عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰ - عشق و بهار
عشق و بهار و فرقت یار و تن نزار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
آورده اند بر دل من کار و صعب کار
تیمار دوست با من و از من بریده اوست
هجران یار با من و از من گسسته یار
فصل بهار با من نازک چو برگ گل
لشگر برون زدم چو گل سرخ در بهار
تا کامکار گردم بر دشمنان ملک
یکسو شدم ز برگ گل سرخ کامگار
هنگام گل ز لعبت گلرخ جدا شدم
در دیده ی وصال خلیدم ز هجر یار
بر اختیار خلق نه بر اختیار خویش
بهر صلاح خلق سفر کردم اختیار
جستند خلق رنج من از مهربان خویش
من رنجشان کشیدم و بر خود نهاده بار
رنجیست اینکه چون به حقیقت نگه کنم
ناز است و راحت از پس این رنج بی شمار
ای گلبن نشاط دل من به فضل کن
بی من مباش تازه و بر گل مکن کنار
تا من چو از سفر برسم از رخان تو
بر گل کنم کنار خود ای چون گل بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مشق شوخی میکند طفلی به قصد جان ما
بادهای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون میخوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه میکردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمیدادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرتهای فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیدهایم
ابرهاش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمیافتد به دست هیچکس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالتها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بیوفاییها نگردد رخنهدار
کرده با ایمان ما همطینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خامسوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفهتر این کز کرم
میبرد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیرهرو در مصحف روی بتان
در بیان تیرهروزی آیهای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیتپروری بهتر کند سلطان ما
بادهای در غوره دارد ساقی دوران ما
شوخی حسن ترا نازم که در هجران و وصل
جلوه از هم نگسلد در دیدة حیران ما
گرچه ما خون میخوریم اما ز گردون ایمنیم
عشق ما شد هم بلا و هم بلاگردان ما
در برون آسمان بهتر که جایی خوش کنیم
شورش سیل فنا ره کرد در ایوان ما
ما ز دلگیری چه میکردیم در دیر وجود
گر عدم را ره نمیدادند در بنیان ما؟
عمرها شد تا رگ خواهش گشودیم و هنوز
خون حسرتهای فاسد جوشد از شریان ما
ما قبای هستی خود واژگون پوشیدهایم
ابرهاش مضمون ما و آستر عنوان ما
یوسف کنعان عقلیم و زلیخا نفس شوم
چاه ما دنیا و ابنای زمان اخوان ما
نوبت پرسش نمیافتد به دست هیچکس
در قیامت داور ما گر کند دیوان ما
زین خجالتها که ما را از گناهان حاصل است
زهد زاهد را نیارد در نظر عصیان ما
عهد ما از بیوفاییها نگردد رخنهدار
کرده با ایمان ما همطینتی پیمان ما
وه که ما چشم قبول از عشق داریم و هنوز
پر نکرد از خامسوزی رنگ کفر ایمان ما
غرق نافرمانییم و طرفهتر این کز کرم
میبرد فرمانروای ما همان فرمان ما
هست خط تیرهرو در مصحف روی بتان
در بیان تیرهروزی آیهای در شان ما
ما کجا و طالع صید مراد دل کجا
همسری با آسمان! کی گنجد این در شان ما؟
تا به کی فیّاض بر ما ظلم و بیداد فراق
گو رعیتپروری بهتر کند سلطان ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو کرد خاک ره یار روزگار مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار مرا
دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست
مگر به باغ برد نالة هزار مرا
به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی
گلی شکفته نگردید ازین بهار مرا
ز طرز دیدن پنهانت این چنین پیداست
که راز دل زتو خواهد شد آشکار مرا
مرا ز گردش چشم تو حال میگردد
به گردش مه و مهر فلک چه کار مرا؟
ز نارسایی اقبالم ای فلک خوش باش
به دامنی نرسم گر کنی غبار مرا
چنین که زار و ضعیفم ز هجر او فیّاض
مگر صبا برساند به کوی یار مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار مرا
دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست
مگر به باغ برد نالة هزار مرا
به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی
گلی شکفته نگردید ازین بهار مرا
ز طرز دیدن پنهانت این چنین پیداست
که راز دل زتو خواهد شد آشکار مرا
مرا ز گردش چشم تو حال میگردد
به گردش مه و مهر فلک چه کار مرا؟
ز نارسایی اقبالم ای فلک خوش باش
به دامنی نرسم گر کنی غبار مرا
چنین که زار و ضعیفم ز هجر او فیّاض
مگر صبا برساند به کوی یار مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
ما به این بیاعتباری چرخ سرگردان ماست
با هزاران دیده هر شب آسمان حیران ماست
با وجود آنکه مُهر از نامة ما برنداشت
هیچ مکتوبی ندارد آنچه در عنوان ماست
بر سر خوان هوس عمریست مهمان خودیم
خوان رنگارنگ حسرت نعمت الوان ماست
از پی تحصیل خون دل هزاران غم خوریم
میزبان حسرتیم و آرزو مهمان ماست
گرچه ما در تنگنای دیدهها موریم لیک
آنچه در وی وسعت دنیا نگنجدشان ماست
دشتپیمایی نمیدانیم چون مجنون ولی
آنچه صحرا را نیارد در نظر دامان ماست
دامن وصل نکویان دادهایم از دست لیک
آنچه دستاویز هجران جیب بیدامان ماست
گرچه وصلش فکر بیسامانی ما را نکرد
لیک دایم هجر در فکر سروسامان ماست
دوش دل را سوخت شیرینی مگر وصل تو بود
میکشد امروز این تلخی مگر هجران ماست
گر به گردون میرسد فیّاض را سر، دور نیست
قدردانیهای عهد خان عالیشان ماست
با هزاران دیده هر شب آسمان حیران ماست
با وجود آنکه مُهر از نامة ما برنداشت
هیچ مکتوبی ندارد آنچه در عنوان ماست
بر سر خوان هوس عمریست مهمان خودیم
خوان رنگارنگ حسرت نعمت الوان ماست
از پی تحصیل خون دل هزاران غم خوریم
میزبان حسرتیم و آرزو مهمان ماست
گرچه ما در تنگنای دیدهها موریم لیک
آنچه در وی وسعت دنیا نگنجدشان ماست
دشتپیمایی نمیدانیم چون مجنون ولی
آنچه صحرا را نیارد در نظر دامان ماست
دامن وصل نکویان دادهایم از دست لیک
آنچه دستاویز هجران جیب بیدامان ماست
گرچه وصلش فکر بیسامانی ما را نکرد
لیک دایم هجر در فکر سروسامان ماست
دوش دل را سوخت شیرینی مگر وصل تو بود
میکشد امروز این تلخی مگر هجران ماست
گر به گردون میرسد فیّاض را سر، دور نیست
قدردانیهای عهد خان عالیشان ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
شیشه هم بزمست با او، ساغرش هم مشرب است
ای دل ارخون در جگر داری برای امشب است
دست و پایی میتوان زد مطلب دل گر یکی است
این دل بیدست و پا سردرگم صد مطلب است
وعدة پابوست از بس عقدهام بر عقده ریخت
جان گره گردید چون تبخاله اینک بر لب است
روز وصل دوستداران میکشد آخر به هجر
آفتاب صبح هر جا میرود رو در شب است
دیدهام فیّاض تا در پیچش آن موی میان
هر سر مو بر تنم در پیچش تاب و تب است
ای دل ارخون در جگر داری برای امشب است
دست و پایی میتوان زد مطلب دل گر یکی است
این دل بیدست و پا سردرگم صد مطلب است
وعدة پابوست از بس عقدهام بر عقده ریخت
جان گره گردید چون تبخاله اینک بر لب است
روز وصل دوستداران میکشد آخر به هجر
آفتاب صبح هر جا میرود رو در شب است
دیدهام فیّاض تا در پیچش آن موی میان
هر سر مو بر تنم در پیچش تاب و تب است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
شب از هجر رخت صد غم در غمخانة ما زد
نوای جغد آتش بیتو در ویرانة ما زد
چنان در قتل ما بازار رشک دلبران شد گرم
که خود را شعله بیتابانه بر پروانة ما زد
دل از یاد لب لعلش به خون شعله میغلتد
چه میبود اینکه آتش در دل پیمانة ما زد
نبود از نوبهار گریة ما هیچ تقصیری
که برق آفتی پیدا شد و بر دانة ما زد
چو عرض درد دل کردیم فیّاض از حیا پیشش
لبش صد خنده بر تقریر بیتابانة ما زد
نوای جغد آتش بیتو در ویرانة ما زد
چنان در قتل ما بازار رشک دلبران شد گرم
که خود را شعله بیتابانه بر پروانة ما زد
دل از یاد لب لعلش به خون شعله میغلتد
چه میبود اینکه آتش در دل پیمانة ما زد
نبود از نوبهار گریة ما هیچ تقصیری
که برق آفتی پیدا شد و بر دانة ما زد
چو عرض درد دل کردیم فیّاض از حیا پیشش
لبش صد خنده بر تقریر بیتابانة ما زد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا جدا از بزم آن آرام دلها ماندهام
