عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها
نمیبایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
مخور ای شمع از هستی فریب مجلسآرایی
که یکگردن نمیارزد به چندین سر بریدنها
همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
شبی از بیخودی نظارهٔ آن بیوفاکردم
کنونچشمم چوشمعکشته داغاست ازندیدنها
به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
کهنبض ناله خاموش است و دلمست شنیدنها
مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه میکردیم یاربگر نبودی نارسیدنها
کف خاک هوا فرسودهای، ای بیخبرشرمی
بهگردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
سرشکمداشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
چو اشکم، ناتوانی رخصت جرأت نمیبخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
شرارم، شعلهام، رنگم، کدامین طایرم یارب
که میخواند شکست بالم افسون پریدنها
ز شرم نرگس مخمور او چندان عرقکردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها
ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه میپرسی
کههستاینقطرهخونچونغنچهمحروماز چکیدنها
نمیبایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
مخور ای شمع از هستی فریب مجلسآرایی
که یکگردن نمیارزد به چندین سر بریدنها
همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
شبی از بیخودی نظارهٔ آن بیوفاکردم
کنونچشمم چوشمعکشته داغاست ازندیدنها
به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
کهنبض ناله خاموش است و دلمست شنیدنها
مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه میکردیم یاربگر نبودی نارسیدنها
کف خاک هوا فرسودهای، ای بیخبرشرمی
بهگردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
سرشکمداشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
چو اشکم، ناتوانی رخصت جرأت نمیبخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
شرارم، شعلهام، رنگم، کدامین طایرم یارب
که میخواند شکست بالم افسون پریدنها
ز شرم نرگس مخمور او چندان عرقکردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها
ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه میپرسی
کههستاینقطرهخونچونغنچهمحروماز چکیدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
ز درد تشنهلبیها در این محیط سراب
دلی گداختهایم و رسیدهایم به آب
تأملیکه چه دارد تلاش محرمیات
شکست آینه را جلوهکردهاند خطاب
حصول ریشهٔ آمال سر به سرپوچ است
تلاش موج چه خرمنکند به غیرحباب
فسانهٔ دل پر خون شنیدنی دارد
به دوش شعله جرس بسته است اشککباب
اگر تبسم گل ابروی ادا دزدد
شکست بال شود بهر بلبلان محراب
خیال نرگس مست تو بیخودی اثر است
وگرنه دیدهٔ بختم نداشت این همه خواب
به فیض دیدهٔ تر هیچ نشئه نتوان یافت
تو ساز میکدهکن، ما و این دو شیشه شراب
اگر به وادی امکان غبار بیآبیست
هجوم آبلهات ازکجا دماند حباب
نفس چه واکشد از پردهٔ توهم ما
که ساز در دل خاک است و بر هوا مضراب
درین محیط چو موج اینقدرتردد چیست
به رفتنی که ندارد درنگ پرمشتاب
کسی ز دام تعلق چسان برون تازد
شکستهگردن هر موج طوقی ازگرداب
مقیم انجمن نارساییام بیدل
به هرکجا نرسد سعیکس مرا دریاب
دلی گداختهایم و رسیدهایم به آب
تأملیکه چه دارد تلاش محرمیات
شکست آینه را جلوهکردهاند خطاب
حصول ریشهٔ آمال سر به سرپوچ است
تلاش موج چه خرمنکند به غیرحباب
فسانهٔ دل پر خون شنیدنی دارد
به دوش شعله جرس بسته است اشککباب
اگر تبسم گل ابروی ادا دزدد
شکست بال شود بهر بلبلان محراب
خیال نرگس مست تو بیخودی اثر است
وگرنه دیدهٔ بختم نداشت این همه خواب
به فیض دیدهٔ تر هیچ نشئه نتوان یافت
تو ساز میکدهکن، ما و این دو شیشه شراب
اگر به وادی امکان غبار بیآبیست
هجوم آبلهات ازکجا دماند حباب
نفس چه واکشد از پردهٔ توهم ما
که ساز در دل خاک است و بر هوا مضراب
درین محیط چو موج اینقدرتردد چیست
به رفتنی که ندارد درنگ پرمشتاب
کسی ز دام تعلق چسان برون تازد
شکستهگردن هر موج طوقی ازگرداب
مقیم انجمن نارساییام بیدل
به هرکجا نرسد سعیکس مرا دریاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
بسکه شد از تشنهکامیهای ما نایاب آب
دست ازنم شسته میآید به روی آب، آب
هیچکس زگردشگردون نم فیضی نبرد
کاش ترگردد ز خشکیهای این دولاب آب
دم مزنگر پاس ناموس حیا منظورتست
موجتاگلکردهم چنگاستو هممضرابآب
انفعال آخر به داد خودسریها میرسد
میکشد از چنگ آتش دامن سیماب آب
چون هواکز آرمیدن جیب شبنم میدرد
میکند مجنون ما را نسبت آداب آب
یکگهر دل درگره بند و محیط ناز باش
اینقدر میخواهد از جمعیت اسباب آب
حقجدا از خلقو خلق از حقبرون، اوهامکیست
تا ابد گرداب در آب است و درگرداب آب
شبنم این باغم ازتمهید آرامم مپرس
میفشارمچشم و میریزم به روی خواب آب
موجها باید زدن تا ساحلی پیدا شود
میکشد خود را اپن دریا به صد قلاب آب
