عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۲
آمد آن خواجهٔ سیماترش
وان شکرش گشته چو سرکا ترش
با همگان روترش است ای عجب
یا که به بیرون خوش و با ما ترش؟
از کرم خواجه روا نیست این
با همه خوش با من تنها ترش
زین بگذشتیم دریغ است و حیف
آن رخ خوش طلعت زیبا ترش
ای ز تو خندان شده هر جا حزین
وی ز تو شیرین شده هر جا ترش
شاد زمانی که نهان زیر لب
یار همیخندد و لالا ترش
گر ترشی این دم شرطی بنه
که نبود روی تو فردا ترش
بهر خدا قاعدهٔ نو منه
هیچ بود قاعده حلوا ترش؟
این ترشی در چه و زندان بود
دید کسی باغ و تماشا ترش؟
یوسف خوبان چو به زندان بماند
هیچ نگشت آن گل رعنا ترش
تا به سخن آمد دیوار و در
کز چه نهیی ای شه و مولا ترش
گفت اگر غرقهٔ سرکا شوم
کی هلدم رحمت بالا ترش؟
میدهدم عشق و ندیمی کند
غرقه شود در می و صهبا ترش
دست فشان روح رود مست تا
میمنه که نیست بدان جا ترش
بس کن و در شهد و شکر غوطه خور
کت نهلد فضل موفا ترش
وان شکرش گشته چو سرکا ترش
با همگان روترش است ای عجب
یا که به بیرون خوش و با ما ترش؟
از کرم خواجه روا نیست این
با همه خوش با من تنها ترش
زین بگذشتیم دریغ است و حیف
آن رخ خوش طلعت زیبا ترش
ای ز تو خندان شده هر جا حزین
وی ز تو شیرین شده هر جا ترش
شاد زمانی که نهان زیر لب
یار همیخندد و لالا ترش
گر ترشی این دم شرطی بنه
که نبود روی تو فردا ترش
بهر خدا قاعدهٔ نو منه
هیچ بود قاعده حلوا ترش؟
این ترشی در چه و زندان بود
دید کسی باغ و تماشا ترش؟
یوسف خوبان چو به زندان بماند
هیچ نگشت آن گل رعنا ترش
تا به سخن آمد دیوار و در
کز چه نهیی ای شه و مولا ترش
گفت اگر غرقهٔ سرکا شوم
کی هلدم رحمت بالا ترش؟
میدهدم عشق و ندیمی کند
غرقه شود در می و صهبا ترش
دست فشان روح رود مست تا
میمنه که نیست بدان جا ترش
بس کن و در شهد و شکر غوطه خور
کت نهلد فضل موفا ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
گچکنن اغلن هی بزه گلگل
دغدن دغدا هی گزه گلگل
آی بگی سنسن گن بگی سنسن
بی مزه گلمه بامزه گلگل
لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی
رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان
گشته زساغر خیره و دنگان
صورت عشقی، صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و ره زن
آتش جان را سنگی و آهن
هرکه نه عاشق، ریشش برکن
یا رحموتا منه صبونا
یا رهبوتا عزعلینا
صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا
دنب خری تو، ای خر ملعون
نی کم گردی، نی شوی افزون
ای دل و جانم از کژی تو
وزفن و مکرت، خسته و پر خون
لاح صباحی، طیب حالی
جاء ربیعی، هب شمالی
خصب غصنی، ماء زلالی
اسکر قلبی، خمر وصال
دغدن دغدا هی گزه گلگل
آی بگی سنسن گن بگی سنسن
بی مزه گلمه بامزه گلگل
لذ لحبی من حرکاتی
ارسل کنزا للصدقات
خلص روحی من هفواتی
اعتق قلبی من شبکاتی
رفتم آن جا لنگان لنگان
شربت خوردم پنگان پنگان
دیدم آن جا قومی شنگان
گشته زساغر خیره و دنگان
صورت عشقی، صاحب مخزن
شوخ جهانی رندی و ره زن
آتش جان را سنگی و آهن
هرکه نه عاشق، ریشش برکن
یا رحموتا منه صبونا
یا رهبوتا عزعلینا
صدر صدور جاء الینا
بدر بدور بات لدینا
دنب خری تو، ای خر ملعون
نی کم گردی، نی شوی افزون
ای دل و جانم از کژی تو
وزفن و مکرت، خسته و پر خون
لاح صباحی، طیب حالی
جاء ربیعی، هب شمالی
خصب غصنی، ماء زلالی
اسکر قلبی، خمر وصال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
در مجلس آن رستم، درعربده بنشستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی، گر پیشترک شینی
صد دجلهٔ خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی، آهسته که سرمستم
آنها که ملولانند زین راه، چه گولانند
بس سرد فضولانند، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده، آهسته که سرمستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی، گر پیشترک شینی
صد دجلهٔ خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی، آهسته که سرمستم
آنها که ملولانند زین راه، چه گولانند
بس سرد فضولانند، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده، آهسته که سرمستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۲
