عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
آبرویم ز آتش سودای خوبان شد به باد
خاک بر سر می کنم از دست ایشان داد داد
زلف تو سرمایه عمر دراز است، ای پسر
زانکه از سودای زلفت می رود عمرم به باد
از شب غم بر سر من صبح پیری می دمد
حبذا عهد جوانی، گوییا آن بود باد
زین صفت کز آتش دل دود بر سر می رود
روشن است این کاخرم باید چو شمع از پا فتاد
ای که برکندی دل از پیمان یاران قدیم
گاه گاهت یاد باید کرد از عهد وداد
بخت یارت شد، مبارک طالع فیروز روز
نیک بختی مقبلی کو را قبولت دست داد
خسرو از دوران گیتی محنت و غم دید و بس
دولت او بود و بخت او که از مادر نزاد
خاک بر سر می کنم از دست ایشان داد داد
زلف تو سرمایه عمر دراز است، ای پسر
زانکه از سودای زلفت می رود عمرم به باد
از شب غم بر سر من صبح پیری می دمد
حبذا عهد جوانی، گوییا آن بود باد
زین صفت کز آتش دل دود بر سر می رود
روشن است این کاخرم باید چو شمع از پا فتاد
ای که برکندی دل از پیمان یاران قدیم
گاه گاهت یاد باید کرد از عهد وداد
بخت یارت شد، مبارک طالع فیروز روز
نیک بختی مقبلی کو را قبولت دست داد
خسرو از دوران گیتی محنت و غم دید و بس
دولت او بود و بخت او که از مادر نزاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
یار ما را دل ز دست عاشقی صد پاره شد
باز عقل از خان و مان خویشتن آواره شد
این دل صد پاره کش پیوندها کردم به صبر
آن همه پیوندهایش بار دیگر پاره شد
پاره پاره گشت سر تا پا دل پر آتشم
از برای سوزش من بین چه آتشپاره شد؟
ماه من، بی تو چو شب تاریک شد چشم رهی
واندر این شب قطره های چشم من سیاره شد
چشم را گفتم که در خوبان مبین، نشنید هیچ
تا گرفتار یکی مردم کش خونخواره شد
دی رهی دید آن پری را و ز سر دیوانه شد
وز سر دیوانگی در پیش آن عیاره شد
دید چون دیوانگی من، بزد بر سینه سنگ
سختی دل بین که بستد سنگ و در نظاره شد
تا به کوه و دشت نفتد همچو فرهاد از غمت
چاره خسرو بکن کز دست تو بیچاره شد
باز عقل از خان و مان خویشتن آواره شد
این دل صد پاره کش پیوندها کردم به صبر
آن همه پیوندهایش بار دیگر پاره شد
پاره پاره گشت سر تا پا دل پر آتشم
از برای سوزش من بین چه آتشپاره شد؟
ماه من، بی تو چو شب تاریک شد چشم رهی
واندر این شب قطره های چشم من سیاره شد
چشم را گفتم که در خوبان مبین، نشنید هیچ
تا گرفتار یکی مردم کش خونخواره شد
دی رهی دید آن پری را و ز سر دیوانه شد
وز سر دیوانگی در پیش آن عیاره شد
دید چون دیوانگی من، بزد بر سینه سنگ
سختی دل بین که بستد سنگ و در نظاره شد
تا به کوه و دشت نفتد همچو فرهاد از غمت
چاره خسرو بکن کز دست تو بیچاره شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
باشد آن روز که آن فتنه به ما باز آید
لیک از آنگونه که او رفت، کجا باز آید؟
رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود
ای قیامت، تو بیا زود که تا باز آید
ای صبا، از سر آن کوی غباری به من آر
مگر این دل که ز جا رفت به جا باز آید!
یارب، این سرو در آن باغ نه تنها مانده ست
باز پرسم خبر از باد صبا، باز آید
چند روز است کزین سو گذری می نکند
باز گویید، مگر جانب ما باز آید!