همچو مینای تهی از گفتگو واماندهام
غیرتم بر صبر میدارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا ماندهام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بیتو تنها ماندهام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بیتو چون حرف غلط بر صفحه بیجا ماندهام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا ماندهام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا ماندهام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا ماندهام
همچو مینای تهی از گفتگو واماندهام
غیرتم بر صبر میدارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا ماندهام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بیتو تنها ماندهام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بیتو چون حرف غلط بر صفحه بیجا ماندهام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا ماندهام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا ماندهام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا ماندهام
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۶ - شاید خطاب به میرزا حبیبالله صدر باشد
صدر جهان و عالم جان و سپهر فضل
ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند
اطفال فضل را به جهان بهر تربیت
شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند
شاید اگر طبیعت معجزنمای تو
در ملک شرع دعوی پیغمبری کند
طومار نه فلک ز قضا این امید داشت
کانشای فکر بکر ترا دفتری کند
افشانی کتاب کمال ترا ز شوق
خورشید در پیالة گردون زری کند
در لجّة تلاطم امواج فکرتت
کوه متانت تو مگر لنگری کند
خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست
تا آسمانِ فکر ترا محوری کند
چون خطبة جلال تو خوانند قدسیان
نه آسمان خطیب ترا منبری کند
با کجسلیقگی مه نو از پی شرف
در مدحسنجیت هوس شاعری کند
گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد
مه فربهیّ و مهرِ فلک لاغری کند
هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت
از پرتو ضمیر خوشت اختری کند
پیرایة جمال عروس خیال تو
بر دست و پای شاهد دین زیوری کند
معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس
بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند
کان سنگریزهای بود و بحر قطرهای
آنجا که همّت تو سخاگستری کند
بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم
جایی که فطرت تو سخنآوری کند
کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام
خون جگر به کاسة کبک دری کند
بر شعلة طبیعتت ار بشکند نقاب
آتش هوای طینت خاکستری کند
خورشید آسمان به سهائی ملقّب است
در کشوری که طبع خوشت اختری کند
بهر شمیم مجلس انس تو از شرف
خورشید عنبریّ و فلک مجمری کند
شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو
این بنده برتری به مه و مشتری کند
دورم فکند از تو به صد حیله آسمان
این ظلم را مگر کرمت داوری کند
در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو
مژگان من سنانی و مو خنجری کند
نزدیک شد که محنت هجران دل مرا
از زندگی ملول و ز هستی بری کند
حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا
مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند
تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا
رفت آنکه دیدهام نگهی با پری کند
آیینة امید من از هجر تیره گشت
کو صیقل وصال که روشنگری کند؟
نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ
کز وی مباد پایة من برتری کند
بر من وبال کرد مسلمانی مرا
مشکل که در فرنگ کس این کافری کند
باری روا مدار علیرغم آسمان
کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند
لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد
در خدمت تو شاد زید چاکری کند
تا آسمان خمیده کند از درت گذر
تا آفتاب شاهدی و دلبری کند
پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد
پشت عدوت همچو فلک چنبری کند
ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند
اطفال فضل را به جهان بهر تربیت
شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند
شاید اگر طبیعت معجزنمای تو
در ملک شرع دعوی پیغمبری کند
طومار نه فلک ز قضا این امید داشت
کانشای فکر بکر ترا دفتری کند
افشانی کتاب کمال ترا ز شوق
خورشید در پیالة گردون زری کند
در لجّة تلاطم امواج فکرتت
کوه متانت تو مگر لنگری کند
خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست
تا آسمانِ فکر ترا محوری کند
چون خطبة جلال تو خوانند قدسیان
نه آسمان خطیب ترا منبری کند
با کجسلیقگی مه نو از پی شرف
در مدحسنجیت هوس شاعری کند
گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد
مه فربهیّ و مهرِ فلک لاغری کند
هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت
از پرتو ضمیر خوشت اختری کند
پیرایة جمال عروس خیال تو
بر دست و پای شاهد دین زیوری کند
معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس
بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند
کان سنگریزهای بود و بحر قطرهای
آنجا که همّت تو سخاگستری کند
بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم
جایی که فطرت تو سخنآوری کند
کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام
خون جگر به کاسة کبک دری کند
بر شعلة طبیعتت ار بشکند نقاب
آتش هوای طینت خاکستری کند
خورشید آسمان به سهائی ملقّب است
در کشوری که طبع خوشت اختری کند
بهر شمیم مجلس انس تو از شرف
خورشید عنبریّ و فلک مجمری کند
شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو
این بنده برتری به مه و مشتری کند
دورم فکند از تو به صد حیله آسمان
این ظلم را مگر کرمت داوری کند
در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو
مژگان من سنانی و مو خنجری کند
نزدیک شد که محنت هجران دل مرا
از زندگی ملول و ز هستی بری کند
حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا
مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند
تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا
رفت آنکه دیدهام نگهی با پری کند
آیینة امید من از هجر تیره گشت
کو صیقل وصال که روشنگری کند؟
نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ
کز وی مباد پایة من برتری کند
بر من وبال کرد مسلمانی مرا
مشکل که در فرنگ کس این کافری کند
باری روا مدار علیرغم آسمان
کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند
لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد
در خدمت تو شاد زید چاکری کند
تا آسمان خمیده کند از درت گذر
تا آفتاب شاهدی و دلبری کند
پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد
پشت عدوت همچو فلک چنبری کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
هجرش آخر کرد خرم جان افگار مرا
عاقبت این درد صحت داد بیمار مرا
از چمن بیرون نخواهم برد مژگان درشت
تا نسازد گل به دامن باغبان خار مرا
دامن پر سنگ اینجا همچو کوه ایستاده ام
سیل نتواند ز جا جنباند دیوار مرا
از سر مستی کند در پای منبر رقصها
بر سر واعظ اگر مانند دستار مرا
تاب عشق لاله رخساران ندارم بیش ازین
روزیی آتش مکن یارب خس و خار مرا
سیدا فکر من از شب زنده داری شد بلند
حق بسیار است با من چشم بیدار مرا
عاقبت این درد صحت داد بیمار مرا
از چمن بیرون نخواهم برد مژگان درشت
تا نسازد گل به دامن باغبان خار مرا
دامن پر سنگ اینجا همچو کوه ایستاده ام
سیل نتواند ز جا جنباند دیوار مرا
از سر مستی کند در پای منبر رقصها
بر سر واعظ اگر مانند دستار مرا
تاب عشق لاله رخساران ندارم بیش ازین
روزیی آتش مکن یارب خس و خار مرا
سیدا فکر من از شب زنده داری شد بلند
حق بسیار است با من چشم بیدار مرا
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۹
می وصل دادم از کف غم دردسر گرفتم
تب هجر زد شبیخون ره چشم تر گرفتم
به دل شراره افشان قدر شرر گرفتم
همه تن ز آتش دل چو چنار در گرفتم
ز دلم خبری نداری ز دلت خبر گرفتم
به جهان نمانده هرگز قدری ز مهربانی