هرچه گویی از بهانه لا نسلم لا نسلم
کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم
گفتهیی فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم
وعده است این بینشانه لا نسلم لا نسلم
گفتهیی رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم
این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم
گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه
این چنین گو ره روانه لا نسلم لا نسلم
گوییام امروز زارم نیت حمام دارم
می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لا نسلم
هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را
غیر این عالی ستانه لا نسلم لا نسلم
بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی
کین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم
گوییام من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم
تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم
رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم
ای عجوزهی بامثانه لا نسلم لا نسلم
دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم
مغلطه است این ای یگانه لا نسلم لا نسلم
جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن
نیست مکرت را کرانه لا نسلم لا نسلم
کار دارم من به خانه لا نسلم لا نسلم
گفتهیی فردا بیایم لطف و نیکویی نمایم
وعده است این بینشانه لا نسلم لا نسلم
گفتهیی رنجور دارم دل ز غم پرشور دارم
این فریب است و بهانه لا نسلم لا نسلم
گفت مادر مادرانه چون ببینی دام و دانه
این چنین گو ره روانه لا نسلم لا نسلم
گوییام امروز زارم نیت حمام دارم
می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لا نسلم
هر کجا خوانند ما را تا فریبانند ما را
غیر این عالی ستانه لا نسلم لا نسلم
بر سر مستان بیایی هر دمی زحمت نمایی
کین فلان است آن فلانه لا نسلم لا نسلم
گوییام من خواجه تاشم عاقبت اندیش باشم
تا درافتی در میانه لا نسلم لا نسلم
رو ترش کرد آن مبرسم تا ز شکل او بترسم
ای عجوزهی بامثانه لا نسلم لا نسلم
دست از خشمم گزیدی گویی از عشقت گزیدم
مغلطه است این ای یگانه لا نسلم لا نسلم
جمله را نتوان شمردن شرح یک یک حیله کردن
نیست مکرت را کرانه لا نسلم لا نسلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
دوش میگفت جانم کی سپهر معظم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم
بی گنه بیجنایت گردشی بینهایت
بر تنت در شکایت نیلییی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را میکند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانیست یارا این چنین آشکارا
پیش کردهست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم
بی گنه بیجنایت گردشی بینهایت
بر تنت در شکایت نیلییی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را میکند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانیست یارا این چنین آشکارا
پیش کردهست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۲
کون خر را نظام دین گفتم
پشک را عنبر ثمین گفتم
اندرین آخر جهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
طوق بر گردن کپی بستم
نام اعلی بر اسفلین گفتم
عذر خواهید روح را که ز عجز
صفت روح بهر طین گفتم
حلیهٔ آدم و خلیفهٔ حق
به هر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم
دیو را جبرئیل کردم نام
ژاژ را حجت مبین گفتم
ای دریغا که کان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم
از خری بود آن نبد ز خرد
که خر ماده را تکین گفتم
توبه کردم ازین خطا گفتن
همه عمرم بس ار همین گفتم
پشک را عنبر ثمین گفتم
اندرین آخر جهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
طوق بر گردن کپی بستم
نام اعلی بر اسفلین گفتم
عذر خواهید روح را که ز عجز
صفت روح بهر طین گفتم
حلیهٔ آدم و خلیفهٔ حق
به هر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم
دیو را جبرئیل کردم نام
ژاژ را حجت مبین گفتم
