عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
باز به رسم سرکشان راه جفا گرفته‌ای
تیغ ستم کشیده‌ای، ترک وفا گرفته‌ای
من طلب تو چون کنم؟ چون به تو در رسم؟ که تو
شیر ز دام جسته‌ای، مرغ هوا گرفته‌ای
نیست در اندرون من جای خیال دیگری
جای کسی کجا بود؟ چون همه جا گرفته‌ای
ما سر و مال در غمت باخته سال و ماه و تو
هم غم ما نخورده‌ای، هم کم ما گرفته‌ای
چیست گناه ما؟ که تو بار دگر به رغم ما
یار دگر گزیده‌ای، خانه جدا گرفته ای
جز به دعا نمیرسد دست من از غمت، ولی
راه نفس ببسته‌ای، دست دعا گرفته‌ای
هر گرهی ز زلف او باز کنی تو، اوحدی
کشور چین گشوده‌ای، ملک ختا گرفته‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۸
همچو گل صد گونه رنگ آورده‌ای
غنچه‌وارم دل به تنگ آورده‌ای
سوی من هر دم ز زلف و خال و خط
لشکری دیگر به جنگ آورده‌ای
در مخالف میزنی چون دف مرا
راستی نیکم به چنگ آورده‌ای
چون تو آهو زاده‌ای حیفست حیف!
کآنچنان خوی پلنگ آورده‌ای
بی‌گناهم کشته‌ای صدبار و باز
رفته‌ای، صد عذر لنگ آورده‌ای
بس جهودی میکشم، گویی، مرا
با اسیران از فرنگ آورده‌ای
اوحدی را خاک پای خویش خوان
چونکه دستش زیرسنگ آورده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسه‌ای
از من چه رنجی؟ ای پسر، سهلست کار بوسه‌ای
چون بیشمار از لعل خود دادی به هر کس بوسها
یا خود خطا باشد ترا کردن شکار بوسه‌ای
زاب دهانت مست شد دشمن، که خاکش بر دهن
وآنگه من آشفته در رنج و خمار بوسه‌ای
جانا، دل محرور من شد بیقرار از شوق تو
با او به بازی بعد ازین می‌ده قرار بوسه‌ای
روزی که خواهند از لبت عشاق عالم کامها
هر کس تمنایی کند، ما اختیار بوسه‌ای
آمد به لب جان از غمت، جانا، نمیگویی که: ما
تا چند سوزیم این چنین در انتظار بوسه‌ای؟
روزی برای اوحدی یک بوسه بفرست از لبت
وز لعل شکربار خود کم‌گیر بار بوسه‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابی
راضی شدم که: بینم روی تو را به خوابی
صد نامه مشق کردم در شرح مهربانی
نادیده از تو هرگز یک نامه را جوابی
هر گه که بر در تو من آب روی جویم
خون مرا بریزی بر خاک در چو آبی
اندر غم تو رازم رمزی دو بود و اکنون
هر حرف از آن شکایت فصلی شدست و بابی
جز سر صورت تو چیزی دگر ندارم
مقصود هر حدیثی، مضمون هر کتابی
چندان نمک لبت را در پسته بسته آخر
کی بی‌نمک بماند بر آتشت کبابی؟
در غیرتیم لیکن مقدور نیست کس را
با چشم چون تو شوخی آغاز احتسابی
یک تن کجا تواند؟ پوشید از نظرها
روی تو را، که این جا شهریست و آفتابی
در غصه اوحدی را موقوف چند داری؟
یا کشتن خطایی، یا گفتن صوابی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی
چه جای پنجه کردن بود ما را با چنان دستی؟
به جان در غیرتم از دل، که پیش اوست پیوسته
گرین غیرت بدیدی او بغیر ما نپیوستی
ز زخم چشم مستش گر بنالیدم روا باشد
که سختست این چنین تیری و آنگه از چنان شستی!
