عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
طالما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا
یا حبیب الروح این الملتقیٰ اوحشتنا
حبذا شمس العلیٰ من ساعة نورتنا
مرحبا بدر الدجیٰ من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا
ما لنا مولی سواکم طال ما فتشتنا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
کم تریٰ فی وجهنا آثار ما حرشتنا
یا حبیب الروح این الملتقیٰ اوحشتنا
حبذا شمس العلیٰ من ساعة نورتنا
مرحبا بدر الدجیٰ من لیله ادهشتنا
لیس نبغی غیرکم قد طال ما جربتنا
ما لنا مولی سواکم طال ما فتشتنا
یا نسیم الصبح انی عند ما بشرتنی
یا خیال الوصل روحی عند ما جمشتنا
یا فراق الشیخ شمس الدین من تبریزنا
کم تریٰ فی وجهنا آثار ما حرشتنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
ستیزه کن که ز خوبان ستیزه شیرین است
بهانه کن که بتان را بهانه آیین است
ازان لب شکرینت بهانههای دروغ
به جای فاتحه و کافها و یاسین است
وفا طمع نکنم زان که جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دین است
اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغین است
ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویین است
هزار وعده ده آن گه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش این است
زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمین است
جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکین است
جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونین است
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکین است
برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینین است
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است
امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمین است
هر آن فریب کز اندیشهٔ تو میزاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابین است
چنان که مدرسهٔ فقه را برون شوهاست
بدان که مدرسهٔ عشق را قوانین است
خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقین است
بهانه کن که بتان را بهانه آیین است
ازان لب شکرینت بهانههای دروغ
به جای فاتحه و کافها و یاسین است
وفا طمع نکنم زان که جور خوبان را
طبیعت است و سرشت است و عادت و دین است
اگر ترش کنی و رو ز ما بگردانی
به قاصد است و به مکر است و آن دروغین است
ز دست غیر تو اندر دهان من حلوا
به جان پاک عزیزان که گرز رویین است
هزار وعده ده آن گه خلاف کن همه را
که آن سراب که ارزد صد آب خوش این است
زر او دهد که رخش از فراق همچو زر است
چرا دهد زر و سیم آن پری که سیمین است
جواب همچو شکر او دهد که محتاج است
جواب تلخ تو را صد هزار تمکین است
جمال و حسن تو گنج است و خوی بد چون مار
بقای گنج تو بادا که آن برونین است
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
که آن زکات لطیفت نصیب مسکین است
برون در همه را چون سگان کو بنشان
که در شرف سر کوی تو طور سینین است
خورند چوب خلیفه شهان چو شاه شوند
جفای عشق کشیدن فن سلاطین است
امام فاتحه خواند ملک کند آمین
مرا چو فاتحه خواندم امید آمین است
هر آن فریب کز اندیشهٔ تو میزاید
هزار گوهر و لعلش بها و کابین است
چنان که مدرسهٔ فقه را برون شوهاست
بدان که مدرسهٔ عشق را قوانین است
خمش کنیم که تا شرح آن بگوید شاه
که زنده شخص جهان زان گزیده تلقین است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
چه گوهری تو که کس را به کف بهای تو نیست
جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست؟
سزای آن که زید بیرخ تو زین بتر است
سزای بنده مده گرچه او سزای تو نیست
نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان
که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست
مبارک است هوای تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست
میان موج حوادث هر آن که استادهست
به آشنا نرهد چون که آشنای تو نیست
بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
چه فرخ است رخی کو شهیت را مات است
چه خوشلقا بود آن کس که بیلقای تو نیست
ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود
دلی که سوختهٔ آتش بلای تو نیست
دلی که نیست نشد روی در مکان دارد
ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست
کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
کدام ذره که سرگشتهٔ ثنای تو نیست؟
نظیر آن که نظامی به نظم میگوید
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
جهان چه دارد در کف که آن عطای تو نیست؟
سزای آن که زید بیرخ تو زین بتر است
سزای بنده مده گرچه او سزای تو نیست
نثار خاک تو خواهم به هر دمی دل و جان
که خاک بر سر جانی که خاک پای تو نیست
مبارک است هوای تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغی که در هوای تو نیست
میان موج حوادث هر آن که استادهست
به آشنا نرهد چون که آشنای تو نیست
بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گیر چو او محرم بقای تو نیست
چه فرخ است رخی کو شهیت را مات است
چه خوشلقا بود آن کس که بیلقای تو نیست
ز زخم تو نگریزم که سخت خام بود
دلی که سوختهٔ آتش بلای تو نیست
دلی که نیست نشد روی در مکان دارد
ز لامکانش برانی که رو که جای تو نیست
کرانه نیست ثنا و ثناگران تو را
کدام ذره که سرگشتهٔ ثنای تو نیست؟
نظیر آن که نظامی به نظم میگوید
جفا مکن که مرا طاقت جفای تو نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
قصد سرم داری خنجر به مشت
خوشتر ازین نیز توانیم کشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجاب است رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد
گفت بخاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بد آن قحبه رشت
بهر طلاق است امل کو چو مار
حبس حطام است و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی زآتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس
بس بودت دفتر جان سرنوشت
خوشتر ازین نیز توانیم کشت
برگ گل از لطف تو نرمی بیافت
بر مثل خار چرایی درشت
تیغ زدی بر سرم ای آفتاب
تا شدم از تیغ تو من گرم پشت
تیغ حجاب است رها کن حجاب
بر رخ من گرم بزن یک دو مشت
وصف طلاق زن همسایه کرد
