عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
ندا رسید به جانها ز خسرو منصور
نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور؟
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق؟
نه روح عاشق روزاست و چشم عاشق نور؟
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدهست
از آن که خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجاب است از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خواب است
از آن چه دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنان که روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید که سلطان شدهست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک واز چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بران تخت او که پنداری
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه نه مردهیی در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحة فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفتهایم؟ ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرق است ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز ازین خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بماندهست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
نظر به حلقه مردان چه میکنید از دور؟
چو آفتاب برآمد چه خفتهاند این خلق؟
نه روح عاشق روزاست و چشم عاشق نور؟
درون چاه ز خورشید روح روشن شد
ز نور خارش پذرفت نیز دیده کور
بجنب بر خود آخر که چاشتگاه شدهست
از آن که خفته چو جنبید خواب شد مهجور
مگو که خفته نیم ناظرم به صنع خدا
نظر به صنع حجاب است از چنان منظور
روان خفته اگر داندی که در خواب است
از آن چه دیدی نی خوش شدی و نی رنجور
چنان که روزی در خواب رفت گلخن تاب
به خواب دید که سلطان شدهست و شد مغرور
بدید خود را بر تخت ملک واز چپ و راست
هزار صف ز امیر و ز حاجب و دستور
چنان نشسته بران تخت او که پنداری
در امر و نهی خداوند بد سنین و شهور
میان غلغله و دار و گیر و بردابرد
میان آن لمن الملک و عزت و شر و شور
درآمد از در گلخن به خشم حمامی
زدش به پای که برجه نه مردهیی در گور
بجست و پهلوی خود نی خزینه دید و نه ملک
ولی خزینه حمام سرد دید و نفور
بخوان ز آخر یاسین که صیحة فاذا
تو هم به بانگی حاضر شوی ز خواب غرور
چه خفتهایم؟ ولیکن ز خفته تا خفته
هزار مرتبه فرق است ظاهر و مستور
شهی که خفت ز شاهی خود بود غافل
خسی که خفت ز ادبیر خود بود معذور
چو هر دو باز ازین خواب خویش بازآیند
به تخت آید شاه و به تخته آن مقهور
لباب قصه بماندهست و گفت فرمان نیست
نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
مگر که لطف کند باز شمس تبریزی
وگر نه ماند سخن در دهن چنین مقصور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
کسی بگفت ز ما یا ازوست نیکی و شر
هنوز خواجه درین است ریش خواجه نگر
عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند
که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر
بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت
بدان سبب که نگشتهست خواجه زیر و زبر
به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت
ولیک هیچ نرفتهست قعر بحر به سر
گمان خواجه چنان است که خواجه بهتر گشت
ولیک هست چو بیمار دق واپستر
به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت
ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر
طریق بحث لجاج است و اعتراض و دلیل
طریق دل همه دیدهست و ذوق و شهد و شکر
هنوز خواجه درین است ریش خواجه نگر
عجب که خواجه به رنگی که طفل بود بماند
که ریش خواجه سیه بود و گشت رنگ دگر
بگویمت که چرا خواجه زیر و بالا گفت
بدان سبب که نگشتهست خواجه زیر و زبر
به چار پا و دو پا خواجه گرد عالم گشت
ولیک هیچ نرفتهست قعر بحر به سر
گمان خواجه چنان است که خواجه بهتر گشت
ولیک هست چو بیمار دق واپستر
به حجت و به لجاج و ستیزه افزون گشت
ز جان و حجت ذوقش نبود هیچ خبر
طریق بحث لجاج است و اعتراض و دلیل
طریق دل همه دیدهست و ذوق و شهد و شکر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۹
هست کسی صافی و زیبانظر
تا بکند جانب بالا نظر؟
هست کسی پاک ازین آب و گل
تا بکند جانب دریا نظر؟
پا بنهد بر کمر کوه قاف
تا بزند بر پر عنقا نظر؟
تا که نظر مست شود زافتاب
تا بشود بیسر و بیپا نظر؟
هست کسی را مدد از نور عشق
تا فتدش جمله بدان جا نظر؟
آب هم از آب مصفا شود
هم ز نظر یابد بینا نظر
جمله نظر شو که به درگاه حق
راه نیابد مگر الا نظر
تا بکند جانب بالا نظر؟
هست کسی پاک ازین آب و گل
تا بکند جانب دریا نظر؟
پا بنهد بر کمر کوه قاف
تا بزند بر پر عنقا نظر؟
تا که نظر مست شود زافتاب
تا بشود بیسر و بیپا نظر؟
هست کسی را مدد از نور عشق
تا فتدش جمله بدان جا نظر؟
