عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
بزن آن پردهٔ دوشین که من امروز خموشم
ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم
منم آن باز که مستم ز کله­بسته شدستم
ز کله چشم فرازم ز کله­دوز خموشم
ز نگار خوش پنهان ز یکی آتش پنهان
چو دل­‌افروخته گشتم ز دلفروز خموشم
چو بدیدم که دهانم شد غماز نهانم
سخن فاش چه گویم که ز مرموز خموشم
به ره عشق خیالش چو قلاووز من آمد
ز رهش گویم لیکن ز قلاووز خموشم
ز غم افروخته گشتم به غم آموخته گشتم
ز غم ار ناله برآرم ز غم­آموز خموشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۱
من چو در گور درون خفته همی فرسایم
چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم
نفخ صور منی و محشر من پس چه کنم؟
مرده و زنده بدان­جا که تویی آن­جایم
مثل نای جمادیم و خمش بی­لب تو
چه نواها زنم آن دم که دمی در نایم
نی مسکین تو با شکرلب خو کرده‌ست
یاد کن از من مسکین که تو را می‌­پایم
چون نیابم مه رویت سر خود می­‌بندم
چون نیابم لب نوشت کف خود می‌خایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
دست من گیر ای پسر، خوش نیستم
ای قد تو چون شجر، خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دست‌ها را چون کمر کن گرد من
هین که من‌ بی‌این کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که‌ بی‌جام لبت
باخبر یا‌ بی‌خبر خوش نیستم
سر‌ همی‌پیچم به هر سو هم چنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم می‌بندم به هر دم تا به دیر
زان که‌ بی‌تو با نظر خوش نیستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۱
شد ز غمت خانهٔ سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره‌رخ ماه­رو
می‌نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت برین سقف مصفا دلم
آه، که امروز دلم را چه شد؟
دوش چه گفته‌ست کسی با دلم؟
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می­درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکته‌هاست
اه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم، وای دلم، وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
ما به تماشای تو بازآمدیم
جانب دریای تو بازآمدیم
سیل غمت خانهٔ دل را ببرد
زود به صحرای تو بازآمدیم
چون سر ما مطبخ سودای توست
بر سر سودای تو بازآمدیم
از سر چه صد رسن انداختی
تا سوی بالای تو بازآمدیم
نالهٔ سرنای تو در جان رسید
در پی سرنای تو بازآمدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
جور مکن که بشنود شاد شود حسود من
بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را
وه که چه شاد می‌شود از تلف وجود من
تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربوده‌یی مونس من تو بوده‌یی
درد توام نموده‌یی غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
سیر‌ نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنه تر است هر زمان ماهی آب خواه من
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر می‌روم پاک کنید راه من
چند شود زمین وحل از قطرات اشک من؟
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من؟
چند بزارد این دلم؟ وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم؟ پیش خیال شاه من
جانب بحر رو کزو موج صفا‌ همی‌رسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه‌ام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من
خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم؟
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من
گفت که از سماع‌ها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
زان که گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من
از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعیه اله من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی‌ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای‌ بی‌پایان شود‌ بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در‌ بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من‌ نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲
آن کس که تو را بیند وان گه نظرش بر تن
زآیینه ندیده‌‌ست او الا سیهی آهن
از آب حیات تو دور است به ذات تو
کز کبر برآید او بالا مثل روغن
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن
گفتم به دلم چونی؟ گفتا که در افزونی
زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن
در سینه خیال او وانگاه غم و غصه؟
در آب حیات او وان گه خطر مردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۳
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین
از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین
جان ز غیرت گوش را گوید حدیثش کم شنو
دل ز غیرت چشم را گوید که رویش را مبین
دست عشرت برگشادم تا ببندم پای غم
عشرتم هم رنگ غم شد ای مسلمانان چنین
دست در سنگی زدم، دانم که نرهاند مرا
لیک غرقه گشته هم چنگی زند در آن و این
از در دل درشدم امروز، دیدم حال او
زردروی و جامه چاک و‌ بی‌یسار و‌ بی‌یمین
گفتمش چونی دلا؟ او گریه در شد های های
از فراق ماه روی هم نشان هم نشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
گلسن بنده سنا یک غرضم یق اشدرسن
قلسن آنده یوزدر یلنز قنده قلرسن
چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گزرسن
چلبی قللرن استر چلبی‌یی نه سنرسن
نه اغردر، نه اغردر چلب اغزندن قغرمق
قولغن اج، قولغن اج، بله کم آنده دگرسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسی‌‌‌ست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچاره‌گی‌ام