ای دریغا که کان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم
از خری بود آن نبد ز خرد
که خر ماده را تکین گفتم
توبه کردم ازین خطا گفتن
همه عمرم بس ار همین گفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۰
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی وندر تو دو صد چندان
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان؟
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
وز کبر کسان رنجی وندر تو دو صد چندان
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان؟
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
وز غصه بپالوده رو کم ترکوا برخوان
در روده و سرگینی باد هوس و کینی
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
ای شیخ پر از دعوی وی صورت بیمعنی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان
منگر که شه و میری بنگر که همیمیری
در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان
آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان
رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری؟
در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان
تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان
بس کن ز سخن گویی از گفت چه میجویی؟
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
وز غصه بپالوده رو کم ترکوا برخوان
در روده و سرگینی باد هوس و کینی
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
ای شیخ پر از دعوی وی صورت بیمعنی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان
منگر که شه و میری بنگر که همیمیری
در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان
آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان
رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری؟
در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان
تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان
بس کن ز سخن گویی از گفت چه میجویی؟
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
ای آن که از میانه کران میکنی، مکن
با ما ز خشم روی گران میکنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان میکنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان میکنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم میدهی، مده
در جوی آب خون چه روان میکنی؟ مکن
از چهرهام نشاط طرب میبری، مبر
بر چهرهام ز دیده نشان میکنی، مکن
مظلوم میکشی و تظلم همیکنی
خود راه میزنی و فغان میکنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان میکنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان میکنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتیست، همان میکنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن میکنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می همیدهی
مخمور را چه خشک دهان میکنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان میکنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میکنی، مکن
با ما ز خشم روی گران میکنی، مکن
دربند سود خویشی وندر زیان ما
کس زین نکرد سود، زیان میکنی، مکن
راضی شدی که بیش نجویی زیان ما
این از پی رضای کیان میکنی؟ مکن
بر جای باده سرکهٔ غم میدهی، مده
در جوی آب خون چه روان میکنی؟ مکن
از چهرهام نشاط طرب میبری، مبر
بر چهرهام ز دیده نشان میکنی، مکن
مظلوم میکشی و تظلم همیکنی
خود راه میزنی و فغان میکنی، مکن
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل، چه کشان میکنی؟ مکن
گویی بیا که بر تو کنم صبر را شبان
بر بره گرگ را چه شبان میکنی؟ مکن
در روز زاهدی و به شب زاهدان کشی
امشب که آشتیست، همان میکنی، مکن
ای دوستان ز رشک تو خصمان همدگر
این دوست را چه دشمن آن میکنی؟ مکن
گویی که می مخور، پس اگر می همیدهی
مخمور را چه خشک دهان میکنی؟ مکن
گویی چو تیر راست رو اندر هوای ما
پس تیر راست را چه کمان میکنی؟ مکن
گویی خموش کن، تو خموشم نمیهلی
هر موی را ز عشق زبان میکنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