گفت بخاری زن خود هشت هشت
گفت چرا هشت جوابش بداد
در عوض زشت بد آن قحبه رشت
بهر طلاق است امل کو چو مار
حبس حطام است و کند خشت خشت
آتش در مال زن و در حطام
تا برهی زآتش وز زاردشت
بس کن و کم گوی سخن کم نویس
بس بودت دفتر جان سرنوشت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
بار دگر آن مست به بازار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد؟
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شکرخانه درآییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد
یک حملهٔ دیگر بنهٔ خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شب این پاس بداریم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد
یک حملهٔ دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حملهٔ دیگر به سلیمان بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه شافیست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد
اکنون بزند گردن غمهای جهان را
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بیلب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد؟
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شکرخانه درآییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد
یک حملهٔ دیگر بنهٔ خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شب این پاس بداریم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد
یک حملهٔ دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حملهٔ دیگر به سلیمان بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه شافیست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد
اکنون بزند گردن غمهای جهان را
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بیلب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبدهست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به ازین چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه روز وصل دلبر همه خاک میشود زر؟
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن؟
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد؟
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد
ز صبا همیرسیدم خبری که میپزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد
به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد
هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر که آید که سر شما ندارد
همه عمر این چنین دم نبدهست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد
به ازین چه شادمانی که تو جانی و جهانی؟
چه غم است عاشقان را که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد؟
به چه روز وصل دلبر همه خاک میشود زر؟
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد
به چه چشمهای کودن شود از نگار روشن؟
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف به جز از دعا ندارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
بار دیگر یار ما هنباز کرد
اندک اندک خوی از ما بازکرد
مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد
رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انگاز کرد
ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین هم راز کرد
ای دل از سر صبر را آغاز کن
زان که دلبر جور را آغاز کرد
عقل گوید کین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد
میدهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد
اندک اندک خوی از ما بازکرد
مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد
هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد
رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انگاز کرد
ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین هم راز کرد
ای دل از سر صبر را آغاز کن
زان که دلبر جور را آغاز کرد
عقل گوید کین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد
میدهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۹
یار مرا عارض و عذار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشتهاند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح درین غار غوره وار ترش چیست؟
پرورش و عهد یار غار نه این بود
سیل غم بیشمار بار و خرم برد
طمع من از یار بردبار نه این بود
از جهت من چه دیگ میپزد آن یار؟
راتبه میر پخته کار نه این بود
دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی مستشار نه این بود
در چمن عیش خار از چه شکفتهست؟
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود
مهل ندادی که عذر خویش بگویم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود
میرسدم بوی خون ز گفت درشتش
رایحه ناف مشکبار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود
بس که گلهست این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود
باغ مرا نخل و برگ و بار نه این بود
عهدشکن گشتهاند خاصه و عامه
قاعده اهل این دیار نه این بود
روح درین غار غوره وار ترش چیست؟
پرورش و عهد یار غار نه این بود
سیل غم بیشمار بار و خرم برد
طمع من از یار بردبار نه این بود
از جهت من چه دیگ میپزد آن یار؟
راتبه میر پخته کار نه این بود
دام نهان کرد و دانه ریخت به پیشم
کینه نهان داشت و آشکار نه این بود
ناصح من کژ نهاد و برد ز راهم
شرط امینی مستشار نه این بود
در چمن عیش خار از چه شکفتهست؟
منبت آن شهره نوبهار نه این بود
شحنه شد آن دزد من ببست دو دستم
سایسی و عدل شهریار نه این بود
مهل ندادی که عذر خویش بگویم
خوی چو تو کوه باوقار نه این بود
میرسدم بوی خون ز گفت درشتش
رایحه ناف مشکبار نه این بود
نوش تو را ذوق و طعم و لطف نه این بود
وان شتر مست خوش عیار نه این بود
پیش شه افغان کنم ز خدعه قلاب
زر من آن نقد خوش عیار نه این بود
شاه چو دریا خزینهاش همه گوهر
لیک شهم را خزینه دار نه این بود
بس که گلهست این نثار و جمله شکایت
شاه شکور مرا نثار نه این بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
به جان رسید فلک از دعا و ناله من
فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد
ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد
پس دریچه دل صد در نهانی بود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
درین سرا که دو قندیل ماه و خورشید است
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد
الست گفت حق و جانها بلیٰ گفتند
برای صدق بلیٰ حق ره بلا بگشاد
میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد
به جان رسید فلک از دعا و ناله من
فلک دهان خود اندر ره دعا بگشاد
ز بس که سینه ما سوخت در وفا جستن
ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
ادیم روی سهیلیم هر کجا بنمود
غلام چشمه عشقیم هر کجا بگشاد
پس دریچه دل صد در نهانی بود
که بسته بود خدا بنده خدا بگشاد
درین سرا که دو قندیل ماه و خورشید است
خدا ز جانب دل روزن سرا بگشاد
الست گفت حق و جانها بلیٰ گفتند
برای صدق بلیٰ حق ره بلا بگشاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر
به صد حیله کنم غافل ازو خود را کنم جاهل
بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر
مرا گوید نمیگویی که تا چند از گدارویی؟
چو هر عوری و ادباری گدایی میکنی هر در
بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی
اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر؟
ازینها کز تو میزاید شهان را ننگ میآید
ملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخر؟
که داند گفت گفت او؟ که عالم نیست جفت او
ز پیدا و نهفت او جهان کور است و هستی کر
مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی
هر آن جانی که بشنودی برون جستی ازین معبر
از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل
که ویران میشود سینه از آن جولان و کر و فر
اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آن دم
وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مرا پرسید چونی تو؟ بگفتم بیتو بس مضطر
اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا
دلت سنگ است یا خارا و یا کوهیست از مرمر
بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر
به صد حیله کنم غافل ازو خود را کنم جاهل
بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر
مرا گوید نمیگویی که تا چند از گدارویی؟
چو هر عوری و ادباری گدایی میکنی هر در
بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی
اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر؟
ازینها کز تو میزاید شهان را ننگ میآید
ملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخر؟
که داند گفت گفت او؟ که عالم نیست جفت او
ز پیدا و نهفت او جهان کور است و هستی کر
مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی
هر آن جانی که بشنودی برون جستی ازین معبر
از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل
که ویران میشود سینه از آن جولان و کر و فر
اگر با مومنان گویم همه کافر شوند آن دم
وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مرا پرسید چونی تو؟ بگفتم بیتو بس مضطر
اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا
دلت سنگ است یا خارا و یا کوهیست از مرمر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
تا چند زنی بر من زانکار تو خار آخر؟
من با تو نمیگویم ای مرده پار آخر
ماننده ابری تو هم مظلم و بیباران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر
این جمله فرمانها از بهر قدر آمد
ای جبری غافل تو از لذت کار آخر
با کور کسی گوید کین رشته به سوزن کش؟
با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر؟
با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید؟
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر؟
چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین
از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر
در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر
من با تو نمیگویم ای مرده پار آخر
ماننده ابری تو هم مظلم و بیباران
تاریک مکن ای ابر یک قطره ببار آخر
این جمله فرمانها از بهر قدر آمد
ای جبری غافل تو از لذت کار آخر
با کور کسی گوید کین رشته به سوزن کش؟
با بسته کسی گوید کان جاست شکار آخر؟
با طفل دوروزه کس از شاهد و می گوید؟
یا با نظر حیوان از چشم خمار آخر؟
چون هیچ نیابی توی پهلوی زنان بنشین
از حلقه جانبازان بگذر به کنار آخر
در قدرت مخدومی شمس الحق تبریزی
غوطی بخوری بینی حق را به نظار آخر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
گیرم که بود میر تو را زر به خروار
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار؟
از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار
هین جامه بکن زود درین حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار
ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار
تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت؟
هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار
نی نی مهلش زان که ازان ناله زارش
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار
امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
آن عالم مستور به دستوری ستار
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار
خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار؟
از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار
هین جامه بکن زود درین حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار
ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار
تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت؟
هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار
نی نی مهلش زان که ازان ناله زارش
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار
امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
آن عالم مستور به دستوری ستار
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار
خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
جفا از سر گرفتی یاد میدار
نکردی آنچه گفتی یاد میدار
نگفتی تا قیامت با تو جفتم؟
کنون با جور جفتی یاد میدار
مرا بیدار در شبهای تاریک
رها کردی و خفتی یاد میدار
به گوش خصم میگفتی سخنها