رفتن عمر از خم قامت نمیخواهد مدد
هر قدم سیر پل است آنجا که شد نایاب آب
نیستجایشکوهگر ما را ز ما پرداخت عشق
درکتاب ما غشی بودهست و در مهتاب آب
عمرها شدبیدلاز خود میرویمو چارهنیست
گوهر غلتان ما را داد سر در آب، آب
دست ازنم شسته میآید به روی آب، آب
هیچکس زگردشگردون نم فیضی نبرد
کاش ترگردد ز خشکیهای این دولاب آب
دم مزنگر پاس ناموس حیا منظورتست
موجتاگلکردهم چنگاستو هممضرابآب
انفعال آخر به داد خودسریها میرسد
میکشد از چنگ آتش دامن سیماب آب
چون هواکز آرمیدن جیب شبنم میدرد
میکند مجنون ما را نسبت آداب آب
یکگهر دل درگره بند و محیط ناز باش
اینقدر میخواهد از جمعیت اسباب آب
حقجدا از خلقو خلق از حقبرون، اوهامکیست
تا ابد گرداب در آب است و درگرداب آب
شبنم این باغم ازتمهید آرامم مپرس
میفشارمچشم و میریزم به روی خواب آب
موجها باید زدن تا ساحلی پیدا شود
میکشد خود را اپن دریا به صد قلاب آب
رفتن عمر از خم قامت نمیخواهد مدد
هر قدم سیر پل است آنجا که شد نایاب آب
نیستجایشکوهگر ما را ز ما پرداخت عشق
درکتاب ما غشی بودهست و در مهتاب آب
عمرها شدبیدلاز خود میرویمو چارهنیست
گوهر غلتان ما را داد سر در آب، آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
سایه اندازد اگر بخت سیاه من در آب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من نالهاست اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
منکه نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن بهگرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چونگلشن در آب
پوچ میآیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیستبیعرضحباباز قطرهخندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ اینگلشنیم
از نم اشکیست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزهتازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییمکو ساز منزه زیستن
جبههٔفطرت تر استاز دامنافشردندر آب
نرمی گفتار ظالم بیفسونکینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش میباید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرقآلودهاش
چون تری عمریست بیدلکردهام مسکن درآب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من نالهاست اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
منکه نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن بهگرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چونگلشن در آب
پوچ میآیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیستبیعرضحباباز قطرهخندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ اینگلشنیم
از نم اشکیست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزهتازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییمکو ساز منزه زیستن
جبههٔفطرت تر استاز دامنافشردندر آب
نرمی گفتار ظالم بیفسونکینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش میباید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرقآلودهاش
چون تری عمریست بیدلکردهام مسکن درآب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرکه راکردند راحت محرم احسان شب
چون سحربرآه محمل بست درهجران شب
تیرهبختان را ز نادانی به چشم کم مبین
صبح با آن روشنیگردیست از دامان شب
آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض
بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب
بهر منع شکوه بختم سرمهسایی میکند
لیک ازین غافلکه میبالد بلند افغان شب
گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش
از سیهبختی به سامان کردهام سامان شب
از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند
آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب
با چنین خوابیکه بختم مایهدار نقد اوست
میتوانکردن ادا از روز من تاوان شب
سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت
زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب
الفت بخت سیه چون سایه داغمکرده است
ششجهت روز است و مندارم همان دامان شب
بیدل از یادش به ترک خواب سودا کردهایم
ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب
چون سحربرآه محمل بست درهجران شب
تیرهبختان را ز نادانی به چشم کم مبین
صبح با آن روشنیگردیست از دامان شب
آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض
بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب
بهر منع شکوه بختم سرمهسایی میکند
لیک ازین غافلکه میبالد بلند افغان شب
گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش
از سیهبختی به سامان کردهام سامان شب
از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند
آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب
با چنین خوابیکه بختم مایهدار نقد اوست
میتوانکردن ادا از روز من تاوان شب
سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت
زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب
الفت بخت سیه چون سایه داغمکرده است
ششجهت روز است و مندارم همان دامان شب
بیدل از یادش به ترک خواب سودا کردهایم
ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
شب گریهام بهآن همه سامان شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
در راه انتظار توام اشک بود و بس
گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت
توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت
از چشمت آنچه بر قدح میفتاده است
کس راکم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت
اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل
مشکلغمی که عشق تو آسان شکست و ریخت
آخرچکید موج تبسم ز گوهرت
شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت
عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود
آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت
باید به نقش پای تو سیر بهارکرد
کاینبرگ ازآن نهال خرامان شکست و ریخت
گرداب خون ز هر دو جهان موج میزند
در چشم انتظارکه مژگان شکست و ریخت
در عالم خیال تو این غنچهوار دل
آیینه خانهٔ بهگرببان شکست وسبخت
ازخبش هرچه بود شکستیم وببختم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل ز فیض عشق به مژگانگذشتهایم
در بیشهایکه ناخن شیران شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
در راه انتظار توام اشک بود و بس
گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت
توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت
از چشمت آنچه بر قدح میفتاده است
کس راکم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت
اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل
مشکلغمی که عشق تو آسان شکست و ریخت
آخرچکید موج تبسم ز گوهرت
شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت
عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود
آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت
باید به نقش پای تو سیر بهارکرد
کاینبرگ ازآن نهال خرامان شکست و ریخت
گرداب خون ز هر دو جهان موج میزند
در چشم انتظارکه مژگان شکست و ریخت
در عالم خیال تو این غنچهوار دل
آیینه خانهٔ بهگرببان شکست وسبخت
ازخبش هرچه بود شکستیم وببختم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل ز فیض عشق به مژگانگذشتهایم
در بیشهایکه ناخن شیران شکست و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
زندگی سد ره جولان ماست
خاک ما گل کرده ی آب بقاست
با چنین بیدست و پاییهای عجز
بسمل ما را تپیدن خونبهاست
هرکجا سرو تو جولان میکند
چشمما چونطوققمری نقش پاست
خاک گشتیم و همان محو توایم
آینه رفت زخود و حیرت بجاست
مفت راحتگیر نرمیهای طبع
سنگ چون گردد ملایم مومیاست
شکوه سامانند، بیمغزان دهر
مایهٔ جام از تهیدستی صداست
این صدفها یک قلم بیگوهرند
عالمی دل دارد اما دل کجاست
از ضعیفی ، صید مایوس مرا
حلقهٔ فتراک محراب دعاست
در شرر آیینهٔ اشیا گم است
ابتدای هرچه بینی انتهاست
بابد ولگامعط از هستی گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
میفزاید وحشتانداز کمند
ناله در نایابی مطلب رساست
یاد روی کیست عیدگریه ام
طفل اشکم صد جمن رنگین قباست
گلفروش نازم از بیحاصلی
پنجهٔ بیکار دایم در حناست
بیدل از آفتنصیبان دلیم
خون شدن معراج طاقتهای ماست
خاک ما گل کرده ی آب بقاست
با چنین بیدست و پاییهای عجز
بسمل ما را تپیدن خونبهاست
هرکجا سرو تو جولان میکند
چشمما چونطوققمری نقش پاست
خاک گشتیم و همان محو توایم
آینه رفت زخود و حیرت بجاست
مفت راحتگیر نرمیهای طبع
سنگ چون گردد ملایم مومیاست
شکوه سامانند، بیمغزان دهر
مایهٔ جام از تهیدستی صداست
این صدفها یک قلم بیگوهرند
عالمی دل دارد اما دل کجاست
از ضعیفی ، صید مایوس مرا
حلقهٔ فتراک محراب دعاست
در شرر آیینهٔ اشیا گم است
ابتدای هرچه بینی انتهاست
بابد ولگامعط از هستی گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
میفزاید وحشتانداز کمند
ناله در نایابی مطلب رساست
یاد روی کیست عیدگریه ام
طفل اشکم صد جمن رنگین قباست
گلفروش نازم از بیحاصلی
پنجهٔ بیکار دایم در حناست
بیدل از آفتنصیبان دلیم
خون شدن معراج طاقتهای ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست
گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست
راحتی در قفس وضع کدورت داریم
رنگ مژگان به هم آوردن آیبنهٔ ماست
چشمحاصل چه توان داشت که در مزرع عمر
چون شرر دانهفشانی همه بر روی هواست
زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد
کاروان نفس ما همه جا هرزهدراست
دست گل دامن بویی نتوانست گرفت
رفت گیرایی از آن پنجه که در بند حناست
همه واماندهٔ عجزیم اگر کار افتد
نفس سوخته ابنحا زره زبر قباست