خواجه غلط کردهیی در روش یار من
صد چو توهم گم شود، در من و در کار من
نبود هر گردنی، لایق شمشیر عشق
خون سگان کی خورد، ضیغم خون خوار من؟
قلزم من کی کشد تختهٔ هر کشتییی؟
شورهٔ تو کی چرد زابر گهربار من؟
سر بمگردان چنین، پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد، در جو انبار من؟
خواجه به خویش آ یکی، چشم گشا اندکی
گر چه نه بر پای توست، اندک و بسیار من
گفت که عاشق چرا مست شد و بیحیا؟
باده حیا کی هلد؟ خاصه ز خمار من
فتنهٔ گرگی شده، هم دغل و مکر او
دام وی از وی کند، قانص عیار من
بر سر بازار او، گرگ کهن کی خرند؟
هر طرفی یوسفی زنده به بازار من
همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد؟
بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من
مفخر تبریزیان شمس حق و دین، بگو
بلکه صدای تو است این همه گفتار من
صد چو توهم گم شود، در من و در کار من
نبود هر گردنی، لایق شمشیر عشق
خون سگان کی خورد، ضیغم خون خوار من؟
قلزم من کی کشد تختهٔ هر کشتییی؟
شورهٔ تو کی چرد زابر گهربار من؟
سر بمگردان چنین، پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد، در جو انبار من؟
خواجه به خویش آ یکی، چشم گشا اندکی
گر چه نه بر پای توست، اندک و بسیار من
گفت که عاشق چرا مست شد و بیحیا؟
باده حیا کی هلد؟ خاصه ز خمار من
فتنهٔ گرگی شده، هم دغل و مکر او
دام وی از وی کند، قانص عیار من
بر سر بازار او، گرگ کهن کی خرند؟
هر طرفی یوسفی زنده به بازار من
همچو تو جغدی کجا باغ ارم را سزد؟
بلبل جان هم نیافت راه به گلزار من
مفخر تبریزیان شمس حق و دین، بگو
بلکه صدای تو است این همه گفتار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان
آمد آن گل عذار، کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم، جان گلستان منم
حضرت چون من شهی، وان گه یاد فلان؟
دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد، چشم بدم دور باد
شرم ندارد کسی یاد کند از کهان؟
جغد بود کو به باغ، یاد خرابه کند
زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان
چنگ به من درزدی، چنگ منی در کنار
تار که در زخمهام سست شود، بگسلان
پشت جهان دیدهیی، روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
ای قمر زیر میغ، خویش ندیدی، دریغ
چند چو سایه دوی در پی این دیگران؟
بس که مرا دام شعر، از دغلی بند کرد
تا که زدستم شکار جست سوی گلستان
در پی دزدی بدم، دزد دگر بانگ کرد
هشتم، بازآمدم، گفتم و هین چیست آن؟
گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد، آن دغل کژنشان
آمد آن گل عذار، کوفت مرا بر دهان
گفت که سلطان منم، جان گلستان منم
حضرت چون من شهی، وان گه یاد فلان؟
دف منی هین مخور سیلی هر ناکسی
نای منی هین مکن از دم هر کس فغان
پیش چو من کیقباد، چشم بدم دور باد
شرم ندارد کسی یاد کند از کهان؟
جغد بود کو به باغ، یاد خرابه کند
زاغ بود کو بهار یاد کند از خزان
چنگ به من درزدی، چنگ منی در کنار
تار که در زخمهام سست شود، بگسلان
پشت جهان دیدهیی، روی جهان را ببین
پشت به خود کن که تا روی نماید جهان
ای قمر زیر میغ، خویش ندیدی، دریغ
چند چو سایه دوی در پی این دیگران؟
بس که مرا دام شعر، از دغلی بند کرد
تا که زدستم شکار جست سوی گلستان
در پی دزدی بدم، دزد دگر بانگ کرد
هشتم، بازآمدم، گفتم و هین چیست آن؟
گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد، آن دغل کژنشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
آن کون خر کز حاسدی، عیسی بود تشویش او
صد کیر خر در کون او، صد تیز سگ در ریش او
خر صید آهو کی کند؟ خر بوی نافه کی کشد؟
یا بول خر را بو کند، یا گه بود تفتیش او
هر جوی آب اندر رود آن ماده خر بولی کند
جو را زیان نبود، ولی واجب بود تعطیش او
خر ننگ دارد زان دغل، از حق شنو بل هم اضل
ای چون مخنث غنج او، چون قحبگان تخمیش او
خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد
من دست در ساقی زنم، چون مستم از تجمیش او
صد کیر خر در کون او، صد تیز سگ در ریش او
خر صید آهو کی کند؟ خر بوی نافه کی کشد؟