سر خود کشیدم آخر به دیار بی نشانی
به هوای شاهبازی ز کمال ناتوانی
پر و بال می نمودم چو تذرو بوستانی
تو به عشوه رخ نمودی کمی بال و پر گرفتم
سر خویش پیر کنعان به میان پیرهن زد
ز دو دیده اشک حسرت به چراغ انجمن زد
به هوای مصر یوسف کف پای بر وطن زد
دم واپسین زلیخا به همین ترانه تن زد
که به جذبه محبت پسر از پدر گرفتم
همه عمر طفل اشکم به دو دیده بود حاضر
دل خسته ام غم خود به کسی نکرد ظاهر
ز غم قد تو بودم به نهال سرو شاکر
ز دراز آرزویی من و دست کوته آخر
نه تو را به برکشیدم نه دل از تو برگرفتم
دل غیر کرده روشن به کرشمه تجلی
رخ سیدا ز غیرت شده آشنا به سیلی
منشین دگر چو مجنون به خیال وصل لیلی
به تلاش گوش منجر نشوی بدین تسلی
که ز فرقدان جوزا کله و کمر گرفتم
تب هجر زد شبیخون ره چشم تر گرفتم
به دل شراره افشان قدر شرر گرفتم
همه تن ز آتش دل چو چنار در گرفتم
ز دلم خبری نداری ز دلت خبر گرفتم
به جهان نمانده هرگز قدری ز مهربانی
سر خود کشیدم آخر به دیار بی نشانی
به هوای شاهبازی ز کمال ناتوانی
پر و بال می نمودم چو تذرو بوستانی
تو به عشوه رخ نمودی کمی بال و پر گرفتم
سر خویش پیر کنعان به میان پیرهن زد
ز دو دیده اشک حسرت به چراغ انجمن زد
به هوای مصر یوسف کف پای بر وطن زد
دم واپسین زلیخا به همین ترانه تن زد
که به جذبه محبت پسر از پدر گرفتم
همه عمر طفل اشکم به دو دیده بود حاضر
دل خسته ام غم خود به کسی نکرد ظاهر
ز غم قد تو بودم به نهال سرو شاکر
ز دراز آرزویی من و دست کوته آخر
نه تو را به برکشیدم نه دل از تو برگرفتم
دل غیر کرده روشن به کرشمه تجلی
رخ سیدا ز غیرت شده آشنا به سیلی
منشین دگر چو مجنون به خیال وصل لیلی
به تلاش گوش منجر نشوی بدین تسلی
که ز فرقدان جوزا کله و کمر گرفتم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چندانکه سیل دیده من بیشتر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
بس که قاصد را بیازارد چو نام من برد
رحم نگذارد که بگذارم پیام من برد
برنگردد قاصد از شرم جواب تلخ او
چون پیام من بر شیرین کلام من برد
مرغ دل بستم پی صیدش به دام آرزو
آه اگر آن مرغ وحشی پی به دام من برد
رشک دارم بر قبول آنکه پیش از دیگران
مژدهٔ مرگم به سرو خوشخرام من برد
خاطرم جمع است از بدگویی دشمن، که یار
گوش بر حرفش نیندازد چو نام من برد
تلخ باشد زهر مرگ، اما ز شیرینی هنوز
میتواند تلخی هجران ز کام من برد
رام شد وحشی دل میلی به او، وز سرکشی
هر زمان آرام از آهوی رام من برد
رحم نگذارد که بگذارم پیام من برد
برنگردد قاصد از شرم جواب تلخ او
چون پیام من بر شیرین کلام من برد
مرغ دل بستم پی صیدش به دام آرزو
آه اگر آن مرغ وحشی پی به دام من برد
رشک دارم بر قبول آنکه پیش از دیگران
مژدهٔ مرگم به سرو خوشخرام من برد
خاطرم جمع است از بدگویی دشمن، که یار
گوش بر حرفش نیندازد چو نام من برد
تلخ باشد زهر مرگ، اما ز شیرینی هنوز
میتواند تلخی هجران ز کام من برد
رام شد وحشی دل میلی به او، وز سرکشی
هر زمان آرام از آهوی رام من برد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
شب شوق بزم او رگ جانم گرفته بود
با آنکه دست رشک، عنانم گرفته بود
آزار بین که صد گله کردم به پیش یار
با آنکه ز اضطراب، زبانم گرفته بود
از بزم وصل، راه برون شد نیافتم
از بس که آرزو به میانم گرفته بود
میخواستم که جان برم از صیدگاه عشق
صیّاد هجر، راه امانم گرفته بود
میلی ز جان سپردنم آگه نشد کسی
از بس که ضعف راه فغانم گرفته بود
با آنکه دست رشک، عنانم گرفته بود
آزار بین که صد گله کردم به پیش یار
با آنکه ز اضطراب، زبانم گرفته بود
از بزم وصل، راه برون شد نیافتم
از بس که آرزو به میانم گرفته بود
میخواستم که جان برم از صیدگاه عشق
صیّاد هجر، راه امانم گرفته بود
میلی ز جان سپردنم آگه نشد کسی
از بس که ضعف راه فغانم گرفته بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
گر چنین خون دل از دیده دمادم گذرد
دیده برهم خورد و کار دل از هم گذرد
کاش بسمل شدهام بر سر ره بگذارند
شاید امروز مرا بیند و خرم گذرد
ای دل آغاز کن افسانه ایّام وصال