گر آن گلچهره را در دل نشان دوستی بودی
دل این خستگان هر دم به خار غم چرا خستی؟
به غیر از درددل چیزی ندیدم در فراق او
حکایت غیر ازین بودی مرا گر غیرتی هستی
ملامت گر ندید او را، از آن فریاد میدارد
اگر دیدی، نپندارم که از دامش برون جستی
نه یک دلبستگی دارد بدان زلف اوحدی، کو را
اگر پنجاه دل بودی به جان در زلف او بستی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی
قصد کردم کت ببوسم دست و هم نگذاشتی
بوی خون می‌آید از چاه زنخدانت، بلی
بوی خون آید که چندین دل درو انباشتی
هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند
خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی
ریش گردانی دلم را وانگهی گویی: منال
درد دل با ناله باشد، پس چه می‌پنداشتی؟
گر پس از جنگ آشتی جویی، نگیری در کنار
تا هم آن دم نیز بی‌جنگی نباشد آشتی
نزد من آبیست، گفتی: خون مجروحان عشق
زان چنین در خاک میریزی که آب انگاشتی
دی طلب کردی که در پای تو ریزم جان خویش
زان طلب کردن سرم بر آسمان افراشتی
دفتر خاطر ز نقش دیگران شستم تمام
تا تو نقش خویش بر لوح دلم بنگاشتی
اوحدی در دوستی با آنکه جانب‌دار تست
جانب او را به قول دشمنان بگذاشتی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
جان را ستیزهٔ تو ندارد نهایتی
خوبان جفا کنند ولی تا به غایتی
سنگین دلی، و گرنه چنین درد سینه سوز
در سینهٔ تو نیز بکردی سرایتی
دارم شکایت از تو، ولی منع میکند
حسن وفا که: باز نمایم شکایتی
روی زمین چو قصهٔ فرهاد کوهکن
پر شد حکایت من و شیرین حکایتی!
خود چیست کشتن چو منی؟ کاهلی ز تست
تا هر زمان مرا بنسوزی ولایتی
از گفت و گوی دشمن بسیار باک نیست
گر باشدم ز لطف تو اندک حمایتی
زان زلف کافرانه مرنج، اوحدی، دگر
کز کافری بدیع نباشد جنایتی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
نگارا، یاد می‌داری که یاد ما نمی‌کردی؟
سگان را در بر خود جای و جای ما نمی‌کردی؟
چو جانت می‌سپرد این تن به جز خونش نمی‌خوردی؟
چو خوانت می‌نهاد این دل به جز یغما نمی‌کردی؟
نشان درد می‌دیدی ولی درمان نمی‌دادی
به کوی وصل می‌بردی ولی در وا نمی‌کردی؟
نخستین روزت ار با من نبودی فتنه اندر سر
چو رخ در پرده پوشیدی دگر پیدا نمی‌کردی
به پس فردا رسید آن کم به فردا وعده می‌دادی
چرا فردا همی گفتی؟ چو پس‌فردا نمی‌کردی
دلم را می‌نهی داغی و گرنه در چنین باغی
رخ از خیری نمی‌بردی دل از خارا نمی‌کردی
دوای اوحدی جستم ز درد سر بنالیدی
گرت سودای ما بودی چنین صفرا نمی‌کردی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
ترا می‌زیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
که عنبر بر بیاض سیم و سنبل بر سمن داری
چو گفتم: عاشقم، بر تو، شدی بر خون من چیره
نمی‌رنجم کنون از تو،که این شوخی ز من داری
دل ار تو خواستی، دادم دل مجروح و جان بر سر
چو بردی بی‌سخن جانم، دگر با من سخن‌داری؟
مرا در جامه می‌جویی، نیابی جز خیال از من
چه جای جامه؟ کین جا تو شهیدان در کفن داری
دلاویزی و دلبندی،نمی‌دارم شکیب از تو
که بالایی چو سروت هست و زلفی چون رسن داری
نظیر زلف هندوی تو گر گویم خطا باشد
گه از شامش سحر خیزد، گه از چینش ختن داری
درختان چمن را پای نابوسیده نگذارم
به حکم آنکه گاهی تو گذاری در چمن داری
چو گل چاکست پیراهن بسی کس را و دل پرخون
از آن اندام همچون گل که اندر پیرهن داری
به دشنام و جفا، جانا، میزار اوحدی را دل
ازان خلق خلق بگذار، چون حسن حسن داری
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی
من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز
چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی
همچو بلبل همه از دست تو فریاد کنم
تا تو، ای دستهٔ گل، باغ و بهارم باشی
با که آرام کنم؟ یا چه قرارم باشد؟
که تو سرمایهٔ آرام و قرارم باشی
نکنم یاد بهشت و غم دوزخ نخورم
گر تو فردا حکم روزشمارم باشی
مگر آن روز به نخجیر سگانت نگرم
کان سرپنجه ندارم که شکارم باشی
اوحدی، از گل روی تو مراد من چیست؟
گفت: شرطست که هم صحبت خارم باشی
با چنان گل چه غم از خار؟ که بر هم نزنم
دیده از تیر و تبر، گر تو حصارم باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی
چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل
چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی
چراغ دیدهٔ گریان خویشت گفته بودم من
چه دانستم که داغ سینهٔ بریان من باشی؟
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو
دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی
چه گویی؟ هیچ بتوانی که بی‌غوغای همجنسان
مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی
ز من گر خرده‌ای آمد، توقع دارم از لطفت
کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی
به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان
چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟
ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی
غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن
ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
ای هر سر مویت را رویی به پریشانی
صد روی خراشیده موی تو به پیشانی
در سینه نهان کردم سودای تو مه، لیکن
بس درد که برخیزد زین آتش پنهانی
آن دیگ نبایستی پختن به نیستانها
اکنون که برفت آتش، با دست پشیمانی
انکار مکن ما را گر بی‌سر و پا بینی
کین کار هم از اول سر داشت به ویرانی
ای یار پری پیکر، دیوانه شدیم از تو
باز آی، که صد نوبت کردیم پری خوانی
یک روز نمی‌آیی، تا در غم خود بینی
صد خانهٔ چون دوزخ، صد دیدهٔ چون خانی
جوری که تو، ای کافر، کردی و پسندیدی
گر بر تو کنم گویی: ای وای مسلمانی!
زینسان که سراسیمه گشت اوحدی از مهرت
او باز کجا دارد دست از تو به آسانی؟
در وصف تو دیوانی از شعر چو پر کرد او
پر بر تو کند دعوی از شرعی و دیوانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
حاصل از عشقت نمی‌بینم به جز غم خوردنی
پرورش مشکل توان کرد از چنین پروردنی
دوش فرمودی که خواهم کشتن آن شوریده را
از پس سالی عف‌الله! نیک یاد آوردنی
سر ز شمشیرت نمی‌پیچم، که اندر دین من
دولت تیزست شمشیری چنان در گردنی
گر هزارم بار خون دل بریزی حاکمی
از تو من آزار چون گیرم بهر آزردنی؟
ز آستانت بر نخواهم داشتن سر بعد ازین
هم سر کوی تو گر ناچار باشد مردنی
دل چنان خو کرد با رویت که تن با خاک پاک
راستی بیم هلاکست از چنان خو کردنی
اوحدی، گر آرزو داری که کام دل بری
ناگزیرت باشد از بار ملامت بردنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی
از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو
با من خسته‌دل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟
ای که نمی‌زنم دمی جز به خیال لعل تو
گر به کف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟
شاد کجا شود ز تو این دل ناتوان من؟
چون تو به روز هجر خود این همه تیر غم زنی
بی‌تو دمی نمی‌شود خالی و فارغ، ای صنم
چهرهٔ من ز زرگری اشک من از درم زنی
بر سر و چشم خود نهی نامهٔ دشمنان من
چون که به نام من رسی بر سر آن قلم زنی
در حرم تو هر کسی محرم و از برای من
قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی
کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا
با تو طریق اوحدی درد کشی و دم زنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی
نکنی گوش به جایی که رود قصهٔ من
مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی
با چنان تیر و کمانی که ترا می‌بینم
عزم داری که دلم را سپر خویش کنی
از تو آن روز که امید وفایی دارم
تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی
خلق بی‌زخم چو قربان غمت می‌گردند
آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟
گر ترا دست به جور همه عالم برسد
همه در کار من عاجز درویش کنی
اوحدی چون ز لب لعل تو نوشی طلبد
مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۸
جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟
که هر دم به نوعی دلش خون کنی
تو روزی ز دست غم خود مرا
به صحرا دوانی و مجنون کنی
نگویم به کس حال بیداد تو
که ترسم بگویند و افزون کنی
نمی‌دارم از دامنت دست باز
گرم دامن دیده جیحون کنی
برآنی که بر من کنی رحمتی
چه سودم دهد؟ گر نه اکنون کنی
نبود این گمان اوحدی را بتو