یا بول خر را بو کند، یا گه بود تفتیش او
هر جوی آب اندر رود آن ماده خر بولی کند
جو را زیان نبود، ولی واجب بود تعطیش او
خر ننگ دارد زان دغل، از حق شنو بل هم اضل
ای چون مخنث غنج او، چون قحبگان تخمیش او
خامش کنم تا حق کند او را سیه روی ابد
من دست در ساقی زنم، چون مستم از تجمیش او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
کار جهان هر چه شود، کار تو کو؟ بار تو کو؟
گر دو جهان بتکده شد، آن بت عیار تو کو؟
گیر که قحط است جهان، نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان، کیله و انبار تو کو؟
گیر که خار است جهان، گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان، گلشن و گلزار تو کو؟
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو؟
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر، شعله و انوار تو کو؟
گیر که خود جوهرییی نیست پی مشترییی
چون نکنی سرورییی؟ ابر گهربار تو کو؟
گیر دهانی نبود، گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند، جوشش اسرار تو کو؟
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بیگه شد، زود بیا، خانهٔ خمار تو کو؟
تیز نگر مست مرا، هم دل و هم دست مرا
گرنه خرابی و خرف، جبه و دستار تو کو؟
برد کلاه تو غری، برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری، پشت و نگه دار تو کو؟
بر سر مستان ابد، خارجییی راه زند
شحنگییی چون نکنی؟زخم تو کو؟ دار تو کو؟
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمهٔ خلق مکن، حالت و گفتار تو کو؟
گر دو جهان بتکده شد، آن بت عیار تو کو؟
گیر که قحط است جهان، نیست دگر کاسه و نان
ای شه پیدا و نهان، کیله و انبار تو کو؟
گیر که خار است جهان، گزدم و مار است جهان
ای طرب و شادی جان، گلشن و گلزار تو کو؟
گیر که خود مرد سخا کشت بخیلی همه را
ای دل و ای دیده ما خلعت و ادرار تو کو؟
گیر که خورشید و قمر هر دو فروشد به سقر
ای مدد سمع و بصر، شعله و انوار تو کو؟
گیر که خود جوهرییی نیست پی مشترییی
چون نکنی سرورییی؟ ابر گهربار تو کو؟
گیر دهانی نبود، گفت زبانی نبود
تا دم اسرار زند، جوشش اسرار تو کو؟
هین همه بگذار که ما مست وصالیم و لقا
بیگه شد، زود بیا، خانهٔ خمار تو کو؟
تیز نگر مست مرا، هم دل و هم دست مرا
گرنه خرابی و خرف، جبه و دستار تو کو؟
برد کلاه تو غری، برد قبایت دگری
روی تو زرد از قمری، پشت و نگه دار تو کو؟
بر سر مستان ابد، خارجییی راه زند
شحنگییی چون نکنی؟زخم تو کو؟ دار تو کو؟
خامش ای حرف فشان درخور گوش خمشان
ترجمهٔ خلق مکن، حالت و گفتار تو کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
تو کمترخوارهیی، هشیار میرو
میان کژروان، رهوار میرو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار میرو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی، سوی بازار میرو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار میرو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است، سوی کار میرو
مرا آن رند بشکستهست توبه
تو مرد صایمی، ناهار میرو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده، در اقرار میرو
میان کژروان، رهوار میرو
تو آن خنبی که من دیدم ندیدی
مرا خنبک مزن ای یار میرو
ز بازار جهان بیزار گشتم
تو دلالی، سوی بازار میرو
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با دستار میرو
مرا تا وقت مردن کار این است
تو را کار است، سوی کار میرو
مرا آن رند بشکستهست توبه
تو مرد صایمی، ناهار میرو
شنیدی فضل شمس الدین تبریز
نداری دیده، در اقرار میرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۳
ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده
در قعر چنین چاهی، ناخورده و نابرده
دنیا نبود عیدم، من زشتی او دیدم
گلگونه نهد بر رو، آن روسپی زرده
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را؟
آن خار فرورفته در هر جگر و گرده
با تارک گل آمد موبند فروهشته
ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده
منگر تو به خلخالش، ساق سیهش را بین