مرا دیدی نهفتی یاد میدار
نگفتی خار باشم پیش دشمن؟
چو گل با او شکفتی یاد میدار
گرفتم دامنت از من کشیدی
چنین کردی و رفتی یاد میدار
همیگویم عتابی من به نرمی
تو میگویی بزفتی یاد میدار
فتادی بارها دستت گرفتم
دگرباره بیفتی یاد میدار
نکردی آنچه گفتی یاد میدار
نگفتی تا قیامت با تو جفتم؟
کنون با جور جفتی یاد میدار
مرا بیدار در شبهای تاریک
رها کردی و خفتی یاد میدار
به گوش خصم میگفتی سخنها
مرا دیدی نهفتی یاد میدار
نگفتی خار باشم پیش دشمن؟
چو گل با او شکفتی یاد میدار
گرفتم دامنت از من کشیدی
چنین کردی و رفتی یاد میدار
همیگویم عتابی من به نرمی
تو میگویی بزفتی یاد میدار
فتادی بارها دستت گرفتم
دگرباره بیفتی یاد میدار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
ز باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم؟ مرده بودم بیتو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده؟
منم گویی که آوازت شنیدم؟
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
ز باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم؟ مرده بودم بیتو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده؟
منم گویی که آوازت شنیدم؟
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
مرا خواندی ز در تو جستی از بام
زهی بازی زهی بازی زهی دام
از آن بازی که من میدانم و تو
چه بازیها تو پختستی و من خام
تویی کز مکر و از افسوس و وعده
چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام
مها با این همه خوشی تو چونی
ز زحمتهای ما وز جور ایام
چه میپرسم؟ تو خود چون خوش نباشی؟
که در مجلس تو داری جام بر جام
مرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام
زهی بازی زهی بازی زهی دام
از آن بازی که من میدانم و تو
چه بازیها تو پختستی و من خام
تویی کز مکر و از افسوس و وعده
چو خواهی سنگ و آهن را کنی رام
مها با این همه خوشی تو چونی
ز زحمتهای ما وز جور ایام
چه میپرسم؟ تو خود چون خوش نباشی؟
که در مجلس تو داری جام بر جام
مرا در راه دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینی دشنام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
کجایی ساقیا؟ درده مدامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری؟
که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم؟
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زندهی ناتمامم
گهم زاهد همیخوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقیست
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زان که خامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری؟
که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم؟
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زندهی ناتمامم
گهم زاهد همیخوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقیست
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زان که خامم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
تو ز من ملول گشتی که من از تو ناشتابم
صنما چه میشتابی که بکشتی از شتابم
تو رییسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیریات خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی؟
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی؟
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی؟
ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
به کمی چو ذرههایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود؟
تو هر آنچه پیشم آری چه کنم که برنتابم؟
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم
نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم
تو بگفتیام که دل را ز جهانیان فرو شو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم؟
صنما چو من کم آید به کمی و جانسپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدهستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
صنما چه میشتابی که بکشتی از شتابم
تو رییسی و امیری دم و پند کس نگیری
صنما چه زودسیری که ز سیریات خرابم
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی؟
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
چه شود اگر بسازی نشتابی و نتازی؟
نشود دلم نمازی چو ببرد یار آبم
تو چه عاشق فراقی چه ملولی و چه عاقی؟
ز کف جز تو ساقی ندهد طرب شرابم
بطپد دلم که ناگه برود به حجره آن مه
چو نهان شد آفتابم به دو دیده چون سحابم
به کمی چو ذرههایم من اگر گشاده پایم
چه کنم وفا ندارد به طلوع آفتابم
عجب آسمان چه بارد که زمین مطیع نبود؟
تو هر آنچه پیشم آری چه کنم که برنتابم؟
تو چو من اگر بجویی به شمار خاک یابی
چو تویی اگر بجویم به چراغها نیابم
نفسی وجود دارم که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا دعوات مستجابم
تو بگفتیام که دل را ز جهانیان فرو شو
دل خود چگونه شویم چو ببرد هجرت آبم؟
صنما چو من کم آید به کمی و جانسپاری
که ز رشک دل کبابم و به اشک چون سحابم
به سحر تویی صبوحم به سفر تویی فتوحم
به بدل تویی بهشتم به عمل تویی ثوابم
تو چو بوبک ربابی به ستیزه تن زدهستی
من خسته از ستیزت به نفیر چون ربابم
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیایی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
فلکا بگو که تا کی گلههای یار گویم؟
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابههای بهمن
برهم ازین چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی زنقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشهزار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو زانتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
ز میان او مقامم کمر است و کوه و صحرا
بجهم ازین میان و سخن و کنار گویم
ز فراق گلستانش چو در امتحان خارم
برهم ز خار چون گل سخن از عذار گویم
همه بانگ زاغ آید به خرابههای بهمن
برهم ازین چو بلبل صفت بهار گویم
گرهی زنقد غنچه بنهم به پیش سوسن
صفتی ز رنگ لاله به بنفشهزار گویم
بکشد ز کبر دامن دل من چو دلبر آید
بدرد نظر گریبان چو زانتظار گویم
بنهد کلاه از سر خم خاص خسروانی
بجهد ز مهر ساقی چو من از خمار گویم