که با او دل خود دگرگون کنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
باز به قول کیست این جور و ستم که میکنی؟
وین دل و دیدهٔ مرا پر تف و نم که میکنی؟
رنج دل شعیف من گشت فزون ز عشق تو
چون نشود فزون؟ از آن پرسش کم که میکنی
حال دل شکسته را باز پدید میکند
بر رخ زعفران و شم رنگ به قم که میکنی
دوش به طنز گفته‌ای: شاد شو از وصال من
شاد کجا شویم؟ از آن چاره غم که میکنی
طرفه نباشد ار بتو شهر خراب میشود
زین همه قتل و غارت، ای طرفه صنم، که میکنی
مرهم ریش سینه و داروی درد میشود
خنجر «لا» که میزنی، ناز «نعم» که میکنی
روی تو گفت: کاوحدی حسن مرا غلام شد
چون نشوم غلام آن لطف و کرم که میکنی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۵
مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟
با ما نمی‌نشیند بی ما چراست گویی؟
ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا
وین قصه خود بر او باد هواست گویی
صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی
در دین خوبرویان کشتن رواست گویی
نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی
این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟
از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی
تا زنده‌ای حکایت زان سر و راست گویی
با دیگران بیاری آسان بر آورد سر
این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی
خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد
آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی
گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم
تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی
از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش
رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی
اوحدی مراغه‌ای : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله ایضا
هر شبی تا به سحر زار بگریم ز غمت
اندکی خسبم و بسیار بگریم ز غمت
رحمت آری، اگر این گریه ببینی، لیکن
خفته باشی تو، چو بیدار بگریم ز غمت
خار خار گل رویت، چو به باغی بروم
بروم بر گل و بر خار بگریم ز غمت
دل من بی‌رسن زلف تو چون سنگ شود
بر دل تنگ به خروار بگریم ز غمت
بر سر کوی تو، از شوق تو، من هر نفسی
. . .
در غمت زار بگریم من و از بی‌مهری
بازخندی چو تو، من زار بگریم ز غمت
اوحدی دوش مرا گفت: بکن چارهٔ خویش
چاره آنست که : ناچار بگریم ز غمت
آخر، ای دستهٔ گل، سوسن باغ که شدی؟
بی‌تو تاریک نشستم، تو چراغ که شدی؟
پیش زخم تو به از سینه سپر می‌بایست
با غم عشق تو تدبیر دگر می‌بایست
احتراز، ای دل، ازین کار چه سودست امروز؟
پیشتر زانکه درافتیم، حذر می‌بایست
هر شبم دل ز فراق تو بسوزد صد بار
باز گویم که: از این سوخته‌تر می‌بایست
آستین ز آب دو چشم، این که همی تر گردد
دامنم بی‌تو پر از خون جگر می‌بایست
آبرویم ببرد هر نفس این دیدهٔ تر
خاک پای تو درین دیدهٔ تر می‌بایست
جانم از تنگی این دل به لب آمد بی‌تو
با چنین دل غم عشق تو چه در می‌بایست؟
اوحدی را شب هجرت ز نظر نور ببرد
شمع رخسار تو در پیش نظر می‌بایست
ای دلم برده، مرا بی‌دل و بی‌هوش مکن
کار دل سهل بود، عهد فراموش مکن
تو برفتی و دلم قید هوای تو هنوز
هوس دیده به خاک کف پای تو هنوز
گر نشانی ز جفا چون مژه تیرم در چشم
دیدهٔ من نشکیبد ز لقای تو هنوز
بر سر ما بگزیدی تو بهر جای کسی
ما کسی را نگزیدیم بجای تو هنوز
گفته بودی که : دوایی بکنم درد ترا
ما در آن درد به امید دوای تو هنوز
ای که عمری سر من بر خط فرمان تو بود
تو به فرمان خودی، من به رضای تو هنوز
گر به شاهی برسم، سایه ز من باز مگیر
که گدای توام، ای دوست، گدای تو هنوز
اوحدی، قصه ز سر گیر و بر دوست بنال
که بگوشش نرسیدست دعای تو هنوز
راست گو : کز سر مهر منت، ای ماه، که برد؟
که زد این راه؟ دلت را دگر از راه که برد؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
آغاز ده نامه
شنیدم کز هوسناکان جوانی
به ناگه فتنه شد بر دلستانی
رخش زرد و تنش باریک میشد
جهان بر چشم او تاریک میشد
شبی بیدار بود، از عشق نالان
پریشان گشته چون آشفته حالان
دلش را آتش سودا برآشفت
چو آتش تیزتر شد باد را گفت: