عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۱
دلی را که بخشد گداز آرزویش
چو شبنم دهد غوطه در آبرویش
به جمعیت زلف مشکین بنازم
که از هربن موست حیران رویش
چرا دل نبالد در آشفتگیها
که چون تاب زد، دست درتار مویش
چنان ناتوانم‌که بر دوش حسرت
ز خود می‌روم‌ گر کشد دل به سویش
توانی به گرد خرامش رسیدن
ز ضبط نفس‌ گر کنی جستجویش
به عاشق ز آلودگیها چه نقصان
که مژگان بود دامن تر وضویش
ز تقوا ندیدیم غیر از فسردن
خوشا عالم مستی و های وهویش
به میخانهٔ وهم تا چند باشی
حبابی‌که خندد پری بر سبویش
مشو مایل اعتبارات دنیا
گل شمع اگر دیده باشی مبویش
فلک خواهد از اخترت داغ‌کردن
مجو مغز راحت ز تخم‌کدویش
صبا گرد زلف‌که افشاند یا رب
که عالم دماغ ختن شد ز بویش
نگه موج خون گشت در چشم بیدل
چه رنگ است یارب گل آرزویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۲
صبا ای پیک مشتاقان قدم فهمیده نه سویش
که رنگم می‌پرد گر می‌تپد گرد از سرکویش
نفس تا می‌کشم در نالهٔ زنجیر می‌غلتم
گرفتارم نمی‌دانم چه مضمونست گیسویش
تو هم ای دیده محو شوق باش و بیخودیها کن
که عالم خانهٔ آیینه است از حیرت رویش
دل یاقوت خون گردیده‌ای در حسرت لعلش
رم آهو به خاک افتاده‌ای از چشم جادویش
چو سرو آزاد شو یا همچو شمع از خویش بیرون‌آ
به لب‌ گر مصرعی داری ز وصف قد دلجویش
غبارآلود هستی‌ گر همه تا آسمان بالد
چو ماه نو همان پهلوخور عجز است پهلویش
شکست شیشهٔ من ناکجا فریاد بر دارد
تغافل رفت بر طاق بلند از چین ابرویش
دو روزی پیش ازین با یار در یک پیرهن بودم
کنون از هر گلم باید کشیدن منت بویش
غبار آرمیدن برده‌اند از خاک این صحرا
سواد وحشتی روشن‌ کنید از چشم آهویش
کباب وحشت اشکم‌ که چون بیدست و پا گردد
به سر غلتیدنی زین عرصه بیرون می‌برد گویش
به وصل از ناتوانی رنج هجران می‌کشم بیدل
ندارم آنقدر جرأت که چشمی واکنم سویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۵
بی تو مشکل ‌کنم از خلق نهان جوهر خویش
اشک آیینهٔ یاس است ز چشم تر خویش
ساکنان سرکویت ز هوس ممتازند
خلد خواهد به عرق غوطه زد ازکوثر خویش
فطرت پست به‌کیفیت عالی نرسد
کس چو گل‌، آبله را جا ندهد بر سر خویش
عاشق و یاد رخ دوست‌که چشمش مرساد
خواجه و حسرت مال و غم‌گاو و خر خویش
تا نجوشد عرق خجلت تمثال ز شخص
عالمی آینه‌ کرده‌ست نهان در بر خویش
هر چه خواهی همه در خانهٔ خود می‌یابی
همچو آیینه اگر حلقه زنی بر در خویش
عجز رفتار من آخر در بیباکی زد
اشک تا آبله پاگشت‌،‌گذشت از سر خویش
صبح جمعیت ما سوخته‌جانان دگر است
ختم شبگیر کن ای شعله به خاکستر خویش
سعی وابستگی آخر در فیضی نگشود
عقده درکار من افتاد چو قفل از پر خویش
سایل از حادثه آب رخ خود می‌ریزد
بی ‌شکستن ندهد هیچ صدف ‌گوهر خویش
فکر لذات جهان کلفت دل می‌آرد
نی به صد عقده فشرده‌ست لب از شکر خویش
سفله را منصب جاه است ندامت بیدل
چون مگس سیر شود دست زند بر سر خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳۶
چند پاشی ز جنون خاک هوس برسرخویش
ای‌گل این پیرهن رنگ برآر از بر خویش
ساز خسّت چمنی را به رُخت زندان‌کرد
به‌که چون غنچه دگر دل ننهی بر زر خویش
این کمانخانه اقامتکدهٔ الفت نیست
عبرتی‌ گیر ز کیفیت بام و در خویش
نقد ما ذره صفت درگره باد فناست
غیر پرواز چه داریم به مشت پر خویش
عمرها شد قدم عافیتی می‌شمریم
شمع هر چشم زدن می‌گذرد از سر خویش
خجلت هیچکسی مانع جمعیت ماست
ذره آن نیست‌ که شیرازه‌ کند دفتر خویش
پیش از این منفعل نشو و نما نتوان زیست
مو چه مقدار ببالد به تن لاغر خویش
سینه‌چاکان به هم آمیزش خاصی دارند
صبح در شبنم‌ گل آب‌ کند شکر خویش
خودشناسی‌ست تلافی‌گر پرواز دلت
نیست بر آینه‌ها منت روشنگر خویش
عرض دانش چقدر کلفت دل داشته است
مژه‌ در دیده شکست آینه از جوهر خویش
ای نگه عافیتت در خور مشق خواب است
به فسون مژه تغییر مده بستر خویش
بی‌ تو غواصی دربای ندامت داربم
غوطه زد شبنم ما لیک به چشم ترخویش
مشرب یأس ندانم چقدر حوصله داشت
پر نکردم ز گداز دو جهان ساغر خویش
کاش بیدل الم بیکسیم وا سوزد
تا ز خاکستر خود دست نهم بر سر خویش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
نازد به عشق غازهٔ حسن جنون دماغ
پروانه است جوهر آیینهٔ چراغ
ما را ز لعل یار پیامی نشد نصیب
تا کی رسد به بوس وکله، کج‌ کند ایاغ
مجبور هستی‌ایم ز جرأت‌ گزیر نیست
از پر زدن به نشئه نگیرد کسی ‌کلاغ
چون نالهٔ سپند به هر جاگذشته‌ایم
نقش قدم ز گرمی رفتار گشته داغ
در عشق کوش‌ کز غم اسباب وارهی
درد دلی مگر دهد از درد سر فراغ
از سرکشان جاه توقع مدار چشم
افشانده‌ گیر دست ثمر زین چنار باغ
با دوستان ‌گرت نبود مقصد انفعال
الفت بس است شرم کن از بستن جناغ
عنقا به وهم مصدر آثار زندگی‌ست
ای‌کاش نیستی دهد از هستی‌ام سراغ
دل تیره شد ز مشق خیالات خوب و زشت
آیینه را هجوم صور کرد بی‌دماغ
بید‌ل نوید قاصد بد لهجه ماتم است
مکتوب نوبهار نبندی به بال زاغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
نشئهٔ عجزم چو شبنم داد بر طیب دماغ
از گداز عجز طاقت یافتم می در ایاغ
بیخودی گل می‌کند از پردهٔ آزادیم
می‌شود برق نظر بال و پر رنگ چراغ
چون نگین تا حرف نامت در خیالم نقش بست
دست بر هر دل ‌که سودم برق شوقش ‌کرد داغ
مستی چشم تو هر جا بردرد طرف نقاب
از شکست رنگ می چون‌گل ز هم ریزد ایاغ
عافیت نظاره را در آشیان حیرتست
داغ‌گشتن شعله را از پرزدن بخشد فراغ
گر به این بی‌پردگی می‌بالد آثار جنون
دود می‌گردد صدا در حلقهٔ زنجیر باغ
از حسد دل آشیان طعن غفلت می‌شود
زنگ بر آیینهٔ ناصاف می‌گیرد کلاغ
از تو هر مژگان زدن‌ گم می‌شود همچون تویی
گر نداری باور از آیینه روشن‌ کن سرا‌غ
عمرها شد شسته‌ام چون ابر دست از خرمی
بیدل از من گریه می‌خواهد چه صحرا و چه باغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۵
شمع من‌ گرم حیا کرد مگر سوی چراغ
می‌توان‌ کرد شنا در عرق روی چراغ
دل اگر جوش طراوت نزند، سوختنی
شعله‌ کافی‌ست همان سرو لب جوی چراغ
سوختیم از هوس اما مژه واری نکشید
بال پروانهٔ ما شانه به‌گیسوی چراغ
نتوان بود ز نیرنگ عتابش غافل
بزم‌گرم است به افروختن روی چراغ
بالش عافیتی نیست درین شعله‌ بساط
نفس سوخته دارد سر زانوی چراغ
پیری و عشرت ایام جوانی غلط است
صبحدم رنگ نبنددگل شب‌بوی چراغ
قرب این شعله مزاجان به‌خود آتش زده است
نیست پروانهٔ ما بیخبر از خوی چراغ
عجز ما رنگ اشارتکدهٔ ناز تو ریخت
بال پروانه شد آخر خم ابروی چراغ
آب‌گردید دل و ناله همان عجز تو است
رشته فربه نشد از خوردن پهلوی چراغ
هرکجاگردکند شمع خیالم بیدل
شعله از شرم نشیند پس زانوی چراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۶
نیست پروانهٔ من قابل پهلوی چراغ
حسرت سوختنی می‌کشدم سوی چراغ
سیر این انجمنم وقف گشاد مژه‌ایست
بر نگه ختم نمودند تک و پوی چراغ
یأس بر عافیت احرامی دل می‌خندد
من و خاصیت پروانه‌، تو و خوی چراغ
داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد
ترسم آخر به دماغت نزند بوی چراغ
برق آن شعله‌ که حرز دل بیتابم بود
مجلس آرا به غلط بست به بازوی چراغ
آبیار چمن عشق گداز است اینجا
کشت پروانه همان سبزکند خوی چراغ
عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است
جیب دارد سر پروانه به زانوی چراغ
سیر هستی چقدر برق ندامت دارد
شعله دررنگ عرق می‌چکد ازروی چراغ
طبع روشن ز غبار دو جهان آزاد است
تیرگی رخت تکلف نبرد سوی چراغ
غافل از مرگ به افسوس امل نتوان زیست
شانه دارد نفس صبح به‌گیسوی چراغ
رنگ پروانهٔ این بزم ندارد بیدل
تا به‌ کی نکهت گل واکشی از بوی چراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۷
ما شهیدان را وضویی داده‌اند از آب تیغ
سجده آموز سر ما نیست جز محراب تیغ
چهره با خورشیدگشتن طاقت خفاش نیست
خیره می‌گردد نگاه بی‌جگر از آب تیغ
هر سری‌کز فکر ابروی‌ کجت‌ گردید خم
از گریبان غوطه زد در حلقهٔ‌ گرداب تیغ
دل ز مژگانهای شوخت هم بساط نشتر است
چشم حیران در خیال ابرویت همخواب تیغ
نیست ممکن پیش ابروی تو سر برداشتن
بیخودیهای دگر دارد شراب ناب تیغ
از زدودن بی‌طراوت نیست زنگار خطت
شسته می‌بالد بهار سبزه‌ات از آب تیغ
خون ما در پرده بالی می‌زند اما چه سود؟
شوخی این نغمه موقوفست بر مضراب تیغ
انتظاری در مزاج هر مراقب طینتی است
گل‌ کند شاید ز خونم مطلب نایاب تیغ
بی‌تکلف مگذر از فیض شهادتگاه عشق
صبح دیگر می‌زند جوش از دم سیراب تیغ
جوهر مردی نداری بحث با مردان خطاست
سینه‌داران سطر زخمی خوانده‌اند از باب تیغ
نیستم افسرده رنگ عرصه‌گاه امتحان
خون‌ گرمم می‌فروزد شمع در محراب تیغ
بی‌ هنر مشکل‌ که باشد تازه‌روییهای مرد
کرده جوهر شبنمی با سبزهٔ شاداب تیغ
مایهٔ‌گردنکشی غارت کمین آفت است
همچو شمع اینجا سر بی‌سجده باشد باب تیغ‌
بی‌دم تسلیم مگذر پیش ابروی‌کجش
سر به‌ گستاخی مکش گر دیده‌ای آداب تیغ
بیدل از مژگان خواب‌آلود او ایمن مباش
می‌گشاید فتنه‌ها چشم ازکمین خواب تیغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
غیر از حیا چه پیش توان برد در عرق
چون اشک سعی تا قدم افشرد در عرق
با این هجوم عجز به هرجا قدم زدیم
خجلت بساط آبله ‌گسترد در عرق
بر روی ما ز شرم نموهای اعتبار
رنگی نکرد گل‌ که نیفشرد در عرق
شور شکست شیشه ز توفان‌ گذشته است
آن سنگدل مگر دلی آزرد در عرق
