عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
چو شبها بستر و بالین دل از ریش می‌کردم
سراغ خواب آسایش ز مرگ خویش می‌کردم
چو غم بر دل زدی نیشی ز شوق از هوش می‌رفتم
در افغان می‌شدم چون خیرباد نیش می‌کردم
به قربان سر بخت سیاه خویش می‌گشتم
خیال سایه آن زلف کافرکیش می‌کردم
ز ایمان ننگ دارد کفر من وزنه به یک افسون
چو زلف و عارض خوبان به همشان خویش می‌کردم
فصیحی خانمان دل خراب آن روز می‌دیدم
که دامن را توانگر دیده را درویش می‌کردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
شب که غمهای ترا پرده‌نشین می‌کردم
از تبسم لب زخمی شکرین می‌کردم
هجر می‌سوخت دلم را و من از دیده خویش
نظری در خور آن روی گزین می‌کردم
گرد اوراق پریشان نفس می‌گشتم
انتخاب نفس بازپسین می‌کردم
سجده می‌ریخت ز سر تا قدمم در ره دوست
همه را چیده ز ره بار جبین می‌کردم
دوش تقلید جرس کردم و صد قافله سوخت
وای اگر ناله پریشان‌تر ازین می‌کردم
کشور درد فصیحی همه از من می‌بود
ناله را چون دل اگر نقش نگین می‌کردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
لب زخم ستمم مژده ماتم دارم
گوش داغم خبر مردن مرهم دارم
نوبهارا به شمیم گل عیشم مفریب
که من این ناله زار از دل خرم دارم
تشنگی در جگرم مست زلال طربست
که درین بادیه صد چشمه زمزم دارم
کرده صد بار شهیدم ستم ناز و هنوز
نفسی توشه‌کش آه دمادم دارم
نشکفم تا زسموم ستمم نگدازی
در گلستان تو خاصیت شبنم دارم
عید و هر کس ز لباس طربی خوشدل و من
خرقه نیلی کنم و تعزیت غم دارم
شعله رشک فصیحی گل خودروی دلست
شکوه بیهوده ز نامحرم و محرم دارم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
گر شاهد غم جلوه کند کام نگیرم
ور خون جگر باده شود جام نگیرم
بادم که به گل نیست مرا تاب نشستن
در باغ درون آیم و آرام نگیرم
از بس که مرا داغ تو با برگ و نوا ساخت
عمر ابد از آب خضر وام نگیرم
کوته نظرم گرنه چو خورشید جمالت
فیض سحر از قافله شام نگیرم
دامی‌ست فصیحی ز نفس بافته عمرم
چون صید غم و غصه بدین دام نگیرم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
چون سینه ماتم‌زدگان غرقه داغم
در کسوت سوسن شکفد لاله راغم
آه این چه نسیم است که از دامن نازش
صد خرمن گل ریخته در جیب دماغم
در کام سمندر شکند شهد سلامت
گر تربیت شعله کند پنبه داغم
در سوختن از بس که حریصم چو شوم گم
در پیکر پروانه بجویید سراغم
آهم خبر مرگ مرا داشت فصیحی
مرثیه پروانه بود دود چراغم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
کتاب عشقم و آیات زلف دوست عنوانم
ز سر تا پا گرم بندند شیرازه پریشانم
نگاه هرزه گردم شد سبک پرواز بستانی
که باز از اشک نومیدی گرانبارست مژگانم
یکی موج غریبم ای سراب عافیت رحمی
که عمری در کنار تربیت پرورده طوفانم
نماند از ترکتاز گریه هیچم خون و می‌ترسم
که سازد تیغ نازی شرمسار خاک میدانم
چنان شد تنگ عیش من که در گوش تنک ظرفان
گران آید نوای خنده چاک گریبانم
نه بت نه ایزدم مانا فصیحی جلوه عشقم
که در زلف و رخ خوبان پرستد کفر و ایمانم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
از ناله لب حوصله بستن نتوانم
همچون مژه بی اشک نشستن نتوانم
این تار نفس بگسلم اکنون که توان هست
ترسم دگر از ضعف گسستن نتوانم
تو عهد‌شکن خواهی و من بس که ضعیفم
یک عهد به صد سال شکستن نتوانم
خار طلبم چون گل دل لاله‌مزاجم
بی داغ درین بادیه رستن نتوانم
از چهره دل گرد غم دوست فصیحی
صد شکر که دریایم و شستن نتوانم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
ما ز مادر داغ بر دل خاک بر سر زاده‌ایم
همچو طفل غنچه در دامان نشتر زاده‌ایم