تا سرکوی تویاربکه شود رهبر من
ناله خار قدمی دارد و اشک آبلهپاست
ساحلیکوکه دهم عرض خودآراییها
هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست
چارهاندیشیام از فیض الم محرومیست
فکر بیدردی اگر ره نزند درد دواست
همه جا گمشدگان آینهٔ راز همند
من ز خود رفتهام وقرعه به نام عنقاست
نغمهٔ انجمن یأس به شوخی نزند
سودن دست ندامتزدگان نرم صداست
بیدل از بادهکشان وحشی عشرت نرمد
دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست
گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست
راحتی در قفس وضع کدورت داریم
رنگ مژگان به هم آوردن آیبنهٔ ماست
چشمحاصل چه توان داشت که در مزرع عمر
چون شرر دانهفشانی همه بر روی هواست
زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد
کاروان نفس ما همه جا هرزهدراست
دست گل دامن بویی نتوانست گرفت
رفت گیرایی از آن پنجه که در بند حناست
همه واماندهٔ عجزیم اگر کار افتد
نفس سوخته ابنحا زره زبر قباست
تا سرکوی تویاربکه شود رهبر من
ناله خار قدمی دارد و اشک آبلهپاست
ساحلیکوکه دهم عرض خودآراییها
هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست
چارهاندیشیام از فیض الم محرومیست
فکر بیدردی اگر ره نزند درد دواست
همه جا گمشدگان آینهٔ راز همند
من ز خود رفتهام وقرعه به نام عنقاست
نغمهٔ انجمن یأس به شوخی نزند
سودن دست ندامتزدگان نرم صداست
بیدل از بادهکشان وحشی عشرت نرمد
دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
بیشکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست
ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست
سخت بیرنگ است نقش وحدت عنقاییام
جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست
اشک مجنونمکه تا یأسم ره دامانگرفت
جز همان چاکگریبان رهنمایی برنخاست
هرکهازخودمیرودمحمل بهدوشحسرتاست
گرد ما واماندگان هم بیهوایی برنخاست
جزنفس در ماتم دل هیچکس دستی نسود
از چراغکشته غیر از دودههایی برنخاست
قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود
آه از دل نالهٔ تیغ آزمایی برنخاست
عجز و طاقت جوهرکیفیت یکدیگرند
برکرم ظلم است اگر دستگدایی برنخاست
دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم
صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست
ساز ما عاجزنوایان دست برهم سوده بود
عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست
خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما
شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست
جلوه درکار است اما جرأت نظارهکو
از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست
در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم
لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست
ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست
سخت بیرنگ است نقش وحدت عنقاییام
جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست
اشک مجنونمکه تا یأسم ره دامانگرفت
جز همان چاکگریبان رهنمایی برنخاست
هرکهازخودمیرودمحمل بهدوشحسرتاست
گرد ما واماندگان هم بیهوایی برنخاست
جزنفس در ماتم دل هیچکس دستی نسود
از چراغکشته غیر از دودههایی برنخاست
قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود
آه از دل نالهٔ تیغ آزمایی برنخاست
عجز و طاقت جوهرکیفیت یکدیگرند
برکرم ظلم است اگر دستگدایی برنخاست
دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم
صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست
ساز ما عاجزنوایان دست برهم سوده بود
عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست
خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما
شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست
جلوه درکار است اما جرأت نظارهکو
از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست
در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم
لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
بیدماغی مژدهٔ پیغاممحبوبم بس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
عمرها شد پینهدوز خرقهٔ رسواییم
زحمتچندین هنر، یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم،گاه دانش میخرم
گربدانم اینکهدر هرامر مغلوبمبس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگیست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بیرنج جاروبم بس است
حیف همتکزتلاش بیاثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
عمرها شد پینهدوز خرقهٔ رسواییم
زحمتچندین هنر، یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم،گاه دانش میخرم
گربدانم اینکهدر هرامر مغلوبمبس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگیست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بیرنج جاروبم بس است