شبنم چه واکشد ز تماشای این چمن
ما راگشاد چشم فرو برد در عرق
گرد هوس به سعی خجالت نشانده‌ایم
کم نیست ته نشینی این درد در عرق
نومید وصل بود دل از ساز انفعال
آیینه‌ات ز ما غلطی خورد در عرق
بیدل تلاش عجز به جایی نمی‌رسد
خلقی چو شمع داغ شد و مرد در عرق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۵
ای مژدهٔ دیدار تو چون عید مبارک
فردوس به چشمی‌ که ترا دید مبارک
جان دادم و خاک سرکوی تو نگشتم
بخت اینقدر از من نپسندید مبارک
در نرد وفا برد همین باختنی بود
منحوس حریفی‌که نفهمید مبارک
هر سایه‌که‌گم‌گشت رساندند به نورش
گردیدن رنگی که نگردید مبارک
ای بیخردان غرهٔ اقبال مباشید
دولت نبود بر همه جاوید مبارک
صبح طرب باغ محبت دم تیغ است
بسم‌الله اگر زخم توان چید مبارک
ژولیدگی موی سرم چتر فراغیست
مجنون مرا سایه این بید مبارک
بربام هلال ابروی من قبله‌نما شد
کز هر طرف آمد خبر عید مبارک
دل قانع شوقیست به هر رنگ‌که باشد
داغ تو به ما، جام به جمشید مبارک
در عشق یکی بود غم و شادی بیدل
بگریست سعادت شد و خندید مبارک
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۰
مگو پیام وفا جسته‌جسته دارد رنگ
هزار نامه به خط شکسته دارد رنگ
به عالمی ‌که خیال تو می‌کند جولان
غبار هم چو شفق دسته‌دسته دارد رنگ
هوای وادی شوق تو بسکه‌ گلخیز است
چو شمع خار به پاگر شکسته دارد رنگ
نه ‌گل شناسم و نی غنچه این‌قدر دانم
که جلوهٔ تو به دلهای خسته دارد رنگ
هوس هزارگل و لاله‌گو بهم ساید
کفت همان ز حنای نبسته دارد رنگ
برون نرفته زخود سیر خود چه امکانست
شرار در گره رنگ جسته دارد رنگ
طرب‌پرستی از افسردگی برآ بیدل
که شعله نیز ز پا تا نشسته دارد رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
یک برک‌ گل نکرده ز روبت بهار رنگ
می‌غلتدم نگاه به صد لاله‌زار رنگ
تا چشم آرزو به رهت‌ کرده‌ام سفید
چندین سحر شکسته‌ام از انتظار رنگ
موج طراوت چمن نا امیدی‌ام
دارم شکستنی که ندارد هزار رنگ
بیر نگیی به هیچ تعلق گرفته‌ام
یعنی به رنگ بوی‌گلم درکنار رنگ
کومایه‌ای که قابل غارت شود کسی
ای صورت شکست غنیمت شمار رنگ
بر هر نفس ز خجلت هستی قیامتی است
صد رنگ می‌تپد به رخ شرمسار رنگ
قسمت درین چمن ز بهاران قویتر است
آفاق غرق خون شد و نگرفت خار رنگ
ما را چوگل به عرض دو عالم غرور ناز
کافیست زان بهار یک آیینه‌وار رنگ
سیر بهار ناز تو موقوف خلوتی است
ای بوی‌گل به حلقهٔ در واگذار رنگ
عمریست رنگ باختهٔ وحشت دلم
چون‌کرده هوشم این‌گل بی‌اختیار رنگ
جوش خیال انجمن بی‌نشانی‌ام
بیدل بهار من نکند آشکار رنگ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۶
بلبل الم غنچه کشد بیشتر از گل
ظلمست به عاشق چه مدارا چه تغافل
خودداری شبنم چه‌ کند با تف خورشید
ای یاد تو برق دو جهان رخت تحمل
کیفیت لعل تو ز بس نشئه‌گداز است
در چشم حباب آینه دارد قدح مل
زان نیش‌ که از اشک خم زلف تو دارد
مشکل‌ که تپیدن نگشاید رگ سنبل
دلهای خراب انجمن جلوهٔ یارند
خورشید به ویرانه دهد عرض تجمل
ما قمری آن سرو گلستان خرامیم
دارد ز نشان قدمش‌ گردن ما غل