آب هم از آب مصفا شود
هم ز نظر یابد بینا نظر
جمله نظر شو که به درگاه حق
راه نیابد مگر الا نظر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۰
جانم به چه آرامد ای یار؟ به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار؟ به آمیزش
هر چند به بر گیری او را نبود سیری
دانی به چه بنشیند این بار؟ به آمیزش
آن تشنهٔ ده روزه کی به شود از کوزه
الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش
در وصل تو میجوید وز شرم نمیگوید
کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش
کاری که کند بنده تقدیر زند خنده
کی خفته بجو آخر این کار به آمیزش
زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری
زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش
صحت به چه دریابد بیمار؟ به آمیزش
هر چند به بر گیری او را نبود سیری
دانی به چه بنشیند این بار؟ به آمیزش
آن تشنهٔ ده روزه کی به شود از کوزه
الا که کند آبش خوش خوار به آمیزش
در وصل تو میجوید وز شرم نمیگوید
کامسال طرب خواهد چون پار به آمیزش
کاری که کند بنده تقدیر زند خنده
کی خفته بجو آخر این کار به آمیزش
زیرا که به آمیزش یک خشت شود قصری
زیرا که شود جامه یک تار به آمیزش
اندر چمن عشقت شمس الحق تبریزی
صد گلشن و گل گردد یک خار به آمیزش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
عشق خامش طرفهتر یا نکتههای چنگ، چنگ؟
آتش ساده عجبتر، یا رخ من رنگ، رنگ؟
برق آن رخ را چه نسبت، با رخان زرد، زرد؟
تنگ شکر را چه نسبت، با دل بس تنگ، تنگ؟
مه برای مشتری بر تخت دل، بر تخت دل
صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ، دنگ
کوه طور جانها، سودای او، سودای او
اندران که بهر لعلش میجهد جان سنگ، سنگ
صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینهت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ، زنگ
آتش ساده عجبتر، یا رخ من رنگ، رنگ؟
برق آن رخ را چه نسبت، با رخان زرد، زرد؟
تنگ شکر را چه نسبت، با دل بس تنگ، تنگ؟
مه برای مشتری بر تخت دل، بر تخت دل
صد هزاران جان حیران گرد تختش دنگ، دنگ
کوه طور جانها، سودای او، سودای او
اندران که بهر لعلش میجهد جان سنگ، سنگ
صیقل عشق ورا بگزین که تا از آینهت
زود بزداید به لطف خویشتن او زنگ، زنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
تتار اگرچه جهان را خراب کرد به جنگ
خراب گنج تو دارد، چرا شود دل تنگ؟
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی
کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ؟
فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
وظیفهٔ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیاش آونگ
شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند
ندیدهایم که شاهان عطا دهند به جنگ
زسنگ چشمه روان کردهیی و میگویی
بیا عطا بستان، ای دل فسرده چو سنگ
کنار و بوسهٔ رومی رخانت میباید؟
ز روی آینهٔ دل به عشق بزدا زنگ
تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی
تعلقیست نهانی، میان موش و پلنگ
دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید
فروخورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ
چو ما رویم ره دل هزار فرسنگ است
چو خطوتین دل آمد، کجا بود فرسنگ؟
اگر نه مفخر تبریز، شمس دین جویاست
چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ
خراب گنج تو دارد، چرا شود دل تنگ؟
جهان شکست و تو یار شکستگان باشی
کجاست مست تو را از چنین خرابی ننگ؟
فلک ز مستی امر تو روز و شب در چرخ
زمین ز شادی گنج تو خیره مانده و دنگ
وظیفهٔ تو رسید و نیافت راه ز در
زهی کرم که ز روزن بکردیاش آونگ
شنیده ایم که شاهان به جنگ بستانند
ندیدهایم که شاهان عطا دهند به جنگ
زسنگ چشمه روان کردهیی و میگویی
بیا عطا بستان، ای دل فسرده چو سنگ
کنار و بوسهٔ رومی رخانت میباید؟
ز روی آینهٔ دل به عشق بزدا زنگ
تعلقیست عجب زنگ را بدین رومی
تعلقیست نهانی، میان موش و پلنگ
دهان ببند که تا دل دهانه بگشاید
فروخورد دو جهان را به یک زمان چو نهنگ
چو ما رویم ره دل هزار فرسنگ است
چو خطوتین دل آمد، کجا بود فرسنگ؟
اگر نه مفخر تبریز، شمس دین جویاست
چرا شود غم عشقش موکل و سرهنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
بگردان شراب ای صنم بیدرنگ
که بزم است و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روح است و ساقی غیب
ببویید بوی و نبینید رنگ
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بیحد، در آن کنج تنگ
دران بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی که افتد به دست فرنگ
چه افرنگ؟ عقلی که بود اصل دین
چو حلقهست بر در، درآن کوی و دنگ
ز خشکیست این عقل و دریاست آن
بماندهست بیرون، زبیم نهنگ
بده می گزافه به مستان حق
که نی عربده بینی آن جا، نه جنگ
یکی جام بنمودشان در الست
