عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته‌ام رقصان نماید
میا بی‌دف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت در گشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریده‌ست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید؟
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
رفتیم بقیه را بقا باد
لابد برود هر آن که او زاد
پنگان فلک ندید هرگز
طشتی که ز بام درنیفتاد
چندین مدوید کندرین خاک
شاگرد همان شده‌ست کاستاد
ای خوب مناز کندران گور
بس شیرین است لا چو فرهاد
آخر چه وفا کند بنایی
کاستون وی است پارهٔ باد؟
گر بد بودیم بد ببردیم
ور نیک بدیم یادتان باد
گر اوحد دهر خویش باشی
امروز روان شوی چو آحاد
تنها ماندن اگر نخواهی
از طاعت و خیر ساز اولاد
آن رشتهٔ نور غیب باقی‌ست
کان است لباب روح اوتاد
آن جوهر عشق کان خلاصه‌ست
آن باقی ماند تا به آباد
این ریگ روان چو بی‌قرار است
شکل دگر افکنند بنیاد
چون کشتی نوحم اندرین خشک
کان طوفان است ختم میعاد
زان خانهٔ نوح کشتی‌یی بود
کز غیب بدید موج مرصاد
خفتیم میانهٔ خموشان
کز حد بردیم بانگ و فریاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
عمر بر اومید فردا می‌رود
غافلانه سوی غوغا می‌رود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا می‌رود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما می‌رود
مرگ یک یک می‌برد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما می‌رود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا می‌رود
مرگ از خاطر به ما نزدیک تر
خاطر غافل کجاها می‌رود
تن مپرور زان که قربانی‌ست تن
دل بپرور دل به بالا می‌رود
چرب و شیرین کم ده این مردار را
زان که تن پرورد رسوا می‌رود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا می‌رود
حکمتت از شه صلاح الدین رسد
آن که چون خورشید یکتا می‌رود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازه‌ام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟
چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد؟
دهان چو بستی ازین سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری‌ست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود درین خاکدان
کو دو جهان را به جوی می‌شمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
قالب خاکی به زمین بازداد
روح طبیعی، به فلک واسپرد
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
صافی انگور به میخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد
شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد
مغز تو نغزست، مگر پوست مرد
مغز نمیرد، مگرش دوست برد
پوست بهل، دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترک و کرد
کرد پی دزدی انبان ترک
خرقه بپوشید و سر و مو سترد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو ازین محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش
بنماند هیچش الٰا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
چرا ز قافله یک کس نمی‌شود بیدار؟
که رخت عمر ز کی باز می‌ببرد طرار
چرا ز خواب و ز طرار می‌نیازاری؟
چرا ازو که خبر می‌کند کنی آزار؟
تو را هر آن که بیازرد شیخ و واعظ توست
که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار
یکی همیشه‌ همی‌گفت راز با خانه
مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار
شبی به ناگه خانه برو فرود آمد
چه گفت؟ گفت کجا شد وصیت بسیار؟
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن
که چاره سازم من با عیال خود به فرار؟
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت؟
فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه
که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف
که قوتم برسیده‌ست وقت شد هش دار
همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل
شکاف‌ها همه بستی سراسر دیوار
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی
نهشتی‌‌‌‌ام که بگویم چه گویم ای معمار؟
بدان که خانه تن توست و رنج‌ها چو شکاف
شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار
مثال کاه و گل است آن مزوره و معجون
هلا تو کاه گل اندر شکاف می‌افشار
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم
طبیب آید و بندد برو ره گفتار
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس
مده شراب بنفشه بهل شراب انار
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوش است
چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار؟
بخور شراب انابت بساز قرص ورع
ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی؟
گاه کن تو به قاروره عمل یک بار
به حق گریز که آب حیات او دارد
تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست
بگو که خواست ازو خاست چون بود‌ بی‌کار؟
مرید چیست؟ به تازی مرید خواهنده
مرید از آن مراد است و صید از آن شکار
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد؟
که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا
راست این دل من خون و چشم من خونبار؟
خزان مرید بهاراست زرد و آه کنان
نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار؟
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند
مرید حق ز چه ماند میان ره مردار؟
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین
شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان
زبان حال گشا و خموش باش ای یار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
به من نگر که منم مونس تو اندر گور
دران شبی که کنی از دکان و خانه عبور
سلام من شنوی در لحد خبر شودت
که هیچ وقت نبودی ز چشم من مستور
منم چو عقل و خرد در درون پرده تو
به وقت لذت و شادی به گاه رنج و فتور
شب غریب چو آواز آشنا شنوی
رهی ز ضربت مار و جهی ز وحشت مور
خمار عشق درآرد به گور تو تحفه
شراب و شاهد و شمع و کباب و نقل و بخور
دران زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چه‌های و هوی برآید ز مردگان قبور
زهای و هوی شود خیره خاک گورستان
زبانگ طبل قیامت ز طمطراق نشور
کفن دریده گرفته دو گوش خود از بیم
دماغ و گوش چه باشد به پیش نفخه صور؟
به هر طرف نگری صورت مرا بینی
اگر به خود نگری یا به سوی آن شر و شور
ز احولی بگریز و دو چشم نیکو کن
که چشم بد بود آن روز از جمالم دور
به صورت بشرم هان و هان غلط نکنی
که روح سخت لطیف است عشق سخت غیور
چه جای صورت اگر خود نمد شود صدتو
شعاع آینه جان علم زند به طهور
دهل زنید و سوی مطربان شهر تنید
مراهقان ره عشق راست روز طهور
به جای لقمه و پول ار خدای را جستی
نشسته بر لب خندق ندیدی‌‌یی یک کور
به شهر ما تو چه غمازخانه بگشادی؟
دهان بسته تو غماز باش همچون نور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲
برخیز و صبوح را برانگیز
جان بخش زمانه را و مستیز
آمیخته باش با حریفان
با آب شراب را میامیز
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
ای غم اجلت درین قنینه‌‌‌ست
گر مردنت آرزوست مگریز
مرگ نفس است در تجلی
مرگ جعل است در عبربیز
مجلس چمنی‌ست و گل شکفته
ای ساقی همچو سرو برخیز
این جام مشعشع آن گهی شرم؟
ساقی چو تویی خطاست پرهیز
ما را چو رخ خوشت برافروز
غم را چو عدوی خود درآویز
هشتیم غزل که نوبت توست
مردانه درآ و چست و سرتیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
قضا آمد شنو طبل نفیرش
نفیرش تلخ تر یا زخم تیرش؟
چو دایه‌ی این جهان پستان سیه کرد
گلوگیر آمدت چون شهد شیرش
خنک طفلی که دندان خرد یافت
رهد زین دایه و شیر و زحیرش
بشارت‌های غیبی شد غذایش
ز شیرش وارهانید از بشیرش
چو هر دم می‌رسد تلقین عشقش
چه غم دارد ز منکر یا نکیرش؟
چو آن خورشید بر وی سایه انداخت
ز دوزخ ایمن است و زمهریرش
به اقبال جوان واگشت جانی
که راه دین نزد این چرخ پیرش
بدان دارالامان و اصل خود رفت
رهید از دامگاه و دار و گیرش
رهید از بند شحنه‌ی حرص و آزی
که کرده بود بیچاره و حقیرش
رو ای جان کز رباط کهنه جستی
ز غصه‌ی آجر و حجره و حصیرش
نثارش آید از رضوان جنت
