچ کسی را، به جز این عشق امامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست؟
چاره جوینده که کرده‌ست تو را؟ خود آن چیست؟
چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
خود نباشد هوس آن که بدانی جان چیست
بوی نانی که رسیده‌ست بران بوی برو
تا همان بوی دهد شرح تو را کین نان چیست
گر تو عاشق شده‌یی عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی، پس طلب برهان چیست؟
این قدر عقل نداری که ببینی آخر
گر نه شاهی­ست، پس این بارگه سلطان چیست؟
گر نه اندر تتق ازرق زیبارویی­ست
در کف روح چنین مشعلهٔ تابان چیست؟
چونک از دور دلت همچو زنان می‌لرزد
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست؟
آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست
شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمهٔ شهد از او در بن هر دندان چیست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
چشم پرنور که مست نظر جانان است
ماه از او چشم گرفته­‌ست و فلک لرزان است
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشد
سجده گاه ملک و قبلهٔ هر انسان است
هر که او سر ننهد بر کف پایش آن دم
بهر ناموس منی، آن نفس او شیطان است
و آن که آن لحظه نبیند اثر نور برو
او کم از دیو بود، زان که تن بی‌جان است
دل به جا دار در آن طلعت باهیبت او
گر تو مردی، که رخش قبله‌گه مردان است
دست بردار ز سینه، چه نگه می‌داری؟
جان در آن لحظه بده شاد، که مقصود آنست
جمله را آب درانداز و دران آتش شو
کآتش چهرهٔ او چشمه‌گه حیوان است
سر برآور ز میان دل شمس تبریز
کو خدیو ابد و خسرو هر فرمان است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۸
آن شنیدی که خضر تختهٔ کشتی بشکست
تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست؟
خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
صافی است و مثل درد به پستی بنشست
لذت فقر چو باده‌ست که پستی جوید
که همه عاشق سجده‌ست و تواضع سرمست
تا بدانی که تکبر همه از بی‌مزه‌گی‌ست
پس سزای متکبر سر بی‌ذوق بس است
گریهٔ شمع همه شب نه که از درد سر است
چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
کف هستی ز سر خم مدمغ برود
چون بگیرد قدح بادهٔ جان بر کف دست
ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
طمع خام مکن، تا نخلد کام ز شست
بحر می‌غرد و می‌گوید کی امت آب
راست گویید، بر این مایده کس را گله هست؟
دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
در خطابات و مجابات بلی‌اند و الست
نی دران بزم کس از درد دلی سر بگرفت
نی دران باغ و چمن پای کس از خار بخست
هله خامش، به خموشیت اسیران برهند
زخموشانهٔ تو ناطق و خاموش بجست
لب فروبند چو دیدی که لب بستهٔ یار
دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
تا نلغزی که ز خون راه پس و پیش‌تر است
آدمی دزد ز زردزد کنون بیش‌تر است
گربزانند که از عقل و خبر می‌دزدند
خود چه دارند کسی را که ز خود بی‌خبر است؟
خود خود را تو چنین کاسد و بی‌خصم مدان
که جهان طالب زر و خود تو کان زر است
که رسول حق الناس معادن گفته‌ست
معدن نقره و زر است و یقین پرگهر است
گنج یابی و در او عمر نیابی تو به گنج
خویش دریاب که این گنج ز تو بر گذراست
خویش دریاب و حذر کن تو ولیکن چه کنی؟
که یکی دزد سبک دست درین ره حذراست
سحر ار چند که تاری‌ست حساب روزاست
هر که را روی سوی شمس بود چون سحراست
روح‌ها مست شود از دم صبح از پی آنک
صبح را روی به شمس است و حریف نظراست
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک براست
مغز پالوده و بر هیچ نه، در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزهٔ تو مغز خراست
بیش تر جان کن و زر جمع کن و خوش دل باش
که همه سیم و زر و مال تو مار سقراست
یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب بزی
صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خوراست
از سر درد و دریغ از پس هر ذره خاک
آه و فریاد همی‌آید گوش تو کرست
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحراست
دل پراومید کن و صیقلی‌اش ده به صفا
که دل پاک تو آیینهٔ خورشید فراست
مونس احمد مرسل به جهان کیست، بگو؟
شمس تبریز شهنشاه که احدی الکبراست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
دوش آمد بر من آن که شب افروز من است
آمدن باری اگر در دو جهان آمدن است
آن که سرسبزی خاک است و گهربخش فلک
چاشنی بخش وطن‌هاست اگر بی‌وطن است
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شفاخانهٔ هر ممتحن است
شمع را تو گرو این لگن تن چه کنی؟
این لگن گر نبود شمع تو را صد لگن است
تا درین آب و گلی کار کلوخ اندازی است
گفت و گو جمله کلوخ است و یقین دل شکن است
گوهر آینهٔ جان همه در ساده دلی است
میل تو بهر تصدر همه در فضل و فن است
زین گذر کن صفت یار شکربخش بگو
که ز عشوه­ی شکرش ذره به ذره دهن است
خیره گشته‌ست صفت‌ها همه کان چه صفت است؟
کان صفت‌ها چو بتان و صفت او شمن است
چشم نرگس نشناسد ز غمش کندر باغ
پیش او یاسمن است آن گل تر یا سمن است
روش عشق روش بخش بود بی‌پا را
خوش روانش کند ار خود زمن صد زمن است
در جهان فتنه بسی بود و بسی خواهد بود
فتنه‌ها جمله بر آن فتنهٔ ما مفتتن است
همه دل‌ها چو کبوتر گرو آن برجند
زان که جانی‌ست که او زنده کن هر بدن است
بس کن آخر چه برین گفت زبان چفسیدی؟
عشق را چند بیان‌ها است که فوق سخن است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
آن که بی‌باده کند جان مرا مست کجاست؟
وان که بیرون کند از جان و دلم دست کجاست؟
و آن که سوگند خورم جز به سر او نخورم
و ان که سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست؟
وان که جان‌ها به سحر نعره زنانند ازو
وان که ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست؟
جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب؟
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست؟
غمزهٔ چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی ست