آیینهٔ دردیم چه عجز و چه رسایی
اشک است اگر ناله‌ کند ساز تنزل
هر غنچه ازین باغ‌ گره بستهٔ‌ نازیست
اشکی است‌ گریبان‌ در چشم تر بلبل
اسرار سخن جز به خموشی نتوان یافت
مفتاح در گنج معانیست تأمل
روزی دو به فکر قد خم‌ گشته فتادیم
کردیم تماشای‌ گذشتن ز سر پل
خجلت شمر فرصت پرواز شراریم
بیدل به چه امید توان ‌کرد توکّل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۲
ز من عمریست می‌گردد جدا دل
ندانم با که گردید آشنا دل
ز حرف عشق خارا می‌گدازد
من و رازی‌که نتوان‌گفت با دل
به فکر ناوک ابروکمانی
چو پیکانم‌ گره از سینه تا دل
به امید پری مینا پرستیم
ز شوقت‌ کرد بر ما نازها دل
نفس آیینه را زنگار یأس است
ز هستی باخت امید صفا دل
به رنگ لاله نقد دیگرم نیست
مگر از داغ خواهد خونبها دل
تپش‌گم‌کرده اشکی ناتوان چشم
گره بالیده آهی نارسا دل
ثباتی نیست بنیاد نفس را
حباب ما چه بندد بر هوا دل
مزن ای بیخبر لاف محبت
مبادا آب‌ گردد از حیا دل
در آن معرض‌ که جوشد شور محشر
قیامت هم تو خواهی بود با دل
حریفان از نشان من مپرسید
خیالی داشتم‌ گم‌ گشت با دل
فسردن بیدل از بیدردی‌ام نیست
چو موج‌ گوهر‌م در زیر پا دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
گاه موج اشک و گاهی گرد افغانست دل
روزگاری شد به ‌کار عشق حیرانست دل
سودن دست است یکسر آمد و رفت نفس
می‌شود روشن‌ که از هستی پشیمانست دل
خلق ازین اشغال تعمیری که در بنیاد اوست
بام و در می‌فهمد و غافل‌ که ویرانست دل
فکر هستی جز کمین رفتن از خود هیچ‌ نیست
دامن بر چیدهٔ چندین گریبانست دل
پاس ناموس حیا ناچار باید داشتن
چشم‌ گر وا می‌کنی عیب نمایانست دل
حسن مطلق بی‌نیاز از احتمالات دویی‌ست
وهم می‌داند که از آیینه دارانست دل
دیدهٔ یعقوب و بوی یوسف اینجا حاضر است
در وصال هجر مجبوریم کنعانست دل
راه ناپیدا و جست‌وجو پر افشان هوس
گرد مجنون تاکجا تازد بیابانست دل
با همه آزادی از الفت گریبان می‌دریم
درکجا نالد نفس زین غم‌که زندانست دل
حسن می‌آید برون تا حشر در رنگ نقاب
از تکلّف هر چه می‌پوشیم عریانست دل
مفت موهومی شمر بیدل طفیل زیستن
در خیال‌آباد خود روزی دو مهمانست دل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۹
ای از خرامت نقش پا خورشید تابان در بغل
از شوخی‌گرد رهت عالم‌گلستان در بغل
ابرویت از چین جبین زه‌ کرده قوس عنبرین
چشم از نگاه شرمگین شمشیر بران در بغل
بی رویت از بس مو به مو توفان طراز حسرتم
چون ابر دارد سایه‌ام یک چشم‌گریان در بغل
دل را خیال نرگست برداشت آخر از میان
صحرا زگرد وحشیان پیچیده دامان در بغل
حیرت رموز جلوه‌ای بر روی آب آورده است
آیینه دارد ناکجا تمثال پنهان در بغل
دیوانهٔ ما را دلی در سینه نتوان یافتن
دارد شراری یادگار از سنگ طفلان در بغل
می‌خواست از مهد جگر بر خاک غلتد بی‌رخت
برداشت طفل اشک را چون دایه مژگان در بغل
هستی ندارد یک شرر نور شبستان طرب
این صفحه‌گر آتش زنی یابی‌چراغان در بغل
عشق از متاع این و آن مشکل‌که آراید دکان
آخر خریدار تو کو ای ‌کفر و ایمان در بغل
کو خلوت و کو انجمن در فکر خود دارم وطن