نام ما مردود عالم روزی ما خون دل
ما وغم گویا به یک طالع ز مادر زاده‌ایم
شسته‌ایم از دل به خون عافیت نقش مراد
ما همان دم کاندرین نه طاق ششدر زاده‌ایم
اشک یعقوبیم و از خون جگر جوشیده‌ایم
آه مجنونیم و از دریای آذر زاده‌ایم
از سراب تلخکامی تشنه لب خواهیم مرد
ما که همچون موج در دامان کوثر زاده‌ایم
در گلستان که هر خارش پیمبر زاده‌ست
میوه هیچیم ما وز نخل بی‌بر زاده‌ایم
شعله شوقیم و از دلهای خونین سر زده
غیر پندارد فصیحی ما ز اخگر زاده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
تا وداع شعله خود همچو اخگر کرده‌ایم
حله خاکشتر اندوه در بر کرده‌ایم
گوهر نظاره‌ای در دیده گم کردیم از آن
مردم چشم اندرین دریا شناور کرده‌ایم
چشمه‌سار دیده ما خوشگوار آبی نداشت
چند روزی شد کش از خون رشک کوثر کرده‌ایم
زخم ما را از جگر غم زیور ناسور بست
ورنه تحقیق سر و سامان خنجر کرده‌ایم
زود گوش دوستان از ناله ما ناله کرد
ما هنوز از نخل غم یک میوه نوبر کرده‌ایم
از تو چون نومید بنشینیم کاندر کوی تو
مشت خاکی را به صد امید بر سر کرده‌ایم
در شب هجران فصیحی می‌زند لاف حیات
ساده‌لوحی بین کزو این قصه باور کرده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
وقت غم خوش کآتش از باغ و بهارش چیده‌ایم
یک گلستان داغ از هر نوک خارش چیده‌ایم
یک تبسم غنچه امید ما نوبر نکرد
گویی از گلزار پیش از نوبهارش چیده‌ایم
قیمت دشت محبت را فرامش چون کنیم
ما که داغ از برگ برگ لاله‌زارش چیده‌ایم
این گل سیراب یعنی دیده دایم خرم است
گویی از گلزار رخسار نگارش چیده‌ایم
لاله دل فصیحی ز ابر محنت تازه دار
کز زمین غم برای یادگارش چیده‌ایم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
روزگاری شد که ما زین بخت وارون می‌تپیم
همچو زخم دل گریبان چاک در خون می‌تپیم
دیده عشقیم و ما را طالع نظاره نیست
سال‌ها در انتظار یک شبیخون می‌تپیم
موجه دریای خونابیم دور از زلف دوست
بی‌قراری بین که هر ساعت دگرگون می‌تپیم
دجله‌ای در هر بن مژگان ما بیکار و ما
از برای قطره‌ای در کوه و هامون می‌تپیم
نبض بیماریم ای دست مسیحا همتی
کامشب از طغیان تب زاندازه بیرون می‌تپیم
یار با ما همدم و ما از جدایی بی‌قرار
همچو موج از تشنگی بر روی جیحون می‌تپیم
سر این معنی فصیحی عشق به داند که ما
خون فرهادیم و در شریان مجنون می‌تپیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از عمر دمی را به غمی باز نبستیم
یک پرده آهنگ برین ساز نبستیم
ما ساده‌نوایان بهشتیم چو بلبل
مرغوله بیهوده بر آواز نبستیم
در دام فتادیم صد افسوس کز آن پس
بر بال و پر خود پر پرواز نبستیم
تعویذ نکوییست وفا حیف که آن را
بر بازوی آن زلف فسون‌ساز نبستیم
کردیم فصیحی به فسون شکر که خود را
بر دامن آن غمزه غماز نبستیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ما دو عالم را ز موج غم خراب انگاشتیم
این دو دریای مصیبت را سراب انگاشتیم
چون درین ره آب حیوان کار آتش می‌کند
آتشی هر گام نوشیدیم و آب انگاشتیم
این کهن افسانه ما هیچ پایانی نداشت
لب فروبستیم و عالم را به خواب انگاشتیم
همت خفاش شمع بینش ما برفروخت
ظلمت شب را چراغ آفتاب انگاشتیم
زآتش حسرت فصیحی دیده را کردیم خشک
تازه گل‌های وفا را بی گلاب انگاشتیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
یاد آن روزی که در میخانه ساغر می‌زدیم
چون تهی می‌گشت دست از جام بر سر می‌زدیم
خواه کنج بیضه خواهی آشیان خواهی قفس
هر کجا بودیم از کنج طلب پر می‌زدیم
مقصد ما سیر گلخن بود ورنه کی چو خس
دست را بیهوده در دلهای صرصر می‌زدیم
سینه می‌سودیم چون موج از عطش در هر سراب
سیلی همت ولی بر روی کوثر می‌زدیم