که از جام خورشید دارند ننگ
تو گویی که بیدست و شیشه که دید
شراب دلارام و بگنی و بنگ؟
ببین نیم شب خلق را جمله مست
زسغراق خواب و زساقی زنگ
قطار شتر بین که گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند
همه شهر لنگند، تو هم بلنگ
ره و سیرت شمس تبریز گیر
به جرأت چو شیر و به حمله پلنگ
که بزم است و چنگ و ترنگاترنگ
ولی بزم روح است و ساقی غیب
ببویید بوی و نبینید رنگ
تو صحرای دل بین در آن قطره خون
زهی دشت بیحد، در آن کنج تنگ
دران بزم قدسند ابدال مست
نه قدسی که افتد به دست فرنگ
چه افرنگ؟ عقلی که بود اصل دین
چو حلقهست بر در، درآن کوی و دنگ
ز خشکیست این عقل و دریاست آن
بماندهست بیرون، زبیم نهنگ
بده می گزافه به مستان حق
که نی عربده بینی آن جا، نه جنگ
یکی جام بنمودشان در الست
که از جام خورشید دارند ننگ
تو گویی که بیدست و شیشه که دید
شراب دلارام و بگنی و بنگ؟
ببین نیم شب خلق را جمله مست
زسغراق خواب و زساقی زنگ
قطار شتر بین که گشتند مست
ندانند افسار از پالهنگ
خمش کن که اغلب همه باخودند
همه شهر لنگند، تو هم بلنگ
ره و سیرت شمس تبریز گیر
به جرأت چو شیر و به حمله پلنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۲
تو خود دانی که من بیتو عدم باشم، عدم باشم
عدم خود قابل هست است، ازان هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم، یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم، ندیم هر ندم باشم
چو شحنهی شهر شه باشم عسس گردم، چو مه باشم
شکنجهی دزد غم باشم، سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را، چو اشتر میکشم هر جا
به جز خارش ننوشانم، چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازهی حج او گردم، حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر، گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم، گهی شقهی علم باشم
اگر طبال اگر طبلم، به لشکرگاه آن فضلم
ازین تلوین چه غم دارم، چو سلطان را حشم باشم؟
بگیرم خرس فکرت را، ره رقصش بیاموزم
به هنگامهی بتان آرم، ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعیام که بیگفتن، نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی، وداویناک یا اخشم
شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی، وهذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسو ذلزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
یزک ای یار روحانی، ورد عیسی بکی جانی
سنک اول ایلگک قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم، ترش باشم، به قاصد تا بگوید او
خمش چونی؟ ترش چونی؟ تو را چون من صنم باشم
عدم خود قابل هست است، ازان هم نیز کم باشم
چو زان یوسف جدا مانم، یقین در بیت احزانم
حریف ظن بد باشم، ندیم هر ندم باشم
چو شحنهی شهر شه باشم عسس گردم، چو مه باشم
شکنجهی دزد غم باشم، سقام هر سقم باشم
ببندم گردن غم را، چو اشتر میکشم هر جا
به جز خارش ننوشانم، چو در باغ ارم باشم
قضایش گر قصاص آرد مرا اشتر کند روزی
جمازهی حج او گردم، حمول آن حرم باشم
منم محکوم امر مر، گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم، گهی شقهی علم باشم
اگر طبال اگر طبلم، به لشکرگاه آن فضلم
ازین تلوین چه غم دارم، چو سلطان را حشم باشم؟
بگیرم خرس فکرت را، ره رقصش بیاموزم
به هنگامهی بتان آرم، ز رقصش مغتنم باشم
چو شمعیام که بیگفتن، نمایم نقش هر چیزی
مکن اندیشه کژمژ که غماز رقم باشم
یقول العشق یا صاحی تساکر و اغتنم راحی
فاشبعناک یا طاوی، وداویناک یا اخشم
شکرنا نعمه المولی و مولانا به اولی
فهذا العیش لا یفنی، وهذا الکاس لا یهشم
افندی کالی میراسو ذلزمونو تا کالاسو
اذی نازس کنا خارس که تا من محتشم باشم
یزک ای یار روحانی، ورد عیسی بکی جانی
سنک اول ایلگک قانی اگر من متهم باشم
خمش باشم، ترش باشم، به قاصد تا بگوید او
خمش چونی؟ ترش چونی؟ تو را چون من صنم باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۳
بیایید، بیایید، به گلزار بگردیم
برین نقطهٔ اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز، بران یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم، برین شوره بگشتیم
بران حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بران یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش به رنجیم، زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانهٔ خمار بگردیم
درین غم چو نزاریم، دران دام شکاریم
دگر کار نداریم، درین کار بگردیم
چو ما بیسر و پاییم، چو ذرات هواییم
بران نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان؟
چو اندیشهٔ بیشکوت و گفتار بگردیم
برین نقطهٔ اقبال چو پرگار بگردیم
بیایید که امروز به اقبال و به پیروز
چو عشاق نوآموز، بران یار بگردیم
بسی تخم بکشتیم، برین شوره بگشتیم
بران حب که نگنجید در انبار بگردیم