خسروا، رفتن او نه ز پیش آمدن است
به دعا ساز، خدایا، به دعا باز آید
لیک از آنگونه که او رفت، کجا باز آید؟
رفت و باز آمدنش تا به قیامت نبود
ای قیامت، تو بیا زود که تا باز آید
ای صبا، از سر آن کوی غباری به من آر
مگر این دل که ز جا رفت به جا باز آید!
یارب، این سرو در آن باغ نه تنها مانده ست
باز پرسم خبر از باد صبا، باز آید
چند روز است کزین سو گذری می نکند
باز گویید، مگر جانب ما باز آید!
خسروا، رفتن او نه ز پیش آمدن است
به دعا ساز، خدایا، به دعا باز آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
وه که باز این دل دیوانه گرفتار آمد
باز بر جان حشری از غم و تیمار آمد
ماه من بهر خدا پیش برو از سر بام
کافتاب من بیچاره به دیوار آمد
عقلم، ار گوی صفا پیش لب جانان باخت
صوفی از صومعه در خانه خمار آمد
خویش را دور میفگن که کجا شد دل تو؟
هم به نزدیک تو از دور گرفتار آمد
سینه کز درد تهی داشتمش چندین گاه
اینک امروز برای غم تو کار آمد
حال خونابه خود من نه ترا دیدم، لیک
ماجرای دلم از دیده به گفتار آمد
ما چو در کوچه فتادیم دل از ما برگیر
سنگ بردار که دیوانه به بازار آمد
دل مرا سوزد و زلف تو نسیمی بخشد
مثلم قصه آهنگر و عطار آمد
جز دعایی نکند خسرو مسکین به رخت
گر چه زان روی به رویش همه آزار آمد
باز بر جان حشری از غم و تیمار آمد
ماه من بهر خدا پیش برو از سر بام
کافتاب من بیچاره به دیوار آمد
عقلم، ار گوی صفا پیش لب جانان باخت
صوفی از صومعه در خانه خمار آمد
خویش را دور میفگن که کجا شد دل تو؟
هم به نزدیک تو از دور گرفتار آمد
سینه کز درد تهی داشتمش چندین گاه
اینک امروز برای غم تو کار آمد
حال خونابه خود من نه ترا دیدم، لیک
ماجرای دلم از دیده به گفتار آمد
ما چو در کوچه فتادیم دل از ما برگیر
سنگ بردار که دیوانه به بازار آمد
دل مرا سوزد و زلف تو نسیمی بخشد
مثلم قصه آهنگر و عطار آمد
جز دعایی نکند خسرو مسکین به رخت
گر چه زان روی به رویش همه آزار آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
بر من، ار دولت وصل تو مقرر می شد
کارم از لعل گهر بار تو چون زر می شد
دوش گفتم، نتوان دید به خوابت، لیکن
با فراق تو مرا خواب مقرر می شد
شرح هجران تو گفتم، بنویسم، لیکن
ننوشتم که بسی عمر دران سر می شد
بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک
خانه دیگر ز خیال تو منور می شد
عقل وارون ز تمنای تو منعی می کرد
عشق می آمد و او نیز مسخر می شد
گر چه بسیار بگفتم نیامد در گوش
خوش تر از نام تو، با آنکه مکرر می شد
کارم از لعل گهر بار تو چون زر می شد
دوش گفتم، نتوان دید به خوابت، لیکن
با فراق تو مرا خواب مقرر می شد
شرح هجران تو گفتم، بنویسم، لیکن
ننوشتم که بسی عمر دران سر می شد
بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک
خانه دیگر ز خیال تو منور می شد
عقل وارون ز تمنای تو منعی می کرد
عشق می آمد و او نیز مسخر می شد
گر چه بسیار بگفتم نیامد در گوش
خوش تر از نام تو، با آنکه مکرر می شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله یکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پریشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله یکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پریشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