حیف همتکزتلاش بیاثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
چشمیکه ندارد نظری حلقهٔ دام است
هرلبکه سخن سنج نباشد لب بام است
بیجوهری از هرزه دراییست زبان را
تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است
مغرورکمالی ز فلک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگی طبع تو خام است
ای شعلهٔ امید نفس سوخته تا چند
فرداست که پرواز تو فرسودهٔ دام است
نومیدیام از قید جهان شکوه ندارد
با دام و قفس طایر پرریخته رام است
کی صبح نقاب افکند از چهرهکه امشب
آیینهٔ بخت سیهم درکف شام است
نی صبربه دل ماند ونه حیرت به نظرها
ای سیل دل وبرق نظراین چه خرام است
مستند اسیران خم وپیچ محبت
در حلقهٔگیسوی تو ذکر خط جام است
بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب
اول سبق حاصل زرترک سلام است
گویند بهشت است همان راحت جاوید
جاییکه به داغی نتپد دل چه مقام است
چشم تو نبسته است مگرگفت و شنودت
محو خودی ای بیخبر افسانهکدام است
بیدل بهگمان محو یقینم چه توانکرد
کم فرصتی از وصلپرستان چه پیام است
هرلبکه سخن سنج نباشد لب بام است
بیجوهری از هرزه دراییست زبان را
تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است
مغرورکمالی ز فلک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگی طبع تو خام است
ای شعلهٔ امید نفس سوخته تا چند
فرداست که پرواز تو فرسودهٔ دام است
نومیدیام از قید جهان شکوه ندارد
با دام و قفس طایر پرریخته رام است
کی صبح نقاب افکند از چهرهکه امشب
آیینهٔ بخت سیهم درکف شام است
نی صبربه دل ماند ونه حیرت به نظرها
ای سیل دل وبرق نظراین چه خرام است
مستند اسیران خم وپیچ محبت
در حلقهٔگیسوی تو ذکر خط جام است
بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب
اول سبق حاصل زرترک سلام است
گویند بهشت است همان راحت جاوید
جاییکه به داغی نتپد دل چه مقام است
چشم تو نبسته است مگرگفت و شنودت
محو خودی ای بیخبر افسانهکدام است
بیدل بهگمان محو یقینم چه توانکرد
کم فرصتی از وصلپرستان چه پیام است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
طبعیکه امیدش اثر آمادهٔ بیم است
گر خود همه فردوس بود ننگ جحیم است
بر طینت آزاد شکستی نتوان بست
بیرنگی این شیشه ز آفات سلیم است
در دهر نهتنها من و تو بسمل یأسیم
گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است
صد زخم دل ایجادکن ازکاوش حسرت
چون سکه گرت چشم هوس بر زر و سیم است
بیسعی تأمل نتوان یافت صدایم
هشدارکه تار نفسم نبض سقیم است
آنجاکه بود لعل توجانبخش تکلم
گوهر گره کیسهٔ امید لئیم است
از نالهٔ ما غیر ثبایت نتوان یافت
سایل نفسش صرف دعاهایکریم است
سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد
ما تازه گناهیم و دعای تو قدیم است
آه از دل ما زحمت خاشاک هوس بر
روشنگری بحر، به تحریک نسیم است
تا بیخبرت مات نسازند برون تا
زبن خانهٔ شطرنجکه همسایه غنیم است
ما را نفس سرد سحر خیز جنون کرد
جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است
بیدل به اشارات فنا راه نبردی
عمریستکهگفتیم نظیر تو عدیم است
گر خود همه فردوس بود ننگ جحیم است
بر طینت آزاد شکستی نتوان بست
بیرنگی این شیشه ز آفات سلیم است
در دهر نهتنها من و تو بسمل یأسیم
گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است
صد زخم دل ایجادکن ازکاوش حسرت
چون سکه گرت چشم هوس بر زر و سیم است
بیسعی تأمل نتوان یافت صدایم
هشدارکه تار نفسم نبض سقیم است
آنجاکه بود لعل توجانبخش تکلم
گوهر گره کیسهٔ امید لئیم است
از نالهٔ ما غیر ثبایت نتوان یافت
سایل نفسش صرف دعاهایکریم است
سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد
ما تازه گناهیم و دعای تو قدیم است
آه از دل ما زحمت خاشاک هوس بر
روشنگری بحر، به تحریک نسیم است
تا بیخبرت مات نسازند برون تا
زبن خانهٔ شطرنجکه همسایه غنیم است
ما را نفس سرد سحر خیز جنون کرد
جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است
بیدل به اشارات فنا راه نبردی
عمریستکهگفتیم نظیر تو عدیم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
کجا بریم ز راهت شکستهبالی عجز
ز خویش نیز اگر رفتهایم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام
چو غنچه درگرهمگرد وحشت آه است
قسم به طاق بلند کمان بیدادت
که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است
به هستی تو امید است نیستیها را
که گفتهاند اگر هیچ نیست الله است
ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم
چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ کاه است
چگونه عمر اقامت کند به راه نفس
گره نمیخورد این رشته بسکه کوتاه است
فریب ساغر هستی مخور که چون گرداب
بهجیب خویش اگر سر فرو بری چاه است
به غیر ضبط نفس ساز استقامت کو
مراکه شمعصفت مغز استخوان آه است
به عالمی که تو باشی کجاست هستی ما
کتان غبار خیال قلمرو ماه است