کنارش گیرد آن بدر منیرش
تماشا یافت آن چشم عفیفش
سعادت یافت آن نفس فقیرش
خجسته باد باغستان خلدش
مبارک باد آن نعم المصیرش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
اندک اندک راه زد سیم و زرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید با او پوستین
می‌گریزد خواجه از شور و شرش
اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندک اندک دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش
عشق داد و دل برین عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش
زان همی‌جنباند سر او سست سست
کامد اندر پا و افتاد اکثرش
بهر او پر می‌کنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش
دست‌ها زان سان برآرد کاسمان
بشنود آواز الله اکبرش
میر ما سیر است ازین گفت و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش
کشتهٔ عشقم نترسم از امیر
هر که شد کشته چه خوف از خنجرش؟
بترین مرگ‌ها‌ بی‌عشقی است
بر چه می‌لرزد صدف؟ بر گوهرش
برگ‌ها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش
در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش
چون ربودند از صدف دانه‌‌ی گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
آن صدف‌ بی‌چشم و‌ بی‌گوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقی از کاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش
خواجه می‌گرید که ماند از قافله
لیک می‌خندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
خرمگس آن وسوسه‌‌‌ست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و واناید ازین
وانمایم شاخ‌های دیگرش
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۰
اندرآمد شاه شیرینان ترش
جان شیرینم فدای آن ترش
چشم کژبین را بگفتم کژ مبین
کس کند باور گل خندان ترش؟
در هر آن زندان که درتابد رخش
کس نماند در همه زندان ترش
گرد باغش گشتم و والله نبود
میوه‌‌یی اندر همه بستان ترش
در حرم خندان بود سلطان ولیک
می‌نماید خویش در دیوان ترش
گر تو مرد مومنی باور مکن
انگبین و شکر و ایمان ترش
منکر ار باشد ترش نبود عجب
نسبتی دارد به بادنجان ترش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
آن میر دروغین بین، با اسپک و با زینک
شنگینک و منگینک، سر بسته به زرینک
چون منکر مرگ است او، گوید که اجل کو، کو؟
مرگ آیدش از شش سو، گوید که منم اینک
گوید اجلش کی خر، کو آن همه کر و فر؟
وان سبلت و آن بینی وان کبرک و آن کینک
کو شاهد و کو شادی؟ مفرش به کیان دادی؟
خشت است تو را بالین، خاک است نهالینک
ترک خور و خفتن گو، رو دین حقیقی جو
تا میر ابد باشی، بی‌رسمک و آیینک
بی‌جان مکن این جان را، سرگین مکن این نان را
ای آن که فکندی تو، در در تک سرگینک
ما بستهٔ سرگین دان، از بهر دریم ای جان
بشکسته شو و در جو، ای سرکش خودبینک
چون مرد خدا بینی، مردی کن و خدمت کن
چون رنج و بلا بینی، در رخ مفکن چینک
این هجو من است ای تن، وان میر منم، هم من
تا چند سخن گفتن، از سینک و از شینک
شمس الحق تبریزی، خود آب حیاتی تو
وان آب کجا یابد جز دید‌هٔ نمگینک؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۲
دگربار، دگربار، ز زنجیر بجستم
از این بند و از این دام زبون گیر بجستم
فلک پیر دوتایی، پر از سحر و دغایی
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
شب و روز دویدم، ز شب و روز بریدم
وزین چرخ بپرسید، که چون تیر بجستم
من از غصه چه ترسم؟ چو با مرگ حریفم
ز سرهنگ چه ترسم؟ چو از میر بجستم
به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
ز تقدیر همه خلق، کر و کور شدستند
زکر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم
برون پوست درون دانه، بود میوه گرفتار
ازان پوست وزان دانه چو انجیر بجستم
ز تاخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان
ز تعجیل دلم رست و ز تاخیر بجستم
ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر
چو دندان خرد رست، از آن شیر بجستم
پی نان بدویدم یکی چند به تزویر
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم
خمش باش، خمش باش، به تفصیل مگو بیش
ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
زنهار مرا مگو که پیرم
پیری و فنا کجا پذیرم؟
من ماهی چشمه حیاتم
من غرقه بحر شهد و شیرم
جز از لب لعل جان ننوشم
غیر سر زلف او نگیرم
گر کژ نهدم کمان ابرو
در حکم کمان او چو تیرم
انداخته‌یی چو تیر دورم
برگیر که از تو ناگزیرم
پرم تو دهی چرا نپرم؟
میرم چو تویی چرا بمیرم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۲
گر گم شدگان روزگاریم
ره یافتگان کوی یاریم
گم گردد روزگار چون ما
گر آتش دل برو گماریم
نی سر ماند نه عقل او را
گر ما سر فتنه را بخاریم
این مرگ که خلق لقمه اوست
یک لقمه کنیم و غم نداریم
تو غرقه وام این قماری
ما وام گزار این قماریم
جانی مانده‌‌‌‌ست رهن این وام
جان را بدهیم و برگزاریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
منم آن کس که نبینم بزنم فاخته گیرم
من از آن خارکشانم که شود خار حریرم
به که مانم به که مانم که سطرلاب جهانم
همه اشکال فلک را به یکایک بپذیرم
زپس کوه معانی علم عشق برآمد
چو علمدار برآمد برهاند ز زحیرم
زسحر گر بگریزم تو یقین دان که خفاشم
زضرر گر بگریزم تو یقین دان که ضریرم
چو زبادی بگریزم چو خسم سخرهٔ بادم
چو دهانم نپذیرد به خدا خام و خمیرم
نه چو خورشید جهانم شه یک روزهٔ فانی
که نیندیشد و گوید که چه میرم که بمیرم؟
نه چو گردون نه چو چرخم نه چو مرغم نه چو فرخم
نه چو مریخ سلح‌­کش نه چو مه نیمه وزیرم
چو منی خوار نباشد که تویی حافظ و یارم
بر خلق ابن قلیلم بر تو ابن کثیرم
هنر خویش بپوشم ز همه تا نخرندم
به دو صد عیب بلنگم که خرد جز تو امیرم؟
نخورم جز جگر و دل که جگرگوشهٔ شیرم
نه چو یوزان خسیسم که بود طعمه پنیرم
ز شرر زان نگریزم که زرم نی زر قلبم
ز خطر زان نگریزم که درین ملک خطیرم
همگان مردنیانند نمایند و نپایند
تو بیا کاب حیاتی که زتو نیست گزیرم
تو مرا جان بقایی که دهی جام حیاتم
تو مرا گنج عطایی که نهی نام فقیرم
هله بس کن هله بس کن کم آواز جرس کن
که کهم من نه صدایم قلمم من نه صریرم
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلاتن
همه می‌گوی و مزن دم ز شهنشاه شهیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم
پیش کان شکر تو شکرافشان میرم
صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید
چون که در سایهٔ آن سرو گلستان میرم
ای بسا دست که خایند حریصان حیات
چون که در پای تو من دست­‌فشانان میرم
شربت مرگ چو اندر قدح من ریزی
بر قدح بوسه دهم مست و خرامان میرم
چون به بوی خوش یک سیب تو موسی جان داد
پس عجب نیست کز آسیب تو چون جان میرم
چون خزان از خبر مرگ اگر زرد شوم
چون بهار از لب خندان تو خندان میرم
بارها مردم من وز دم تو زنده شدم
گر بمیرم ز تو صد بار بدان­سان میرم
من پراکنده بدم خاک بدم جمع شدم
پیش جمع تو نشاید که پریشان میرم
همچو فرزند که اندر بر مادر میرد
در بر رحمت و بخشایش رحمان میرم
چه حدیث است کجا مرگ بود عاشق را؟
این محال است که در چشمهٔ حیوان میرم
شمس تبریز کسانی که به تو زنده نیند
سوی تو زنده شوم از سوی ایشان میرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۰
گر تو خواهی که تو را بی­‌کس و تنها نکنم
وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم
این تعلق به تو دارد سررشته مگذار
کژ مباز ای کژ کژباز مکن تا نکنم
گفته‌­یی جان دهمت نان جوین می‌ندهی
بی‌­خبر دانی‌­ام ار هیچ مکافا نکنم
گوش تو تا بنمالم نگشاید چشمت
دهمت بیم مبارات تو اما نکنم
متفرق شود اجزای تو هنگام اجل
تو گمان برده که جمعیت اجزا نکنم
منشئ روز و شبم نیست شود هست کنم
پس چرا روز تو را عاقبت انشا نکنم؟
هر دمی حشر نوستت ز ترح تا به فرح
پس چرا صبر تو را شکر شکرخا نکنم؟
هر کسی عاشق کاری ز تقاضای من است
پس چه شد کار جزا را که تقاضا نکنم؟
تا ز زهدان جهان همچو جنینت نبرم
در جهان خرد و عقل تو را جا نکنم
گلشن عقل و خرد پرگل و ریحان طری‌ست
چشم بستی به ستیزه که تماشا نکنم
طبل باز شهم ای باز برین بانگ بیا
پیش از آن که بروم نظم غزل­‌ها نکنم