نشدش دل که دمی پهلوی ما بنشیند
گل هم آخر قدری پیش گیا بنشیند
جان من یاد کن آن را که به بوی چو تویی
همه شب بر گذر باد صبا بنشیند
کشی از غمزه، چه امید سلامت باشد
اندر آن سینه که آن تیر بلا بنشیند؟
از تو صد درد نهان دارم و بیرون ندهم
تا همان درد تو بر جای دوا بنشیند
ملک خوبیت فزون باد به عهدت، گر چه
فتنه یکدم نتواند که ز پا بنشیند
آب شد خون دلم، شانه کن آن زلف آخر
مگر آن موی پریشان تو جا بنشیند
تا بود باد جوانی به سر گلرویان
آتش سینه عاشق ز کجا بنشیند؟
خاک شد در ره تو دیده و آن بخت نبود
که ز ره گرد تو بر سینه ما بنشیند
جور می کن که سر از کوی وفا نتوان تافت
گر چه بر خسرو صد پاره جفا بنشیند
گل هم آخر قدری پیش گیا بنشیند
جان من یاد کن آن را که به بوی چو تویی
همه شب بر گذر باد صبا بنشیند
کشی از غمزه، چه امید سلامت باشد
اندر آن سینه که آن تیر بلا بنشیند؟
از تو صد درد نهان دارم و بیرون ندهم
تا همان درد تو بر جای دوا بنشیند
ملک خوبیت فزون باد به عهدت، گر چه
فتنه یکدم نتواند که ز پا بنشیند
آب شد خون دلم، شانه کن آن زلف آخر
مگر آن موی پریشان تو جا بنشیند
تا بود باد جوانی به سر گلرویان
آتش سینه عاشق ز کجا بنشیند؟
خاک شد در ره تو دیده و آن بخت نبود
که ز ره گرد تو بر سینه ما بنشیند
جور می کن که سر از کوی وفا نتوان تافت
گر چه بر خسرو صد پاره جفا بنشیند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
دل بی رخ تو صورت جان را نمی شناسد
جان بی لب تو گوهر کان را نمی شناسد
چندین چه می کند آن زلف بر جمالت؟
یعنی که چشم زخم جهان را نمی شناسد!
نرگس به زیر پات چرا دیده را نمالد؟
یا کور شد که سرو روان را نمی شناسد
کوچک دهانت بر دم سرو رهی چه خندد؟
یعنی که غنچه باد خزان را نمی شناسد
فریاد من ز صبر که با هجر می نسازد
شک نیست که قدر و قیمت آن را نمی شناسد
در خسرو شکسته نظر کن که در فراقت
دیوانه گشته پیر و جوان را نمی شناسد
جان بی لب تو گوهر کان را نمی شناسد
چندین چه می کند آن زلف بر جمالت؟
یعنی که چشم زخم جهان را نمی شناسد!
نرگس به زیر پات چرا دیده را نمالد؟
یا کور شد که سرو روان را نمی شناسد
کوچک دهانت بر دم سرو رهی چه خندد؟
یعنی که غنچه باد خزان را نمی شناسد
فریاد من ز صبر که با هجر می نسازد
شک نیست که قدر و قیمت آن را نمی شناسد
در خسرو شکسته نظر کن که در فراقت
دیوانه گشته پیر و جوان را نمی شناسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
یارب که دوش غایب من خانه که بود؟
تشویش این چراغ ز پروانه که بود؟
من مست بوده ام به خرابات عاشقان
آن نازنین به مجلس مستانه که بود؟
باری نبود در دلم امشب نشان صبر
تا آن رونده باز به ویرانه که بود؟
از گریه شبانه سرم درد می کند
یارب که این شراب زخمخانه که بود؟
می تافت دوش زلف چو زنجیر، وه که باز
آن وقت درد بیدل و پروانه که بود؟
فرمان نداده روی تو چندین که آسمان
اقطاع آفتاب ز کاشانه که بود؟
دست مبارک تو که دی رنجه شد ز تیغ
آن دولت از پی سر مردانه که بود؟
ماند از بلای خال تو خسرو به دام زلف
آن مرغ را نگر هوس دانه که بود؟
تشویش این چراغ ز پروانه که بود؟
من مست بوده ام به خرابات عاشقان
آن نازنین به مجلس مستانه که بود؟