تا به مشغولی این قصّه، شب غم گذرد
اهل ماتم غم مرگم نخورند، ار سخنی
از جفاهای تو در حلقه ماتم گذرد
چون کنم شرح سخنهای وفا آمیزت
آرزوهای عجب در دل همدم گذرد
میتراود غم هجران ز دلم روز وصال
همچو خونابه زخمی که ز مرهم گذرد
آن زمان دعوی عشق تو رسد میلی را
که به یک گام تواند ز دو عالم گذرد
دیده برهم خورد و کار دل از هم گذرد
کاش بسمل شدهام بر سر ره بگذارند
شاید امروز مرا بیند و خرم گذرد
ای دل آغاز کن افسانه ایّام وصال
تا به مشغولی این قصّه، شب غم گذرد
اهل ماتم غم مرگم نخورند، ار سخنی
از جفاهای تو در حلقه ماتم گذرد
چون کنم شرح سخنهای وفا آمیزت
آرزوهای عجب در دل همدم گذرد
میتراود غم هجران ز دلم روز وصال
همچو خونابه زخمی که ز مرهم گذرد
آن زمان دعوی عشق تو رسد میلی را
که به یک گام تواند ز دو عالم گذرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
آن شهسوار هرگه بر بادپا برآید
بیخواست از گدایان، شور دعا برآید
طفل است و شرم او را مانع زآشنایی
ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید
از آب دیده کردم سیراب، نخل او را
شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید
مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم
جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید
خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن
حاشا که چون منی را، این مدعا برآید
افتد ز ابر رحمت، گر قطرهای به خاکم
زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید
میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان
بختت به این زبونی، با او کجا برآید
بیخواست از گدایان، شور دعا برآید
طفل است و شرم او را مانع زآشنایی
ترسم که رفته رفته، ناآشنا برآید
از آب دیده کردم سیراب، نخل او را
شاید به این نم از وی، برگ نوا برآید
مفرست روز هجران، پیغام وصل سویم
جان را ز ره مگردان، بگذار تا برآید
خواهم ترا برآرم از مدعی، ولیکن
حاشا که چون منی را، این مدعا برآید
افتد ز ابر رحمت، گر قطرهای به خاکم
زان قطره، همچو پیکان، نخل بلا برآید
میلی چنین که جان را، بگرفته غم گریبان
بختت به این زبونی، با او کجا برآید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بس که هر لحظه فریبی به زبان دگرم
هر چه گویی، فکند دل به گمان دگرم
وه که هر چند مرا برد غم از حال به حال
کرد سودای تو رسوا به نشان دگرم
هوس آمدنش برده قرار از من زار
هر زمان وعده نماید به زمان دگرم
پا نهد هجر چنان بر سر خاکم که مگر
هر زمان دسترسی هست به جان دگرم
از جهان با کفن غرقه به خون خواهم رفت
تا کند عشق تو رسوای جهان دگرم
بهر خرسندی میلیّ و نرنجیدن غیر
سخنی گفت نگاهش به زبان دگرم
هر چه گویی، فکند دل به گمان دگرم
وه که هر چند مرا برد غم از حال به حال
کرد سودای تو رسوا به نشان دگرم
هوس آمدنش برده قرار از من زار
هر زمان وعده نماید به زمان دگرم
پا نهد هجر چنان بر سر خاکم که مگر
هر زمان دسترسی هست به جان دگرم
از جهان با کفن غرقه به خون خواهم رفت
تا کند عشق تو رسوای جهان دگرم
بهر خرسندی میلیّ و نرنجیدن غیر
سخنی گفت نگاهش به زبان دگرم
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بوسه در آغوش ازان خودکام نتوانم گرفت
صید خود را درمیان دام نتوانم گرفت
بس که بی آرام گشتم از رمیدنهای او
رام چون گردد به من، آرام نتوانم گرفت
گر چنین خواهم به دام برگ ریز هجر ماند
از کف قاصد، گل پیغام نتوانم گرفت
چند بر ساقی کند شوقم گرفت بیش و کم؟
مستیی خواهم که دیگر جام نتوانم گرفت
بس که دورم همچو مغرب زان بت مشرق جبین
صبح اگر ساغر دهد، تا شام نتوانم گرفت
صید خود را درمیان دام نتوانم گرفت
بس که بی آرام گشتم از رمیدنهای او
رام چون گردد به من، آرام نتوانم گرفت
گر چنین خواهم به دام برگ ریز هجر ماند
از کف قاصد، گل پیغام نتوانم گرفت
چند بر ساقی کند شوقم گرفت بیش و کم؟
مستیی خواهم که دیگر جام نتوانم گرفت
بس که دورم همچو مغرب زان بت مشرق جبین
صبح اگر ساغر دهد، تا شام نتوانم گرفت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