عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
دلی دارم که گرد غم نگردد
میی دارم که هرگز کم نگردد
دلی دارم که خوی عشق دارد
که جز با عاشقان همدم نگردد
خطی بستانم از میر سعادت
که دیگر غم درین عالم نگردد
چو خاص و عام آب خضر نوشند
دگر کس سخرهٔ ماتم نگردد
اگر فاسق بود زاهد کنندش
وگر زاهد بود بلعم نگردد
چو یابد نردبان بر چرخ شادی
ز غم چون چرخ پشتش خم نگردد
چو خرم شاه عشق از دل برون جست
که باشد که خوش و خرم نگردد؟
ز سایه‌ی طره‌های درهم او
ز هر همسایه‌یی درهم نگردد
بکن توبه ز گفتار ارچه توبه
از آن توبه شکن محکم نگردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
خنک جانی که او یاری پسندد
کزو دوریش خود صورت نبندد
تو باشی خنده و یار تو شادی
که بی‌شادی دهان کس نخندد
تو باشی سجده و یار تو تعظیم
که بی‌تعظیم هرگز سر نخنبد
تو باشی چون صدا و یار غارت
چو آوازی به نزد کوه و گنبد
تو آدینه بوی او وقت خطبه
نه زادینه جدا چون روز شنبد
نگر آخر دمی در نحن اقرب
نظر را تا نجنباند نجنبد
خیالی خوش دهد دل زان بنازد
خیالی زشت آرد دل بتندد
بر او مسخره آمد دل و جان
گه از صله گه از سیلیش رندد
مزن سیلی چنان که گیج گردم
ز گیجی دور افتم زاصل و مسند
خمش تا درس گوید آن زبانی
که لا باشد به پیشش صد مهند
اگر گویی تو نی را هی خمش کن
بگوید با لبش گو ای مؤید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
چمن جز عشق تو کاری ندارد
وگر دارد چو من باری ندارد
چه بی‌ذوق است آن کش عشق نبود
چه مرده‌ست آن که او یاری ندارد
به غیر قوت تن قوتی ننوشد
به جز دنیا سمن زاری ندارد
هر آن که ترک خر گوید ز مستی
غم پالان و افساری ندارد
ز خر رست و روان شد پا برهنه
به گلزاری که آن خاری ندارد
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد؟
بر او خر چو مقداری ندارد
مشو غره به ازرق پوش گردون
که اندر زیر ایزاری ندارد
درافکن فتنهٔ دیگر درین شهر
که دور عشق هنجاری ندارد
بدران پرده‌ها را زان که عاشق
ز بی‌شرمی غم و عاری ندارد
بزن آتش درین گفت و در آن کس
که در گفت تو اقراری ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
چو شب شد جملگان در خواب رفتند
همه چون ماهیان در آب رفتند
دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند
چو ایشان را حریف از اندرون است
چه غم دارند اگر اصحاب رفتند
همه در غصه و در تاب و عشاق
به سوی طرهٔ پرتاب رفتند
همه اندر غم اسباب و ایشان
قلندروار بی‌اسباب رفتند
که یابد گرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند
تو چون دلوی برین دولاب می‌گرد
که ایشان برتر از دولاب رفتند
ببین آن‌ها که بند سیم بودند
درون خاک چون سیماب رفتند
ببین آن‌ها که سیمین بر گزیدند
به روی سرخ چون عناب رفتند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
پریر آن چهرهٔ یارم چه خوش بود
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود
به یادم نیست هیچ آن ماجراها
ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود
در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود
اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
دلم را نالهٔ سرنای باید
که از سرنای بوی یار آید
به جان خواهم نوای عاشقانه
کزان ناله جمال جان نماید
همی‌نالم که از غم باردارم
عجب این جان نالان تا چه زاید
بگو ای نای حال عاشقان را
که آواز تو جان می‌آزماید
ببین ای جان من کز بانگ طاسی
مه بگرفته چون وا می‌گشاید
بخوان بر سینهٔ دل این عزیمت
که تا فریاد از پریان برآید
چو ناله مونس رنجور گردد
گرش گویی خمش کن هم نشاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
بگویم خفیه تا خواجه نرنجد
که آن دلبر همی در بر نگنجد
ز مستی من ترازو را شکستم
ترازو کان گوهر را نسنجد
بتان را جمله زو بدرید سربند
که ماده گرگ با یوسف نغنجد
هم از جمله‌ی سیه رویی‌ست آن نیز
که پیش رومی‌یی زنجی بزنجد
قراضه کیست پیش شمس تبریز؟
که گنج زر بیارد یا بگنجد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
کسی کز غمزه‌یی صد عقل بندد
گر او بر ما نخندد پس که خندد؟
اگر تسخر کند بر چرخ و خورشید
بود انصاف و انصاف آن پسندد
دلا می‌جوش همچون موج دریا
که گر دریا بیارامد بگندد
چو خورشیدی و از خود پاک گشتی
ز تو چنگ اجل جز غم نرندد