جز تو ار چاره‌گری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشه‌گر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم می‌دهدم
هر دمم دم ده‌ بی‌باک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته‌ست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقه‌های ‌زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام‌‌ بی‌دریغ در اندیشه‌‌ها بریز
در بی‌خودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشه‌‌ها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بی‌خودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه‌‌ بی‌حرف گو سخن
بی‌لب حدیث عالم‌‌ بی‌چون و چند کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
می‌بینمت که عزم جفا می‌کنی، مکن
عزم عتاب و فرقت ما می‌کنی، مکن
در مرغزار غیرت، چون شیر خشمگین
در خونم ای دو دیده چرا می‌کنی، مکن
بخت مرا چو کلک نگون می‌کنی، مکن
پشت مرا چو دال دوتا می‌کنی، مکن
ای تو تمام لطف خدا و عطای او
خود را نکال و قهر خدا می‌کنی، مکن
پیوند کرده‌یی کرم و لطف با دلم
پیوند کرده را چه جدا می‌کنی، مکن
آن بیذقی که شاه شده‌ست از رخ خوشت
بازش به مات غم چه گدا می‌کنی، مکن
آن بنده‌یی که بدر شد از پرتو رخت
چون ماه نو ز غصه دوتا می‌کنی، مکن
گر گبر و مومن است، چو کشته‌ی هوای توست
بر گبر کشته، تو چه غزا می‌کنی، مکن
بیهوش شو، چو موسی و همچون عصا خموش
مانند طور تو چه صدا می‌کنی، مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
شب شد ای خواجه زکی آخر آن یار تو کو؟
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو؟
یار لطیف تر تو، خفته بود در بر تو
خفته کند نالهٔ خوش، خفتهٔ بیدار تو کو؟
گاه نماییش رهی، گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند، محرم اسرار تو کو؟
زنده کند هر وطنی، ناله کند بی‌دهنی
فتنهٔ هر مرد و زنی، همدم گفتار تو کو؟
دست بنه بر رگ او، تیزروان کن تک او
ای دم تو رونق ما، رونق بازار تو کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۲
تو بمال گوش بربط، که عظیم کاهل است او
بشکن خمار را سر، که سر همه شکست او
بنواز نغمهٔ تر، به نشاط جام احمر
صدفی‌‌ست بحرپیما، که درآورد به دست او
چو درآمد آن سمنبر، در خانه بسته بهتر
که پریر کرد حیله، ز میان ما بجست او
چه بهانه گر بت است او، چه بلا و آفت است او
بگشاید و بدزدد کمر هزار مست او
شده ایم آتشین پا، که رویم مست آن جا
تو برو نخست بنگر که کنون به خانه هست او؟
به کسی نظر ندارد به جز آینه بت من
که ز عکس چهرهٔ خود شده است بت پرست او
هله ساقیا بیاور سوی من شراب احمر
که سری که مست شد او، ز خیال ژاژ رست او
نه غم و نه غم پرستم، ز غم زمانه رستم
که حریف او شدستم، که در ستم ببست او
تو اگر چه سخت مستی، برسان قدح به چستی
مشکن تو شیشه، گرچه دو هزار کف بخست او
قدحی رسان به جانم، که برد به آسمانم
مدهم به دست فکرت، که کشد به سوی پست او
تو نه نیک گو و نی بد، بپذیر ساغر خود
بد و نیک او بگوید که پناه هر بد است او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۷
خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن، تو پیرهن ده
مرا صفرای تو سرگشته کرده‌ست
ز لطف خود مرا صفراشکن ده
اگر عالم به غم خوردن به پای است
مده غم را به من با بوالحزن ده
خدایا عمر نوح و عمر لقمان
و صد چندان بدان خوب ختن ده
سهیل روی تو اندر یمن تافت
مرا راهی به سوی آن یمن ده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده
بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لاله‌ها سیه است
گل از جمال رخ توست جامه بدریده
ز خلق عالم جان‌های پاک بگزیدند
و آن گهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدان که عشق نبات و درخت او خشک است
به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت
چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینه‌های جواهر که این دلم را بود
قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شکسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۵
یاور من تویی بکن بهر خدای یاری‌یی
نیست تو را ضعیف‌تر از دل من شکاری‌یی
نای برای من کند در شب و روز ناله‌یی
چنگ برای من کند با غم و سوز زاری‌یی
کی بفشاردی مرا دست غمی و غصه‌یی
گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاری‌یی
دیده همچو ابر من اشک روان نباردی
گر تو ز ابر مرحمت بر سر من بباری‌یی
دست دراز کردمی گوش فلک گرفتمی
گر سر زلف خویش را تو به کفم سپاری‌یی
از سر ماه من کله بستدمی ربودمی
گر تو شبی به لطف خود خوش سر من بخاری‌یی
حق حقوق سابقت حق نیاز عاشقت
حق زروع جان من کش تو کنی بهاری‌یی
حق نسیم بوی تو کان رسدم ز کوی تو
حق شعاع روی تو کو کندم نهاری‌یی
تا که نثار کرده‌یی از گل وصل بر سرم
بر کف پای کوششم خار نکرد خاری‌یی
دارد از تو جزو و کل خرمی‌یی و شادی‌یی
وز رخ تو درخت گل خجلت و شرمساری‌یی
ای لب من خموش کن سوی اصول گوش کن
تا کند او به نطق خود نادره غم گساری‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
ای آن که تو خواب ما ببستی
رفتی و به گوشه‌یی نشستی
اندر دلم آمدی چو ماهی
چون دل به تو بنگرید، جستی
چون گلشن نیستی نمودی
چون صبر کنیم ما به هستی؟
چون باشد در خمار هجران
آن روح که یافت وصل و مستی؟
آن خانه چگونه خانه ماند
کز هجر ستون او شکستی؟
پنداشتی ای دماغ سرمست
کز رنج خمار، باز رستی
در عشق، وصال هست و هجران
در راه بلندی است و پستی
از یک جهت ار چه حق شناسی
از ده جهت آب و گل پرستی
بسیار ره است تا به جایی
کندر سوداش طمع بستی