هر آن روی که پشت است به آخر همه زشت است
بران یار نکوروی وفادار بگردیم
چو از خویش به رنجیم، زبون شش و پنجیم
یکی جانب خمخانهٔ خمار بگردیم
درین غم چو نزاریم، دران دام شکاریم
دگر کار نداریم، درین کار بگردیم
چو ما بیسر و پاییم، چو ذرات هواییم
بران نادره خورشید قمروار بگردیم
چو دولاب چه گردیم پر از ناله و افغان؟
چو اندیشهٔ بیشکوت و گفتار بگردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سررشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفتهیی جان دهمت نان جوین میندهی
بیخبر دانیام ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشئ روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طریست
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزلها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سررشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفتهیی جان دهمت نان جوین میندهی
بیخبر دانیام ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشئ روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طریست
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزلها نکنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
دوش میگفت جانم کی سپهر معظم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم
بی گنه بیجنایت گردشی بینهایت
بر تنت در شکایت نیلییی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را میکند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانیست یارا این چنین آشکارا
پیش کردهست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
بس معلق زنانی شعلهها اندر اشکم
بی گنه بیجنایت گردشی بینهایت
بر تنت در شکایت نیلییی رسم ماتم
گه خوش و گاه ناخوش چون خلیل اندر آتش
هم شه و هم گداوش چون براهیم ادهم
صورتت سهمناکی حالتت دردناکی
گردش آسیاها داری و پیچ ارقم
گفت چرخ مقدس چون نترسم از آن کس
کو بهشت جهان را میکند چون جهنم؟
در کفش خاک مومی، سازدش رنگ و رومی
سازدش باز و بومی، سازدش شکر و سم
او نهانیست یارا این چنین آشکارا
پیش کردهست ما را تا شود او مکتم
کی شود بحر کیهان زیر خاشاک پنهان؟
گشته خاشاک رقصان موج در زیر و در بم
چون تن خاکدانت بر سر آب جانت
جان تتق کرده تن را در عروسی و در غم
در تتق نوعروسی تندخویی شموسی
می کند خوش فسوسی بر بد و نیک عالم
خاک ازو سبزه زاری، چرخ ازو بیقراری
هر طرف بختیاری زو معاف و مسلم
عقل ازو مستقینی، صبر ازو مستعینی
عشق ازو غیب بینی، خاک او نقش آدم
باد پویان و جویان، آبها دست شویان
ما مسیحانه گویان، خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
شه بگوید تو تن زن خویش در چه میفکن
که ندانی تو کردن دلو و حبل از شلولم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
اشکم دهل شدهست ازین جام دم به دم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
میزن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر میزن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهلزنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
میریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا میزند به جوش؟
از من شنو که بحریام و بحر اندرم
تنگ آمدهست و میطلبد موضع فراخ
برمیجهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج میزنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنیست
ما راضیایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکندهیی به شهر
خاموشیاش مجوی که دریاست جان عم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم
وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم
وگر همای تو را هر سحر که میآید
ز جان و دیده و دل حلقههای دام کنیم
وگر هزار دل پاک را، به هر سر راه
به دست نامهٔ پرخون، به تو پیام کنیم
وگر چو نقره و زر، پاک و خالص از پی تو
میان آتش تو، منزل و مقام کنیم
به ذات پاک منزه که بعد این همه کار
به هر طرف نگرانیم، تا کدام کنیم
قرار عاقبت کار هم برین افتاد
که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم
و آنگهی که رسد بادههای حیرانان
ز شیشه خانهٔ دل صد هزار جام کنیم
چو سیم بر به صفا تنگمان به بر گیرد
فلک که کرهٔ تند است، ماش رام کنیم
چو مغز روح از آن بادهها به جوش آید
چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم
وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم
وگر همای تو را هر سحر که میآید
ز جان و دیده و دل حلقههای دام کنیم
وگر هزار دل پاک را، به هر سر راه
به دست نامهٔ پرخون، به تو پیام کنیم
وگر چو نقره و زر، پاک و خالص از پی تو
میان آتش تو، منزل و مقام کنیم
به ذات پاک منزه که بعد این همه کار
به هر طرف نگرانیم، تا کدام کنیم
قرار عاقبت کار هم برین افتاد
که خویش را همه حیران و خیره نام کنیم