خوش آید شب بازی، لیک از سپس پرده
رو، دست بشو از وی، ای صوفی روشسته
دل را بستر از وی، ای مرد سراسترده
بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید
دربند بزرگی شد، میسوزد چون خرده
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان
ای از عدمی ما را در چرخ درآورده
خاموش سخن میران زان خوش دم بیپایان
تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده
در قعر چنین چاهی، ناخورده و نابرده
دنیا نبود عیدم، من زشتی او دیدم
گلگونه نهد بر رو، آن روسپی زرده
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را؟
آن خار فرورفته در هر جگر و گرده
با تارک گل آمد موبند فروهشته
ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده
منگر تو به خلخالش، ساق سیهش را بین
خوش آید شب بازی، لیک از سپس پرده
رو، دست بشو از وی، ای صوفی روشسته
دل را بستر از وی، ای مرد سراسترده
بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید
دربند بزرگی شد، میسوزد چون خرده
فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان
ای از عدمی ما را در چرخ درآورده
خاموش سخن میران زان خوش دم بیپایان
تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبهٔ زر را تو کان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقان را هم چنان پنداشته
مستی شهوت، نشان لعنت است
ای نشان را بینشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بیزبان پنداشته
ماهتابش میزند بر کوریات
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفتهام
ای تو هجو دیگران پنداشته
حبهٔ زر را تو کان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقان را هم چنان پنداشته
مستی شهوت، نشان لعنت است
ای نشان را بینشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بیزبان پنداشته
ماهتابش میزند بر کوریات
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفتهام
ای تو هجو دیگران پنداشته
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۶
برو برو که به بز لایق است بزغاله
برو که هست ز گاوان حیات گوساله
برو برو که خران گله گله جمع شدند
خر جوان و خر پیر و خر دو یک ساله
ز ناله تو مرا بوی خر همیآید
که خر کند به علف زار و ماده خر ناله
دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر
گلولههای پلیدی برای جلاله
دران زمان که خران بول خر به بو گیرند
زهی زمان و زهی حالت و زهی حاله
میا میا که به میدان دل خران نرسند
به صد هزار حیل میرسند خیاله
دلاله کیست؟ بلیس این عروس دنیا را
عروس را تو قیاسی بکن ز دلاله
خموش باش سخن شرط نیست طالب را
که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله
برو که هست ز گاوان حیات گوساله
برو برو که خران گله گله جمع شدند
خر جوان و خر پیر و خر دو یک ساله
ز ناله تو مرا بوی خر همیآید
که خر کند به علف زار و ماده خر ناله
دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر
گلولههای پلیدی برای جلاله
دران زمان که خران بول خر به بو گیرند
زهی زمان و زهی حالت و زهی حاله
میا میا که به میدان دل خران نرسند
به صد هزار حیل میرسند خیاله
دلاله کیست؟ بلیس این عروس دنیا را
عروس را تو قیاسی بکن ز دلاله
خموش باش سخن شرط نیست طالب را
که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
با همگان فضولکی چون که به ما ملولکی؟
رو که به دین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو ازان قان نهیی رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشتهیی گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه؟ در هنرک نغولکی
گر تو کتاب خانهیی طالب باغ جان نهیی
گرچه اصیلکی ولی خواجه تو بیاصولکی
رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی ازو چو زر در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسردهیی سوی دلم رسولکی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی
رو که به دین عاشقی سخت عظیم گولکی
ای تو فضول در هوا ای تو ملول در خدا
چون تو ازان قان نهیی رو که یکی مغولکی
مستک خویش گشتهیی گه ترشک گهی خوشک