باری نبود در دلم امشب نشان صبر
تا آن رونده باز به ویرانه که بود؟
از گریه شبانه سرم درد می کند
یارب که این شراب زخمخانه که بود؟
می تافت دوش زلف چو زنجیر، وه که باز
آن وقت درد بیدل و پروانه که بود؟
فرمان نداده روی تو چندین که آسمان
اقطاع آفتاب ز کاشانه که بود؟
دست مبارک تو که دی رنجه شد ز تیغ
آن دولت از پی سر مردانه که بود؟
ماند از بلای خال تو خسرو به دام زلف
آن مرغ را نگر هوس دانه که بود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
باد آمد و ز گمشده من خبر نداد
زان رو غباری از پی این چشم تر نداد
آمد بهار و تازه وتر شد گل و صبا
زان سرو نوجوان خبر تازه بر نداد
خوشوقت بادکش گذری هست از آن طرف
هر چند دور مانده ما را خبر نداد
من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن
بویی ز بهر من به نسیم سحر نداد
مردم ز بهر دیدن سیرش، دریغ داشت
دستوریم همم ز پی یک نظر نداد
گفتم، چگونه می کشی و زنده می کنی؟
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
دل برد، گر نداد، نه جای شکایت است
کالای خویش را چه توان کرد، اگر نداد
بگذار تا به قحط وفا جان دهم، ازآنک
تخم وفا که کاشته بودیم بر نداد
دور از درت به کنج فراق تو بنده سر
بنهاد و آستان ترا درد سر نداد
نادیدنت بس است سزا دیده را که او
در راه عشق توشه ما جز جگر نداد
آمد به روی آب همه راز ما ز چشم
ما را کجاست گریه خسرو که در نداد
زان رو غباری از پی این چشم تر نداد
آمد بهار و تازه وتر شد گل و صبا
زان سرو نوجوان خبر تازه بر نداد
خوشوقت بادکش گذری هست از آن طرف
هر چند دور مانده ما را خبر نداد
من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن
بویی ز بهر من به نسیم سحر نداد
مردم ز بهر دیدن سیرش، دریغ داشت
دستوریم همم ز پی یک نظر نداد
گفتم، چگونه می کشی و زنده می کنی؟
از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
دل برد، گر نداد، نه جای شکایت است
کالای خویش را چه توان کرد، اگر نداد
بگذار تا به قحط وفا جان دهم، ازآنک
تخم وفا که کاشته بودیم بر نداد
دور از درت به کنج فراق تو بنده سر
بنهاد و آستان ترا درد سر نداد
نادیدنت بس است سزا دیده را که او
در راه عشق توشه ما جز جگر نداد
آمد به روی آب همه راز ما ز چشم
ما را کجاست گریه خسرو که در نداد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
ای همرهان که آگه از آن رفته منید
گمره شدم، برید و بر آن راهم افگنید
نامه کنید سوی ویم تا بدو رسم
خاکسترم کنید و بر آن خط پراگنید
بر خاک من رسید و پس از مرگ هر گیاه
کورانه بوی وی بود از بیخ بر کنید
ای طالبان وصل، ز ما دور، کز فراق
ما چاک سینه ایم و شما چاک دامنید
ای تائبان عشق، یکی دیدنش روید
دانم که زاهدید، اگر توبه بشکنید
جانان یکی بس است که میرند بهر او
گویی نه اید زنده چو یک جان به یک تنید
خسرو که سوخته دل او پس دلش دهید
وان دل که سوخته نبود آتشش زنید
گمره شدم، برید و بر آن راهم افگنید
نامه کنید سوی ویم تا بدو رسم
خاکسترم کنید و بر آن خط پراگنید
بر خاک من رسید و پس از مرگ هر گیاه
کورانه بوی وی بود از بیخ بر کنید
ای طالبان وصل، ز ما دور، کز فراق
ما چاک سینه ایم و شما چاک دامنید
ای تائبان عشق، یکی دیدنش روید
دانم که زاهدید، اگر توبه بشکنید