همره رضوان به سیر خلد می‌رفتیم و لیک
سنگ ناکامی همان بر شاخ بی‌بر می‌زدیم
چون چراغ بیوه زن بودیم اما از غرور
صد شبیخون هر نفس بر موج صرصر می‌زدیم
دست ما شغل گریبان داشت زآن در بسته ماند
باز می‌کردند اگر ما حلقه بر در می‌زدیم
در شهادتگاه غم ما و فصیحی عمرها
زخم می‌خوردیم و فال زخم دیگر می‌زدیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
صبحیم چه سود از دل آهی ندمیدیم
وز ناصیه بخت سیاهی ندمیدیم
جان نیک فسونیست ولی حیف که هرگز
بر سرکشی پر کلاهی ندمیدیم
با صبح بلنداختر یوسف به گه شام
داغیم که از مشرق چاهی ندمیدیم
پامال شدن نکهت گلهای نیازست
افسوس که هیچ از سر راهی ندمیدیم
گوئید که ما صبح وصالیم فصیحی
هیچ از شکن زلف سیاهی ندمیدیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
تا چند درین غمکده بیکار نشینیم
بیکارتر از دیده بی یار نشینیم
ما شبنم دردیم ادب بین [که] درین باغ
بوسیم زمین گل و بر خار نشینیم
ما ناله چنگ ستمیم از سفر گوش
کو بخت که باز آمده در تار نشینیم
ما خار بیابان ادب باغ چه دانیم
آن به که همی بر سر دیوار نشینیم
آیینه رازیم نظر محرم ما نیست
رفتیم که در پرده زنگار نشینیم
سرویم و بر آزادی ما سایه گرانست
کو اره کزین نیز سبکبار نشینیم
در رسته غم دین و دل عاشق زاریم
در رهگذر ناز خریدار نشینیم
در بزم شهادت که هوس بار ندارد
رفتیم که بی‌زحمت اغیار نشینیم
بی هوشی ما از می عمرست فصیحی
کو مرگ که روزی دوسه هشیار نشینیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
سکه به نام عجز زد شوکت پادشاهیم
کوکبه سوز فتح شد صولت بی‌سپاهیم
کشتی موج هستیم تا به مراد خس طپم
خورده ز خون ناخدا آب گل تباهیم
داغم و نوبهار را خلعت خرمی دهم
خشک گلی‌ست آفتاب از چمن سیاهیم
ناله گلزار بلبلم لیک ز شوق گوش گل
همره ناله بال‌زن شد لب دادخواهیم
خشک دمیده گلبنم از چمن هوس ولی
بلبل تنگ چشم را باغچه الهیم
مزرع ناامیدیم آب سموم خورده‌ام
دل ز بهشت می‌برد جلوه بی‌گیاهیم
زخمم و سوی سینه‌ها نامه تیغ می‌برم
بر صف حسن می‌زند جلوه کج کلاهیم
گرچه فصیحیم ولی خوانده زمانه یوسفم
تا فکند به چاه غم تهمت بی‌گناهیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
رسم عشاقست خندان اشک حرمان ریختن
دیده در طوفان خون و گل به دامان ریختن
گریه را در پرده‌های خون دل پیچم که هست
کفر در کیش حیا یک قطره عریان ریختن
نی دلی دریای خون نه سینه‌ای گرداب غم
چون توانم قطره اشکی به سامان ریختن
رنگ احسان نیست بر سیمای ابر نوبهار
ورنه خون بایست بر خاک شهیدان ریختن
بوی گل انگیزد از هر قطره خونش بلبلی
صرفه نبود خون بلبل در گلستان ریختن
گاه دامن گلشن است و گه گریبان گلستان
دیده دلگیرست ازین اشک پریشان ریخن
لاف حیرت می‌زنی شرمت فصیحی زین گزاف
چشم حیران و سر و برگ گلستان ریختن
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چون نعش من برند برون از سرای من
محنت برهنه پای دود از قفای من
من ذره‌ای سرشته ز هیچم نه آفتاب
تا پوشد این خرابه سیه در عزای من
در دوزخ افکنید به حشرم که کرده است
با استخوان سوخته عادت همای من
آن کعبه‌ام که خشت و گلم حسن می‌کشید
روزی که می‌نهاد محبت بنای من
می‌نوش و شاد زی که زند خنده بهشت
دوزخ ز یک تبسم عفو خدای من
باری تو خود به کعبه فصیحی برو که هست
موج سراب هستی من بند پای من
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
سر و برگ من محزون نداری
غم آشفته حالان چون نداری
در آن کاکل که اقلیم جنونست
ز عقل آشفته‌تر مجنون نداری
از آن نرگس کش از ناز آفریدند
کدامین دیده‌کش پرخون نداری
فصیحی یار بی‌رحمست ورنه
کنار کیست کش جیحون نداری