نازک و کبرکت که چه؟ در هنرک نغولکی
گر تو کتاب خانهیی طالب باغ جان نهیی
گرچه اصیلکی ولی خواجه تو بیاصولکی
رو تو به کیمیای جان مس وجود خرج کن
تا نشوی ازو چو زر در غم نیم پولکی
گفتم با ضمیر خود چند خیال جسمیان
یا تو ز هر فسردهیی سوی دلم رسولکی
نور خدایگان جان در تبریز شمس دین
کرد طریق سالکان ایمن اگر تو غولکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۱
گرم سیم و درم بودی، مرا مونس چه کم بودی؟
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او بیطمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستییی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
وگر یارم فقیرستی ز زر فارغ، چه غم بودی
خدایا حرمت مردان، ز دنیا فارغش گردان
ازان گر فارغستی او، زپیش من چه کم بودی
نگارا گر مرا خواهی، وگر هم درد و همراهی
مکن آه و مخور حسرت، که بختم محتشم بودی
بتا زیبا و نیکویی، رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی، فلک ما را حشم بودی
ز طمع آدمی باشد، که خویش از وی چو بیگانه ست
وگر او بیطمع بودی، همه کس خال و عم بودی
بیا چون ما شو ای مه رو، نه نعمت جو، نه دولت جو
گر ابلیس این چنین بودی، شه و صاحب علم بودی
از ابلیسی جدا بودی، سقط او را ثنا بودی
جفا او را وفا بودی، سقم او را کرم بودی
زهی اقبال درویشی، زهی اسرار بیخویشی
اگر دانستییی، پیشت همه هستی عدم بودی
جهانی هیچ و ما هیچان، خیال و خواب ما پیچان
وگر خفته بدانستی که در خوابم، چه غم بودی؟
خیالی بیند این خفته، در اندیشه فرو رفته
وگر زین خواب آشفته بجستی، در نعم بودی
یکی زندان غم دیده، یکی باغ ارم دیده
وگر بیدار گشتی او، نه زندان نی ارم بودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۸
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری
کجا گیرد نظام ای جان، به صرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خویی را، که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را، که برناید بدین کاری
چه باشد زر؟ چه باشد جان؟ چه باشد گوهر و مرجان؟
چو نبود خرج سودایی، فدای خوبی یاری
زبخل ارطوق زر دارم، مرا غلی بود، غلی
وگر خلخال زر دارم، مرا خاری بود، خاری
برو ای شاخ بیمیوه، تهی میگرد چون چرخی
شدستی پاسبان زر، هلا میپیچ چون ماری
تو زر سرخ میگویش که او زرد است و رنجوری
تو خواجهی شهر میخوانش که او را نیست شلواری
چرا از بهر هم دردان، نبازم سیم چون مردان؟
چرا چون شربت شافی، نباشم نوش بیماری؟
نتانم بد کم از چنگی، حریف هر دل تنگی
غذای گوشها گشته، به هر زخمی و هر تاری
نتانم بد کم از باده، زینبوع طرب زاده
صلای عیش میگوید به هر مخمور و خماری
کرم آموز تو یارا زسنگ مرمر و خارا
که میجوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی؟
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگ ساری؟
خمش کردم که رب دین، نهانها را کند تعیین
نماید شاخ زشتش را، وگرچه هست ستاری
کجا گیرد نظام ای جان، به صرفه خشک بازاری
رها کن گرگ خویی را، که رو نارد بدان صیدی
رها کن صرفه جویی را، که برناید بدین کاری
چه باشد زر؟ چه باشد جان؟ چه باشد گوهر و مرجان؟
چو نبود خرج سودایی، فدای خوبی یاری
زبخل ارطوق زر دارم، مرا غلی بود، غلی
وگر خلخال زر دارم، مرا خاری بود، خاری
برو ای شاخ بیمیوه، تهی میگرد چون چرخی
شدستی پاسبان زر، هلا میپیچ چون ماری
تو زر سرخ میگویش که او زرد است و رنجوری
تو خواجهی شهر میخوانش که او را نیست شلواری
چرا از بهر هم دردان، نبازم سیم چون مردان؟
چرا چون شربت شافی، نباشم نوش بیماری؟
نتانم بد کم از چنگی، حریف هر دل تنگی
غذای گوشها گشته، به هر زخمی و هر تاری
نتانم بد کم از باده، زینبوع طرب زاده
صلای عیش میگوید به هر مخمور و خماری
کرم آموز تو یارا زسنگ مرمر و خارا
که میجوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری
چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی؟
چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگ ساری؟
خمش کردم که رب دین، نهانها را کند تعیین
نماید شاخ زشتش را، وگرچه هست ستاری