جانان یکی بس است که میرند بهر او
گویی نه اید زنده چو یک جان به یک تنید
خسرو که سوخته دل او پس دلش دهید
وان دل که سوخته نبود آتشش زنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
دل می بری به رفتن و هر کو چنان زود
مردم زمین ز دیده کند تا بدان رود
هنگام باز رفتن تو مردن من است
ناچار مردنی بود آن دم که جان رود
هر خامشی که روی تو بیند فغان کند
هر گه که پیر سوی تو آید، جوان رود
من منت جفای تو بر جان نهم، از آنک
شمشیر دوستان همه بر نیکوان رود
کوشم که نام تو نبرم، لیک چون کنم؟
چون هر چه در دل است مرا بر زبان رود
آسان مگیر آه و دم سرد عاشقان
ای دل، مباد بر تو که باد خزان رود
فریاد خواسته ست، بگوییش، ای رقیب
تا چند گه ز دیده مردم نهان رود
ای مه، کجا رسی به رکاب نگار من
گیرم که خود عنان تو بر آسمان رود
ما را نه بخت یار و نه یار آشنا، دریغ
این عمر بی بدل که همه رایگان رود
خسرو، اگر بتان به قصاصش روان کنند
خوشدل چنان رود که کسی میهمان رود
مردم زمین ز دیده کند تا بدان رود
هنگام باز رفتن تو مردن من است
ناچار مردنی بود آن دم که جان رود
هر خامشی که روی تو بیند فغان کند
هر گه که پیر سوی تو آید، جوان رود
من منت جفای تو بر جان نهم، از آنک
شمشیر دوستان همه بر نیکوان رود
کوشم که نام تو نبرم، لیک چون کنم؟
چون هر چه در دل است مرا بر زبان رود
آسان مگیر آه و دم سرد عاشقان
ای دل، مباد بر تو که باد خزان رود
فریاد خواسته ست، بگوییش، ای رقیب
تا چند گه ز دیده مردم نهان رود
ای مه، کجا رسی به رکاب نگار من
گیرم که خود عنان تو بر آسمان رود
ما را نه بخت یار و نه یار آشنا، دریغ
این عمر بی بدل که همه رایگان رود
خسرو، اگر بتان به قصاصش روان کنند
خوشدل چنان رود که کسی میهمان رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
بر من کنون که بی تو جهان تیره فام شد
ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد
تو خوش به ناز خفته که عیشت حلال بادت
مسکین کسی که خواب به چشمش حرام باشد
هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن
بیچاره بلبلی که گرفتار دام شد
ناز و کرشممه ای که کنی هر دم، ای صبا
می زیبدت که پیش تو سلطان غلام شد
در آستانت لاف رسیدن کرا رسد
آن را که زیر پای دو عالم دو گام شد
گفتی نه ای تمام به عشق، آری این سخن
دانی، چو بشنوی که فلانی تمام شد
بدنامی است عشق بتان، دور به زما
آن عاشقی که دور ز ما نیکنام شد
دی آن کلاه زهد که صوفی به فرق داشت
بر دست ساقیی چو تو امروز جام شد
خسرو که زیست با همه خوبان به تو سنی
اینک به نیم چابک عشق تو رام شد
ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد
تو خوش به ناز خفته که عیشت حلال بادت
مسکین کسی که خواب به چشمش حرام باشد
هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن
بیچاره بلبلی که گرفتار دام شد
ناز و کرشممه ای که کنی هر دم، ای صبا
می زیبدت که پیش تو سلطان غلام شد
در آستانت لاف رسیدن کرا رسد
آن را که زیر پای دو عالم دو گام شد
گفتی نه ای تمام به عشق، آری این سخن
دانی، چو بشنوی که فلانی تمام شد
بدنامی است عشق بتان، دور به زما
آن عاشقی که دور ز ما نیکنام شد
دی آن کلاه زهد که صوفی به فرق داشت
بر دست ساقیی چو تو امروز جام شد