و ان که او در پس غمزه‌ست دلم خست کجاست؟
پردهٔ روشن دل بست و خیالات نمود
وان که در پرده چنین پردهٔ دل بست کجاست؟
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
وان که او مست شد از چون و چرا رست کجاست؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
من نشستم ز طلب، وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر که استاد به کاری، بنشست آخر کار
کار آن دارد آن، کز طلب آن ننشست
هر که او نعرهٔ تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپردهٔ سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا، تخت سلیمان ننشست
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر که در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
هم چنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
روز و شب خدمت تو، بی‌سر و بی‌پا چه خوش است
در شکرخانهٔ تو مرغ شکرخا چه خوش است
بر سر غنچه بسته که نهان می‌خندد
سایهٔ سرو خوش نادره بالا چه خوش است
زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد، گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوش است
بانگ سرنای چه گر مونس غمگینان است
از دم روح نفخنا، دل سرنا چه خوش است
گر چه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیدهٔ بینا چه خوش است
بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
تو چه دانی که برین گنبد مینا چه خوش است؟
چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شکرریز لقا، سینهٔ سینا چه خوش است
که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوش است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
تشنه‌یی بر لب جو بین که چه در خواب شده‌ست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شده‌ست
ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بی‌خبر از آب چو دولاب شده‌ست
چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی؟
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شده‌ست
ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول ازین ترس چو سیماب شده‌ست
چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شده‌ست
ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شده ست
ای بسا غوره درین معصره دوشاب شده‌ست
این چه مشاطه و گلگونهٔ غیب است کزو
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شده‌ست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شده‌ست
طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شده‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست
عدد ذره درین جو هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست
همگی پرده و پوشش ز پی باشش توست
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست
هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست
فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست
ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست
ز آن سوی کآمد محنت هم ازان سوست دوا
هم ازو شبههٔ توست و هم از او حجت توست
هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت توست و هم از او عشرت توست
بس که هر مستمعی را هوس و سودایی‌ست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گفت بس چند بود؟ گفتمش از چند گذشت
چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت
تو چه پرسیش که چونی و چگونه‌ست دلت؟
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت
آن چه روی است که ترکان همه هندوی وی‌اند؟
ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت
آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
روضهٔ خوی وی از سغد سمرقند گذشت
خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت
ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت
گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت
هر که عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت
مرد چون که به کف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت
بس که از قصهٔ خوبش همه در فتنه فتند
کین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
ساقیا این می از انگور کدامین پشته ست؟
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته ست؟
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته‌ست
درده آن بادهٔ اول که مبارک باده ست
مگسل آن رشتهٔ اول که مبارک رشته‌ست
صد شکوفه ز یکی جرعه برین خاک ز چیست؟
تا چه عشق‌ست که اندر دل ما بسرشته‌ست
بر در خانهٔ دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانهٔ دل یک خشته‌ست
باده‌یی ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته‌ست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
دلبری و بی‌دلی اسرار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
نوبت کهنه فروشان درگذشت
نوفروشانیم و این بازار ماست
نوبهاری کو جهان را نو کند
جان گلزارست اما زار ماست
عقل اگر سلطان این اقلیم شد
همچو دزد آویخته بر دار ماست
آن که افلاطون و جالینوس ماست
پرفنا و علت و بیمار ماست
گاو و ماهی ثری قربان ماست
شیر گردونی به زیر بار ماست
گرچه اول زهر بد تریاق شد
هرچه آن غم بد کنون غم خوار ماست
دعوی شیری کند هر شیرگیر
شیرگیر و شیر او کفتار ماست
ترک خویش و ترک خویشان می‌کنیم
هرچه خویش ما کنون اغیار ماست
خودپرستی نامبارک حالتی ست
کندر او ایمان ما انکار ماست
هر غزل کان بی‌من آید خوش بود
کین نوا بی‌فر ز چنگ و تار ماست
شمس تبریزی به نور ذوالجلال
در دو عالم مایهٔ اقرار ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست
ای دمت عیسی دم از دوری مزن
من غلام آن که دوراندیش نیست
گر بگویی پس روم نی پس مرو
ور بگویی پیش نی ره پیش نیست
دست بگشا دامن خود را بگیر
مرهم این ریش جز این ریش نیست
جزو درویشند جمله نیک و بد
هر که نبود او چنین درویش نیست
هر که از جا رفت جای او دل ست
همچو دل اندر جهان جاییش نیست