شکرشیرینی گفتن رها کن
ولیکن کان قندی چون نقندد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
هر آن دل‌ها که بی‌تو شاد باشد
چو خاشاکی میان باد باشد
چو مرغ خانگی کز اوج پرد
چو شاگردی که بی‌استاد باشد
چه ماند صورتی کز خود تراشی
بدان شاهی که حوری زاد باشد؟
چه ماند هیبت شمشیر چوبین
به شمشیری که از پولاد باشد؟
تو عهدی کرده‌یی چون روح بودی
ولیکن کی تو را آن یاد باشد
اگر منکر شوی من صبر دارم
بدان روزی که روز داد باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
عجب آن دلبر زیبا کجا شد؟
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
میان ما چو شمعی نور می‌داد
کجا شد ای عجب بی‌ما کجا شد؟
دلم چون برگ می‌لرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد؟
برو بر ره بپرس از رهگذریان
که آن همراه جان افزا کجا شد؟
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد؟
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بی‌همتا کجا شد؟
چو دیوانه همی‌گردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد؟
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر درین دریا کجا شد؟
ز ماه و زهره می‌پرسم همه شب
که آن مه رو برین بالا کجا شد؟
چو آن ماست چون با دیگران است؟
چو این جا نیست او آن جا کجا شد؟
دل و جانش چو با الله پیوست
اگر زین آب و گل شد لا کجا شد؟
بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا تخفی کجا شد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
به صورت یار من چون خشمگین شد
دلم گفت اه مگر با من به کین شد؟
به صد وادی فرو رفتم به سودا
که چه چاره که چاره گر چنین شد؟
به سوی آسمان رفتم چو دیوان
ازین درد آسمان من زمین شد
مرا گفتند راه راست برگیر
چه ره گیرم که یار راستین شد
مرا همراه و هم راه است یارم
که روی او مرا ایمان و دین شد
به زیر گلبنش هر کس که بنشست
سعادت با نشستش هم نشین شد
درین گفتارم آن معنی طلب کن
نفس‌های خوشم او را کمین شد
ازیرا اسم‌ها عین مسماست
ز عین اسم آدم عین بین شد
اگر خواهی که عین جمع باشی
همین شد چاره و درمان همین شد
مخوان این گنج نامه دیگر ای جان
که این گنج از پی حکمت دفین شد
به کهگل چون بپوشم آفتابی؟
جهانی کی درون آستین شد؟
اگر تو زین ملولی وای بر تو
که تو پیرار مردی این یقین شد
زره بر آب می‌دان این سخن را
همان آب است الا شکل چین شد
ز خود محجوبشان کردم به گفتن
به پیش حاسدان واجب چنین شد
خمش باشم لب از گفتن ببندم
که مشتی بئس با پیری قرین شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
چو دیوم عاشق آن یک پری شد
ز دیوی خویشتن یک سر بری شد
چو ناگاهان بدیدش همچو برقی
برون پرید عقلش زان سری شد
در انگشت پری مهر سلیمان
چو دید آن جان و دل در چاکری شد
چو سر چاکری عشق دریافت
فراز هفت چرخ مهتری شد
چو لب تر کرد او از جام عشقش
بدان خشکی لب او از تری شد
چو شد او مشتری عشق جنی
کمینه بندگانش مشتری شد
چو گاوی بود بی‌جان و زبان دیو
بدادش جان و عشقش سامری شد
همه جور و جفا و محنت عشق
برو شیرین چو مهر مادری شد
مگر درد فراق و جور هجران
که تاب آن نبودش زان بری شد
ز دست هجر او تا پیش مخدوم
که شمس الدینست بهر داوری شد
چو دیو آمد به پیشش خاک بوسید
از آنش با ملایک همپری شد
از آن مستی به تبریز است گردان
که از جانش هوای کافری شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
یکی لحظه ازو دوری نباید
کزان دوری خرابی‌ها فزاید
تو می‌گویی که باز آیم چه باشد؟
تو باز آیی اگر دل در گشاید
بسی این کار را آسان گرفتند
بسی دشوارها آسان نماید
چرا آسان نماید کار دشوار؟
که تقدیر از کمین عقلت رباید
به هر حالی که باشی پیش او باش
که از نزدیک بودن مهر زاید
اگر تو پاک و ناپاکی بمگریز
که پاکی‌ها ز نزدیکی فزاید
چنان که تن بساید بر تن یار
بدیدن جان او بر جان بساید
چو پا واپس کشد یک روز از دوست
خطر باشد که عمری دست خاید
جدایی را چرا می‌آزمایی؟
کسی مر زهر را چون آزماید؟
گیاهی باش سبز از آب شوقش
میندیش از خری کو ژاژ خاید
سرک بر آستان نه همچو مسمار
که گردون این چنین سر را نساید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته‌ام رقصان نماید