به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید
که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است
چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل
که از ضعیفی من دست ناله کوتاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
کجا بریم ز راهت شکستهبالی عجز
ز خویش نیز اگر رفتهایم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام
چو غنچه درگرهمگرد وحشت آه است
قسم به طاق بلند کمان بیدادت
که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است
به هستی تو امید است نیستیها را
که گفتهاند اگر هیچ نیست الله است
ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم
چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ کاه است
چگونه عمر اقامت کند به راه نفس
گره نمیخورد این رشته بسکه کوتاه است
فریب ساغر هستی مخور که چون گرداب
بهجیب خویش اگر سر فرو بری چاه است
به غیر ضبط نفس ساز استقامت کو
مراکه شمعصفت مغز استخوان آه است
به عالمی که تو باشی کجاست هستی ما
کتان غبار خیال قلمرو ماه است
به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید
که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است
چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل
که از ضعیفی من دست ناله کوتاه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
خاک نمیم، ما را،کی فکر عجز و جاه است
گرد شکستهٔ ما بر فرق ماکلاه است
عشق غیوراز ما چیزی نخواست جزعجز
سازگدایی اینجا منظور پادشاه است
خیر و شریکه دارند بر فضل واگذارید
هرچند امید عفو است درکیش ماگناه است
با عشق غیرتسلیم دیگر چه سرکندکس
در آفتاب محشر بیسایگی پناه است
دلگر نشان نمیداد هستی چه داشت در بار
تمثال بیاثر را آیینه دستگاه است
ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن
اینگردن بلندت سر درکنار چاه است
جهد ضعیف ما را تسلیم میشناسد
هرچند پا نداریم چون سبحه سر به راه است
خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی
با هر سیاهکاری در سرمهام نگاه است
شستن مگربخواند مضمون سرنوشتم
نامیکه من ندارم در نامهٔ سیاه است
شادمکه فطرتم نیست تریاکی تعین
وهمیکه میفروشم بنگ است وگاهگاه است
بیدل دلیل عجز است شبنم طرازی صبح
از سعی بیپر و بال اشکم گداز آه است
گرد شکستهٔ ما بر فرق ماکلاه است
عشق غیوراز ما چیزی نخواست جزعجز
سازگدایی اینجا منظور پادشاه است
خیر و شریکه دارند بر فضل واگذارید
هرچند امید عفو است درکیش ماگناه است
با عشق غیرتسلیم دیگر چه سرکندکس
در آفتاب محشر بیسایگی پناه است
دلگر نشان نمیداد هستی چه داشت در بار
تمثال بیاثر را آیینه دستگاه است
ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن
اینگردن بلندت سر درکنار چاه است
جهد ضعیف ما را تسلیم میشناسد
هرچند پا نداریم چون سبحه سر به راه است
خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی
با هر سیاهکاری در سرمهام نگاه است
شستن مگربخواند مضمون سرنوشتم
نامیکه من ندارم در نامهٔ سیاه است
شادمکه فطرتم نیست تریاکی تعین
وهمیکه میفروشم بنگ است وگاهگاه است
بیدل دلیل عجز است شبنم طرازی صبح
از سعی بیپر و بال اشکم گداز آه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
برروی ما چوصبح نهرنگی شکسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است
بیآفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستانکه موج می
صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعلهگرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتیکه حسن تو دارد غرور ناز
حیرت زچشمآینه بیرون نشسته است
نومیدیام ز درد سر آرزو رهاند
آسودهام که رشتهٔ سازم گسسته است
تا چند با درشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همهگر بینشان شوی
عنقا هم اززبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز میزنیم
پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است
آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست
بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است
گردی ز دامن تپش دل نشسته است
بیآفتاب وصل تو بخت سیاه ما
مانند سایه آینهٔ زنگ بسته است
زاهد حذر ز مجلس مستانکه موج می
صد توبه را به یک خم ابرو شکسته است
در بزمگاه عشق هوس را مجال نیست
تا شعلهگرم جلوه شود دود جسته است
در خلوتیکه حسن تو دارد غرور ناز
حیرت زچشمآینه بیرون نشسته است
نومیدیام ز درد سر آرزو رهاند
آسودهام که رشتهٔ سازم گسسته است
تا چند با درشتی عالم نساختن
این باغ را اگر ثمری هست خسته است
آزاد نیستی همهگر بینشان شوی
عنقا هم اززبان خلایق نرسته است
ما لاف طاقت از مدد عجز میزنیم
پرواز ما چو رنگ به بال شکسته است
آزاد ظالم از اثر دستگاه اوست
بیدل به خون نشستن خنجرزدسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
گلدستهٔ نزاکت حسنت که بسته است
کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است
از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم
سررشته نگاه چو مژگان گسسته است
هرگز نچیدهایم جز آشفتگی گلی
سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است
بسی جلوهٔ تو ای چمنآرای انتظار
جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است
از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست
آسودگی زکشورما باربسته است
از سنگ برنیامده زندانی هواست
یارب شرار من به چه امید جسته است
رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل
درگوش این شکسته صدایی نشسته است
بر ناخن هلال فلک پرحنا مبند
رنگینیش به خون جگرهای خسته است
بگذر ز دام وهم که گدستهٔ مراد
با رشتههای طول امل کس نبسته است
عیش از جهان مخواه که چون نالهٔ سپند
این مرغ درکمین رمیدن نشسته است
بیدل خموش باش که تا لب گشودهای
فرصت به کسوت نفس از دام جسته است
کز بار جلوه رنگ بهارت شکسته است
از ضعف انتظار تو در دیدهٔ ترم
سررشته نگاه چو مژگان گسسته است
هرگز نچیدهایم جز آشفتگی گلی
سنبل به باغ طالع ما دسته دسته است
بسی جلوهٔ تو ای چمنآرای انتظار
جوهر به چشم آینه مژگان شکسته است
از قطره تا محیط تسلی سراغ نیست
آسودگی زکشورما باربسته است
از سنگ برنیامده زندانی هواست
یارب شرار من به چه امید جسته است
رنگم چه آرزو شکند کز شکست دل
درگوش این شکسته صدایی نشسته است
بر ناخن هلال فلک پرحنا مبند
رنگینیش به خون جگرهای خسته است
بگذر ز دام وهم که گدستهٔ مراد
با رشتههای طول امل کس نبسته است
عیش از جهان مخواه که چون نالهٔ سپند
این مرغ درکمین رمیدن نشسته است
بیدل خموش باش که تا لب گشودهای
فرصت به کسوت نفس از دام جسته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
پیر عقل از ما به درد نان مقدم رفته است
در فشارکوچههای گندم آدم رفته است
ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات
بگذرید ازآمد سوریکه ماتم رفته است
بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار
هرچه میآید درن دریا فراهم رفته است
خلق در خاک انتظار صبح محشر میکشند
زندگی با مردگان درگور باهم رفته است
استقامت بیکرامت نیست در بنیاد مرد
شمع ازخود رفته است اما ز جاکم رفته است
بعد چندی بر سر خود سایهها خواهیمکرد
در بن دیوارپیری اندکی خم رفته است
دوستان هرگه به یاد آییم اشکی سر دهید
صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است
یار بیرحم از دل ما برندارد دست ناز
برکه نالیم از سر این داغ مرهم رفته است
کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد
کز جبین بیسجودم جوهر نم رفته است
از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا
هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است
بعد مردنکار با فضل است با اعمال نیست
هرکهزین خجلتسرا رفتهستبیغم رفتهاست
منکه باشم تا به ذکر حق زبانم واشود
نام بیدل هم ز خجلتبرلبمکم رفتهاست
در فشارکوچههای گندم آدم رفته است
ای به عبرت رفتگان عالم موت و حیات
بگذرید ازآمد سوریکه ماتم رفته است
بر حباب و موج نتوان چید دام اعتبار
هرچه میآید درن دریا فراهم رفته است
خلق در خاک انتظار صبح محشر میکشند
زندگی با مردگان درگور باهم رفته است
استقامت بیکرامت نیست در بنیاد مرد
شمع ازخود رفته است اما ز جاکم رفته است
بعد چندی بر سر خود سایهها خواهیمکرد
در بن دیوارپیری اندکی خم رفته است
دوستان هرگه به یاد آییم اشکی سر دهید
صبح ما زین باغ پرنومید شبنم رفته است
یار بیرحم از دل ما برندارد دست ناز
برکه نالیم از سر این داغ مرهم رفته است
کاش نومیدی چو خاک خشک بر بادم دهد
کز جبین بیسجودم جوهر نم رفته است
از ترحم تا مروت وز مدارا تا وفا
هرچه راکردم طلب دیدم ز عالم رفته است
بعد مردنکار با فضل است با اعمال نیست
هرکهزین خجلتسرا رفتهستبیغم رفتهاست
منکه باشم تا به ذکر حق زبانم واشود
نام بیدل هم ز خجلتبرلبمکم رفتهاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
دوستان ظلمی به حال نامرادم رفته است
داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است
بینفس در ملک عبرت زندگانی کنم
خاک برجا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم من درین عبرت سرا
همچو مژگان عمر دربستوگشادمرفته است
سیرگل نذر جنون بیدماغی کردهام
پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اینقدر یارب، نفس را باکه عزم سرکشیست
فرصت کار تامل،در جهادم رفته است
با همه بیکاری از سرخاری ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است
معنی ایجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است
تا سواد انتخاب معنیام بیشک شود
مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است
نقش پای عافیت چون شمع پیدا میکنم
در پی این داغ شک شعلهزادم رفته است
کس خربدار دل آگه درین بازار نیست
آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است
بر خیال خلد بیدل زاهدان را نازهاست
لیک ازین غافلکزین ویرانه آدم رفته است
داشتم چیزی و من بودم ز یادم رفته است
بینفس در ملک عبرت زندگانی کنم
خاک برجا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم من درین عبرت سرا
همچو مژگان عمر دربستوگشادمرفته است
سیرگل نذر جنون بیدماغی کردهام
پیش پیش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اینقدر یارب، نفس را باکه عزم سرکشیست
فرصت کار تامل،در جهادم رفته است
با همه بیکاری از سرخاری ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زیادم رفته است
معنی ایجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه دیدم کهنگی از خط سوادم رفته است
تا سواد انتخاب معنیام بیشک شود
مغز چندین نقطه در تدبیر صادم رفته است
نقش پای عافیت چون شمع پیدا میکنم
در پی این داغ شک شعلهزادم رفته است
کس خربدار دل آگه درین بازار نیست
آه از عمری که در ننگ کسادم رفته است
بر خیال خلد بیدل زاهدان را نازهاست
لیک ازین غافلکزین ویرانه آدم رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
گر به سیر انجمن یا گشت گلشن رفته است
شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانهها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچهواری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقیاز بیدانشیتمکینبهحرفو صوت باخت
سنگ اینکهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسردهایم
نام واماندن بجا ماندهست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیهکرد از غرور روشنی
نور میپنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود میبریم آنجا فضولی میبریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکسکهباشد یان از من رفته است
شمعما هرسو همین یک سرزگردن رفته است
مزرعی چون کاغذ آتشزده گل کرده ایم
تا نظر بر دانه میدوزیم خرمن رفته است
کاشکی باکلفت افسردگی میساخیم
بر بهار ما قیامت از شکفتن رفته است
انتظارت رنگ نم نگذاشت در چشم ترم
تا مقشر گشت این بادام روغن رفته است
جهد صیقل صدهزار آیینه با زنگار برد
خانهها زین خاکدان بر باد رفتن رفته است
غنچهواری هیچکس با عافیت سودا نکرد
همچو گل اینجا گریبانها به دامن رفته است
خلقیاز بیدانشیتمکینبهحرفو صوت باخت
سنگ اینکهساریکسر در فلاخن رفته است
زندگی زین انجمن یک گام آزادی نخواست
هرکه را دیدیم زاینجا بعد مردن رفته است
نقش پایی چند از عجز تلاش افسردهایم
نام واماندن بجا ماندهست رفتن رفته است
خانه را نتوان سیهکرد از غرور روشنی
نور میپنداری و دودی به روزن رفته است
هرچه از خود میبریم آنجا فضولی میبریم
جای قاصد انفعال نامه بردن رفته است
نیستم بیدل حریف انتظار خوشدلی
فرصت از هرکسکهباشد یان از من رفته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
در گلستانیکهگرد عجز ما افتاده است
همچو عکسازشخص،رنگازگلجدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار
دیدهٔما، بینگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکستدل چسانایمن شویم
بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است
نیست خاکیکز غبار عجز ما باشد تهی
هرکجا پا میگذاری نقش ما افتاده است
گاهگاهی ذوق همچشمیست ما را با حباب
در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم ملکه تمثال حبابی بیش نیست
عقدهها در رشتهٔ موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغیکه مضرابیکند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه وگل تا بهکی بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی
رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست
هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه میباید سراغ دلگرفت
جامماعمریستاز چشمصدا افتاده است
گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسودهام
میکند خوب فراغت سایه تا افتاده است
همچو عکسازشخص،رنگازگلجدا افتاده است
بسکه شد پامال حیرانی به راه انتظار
دیدهٔما، بینگه چون نقش پا افتاده است
ما اسیران از شکستدل چسانایمن شویم
بر سر ما سایهٔ زلف دوتا افتاده است
نیست خاکیکز غبار عجز ما باشد تهی
هرکجا پا میگذاری نقش ما افتاده است
گاهگاهی ذوق همچشمیست ما را با حباب
در سر ما نیز پنداری هوا افتاده است
از طلسم ملکه تمثال حبابی بیش نیست
عقدهها در رشتهٔ موج بقا افتاده است
کو دم بیباکی تیغیکه مضرابیکند
ساز رقص بسمل ما از نوا افتاده است
سبزه وگل تا بهکی بوسد بساط مقدمت
از صف مژگان ما هم بوریا افتاده است
ازگل تصویر نتوان یافت بوی خرمی
رنگ ما از عاجزی بر روی ما افتاده است
جادو منزل درتن وادی فریبی بیش نیست
هرکجا رفتیم سعی نارسا افتاده است
این زمان از سرمه میباید سراغ دلگرفت
جامماعمریستاز چشمصدا افتاده است
گر فلک بیدل مرا بر خاک زد آسودهام
میکند خوب فراغت سایه تا افتاده است