عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
خواب از پی آن آید تا عقل تو بستاند
دیوانه کجا خسبد دیوانه چه شب داند؟
نی روز بود نی شب در مذهب دیوانه
آن چیز که او دارد او داند او داند
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانهٔ آن جا را گردون بنگرداند
گر چشم سرش خسپد بی‌سر همه چشم است او
کز دیدهٔ جان خود لوح ازلی خواند
دیوانگی ار خواهی چون مرغ شو و ماهی
با خواب چو همراهی آن با تو کجا ماند؟
شب رو شو و عیاری در عشق چنان یاری
تا باز شود کاری زان طره که بفشاند
دیوانه دگرسان است او حاملهٔ جان است
چشمش چو به جانان است حملش نه بدو ماند؟
زین شرح اگر خواهی از شمس حق و شاهی
تبریز همه عالم زو نور نو افشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
عاشق شده‌یی ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن‌جات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد
ای پیش رو مردی امروز تو بر خوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده‌یی کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینهٔ بی‌کینه غوغات مبارک باد
این دیدهٔ دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
گر ماه شب افروزان روپوش روا دارد
گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد؟
گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو
از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد
آن مه چو گریزانه آید سپس خانه
لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد
غم گر چه بود دشمن گوید سر او با من
با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
عاشق به سوی عاشق زنجیر همی‌درد
دیوانه همی‌گردد تدبیر همی‌درد
تقصیر کجا گنجد در گرم روی عاشق؟
کز آتش عشق او تقصیر همی‌درد
تا حال جوان چبود کان آتش بی‌علت
دراعهٔ تقوی را بر پیر همی‌درد
صد پردهٔ در پرده گر باشد در چشمی
ابروی کمان شکلش از تیر همی‌درد
مرغ دل هر عاشق کز بیضه برون آید
از چنگل تعجیلش تأخیر همی‌درد
این عالم چون قیر است پای همه بگرفته
چون آتش عشق آید این قیر همی‌درد
شمس الحق تبریزی هم خسرو و هم میر است
پیراهن هر صبری زان میر همی‌درد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
ای دوست شکر بهتر یا آن که شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا آن که قمر سازد؟
ای باغ تویی خوش‌تر یا گلشن و گل در تو؟
یا آن که برآرد گل صد نرگس تر سازد؟
ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش
یا آن که به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟
ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
چیزی‌ست که از آتش بر عشق کمر سازد
بی‌خود شدهٔ آنم سرگشته و حیرانم
گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد
دریای دل از لطفش پر خسرو پر شیرین
وز قطرهٔ اندیشه صد گونه گهر سازد
آن جمله گهرها را اندر شکند در عشق
وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
وان سیم برم آمد وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد
چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد
آن راه زنم آمد توبه شکنم آمد
وان یوسف سیمین بر ناگه به برم آمد
امروز به از دینه ای مونس دیرینه
دی مست بدان بودم کز وی خبرم آمد
آن کس که همی‌جستم دی من به چراغ او را
امروز چو تنگ گل بر ره گذرم آمد
دو دست کمر کرد او بگرفت مرا در بر
زان تاج نکورویان نادر کمرم آمد
آن باغ و بهارش بین وان خمر و خمارش بین
وان هضم و گوارش بین چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حیات آمد
وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
امروز سلیمانم کانگشتری‌ام دادی
وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم
یا رب چه سعادت‌ها که زین سفرم آمد
وقت است که می نوشم تا برق زند هوشم
وقت است که برپرم چون بال و پرم آمد
وقت است که درتابم چون صبح درین عالم
وقت است که برغرم چون شیر نرم آمد
بیتی دو بماند اما بردند مرا جانا
جایی که جهان آن جا بس مختصرم آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
مستان می ما را هم ساقی ما باید
با آن همه شیرینی گر ترش کند شاید
با آن همه حسن آن مه گر ناز کند گه گه
والله که کلاه از شه بستاند و برباید
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می‌میرم کین چرخ چه می‌زاید
فرمای تو ساقی را آن شادی باقی را
تا باد نپیماید تا باده بپیماید
صد سر ببرد در دم از محرم و نامحرم
نی غم خورد از ماتم نی دست بیالاید
چون شمع بسوزاند پروانهٔ مسکین را
چون جعد براندازد چون چهره بیاراید
پروانه چو بی‌جان شد جانیش دهد تشنه
وان جان چو آتش را زان رطل بفرماید
رطلی ز می باقی کز غایت راواقی
هر نقش که اندیشی در دل به تو بنماید
ای عشق خداوندی شمس الحق تبریزی
چندان که بیفزایی این باده بیفزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بمیرید بمیرید درین عشق بمیرید
درین عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفرهٔ زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگ است
هم از زندگی است این که ز خاموش نفیرید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
در حلقهٔ عشاق به ناگه خبر افتاد
کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد
چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن
تا قصهٔ خوبان که بنامند برافتاد
بس چشمهٔ حیوان که از آن حسن بجوشید
بس باده کزان نادره در چشم و سر افتاد
مه با سپر و تیغ شبی حملهٔ او دید
بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد
ما بندهٔ آن شب که به لشکرگه وصلش
در غارت شکر همه ما را حشر افتاد
خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت
بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد
گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت؟
گفتیم که زان نور به ما این نظر افتاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
در خانه نشسته بت عیار که دارد؟
معشوق قمرروی شکربار که دارد؟
بی‌زحمت دیده رخ خورشید که بیند؟
بی پرده عیان طاقت دیدار که دارد؟
گفتی به خرابات دگر کار ندارم
خود کار تو داری و دگر کار که دارد؟
رندان صبوحی همه مخمور خمارند
ای زهره کلید در خمار که دارد؟
ما طوطی غیبیم شکرخواره و عاشق
آن کان شکرهای به قنطار که دارد؟
یک غمزهٔ دیدار به از دامن دینار
دیدار چو باشد غم دینار که دارد؟
جان‌ها چو از آن شیر ره صید بدیدند
اکنون چو سگان میل به مردار که دارد؟
چون عین عیان است ز اقرار که لافد؟
اقرار چو کاسد شود انکار که دارد؟
ای در رخ تو زلزلهٔ روز قیامت
در جنت حسن تو غم نار که دارد؟
با غمزهٔ غمازهٔ آن یار وفادار
اندیشهٔ این عالم غدار که دارد؟
گفتی که ز احوال عزیزان خبری ده
با مخبر خوبت سر اخبار که دارد؟
ای مطرب خوش لهجهٔ شیرین دم عارف
یاری ده و برگو که چنین یار که دارد؟
بازار بتان از تو خراب است و کساد است
بازار چه باشد دل بازار که دارد؟
امروز ز سودای تو کس را سر سر نیست
دستار که دارد سر دستار که دارد؟
شمس الحق تبریز چو نقد آمد و پیدا
از پار که گوید غم پیرار که دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
در کوی خرابات مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دید نشان کرد
من در پی آن دلبر عیار برفتم
او روی خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
ناگاه یک آهو بد و صد رنگ عیان شد
کز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد
آن آهوی خوش ناف به تبریز روان گشت
بغداد جهان را به بصیرت همدان کرد
آن کس که ورا کرد به تقلید سجودی
فرخنده و بگزیده و محبوب زمان کرد
آن‌ها که بگفتند که ما کامل و فردیم
سرگشته و سودایی و رسوای جهان کرد
سلطان عرفناک بدش محرم اسرار
تا سر تجلی ازل جمله بیان کرد
شمس الحق تبریز چو بگشاد پر عشق
جبریل امین را ز پی خویش دوان کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
بار دگر آن مست به بازار درآمد
وان سرده مخمور به خمار درآمد
سرهای درختان همه پربار چرا شد؟
کان بلبل خوش لحن به تکرار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه در رقص درآییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
یک حملهٔ دیگر همه دامن بگشاییم
کز بهر نثار آن شه دربار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شکرخانه درآییم
کز مصر چنین قند به خروار درآمد
یک حملهٔ دیگر بنهٔ خواب بسوزیم
زیرا که چنین دولت بیدار درآمد
یک حملهٔ دیگر به شب این پاس بداریم
کان لولی شب دزد به اقرار درآمد
یک حملهٔ دیگر برسان باده که مستی
در عربده ویران شده دستار درآمد
یک حملهٔ دیگر به سلیمان بگراییم
کان هدهد پرخون شده منقار درآمد
این شربت جان پرور جان بخش چه شافی‌ست
از دست مسیحی که به بیمار درآمد
اکنون بزند گردن غم‌های جهان را
کاقبال تو چون حیدر کرار درآمد
دارالحرج امروز چو دارالفرجی شد
کان شادی و آن مستی بسیار درآمد
بربند لب اکنون که سخن گستر بی‌لب
بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند چه ماند؟
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیلت بکند لیک خدایی بنداند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
شه را تو شکاری شو کم گیر شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
خامش کن و بگزین تو یکی جای قراری
کان جا که گزینی ملک آن جات نشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
تدبیر کند بنده و تقدیر نداند
تدبیر به تقدیر خداوند نماند
بنده چو بیندیشد پیداست چه بیند
حیله بکند لیک خدایی نتواند
گامی دو چنان آید کو راست نهاده‌ست
وان گاه که داند که کجاهاش کشاند؟
استیزه مکن مملکت عشق طلب کن
کین مملکتت از ملک الموت رهاند
باری تو بهل کام خود و نور خرد گیر
کین کام تو را زود به ناکام رساند
اشکاری شه باش و مجو هیچ شکاری
کاشکار تو را باز اجل بازستاند
چون باز شهی رو به سوی طبلهٔ بازش
کان طبله تو را نوش دهد طبل نخواند
از شاه وفادارتر امروز کسی نیست
خر جانب او ران که تو را هیچ نراند
زندانی مرگند همه خلق یقین دان
محبوس تو را از تک زندان نرهاند
دانی که در این کوی رضا بانگ سگان چیست؟
تا هر که مخنث بود آنش برماند
حاشا ز سواری که بود عاشق این راه
که بانگ سگ کوی دلش را بطپاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید
بر چهرهٔ ما خاک چو گلگونه نماید
خواهم که ز زنار دو صد خرقه نمایم
ترسابچه گوید که بپوشان که نشاید
اشکم چو دهل گشته و دل حامل اسرار
چون نه مهه گشته‌ست ندانی که بزاید؟
شاهی‌ست دل اندر تن مانندهٔ گاوی
وین گاو ببیند شه اگر ژاژ نخاید
وان دانه که افتاد درین هاون عشاق
هر سوی جهد لیک به ناچار بساید
از خانهٔ عشق آن که بپرد چو کبوتر
هر جا که رود عاقبت کار بیاید
آیینه که شمس الحق تبریز بسازد
زنگار کجا گیرد و صیقل به چه باید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
هر نکته که از زهر اجل تلخ‌تر آید
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت
زود از رسن زلف تو بر چرخ بر آید
هین توشه ده از خوشهٔ ابروی ظریفت
زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید
از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید
لبیک زنم نفخهٔ خون جگر آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
دلم امروز خوی یار دارد
هوای روی چون گلنار دارد
که طاووس آن طرف پر می‌فشاند
که بلبل آن طرف تکرار دارد
صدای نای آن جا نکته گوید
نوای چنگ بس اسرار دارد
بگه برخیز فردا سوی او رو
که او عاشق چو من بسیار دارد
چو بگشاید رخان تو دل نگه دار
که بس آتش در آن رخسار دارد
ولیکن عقل کو آن لحظه دل را؟
که دل‌ها را لبش خمار دارد
ز ما کاری مجو چون داده‌یی می
که می مر مرد را بی‌کار دارد
دلم افتان و خیزان دوش آمد
که می مستی او اظهار دارد
دویدم پیش و گفتم باده خوردی؟
نمی ترسی که عقل انکار دارد؟
چو بو کردم دهانش را بدیدم
که بوی آن پری دیدار دارد
خداوندی شمس الدین تبریز
که بوی خالق جبار دارد
ز بو تا بوی فرقی بس عظیم است
و او بی‌حد و بی‌مقدار دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
نشرنا فی ربیع الوصل بالورد
جنائننا فنعم الزوج و الفرد
ز رویت باغ و عبهر می‌توان کرد
ز زلفت مشک و عنبر می‌توان کرد
ز روی زرد همچون زعفرانم
جهانی را مزعفر می‌توان کرد
به یک دانه ز خرمنگاه ماهت
فلک‌ها را مسخر می‌توان کرد
تو آن خضری که از آب حیاتت
گدایان را سکندر می‌توان کرد
در آن حالی که حالم بازجویی
محالی را میسر می‌توان کرد
نخاف العین ترمینا بسوء
فیا داود قدر حلقة السرد
به خود واگرد ای دل زان که از دل
ره پنهان به دلبر می‌توان کرد
جهان شش جهت را گر دری نیست
چو در دل آمدی در می‌توان کرد
درآ در دل که منظرگاه حق است
وگر هم نیست منظر می‌توان کرد
چو دردی ماند جان ما درین زیر
اگر زیر است از بر می‌توان کرد
ز گولی در جوال نفس رفتی
وگر نی ترک این خر می‌توان کرد
الا یا ساقیا هات الحمیا
لتکفینا عناء الحر و البرد
دل سنگین عشق ار نرم گردد
دل ار سنگ است جوهر می‌توان کرد
بیار آن بادهٔ حمرا و درده
کز احمر عالم اخضر می‌توان کرد
از آن باده که پر و بال عیش است
ز هر جزوم کبوتر می‌توان کرد
از آن جرعه که از دریای فضل است
بهشت و حور و کوثر می‌توان کرد
چو تیرانداز گردد باده در خم
ز تیر باده اسپر می‌توان کرد
و اسکرنا بکاسات عظام
فإن السکر دفع الهم و الحرد
چو باده در من آتش زد بدیدم
که از هر آب آذر می‌توان کرد
بیا ای مادر عشرت به خانه
که جان را فرش مادر می‌توان کرد
وگر در راه تو نامحرمانند
تو را از جام چادر می‌توان کرد
چو گشتی شیرگیر و شیرآشام
سزای شیر صفدر می‌توان کرد
بزن گردن امل‌ها را به باده
کزان هر قطره خنجر می‌توان کرد
سقاهم ربهم برخوان و می‌نوش
که هر دم عیش دیگر می‌توان کرد
وگر ساغر نداری می بیاور
دهان را همچو ساغر می‌توان کرد
و اعتقنا بخمر من هموم
و جاز همنا بالدفع و الطرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد
به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که او را صد هزار انوار باشد
وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد
شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد
به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد
وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد؟
سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد
به یک حمله تو را منزل رساند
اگرچه راه ناهموار باشد
علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد
ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
تویی نقشی که جان‌ها برنتابد
که قند تو دهان‌ها برنتابد
جهان گرچه که صد رو در تو دارد
جمالت را جهان‌ها برنتابد
روان گشتند جان‌ها سوی عشقت
که با عشقت روان‌ها برنتابد
درون دل نهان نقشی‌ست از تو
که لطفش را نهان‌ها برنتابد
چو خلوتگاه جان آیی خمش کن
که آن خلوت زبان‌ها برنتابد
بد و نیک ار ببینی نیک نبود
از آن بگذر کزان‌ها برنتابد
بگو تو نام شمس الدین تبریز
که نامش را نشان‌ها برنتابد