و آنگهی که رسد بادههای حیرانان
ز شیشه خانهٔ دل صد هزار جام کنیم
چو سیم بر به صفا تنگمان به بر گیرد
فلک که کرهٔ تند است، ماش رام کنیم
چو مغز روح از آن بادهها به جوش آید
چهار حد جهان را به تک دو گام کنیم
ز شمس تبریز انگشتری چو بستانیم
هزار خسرو تمغاج را غلام کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
امروز تو خوش تری و یا من؟
بی من تو چگونهیی و با من؟
نی نی، من و تو مگو، رها کن
فرقی خود نیست از تو تا من
بیتو، بودی تو بر سر چرخ
بیمن، بودم به سالها من
در پوست من و تو همچو انگور
در شیره کجا تو و کجا من؟
از بخل بجست و در سخا ماند
آن حاتم طی و گفت، ها، من
من بخل و سخا نثار کردم
ای بیش ز حاتم از سخا من
ای جان لطیف خوش لقا تو
ای آینه دار آن لقا من
بی من تو چگونهیی و با من؟
نی نی، من و تو مگو، رها کن
فرقی خود نیست از تو تا من
بیتو، بودی تو بر سر چرخ
بیمن، بودم به سالها من
در پوست من و تو همچو انگور
در شیره کجا تو و کجا من؟
از بخل بجست و در سخا ماند
آن حاتم طی و گفت، ها، من
من بخل و سخا نثار کردم
ای بیش ز حاتم از سخا من
ای جان لطیف خوش لقا تو
ای آینه دار آن لقا من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایهی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایهی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۵
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سوال کردم از چرخ و گردش کژ او
گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش
بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیدهیی؟ او گفت
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
اگر تو واقف رازی، بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم، ولیک ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سوال کردم از چرخ و گردش کژ او
گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش
بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیدهیی؟ او گفت
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
اگر تو واقف رازی، بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم، ولیک ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۸
جان ما را هر نفس، بستان نو
گوش ما را هر نفس، دستان نو
ماهیانیم اندران دریا که هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی
این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است، وان گه نقد نو
ذات ما کان است، وان گه کان نو
این شکر خور این شکر، کز ذوق او
میدهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو، ارکسی پرسد تو را
تو کهیی؟ گو، هر زمانی جان نو
من زمین را لقمهام، لیکن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان، غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
گوش ما را هر نفس، دستان نو
ماهیانیم اندران دریا که هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی
این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است، وان گه نقد نو
ذات ما کان است، وان گه کان نو
این شکر خور این شکر، کز ذوق او
میدهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو، ارکسی پرسد تو را
تو کهیی؟ گو، هر زمانی جان نو
من زمین را لقمهام، لیکن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان، غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن، که از آن جاست آرزو
تردامنم مبین، که از آن بحرتر شدم
گر گوهری، ببین که چه دریاست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهی است
صیاد جان فداست، چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود، خدا بود در کمال
زآوردن من و تو چه میخواست آرزو
گر آرزو کژ است، درو راستی بسی ست
نی، کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آن چیست؟ کژنشین و بگو راست آرزو
موریست نقب کرده میان سرای عشق
هرچند بیپر است، بپرواست آرزو
مورش مگو ز جهل، سلیمان وقت اوست
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزیست کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
زین سو نظر مکن، که از آن جاست آرزو
تردامنم مبین، که از آن بحرتر شدم
گر گوهری، ببین که چه دریاست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهی است
صیاد جان فداست، چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود، خدا بود در کمال
زآوردن من و تو چه میخواست آرزو
گر آرزو کژ است، درو راستی بسی ست
نی، کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آن چیست؟ کژنشین و بگو راست آرزو
موریست نقب کرده میان سرای عشق
هرچند بیپر است، بپرواست آرزو
مورش مگو ز جهل، سلیمان وقت اوست
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزیست کو نه ماست و نه جز ماست آرزو