خسرو که زیست با همه خوبان به تو سنی
اینک به نیم چابک عشق تو رام شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
مشتاق چون نظاره آن سیمبر کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
صورتگری نقش خود از جان کند سخن
چون روی او بدید سخن مختصر کند
او پرده بگرفت، بگویید باد را
تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند
کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسی که یوسف ما را خبر کند
گویند دوستان دگر کن به جای او
من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند
دی پاره کرد سینه مجروح من سرش
در آدمی مگو که به دیوار اثر کند
اندیشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشی بود که سر از خاک در کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
صورتگری نقش خود از جان کند سخن
چون روی او بدید سخن مختصر کند
او پرده بگرفت، بگویید باد را
تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند
کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسی که یوسف ما را خبر کند
گویند دوستان دگر کن به جای او
من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند
دی پاره کرد سینه مجروح من سرش
در آدمی مگو که به دیوار اثر کند
اندیشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشی بود که سر از خاک در کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
جماعتی که ز هم صحبتان جدا باشند
چگونه با خرد و صبر آشنا باشند
هلاکت من بیچاره از کسانی پرس
که چندگه ز عزیزان خود جدا باشند
ز بنده پرسی کاخر کجا همی باشی؟
ز خان و مان بدرافتادگان کجا باشند؟
به شهر چون تو حریفی بلای توبه خلق
عجب ز زاهد و صوفی که پارسا باشند
شراب صاف و سلامت ز بهر بیخبری ست
ولیک با خبران تشنه بلا باشند
دلا، ز کرده خود سوختی، نمی گفتی
که خوبرویان البته بیوفا باشند
بلای عشق بکش، خسروا، چو آن مرغان
که بند چنگل شاهین پادشا باشند
چگونه با خرد و صبر آشنا باشند
هلاکت من بیچاره از کسانی پرس
که چندگه ز عزیزان خود جدا باشند
ز بنده پرسی کاخر کجا همی باشی؟
ز خان و مان بدرافتادگان کجا باشند؟
به شهر چون تو حریفی بلای توبه خلق
عجب ز زاهد و صوفی که پارسا باشند
شراب صاف و سلامت ز بهر بیخبری ست
ولیک با خبران تشنه بلا باشند
دلا، ز کرده خود سوختی، نمی گفتی
که خوبرویان البته بیوفا باشند
بلای عشق بکش، خسروا، چو آن مرغان
که بند چنگل شاهین پادشا باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
تنها غم خود گفتن با یار چه خوب آید؟
از گاز بر آن لبها آزار چه خوب آید؟
جانان چو دهد فرمان در کشتن مشتاقان
پیش نظرش رفتن بر دار چه خوب آید؟
می سوزم و می گردم گرد سر شمع خود
رقاصی پروانه بر نار، چه خوب آید؟
هم بار جفا بردم، هم جام جفا خوردم
اینکار که من کردم، از یار چه خوب آید؟
آن روز که جان بدهم در حسرت پابوسش
بر خاک من آن بت را رفتار چه خوب آید؟
روزی که پس از عمری شب روز کند با من
شب تا به سحر پیشش گفتار چه خوب آید؟
من خود بکشم خود را از دست غمش، لیکن
یارب که هم از دستش این کار چه خوب آید؟
چون پیش بتان زاهد تسبیح گسل گردد
از رشته تسبیحش زنار چه خوب آید؟
چون دوست کند بر جان دعوی خداوندی
در بندگی از خسرو اقرار چه خوب آید؟