میا بی‌دف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت در گشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریده‌ست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید؟
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ای مطرب جان چو دف به دست آمد
این پرده بزن که یار مست آمد
چون چهره نمود آن بت زیبا
ماه از سوی چرخ بت پرست آمد
ذرات جهان به عشق آن خورشید
رقصان ز عدم به سوی هست آمد
غمگین ز چه‌یی مگر تو را غولی
از راه ببرد و هم نشست آمد؟
زان غول ببر بگیر سغراقی
کان بر کف عشق از الست آمد
این پرده بزن که مشتری از چرخ
از بهر شکستگان به پست آمد
در حلقهٔ این شکستگان گردید
کان دولت و بخت در شکست آمد
این عشرت و عیش چون نماز آمد
وین دردی درد آبدست آمد
خامش کن و در خمش تماشا کن
بلبل از گفت پای بست آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
کی باشد کاین قفص چمن گردد؟
وندرخور گام و کام من گردد؟
این زهر کشنده انگبین بخشد؟
وین خار خلنده یاسمن گردد؟
آن ماه دو هفته در کنار آید؟
وز غصه حسود ممتحن گردد؟
آن یوسف مصر الصلا گوید؟
یعقوب قرین پیرهن گردد؟
بر ما خورشید سایه اندازد؟
وان شمع مقیم این لگن گردد؟
آن چنگ نشاط ساز نو یابد؟
وین گوش حریف تن تنن گردد؟
در خرمن ماه سنبله کوبیم؟
چون نور سهیل در یمن گردد؟
خم‌های شراب عشق برجوشد؟
هنگام کباب و باب زن گردد؟
سیمرغ هوای ما ز قاف آید؟
دام شبلی و بوالحسن گردد؟
هر ذره مثال آفتاب آید؟
هر قطره به موهبت عدن گردد؟
هر بره ز گرگ شیر آشامد؟
هر پیل انیس کرگدن گردد؟
زانبوهی دلبران و مه رویان
هر گوشهٔ شهر ما ختن گردد؟
هر عاشق بی‌مراد سرگشته
مستغرق عشق باختن گردد؟
چون قالب مرده جان نو یابد؟
فارغ ز لفافه و کفن گردد؟
آن عقل فضول در جنون آید؟
هوش از بن گوش مرتهن گردد؟
جان و دل صد هزار دیوانه
از بوسهٔ یار خوش دهن گردد؟
آن روز که جان جمله مخموران
ساقی هزار انجمن گردد؟
وان کس که سبال می‌زدی بر عشق
در عشق شهیر مرد و زن گردد؟
در چاه فراق هر که افتاده‌ست
ره یابد و هم ره رسن گردد؟
باقیش مگو درون دل می‌دار
آن به که سخن در آن وطن گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
روی تو به رنگ ریز کان ماند
زلف تو به نقش بند جان ماند
گر سایهٔ برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند
روزی گذرد ز هجر تو سالی
مسکین عاشق چسان جوان ماند؟
دلتنگ نیم اگرچه دل تنگم
کاخر دل من بدان دهان ماند
در چشم من آی تا تو هم بینی
یک تن که به صد هزار جان ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
این قافله بار ما ندارد
از آتش یار ما ندارد
هر چند درخت‌های سبزند
بویی ز بهار ما ندارد
جان تو چو گلشن است لیکن
دل خسته به خار ما ندارد
بحری‌ست دل تو در حقایق
کو جوش کنار ما ندارد
هر چند که کوه برقراراست
والله که قرار ما ندارد
جانی که به هر صبوح مست است
بویی ز خمار ما ندارد
آن مطرب آسمان که زهره‌ست
هم طاقت کار ما ندارد
از شیر خدای پرس ما را
هر شیر فقار ما ندارد
منمای تو نقد شمس تبریز
آن را که عیار ما ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
دل بی‌لطف تو جان ندارد
جان بی‌تو سر جهان ندارد
عقل ارچه شگرف کدخدایی‌ست
بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیم است
این دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستاره‌ها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد
بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غریب در تظلم
می‌نالد و ترجمان ندارد
لیکن رخ زرد او گواه است
واشکی که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جان است
کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
آن کس که ز تو نشان ندارد
گر خورشید است آن ندارد
ما بر در و بام عشق حیران
آن بام که نردبان ندارد
دل چون چنگ است و عشق زخمه
پس دل به چه دل فغان ندارد؟
امروز فغان عاشقان را
بشنو که تو را زیان ندارد
هر ذره پر از فغان و ناله‌ست
اما چه کند زیان ندارد
رقص است زبان ذره زیرا
جز رقص دگر بیان ندارد
هر سو نگران توست دل‌ها
وان سو که تویی گمان ندارد
این عالم را کرانه‌یی هست
عشق من و تو کران ندارد
مانند خیال تو ندیدم
بوسه دهد و دهان ندارد
مانندهٔ غمزه‌ات ندیدم
تیر اندازد کمان ندارد
دادی کمری که بر میان بند
طفل دل من میان ندارد
گفتی که به سوی ما روان شو
بی لطف تو جان روان ندارد