چون شمع سر تا پای من دارد گریبان در بغل
چشمی اگر مالیده‌ام زین باغ بیرون چیده‌ام
وحشت‌کمین خوابیده‌ام چون غنچه دامان در بغل
در وادیی‌ کز شوق او بیدل ز خود من رفته‌ام
خوابیده هر نقش قدم بگذشت جولان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
می‌آید از دشت جنون گردم بیابان در بغل
توفان وحشت در قدم فوج غزالان در بغل
سودایی داغ ترا از شام نومیدی چه غم
پروانهٔ بزم وفا دارد چراغان در بغل
از وحشت این تنگنا هرکس به رنگی می‌رود
دریا و مینایی به‌ کف صحرا و دامان در بغل
از چشم خویش ایمن نی‌ام ‌کاین قطرهٔ دریا نسب
دارد به وضع شبنمی صد رنگ توفان در بغل
رسوای آفاقم چو صبح از شوخی داغ جنون
چون آفتاب آیینه‌ای پوشید نتوان در بغل
گرید به حال آگهی ‌کز غفلت نامحرمی
چون چشم اعمی‌ کرده‌ام آیینه پنهان در بغل
خاک من بنیاد سر در حسر ت چاک جگر
وقتست چون‌ گرد سحر خیزد گریبان در بغل
کام دل حسرت‌ گدا حاصل نشد از ما سوا
عمریست می‌خواهد ترا این خانه ویران در بغل
ای‌ کارگاه وهم و ظن نشکافتی رمز سخن
اینجا ندارد پیرهن جز شخص عریان در بغل
دکان غفلت وا مکن با زندگی سودا مکن
خود را عبث رسوا مکن زین سود نقصان دربغل
بیدل ندارد بزم ما از دستگاه عافیت
چشمی‌که‌گیرد یک دمش چون شمع مژگان در بغل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۳
تا چشم تو شد ساغر دوران تغافل
خون دو جهان ریخت به دامان تغافل
بر زخم که خواهی نمک افشاند که امروز
گل‌ کرده تبسم ز نمکدان تغافل
آنجا که تماشای تو منظور نظرهاست
چندین مژه چاکست گریبان تغافل
برگیست لبت از چمنستان تبسم
موجیست نگاه تو ز عمان تغافل
گیسوی تو مدّ الف آیت خوبی
ابروی تو بسم‌الله دیوان تغافل
امید به راه تو زمینگیر خیالیست
شاید نگهی واکشد از شان تغافل
چشم تو به این مستی و پیمان شکنیها
نشکست چرا ساغر پیمان تغافل
فردا که به قاتل‌ گرود خون شهیدان
دست من خون ‌گشته و دامان تغافل
صد صبح نمک بر جگر خستهٔ ما بست
آن غنچهٔ نشکفته نمکدان تغافل
در عشق تو دیگر به چه امید توان زیست
ای آینهٔ لطف تو برهان تغافل
عمریست‌ که دل تشنه لب دور نگاهیست
یارب که بگردد سر مژگان تغافل
بیدل شرری‌ گشت و به دامان نگه ریخت
گردی‌ که نکردیم به میدان تغافل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
ای جوش بهارت چمن‌آرای تغافل
چون چشم تو سر تا قدمت جای تغافل
عمریست‌ که آوارهٔ امید نگاهیم
ازگوشهٔ چشم تو به صحرای تغافل
از شور دل خسته چه مینا که نچیده‌ست
ابروی تو بر طاق معلای تغافل
ازنقطهٔ‌خالی‌که‌برآن‌گوشهٔ‌ابروست‌
مهری زده‌ای بر لب گویای تغافل
سربازی عشاق به بزم تو تماشاست
هرچند نباشد به میان پای تغافل
کو هوش ادا فهمی نازی که توان خواند
سطر نگه از صفحهٔ سیمای تغافل
هرچند نگاه تو حیات دو جهان است
من‌کشتهٔ تمکینم و رسوای تغافل
فریاد که از لعل تو حرفی نشنیدیم
موجی نزد این گوهر دریای تغافل
دلها به تپش خون شد و ناز تو همان است
مپسند به این حوصله مینای تغافل
از حسن در این بزم امید نگهی نیست
ای آینه خون شو به تماشای تغافل
بیدل نکشیدیم زکس جام مدارا
مردیم به مخموری صهبای تغافل