از گاز بر آن لبها آزار چه خوب آید؟
جانان چو دهد فرمان در کشتن مشتاقان
پیش نظرش رفتن بر دار چه خوب آید؟
می سوزم و می گردم گرد سر شمع خود
رقاصی پروانه بر نار، چه خوب آید؟
هم بار جفا بردم، هم جام جفا خوردم
اینکار که من کردم، از یار چه خوب آید؟
آن روز که جان بدهم در حسرت پابوسش
بر خاک من آن بت را رفتار چه خوب آید؟
روزی که پس از عمری شب روز کند با من
شب تا به سحر پیشش گفتار چه خوب آید؟
من خود بکشم خود را از دست غمش، لیکن
یارب که هم از دستش این کار چه خوب آید؟
چون پیش بتان زاهد تسبیح گسل گردد
از رشته تسبیحش زنار چه خوب آید؟
چون دوست کند بر جان دعوی خداوندی
در بندگی از خسرو اقرار چه خوب آید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
جهان به خواب و شبی چشم من نیاساید
چو دل به جای نباشد، چگونه خواب آید؟
غلام نرگس نامهربان یار خودم
که کشته بیند و بخشایشی نفرماید
چو مایه هست زکاتی بده گدایان را
که مال و حسن و جوانی به کس نمی یابد
کسی که در دل شب خواب بی غمی کرده ست
بر آب دیده بیچارگان نبخشاید
هلاک من اگر از دست اوست، ای زاهد
تو جمع باش که عمر از دعا نیفزاید
چه کم شود زتو، ای بی وفای سنگین دل
به یک نظاره که درمانده ای بیاساید
دلم مشاهد ساقی و روی در محراب
بیار می که ز تزویر هیچ نگشاید
ز من مپرس، دلا، گر تو توبه می شکنی
که مست و عاشق و دیوانه را همین شاید
به زندگی نرسد چون به ساعدت خسرو
بکش، مگر که به خون دست تو بیالاید
چو دل به جای نباشد، چگونه خواب آید؟
غلام نرگس نامهربان یار خودم
که کشته بیند و بخشایشی نفرماید
چو مایه هست زکاتی بده گدایان را
که مال و حسن و جوانی به کس نمی یابد
کسی که در دل شب خواب بی غمی کرده ست
بر آب دیده بیچارگان نبخشاید
هلاک من اگر از دست اوست، ای زاهد
تو جمع باش که عمر از دعا نیفزاید
چه کم شود زتو، ای بی وفای سنگین دل
به یک نظاره که درمانده ای بیاساید
دلم مشاهد ساقی و روی در محراب
بیار می که ز تزویر هیچ نگشاید
ز من مپرس، دلا، گر تو توبه می شکنی
که مست و عاشق و دیوانه را همین شاید
به زندگی نرسد چون به ساعدت خسرو
بکش، مگر که به خون دست تو بیالاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۱
ترکی که جست و جوی دل من جز او نبود
او را دلی نبود که در جست و جو نبود
دامن کشید از من خاکی بسان گل
گویی کش از بهار وفا هیچ بو نبود
شمشیر مهر زد به من بی دل و برید
شمشیر نیک بود، بریدن نکو نبود
بفریفت مر مرا به سخنهای دلفریب
ورنه دل مرا سر هر گفت و گو نبود
در حیرتم که یارب، از او بود این کرم
با خود به جای او دگری بود، او نبود
با او نبود آنک چنانها همی نمود
با آنک می نمود چنانها جز او نبود
خسرو بساز با شب تنهائی فراق
گر گویمت که شمع کجا رفت، کاو نبود
او را دلی نبود که در جست و جو نبود
دامن کشید از من خاکی بسان گل
گویی کش از بهار وفا هیچ بو نبود
شمشیر مهر زد به من بی دل و برید
شمشیر نیک بود، بریدن نکو نبود
بفریفت مر مرا به سخنهای دلفریب
ورنه دل مرا سر هر گفت و گو نبود
در حیرتم که یارب، از او بود این کرم
با خود به جای او دگری بود، او نبود
با او نبود آنک چنانها همی نمود
با آنک می نمود چنانها جز او نبود
خسرو بساز با شب تنهائی فراق
گر گویمت که شمع کجا رفت، کاو نبود